eitaa logo
قَمَرِ هَشتُم
510 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
10.4هزار ویدیو
53 فایل
قَمَر هَشتُم: قرارگاه مجازی روشنگری و امیدآفرینی پایگاه مقاومت بسیج شهید مدافع حرم حسین هریری قطارشهری مشهد ادمین‌ها: ۱- سیاسی: @Roohi_bazi ۲- عقیدتی-دینی: @ghasemi_ahmad ۳-فرهنگی: @Hb5810 ۴-علمی-اقتصادی: @Saiedshahrian ۵-اطلاع‌رسانی: @Saeidmpm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ماجرای توهین به رهبری در دانشگاه! ✅ مقایسه اختیارات با رئیس‌جمهور آمریکا و فرانسه ✅ ۹ نکته جالب درباره حاشیه‌های عجیب زندگی ملکه الیزابت!!! ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
〽️نگذارید بی حیایی و پرده دری، در کف جامعه، خیس بخورد! 🔻گناه علنی و تظاهر به گناه، خودش گناه جداگانه ای است. یک تبلیغ و تعلیم عمومی است. از یک گناه، عادی سازی و عادی نشان دادن و زیر پا گذاشتن احکام الهی است. 👈 تساهل و تسامح برخی از مسئولین در زمینه کشف حجاب و بی بند و باری در سطح جامعه، یعنی اجازه دادن به پرده دری! یعنی اجازه تبلیغ علنی گناه! یعنی قبح زدایی از بی حیایی و بی غیرتی! یعنی عادی شدن گناه در چشم مردم! یعنی گناه در کف جامعه!!! ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢سردار رادان: بر چادر ما می‌تازند چون اگر آن را بگیرند پرچم را می‌گیرند و وقتی پرچم را گرفتند همه کار می‌شود کرد فرماندهی کل انتظامی: امروز با سختی های فراوان فرهنگی روبرو هستیم؛ بر چادر ما می‌تازند. بر چادر ما می تازند؛ چادری که حضرت زهرا (سلام الله علیها) آن را به یادگاری داد و حضرت زینب آن را یادگاری گرفت تا به ما یادگاری بدهند. ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
📸پرده‌برداری از کامل‌ترین نسخۀ خطّی کلیّات حافظ 🔹️کامل‌ترین نسخۀ خطّی دیوان شمس‌الدّین محمّد حافظ شیرازی از کتابخانۀ سلطان القرّائی پرده‌برداری شد. 🔹️این نسخۀ خطّی نفیس در ۴۴۰ صفحه با قریب ۶۰۰۰ بیت با جلد روغنی و تجلید مجدّدیافته به خطّ کاتب ابن‌جمشید در ربیع‌الاول سال ۱۰۰۷ هجری قمری نوشته شده است. ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️رزمنده ها! فکر نکنید کار خیلی سختی میکنید! 🔺جنگیدن با توپ و تانک خیلی سادست. حتی شیمیایی ☣️ شدن هم خیلی سادست! 🔻جنگ ابعاد مختلفی داره. باید خطر فرهنگی رو جدی بگیرید. ما در قبال بی حجابی، بی بندوباری، گسترش فساد و... در جامعه مسئولیم. 🔹آمریکا 🇺🇸 دشمن ما نیست! دشمن ما خودمونیم. باید وظیفه رو بشناسیم و شروع به عمل کنیم. همینطور که آمریکا در کفر خودش محکمه، شما هم در ایمان خود محکم✊باشید. نکنید که جامعه رو نابود میکنه... 🔉 سخنان هشدار دهنده‌ی چهل سال پیش فرمانده شهید بهروز مرادی، چند ساعت قبل از شهادت. ⚠️ موضوع: خطر انتشار بی حیایی و ناهنجاری اجتماعی در کشور و ضرورت کار فرهنگی و اقدام قانونی. ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت38 امید (ادامه‌ی داستان به روایت امید ) منطقه ی بعدی که قر
