eitaa logo
قَمَرِ هَشتُم
605 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
14.9هزار ویدیو
81 فایل
قَمَر هَشتُم: قرارگاه مجازی روشنگری و امیدآفرینی پایگاه مقاومت بسیج شهید مدافع حرم حسین هریری قطارشهری مشهد
مشاهده در ایتا
دانلود
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #لحظات_حساس #قسمت43 قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز... یه
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 نفسم بالا نمی‌اومد... یه نقشه‌ای به سرم زد که نمی‌دونستم می‌گیره یا نه، ولی آخرین راه ما برای زنده موندنمون بود. جنازه‌ی ابوخلیلو کشیدم و بردم روبه روی پنجره... پنجره رو باز کردم و شروع کردم با یه دستمال خونای بقیه ی قسمتا رو پاک کردم... هنوز کاملا تمیز نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.. سریع تفنگ ابوهاجرو ور داشتم و تفنگ خودمو قایم کردم تو کشو. رفتم و درو باز کردم و دیدم چهار تا داعشی پشت درن. با حالت درد گفتم: به ما تیراندازی شده... اومدن داخل... بیرون پنجره رو نشون دادم و گفتم : تو ساختمون کناری بود. یه نفر با من بیاد بریم بیمارستان و دو نفر دیگه برن دنبالش... به یکی اشاره کردم و گفتم: تو هم برو و به بقیه خبر بده که دنبالش بگردن... نمی‌تونه زیاد دور شده باشه. _ قربان ما فقط صدای یه گلوله رو شنیدیم چطور هر دو تیر خوردین؟ _ تفنگ اون کافر صدا نداشت و اون یه گلوله‌ای که شنیدین از تفنگ من بود که به سمتش شلیک کردم.... سریع برید... اگه از دستتون فرار کنه همه تون مجازات می‌شید و دیه‌ی ابوخلیلو باید بپردازید. سریع رفتن بیرون... رفتم و به خانمه یواش گفتم : یه کیف زنونه تو خونه بود... سریع برو بیارش... رفتم اتاق و به داعشی گفتم بیرون منتظر بمونه تا زنم آماده بشه و اونم چون حالش بد شده با ما میاد بیمارستان سریع اسناد مهمو وسایلامو جمع کردم و همه رو ریختم تو کیف زنونه... کمی تردید داشتم... نباید پای این زن تو ماجرا باز میشد... ولی چاره‌ی دیگه نداشتم بهش گفتم: مجبور نیستی که این کیفو برداری... اما چاره‌ی دیگه‌ای ندارم... هبچ جوری نمی‌تونیم با خودمون ببریم. کیفو از دستم گرفت: _ تو رو خدا بیا سریع فقط فرار کنیم... من میترسم _ باشه بیا تفنگمو از تو کشو درآوردم و بستم به کمرم رفتیم بیرون و به داعشی گفتم رانندگی کنه... از ایست بازرسی رد شدیم و داشت میرفت سمت بیمارستان... از ایست بازرسی تا نزدیک‌ترین بیمارستان فاصله‌ی زیادی نبود. _ از این سمت برو.... _ ولی امیر، راه بیمارستان از این سمته _ می‌دونم... فقط کاری رو که می‌گم انجامش بده... به یه جای خلوت که رسیدیم گفتم نگه دار. بلافاصله با ایستادن ماشین یه گلوله مستقیم به سرش زدم و خانمه آروم جیغ کشید که گفتم: ساکت باش! خون زیادی ازم رفته بود و جون نداشتم ولی کشون کشون جنازه شو انداختم کف خیابون و حرکت کردم سمت خونه‌ی امن! رانندگی برام خیلی سخت بود و به هر بدبختی بود با اون وضعیت خودمو رسوندم به ماشینی که بهم گفته بودن... اومدن و کمکم کردن سوار ماشین شم. چشام داشت سنگین می‌شد... متوجه خیسی بدنم از خونم بودم حالم بد می‌شد و احساس می‌کردم دیگه دارم تموم می کنم... صدای نامفهوم گریه‌ی اطرافیانمو می‌شنیدم... امید جان نباید بخوابی... حرف بزن... چشاتو باز نگه دار... چشام سنگین و سنگین تر میشد.. _ نخواب امید... تو رو خدا نخواب... حرف بزن.. یا حسین خون ریزیش زیاده. چشامو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و صدا ها رفته رفته ضعیف و نا مفهوم میشدن... ..... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th