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی به ریشام کشیدم تا حجیم تر دیده بشه و اسپری تنفسی رو برداشتم راه افتادم بر عکس همیشه یه کم دلم شور می زد به ایست بازرسی بو کمال رسیدیم... با بقیه ی شهرا فرق داشت. قوانین خاص خودشو داشت. فقط افراد بالای ۵٠ سال حق داشتن از شهر خارج بشن، جو امنیتی خیلی سنگینی داشت... تو دوره ی آموزشی بهم گفته بودن که باید فرض رو بر این بگیری که تمام اهالی جاسوس هستن...این جمله رو به خاطر این گفته بودن که جاسوس‌های زیادی تو شهر بود تا داعشیا امنیت رو بتونن کنترل کنن. البته چون ما عضو داعش بودیم رفت و آمد ما بدون در نظر گرفتن بومی نبودن و سن و سالمون، آزاد بود. وارد شهر شدیم... می‌خواستم برم و اول به اسرا سر بزنم نزدیک میدون ساعت شدیم... به راننده گفتم یه جا نگه داره میدون ساعت جایی بود که داعش تقریبا هر روز اونجا اعدام داشت و شاید تا به اون لحظه حدودا ١٠٠٠ نفر رو سر بریده بودن... البته اعدام های داعش فقط به سر بریدن خلاصه نمی شد و اعدام از طریق انداختن از ارتفاع، سنگسار، آتش زدن و... رایج بود مردم دور میدون جمع شده بودن و یه داعشی داشت رجز خوانی می‌کرد که به راننده گفتم حرکت کنه به خیابون خیاط ها رسیدیم، بوکمال یه خیابونی داشت که فقط توش لباس‌های اعضای داعش و اسرا رو آماده می‌کردن، لباس های اسرا نارنجی بودن تا اسرا شب‌ها بهتر دیده بشن. به راننده گفتم بره سمت زندان. رئیس زندان جلوتر از من راه می‌رفت و راهو نشون می‌داد. اتاق زندانی‌ها تو تاریکی مطلق بود و اتاق‌هایی مخصوص شکنجه تو یه قسمتی از زندان برای بازجویی اسرا، وجود داشت، تو یه موقعیت مناسب و زمانی که رئیس زندان رفت تا بگه برام چای بیارن مخفیانه از اسامی اسرا عکس گرفتم. من واقعا نمی‌دونستم چرا فیلمای اعدام‌های داعش فتوشاپ بودن با وجود اینکه داعش اعدام‌های زیادی داشت... تو دوره‌ی آموزشیم در مورد بوکمال گفته بودن که داعش موقع اعدام دسته جمعی جاده‌ها رو مسدود می‌کنه و نزدیک یه چاهی که اون اطراف هست اعدام‌های خودشو انجام می ده و حوادث میدون ساعت که تن و بدنمو می‌لرزوند، اگه اعدام می‌کنه چرا فیلماش ساختگیه... سوالی بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود اگه اعدام نمی‌کنه پس این همه جنایت که دیده بودم چی‌ان؟ گفتم بریم به زیر زمین به یه اتاق بزرگ که بر خلاف تمام قسمت‌های زندان بهداشتی‌تر بود رسیدیم، با خودم فکر کردم اینجا شاید درمانگاه زندانه ولی عجیب بود که با وجود اون همه از جنایت‌های داعش برای زندانی‌ها چنین مرکز درمانی خوبی داشته باشه... محیط اونجا بیشتر شبیه بیمارستان بود و حدود سه تخت با فاصله از هم قرار داشتن معاون زندان اومد و به رئیس زندان گفت: همه چی آمادس و پزشکا منتظرن رو کردم سمت رئیس زندان _ بگو قضیه چیه؟ به تته پته افتاد _ فدای شما بشم امیر... اینجا خرج زیادی داره و ما اگه بخوایم سرمایه‌ی حکومتو صرف این رافضیا کنیم که ارزش چندانی نداره... برا همین تصمیم گرفتیم اعدامشون رو به شکل فتوشاپ اعلام کنیم و اعضای بدنشونو بفروشیم... دود از سرم بلند شد یه آماری ازش گرفتم و تو یه نامه به خلیفه تعداد فروش اعضا و اسرا رو بیشتر نوشتم و اشاره کردم که ضمن بازتاب فرامین خلیفه متوجه شدم رئیس زندان برای منافع شخصی خودش آمار فروش اعضا رو بسیار کم تر از میزان واقعی اعلام می‌کنه. ماموریت من از طرف فرماندهی به دست اوردن یه نقشه‌ی کامل و جدید از بو‌کمال بود و برای این ماموریت باید حداقل یه روز اونجااقامت داشتم. شب نقشه‌ها رو از امیرِ بوکمال گرفتم و گفتم که فردا صبح بر می‌گردم رقه. با جوابی که داد از تصمیمم برا برگشتن به رقه منصرف شدم. _ فردا خلیفه خودشون شخصا امامت نماز جمعه رو به عهده دارن و سخنرانیم دارن... بهتره بمونید ... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_۳۹ آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 با اینکه می‌دونستم گوشی ابوهاجر برای ارتباط گرفتن با نیروهای خودی اصلا امن نیست اما یه ایمیل فرستادم به بچه های خودی و نوشتم: _ سلام عدنان جان... خدا جهادتو قبول کنه،، بهم خبر رسیده که خلیفه قراره فردا نماز جمعه رو بر پا کنن خواستم بگم که این توفیقو از دست ندی و اگه تونستی خودتو به قافله‌ی مومنین برسون. _ سلام برادر مجاهدم ابو هاجر عزیز... اگر عملیاتی بود و نیاز به حضورم تو جبهه‌ی جهاد بود ترجیح می‌دم از دور خادم خلیفه باشم و به آرمان ایشون اقتدا کنم و اگه عملیاتی نبود به تو ملحق میشم. متوجه شدم که دستور اینه که اگه کشتن خلیفه خوف جانی برات داشت بهتره تو همون نقش ابوهاجر بمونی و از کشتن خلیفه صرف نظر کنی ولی اگه اوضاع طوری بود که لطمه‌ای به عملیات نفوذت نمی‌زنه اجازه‌ی عملیات داری. تمام شبو بیدار بودم و داشتم نقشه‌ی شهر بوکمال رو که امیر بو کمال داده بود زیر و رو می‌کردم تا بتونم راه احتمالی فرار، مساجدی که احتمال برگزاری نماز هست رو بررسی کنم. یه ایمیل برام اومد: _ ابو هاجر یادت که نرفته ابو عماد و دوستاش بوکمال هستند و اگه خواستی اونا رو هم دعوت کن. فهمیدم داره می‌گه اگه می‌خوای می‌تونیم نیروی کمکی بفرستیم. _ عدنان... خیلی وقته از اونا خبری ندارم بهتره از طرف من باهاشون قرار بذاری من تو ساختمون نردیک شهرداری‌ام، بهشون بگو اگه می‌تونن بیان اینجا تا باهم بریم. باید نفرات رو میشناختم تا بتونم عملیات رو درست و حساب شده انجام بدم. _ رو چشام امیر.. تو رو به خدا میسپارم. قبل از طلوع آفتاب امیر بوکمال اومد و ازم دعوت کرد که تو جلسه‌ی فرماندهان داعش شرکت کنم. تعدادیشونو میشناختم و جزء ١۵٠ نفری بودن که اطلاعاتشونو بررسی کرده بودم. نشستیم و یکی از فرماندهان شروع کرد به حرف زدن... تو جلسه ی قبل قرار شد با مشورت با متحدینمون راهکارهای مقابله با جبهه‌ی مقاومت رو بررسی کنیم و عملیشون کنیم... امروز به تشریح نتایجی که به دست اومده می‌پردازیم: _ اولینش ایجاد اختلاف قومیتی ملیتیه، ما نفراتی رو آموزش دادیم که بین اونا اختلاف افکنی کنن و حضور سایر ملیت‌ها و قومیت‌ها مخصوصا ایرانی‌ها و فاطمیون افغانستان رو به چالش بکشن... رسانه‌های متحد ما دارن کار می‌کنن تا با ایجاد جو فرهنگی مخالف با ارسال مستشار، تو کشورهای مبدا، افراد رو به بازگشت تحریک کنن... البته این فقط یه بخشی از تدابیر ماست...یکی از متحدین قدرتمند ما با دولت آذربایجان برای برگردوندن حسینیون آذربایجان به توافق رسیده و دولت آذربایجان قراره اونا رو تحت تعقیب قرار بده. همینطور قراره تو افغانستان تو اولین فرصت ممکن تغییری انجام بده که نزاع داخلی ایجاد بشه و فاطمیون مجبور به عقب نشینی بشن و نهایتا در مورد ایران تصمیم این شده که اقلیت های قومیتی رو تحریک کنن. می‌خواستم از برنامه‌های اصلی و مهمشون بدونم با لحن مقتدرانه و جدی گفتم: اینا همشون برنامه‌های بلند مدته... ما باید دنبال برنامه هایی باشیم که تو کوتاه مدت هم نتیجه بخش باشن. _درسته امیر خدا شما رو حفظ کنه ... کاملا درسته. ما برنامه‌های کوتاه مدتی هم در نظر گرفتیم که بخشیش رو تو این جلسه بررسی می‌کنیم. .... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
🍃🌸 🚩عزرائیل چگونه میگیرد؟ مردی وحشت زده سمت حضرت سلیمان(ع) رفت ✅حضرت‌ سليمان‌ ديد از شدّت‌ ترس‌ رويش‌ زرد و لبانش‌ كبود گشته‌، سؤال‌ كرد: ای‌ مرد مؤمن‌! چرا چنين‌ شدی؟ سبب‌ ترس‌ تو چيست؟ مرد گفت‌: عزرائيل‌ بر من‌ از روی‌ كينه‌ و غضب‌ نظری‌ كرده‌ و مرا چنانكه‌ می ‌بينی دچار دهشت‌ ساخته‌ است‌. ✅حضرت‌ سليمان‌ فرمود: حالا بگو حاجتت‌ چيست‌؟ عرض‌ كرد: يا نبیّ الله‌! باد در فرمان‌ شماست‌؛ به‌ او امر فرمائيد مرا از اينجا به‌ هندوستان‌ ببرد، شايد در آنجا از چنگ‌ عزرائيل‌ رهائی‌ يابم‌! حضرت‌ سليمان‌ به‌ باد امر فرمود تا او را شتابان‌ بسمت‌ كشور هندوستان‌ ببرد. ✅روز ديگر كه‌ حضرت‌ سليمان‌ در مجلس‌ ملاقات‌ نشست‌ و عزرائيل‌ برای‌ ديدار آمده‌ بود گفت‌: ای عزرائيل‌ برای‌ چه‌ سببی‌ در بندۀ مؤمن‌ از روی كينه‌ و غضب‌ نظر كردی‌ تا آن‌ مرد مسكين‌، وحشت‌ زده‌ دست‌ از خانه‌ و لانۀ خود كشيده‌ و به‌ ديار غربت‌ فراری‌ شد؟ ✅عزرائيل‌ عرض‌ كرد: من‌ از روی‌ غضب‌ به‌ او نگاه‌ نكردم‌؛ او چنين‌ گمان‌ بدی‌ دربارۀ من‌ برد. داستان‌ از اين‌ قرار است‌ كه‌ حضرت‌ ربّ ذوالجلال‌ به‌ من‌ امر فرمود تا در فلان‌ ساعت‌ جان‌ او را در هندوستان‌ قبض‌ كنم‌. قريب‌ به‌ آن‌ ساعت‌ او را اينجا يافتم‌، و در يك‌ دنيا از تعجّب‌ و شگفت‌ فرو رفتم‌ و حيران‌ و سرگردان‌ شدم‌؛ او از اين‌ حالت‌ حيرت‌ من‌ ترسيد و چنين‌ فهميد كه‌ من‌ بر او نظر سوئی‌ دارم‌ در حاليكه‌ چنين‌ نبود، اضطراب‌ از ناحيۀ خود من‌ بود. باری‌ با خود می ‌گفتم‌ اگر او صدپر داشته‌ باشد در اين‌ زمان‌ كوتاه‌ نمی ‌تواند به‌ هندوستان‌ برود، من‌ چگونه‌ اين‌ مأموريّت‌ خدا را انجام‌ دهم‌؟ ✅ليكن‌ با خود گفتم‌ من‌ بسراغ‌ مأموريّت‌ خود می ‌روم‌، بر عهدۀ من‌ چيز دگری‌ نيست‌. به‌ امر حقّ به‌ هندوستان‌ رفتم‌ ناگهان‌ آن‌ مرد را در آنجا يافتم‌ و جانش‌ را قبض‌ كردم‌. 📚معاد شناسی، جلد اول، علامه طهرانی. .دفتر اوّل‌ «مثنوي‌» طبع‌ ميرخاني‌، ص‌ 26 ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_۴۰ با اینکه می‌دونستم گوشی ابوهاجر برای ارتباط گرفتن با
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 اونا حتی حدس نمی‌زدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون نشسته، باهاشون حرف می‌زنه و تو اتاقی که امن می‌دونن، نفس می‌کشه! بعد از جلسه به ابوخلیل گفتم اگه کسی سراغ منو گرفت بیارش پیش من و نیم ساعت بعد آوردشون. ۴ نفر بودن یکیشون رو می‌شناختم و از فرماندهین سرشناس بود. اون اطلاعات کامل‌تری از من داشت و روی نقشه مسجدی رو که قرار بود نمازجمعه برگزار بشه رو نشون داد و گفت: به هیچ وجه کشتن ابوبکر البغدادی تو این زمان اولویتی برای ما نداره و اصلی‌ترین هدف ما از شرکت تو این نماز شناسایی چند تا از مهره‌های کلیدی داعش هست که تو زمان مناسب حذفشون کنیم و به هیچ عنوان دنبال عملیات استشهادی نباشید. شکل ردیفی ایستادن هر کدوم از ما رو مشخص کرد و سه نفر تو یه ردیف و دو نفر دیگه ردیف عقب می‌ایستادن. *** به ابوخلیل گفتم به نماز نایسته و مراقب اطراف مسجد باشه ... داعشیا مردم رو مجبور به شرکت در نماز جمعه می‌کردن و هر کی به هر دلیلی امتناع می‌کرد مجازات می‌شد. ما تو ردیف سوم ایستاده بودیم و فرمانده کنارم بود و دو نفر دیگه پشت سرمون... من یه کلت برداشته بودم که کوچیک‌تر و شلیک با اون راحت‌تر بود. کم کم افراد جمع شدن... محافظا رو می دیدم که دور تا دور جمعیت ایستادن و هر کدوم یه کلاش دستشون بود... فرمانده بدون ترس و نگرانی با اطرافیان خوش و بش می‌کرد و زیر چشمی اطراف رو بررسی می‌کرد. تمام سلول های بدنم منو تحریک می‌کردن که بدون توجه به عواقبش کار البغدادی رو یه سره کنم ولی می‌دونستم که نافرمانی و خودسری تو تاریخ اسلام ضربه‌های به مراتب بد‌تری بهمون وارد کرده. برا همین تنها راهم جلب رضایت فرمانده بود... یواش و در گوشی بهش گفتم: اجازه بدین من کارشو تموم کنم، من می‌دونستم احتمالش هست که برنگردم... چه فرقی داره اینجا شهید بشم یا تو عملیات. _ اون خیلی وقتا اشتباهات زیادی داره ، حذفش نتایج مثبت و منفی داره و به هیچ عنوان نمیارزه که بخوایم برا حذفش عملیات استشهادی بذاریم.‌ مردم عادی به شدت بازرسی می‌شدن و بعید بود که با وجود محافظا و بازرسیا کس دیگه‌ای بخواد کاری بکنه. البغدادی اومد داخل... ضربان قلبم چن برابر شد و هیجان زیادی داشتم. من سعی می‌کردم دیرتر از بقیه به رکوع و سجده برم تا ببینم وقتی جمعیت حواسشون نیست می‌تونم شلیک کنم یا نه. نیمی از تمرکزم به اطراف بود و بقیش رو کلت کمریم.. ایستاده بودیم زیر چشمی یه نگاه به البغدادی کردم و یه نگاه به محافظ روبه روییم که دیدم تفنگو طوری سمتم گرفته که تو چند ثانیه می‌تونه شلیک کنه سعی کردم عادی رفتار کنم... ..... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت۴۱ اونا حتی حدس نمی‌زدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 بعد از اتمام نماز یه سخنرانی چند دقیقه‌ای داشت که بیشترش به خط و نشون کشیدن برا فرمانده‌های ما طول کشید و بقیشم به تکرار خلافت خود خواندش. فرمانده بهم گفت: تو برو ما فعلا تو مسجد می‌مونیم چن تا مورد رو باید بررسی کنیم _ رو چشَم **** نقشه‌ها رو برداشتم و دستور دادم برگردیم رقه. نقشه ها رو اسکن کردم و فرستادم فرماندهی... دستور جدیدی نبود. گفتن فعلا طبق نقشه پیش برو نقشه رو گذاشتم جلو... ادلب بود... البته بر عکس حلب و حمص نمی‌تونستم بفهمم دقیقا تو اون منطقه باید به کجا سر بزنم و نقطه‌ی دقیقشو به فرماندهی ارسال کردم و ازشون خواستم تا بررسی کنن. خودمم بیدار بودم و کلی در مورد منطقه اطلاعات جمع کردم اما نهایتا هیچی به هیچی تا اینکه بهم خبر دادن احتمال اینکه مسئول برنامه‌ریزی عملیات‌های انتحاری داعش ساکن ادلب باشه زیاده ولی کسی خبر نداره دقیقا کجاست. نمی‌دونستم ابوخلیل چیزی در این مورد می‌دونه یا نه. بهتر بود قبل از هر کاری در این مورد مطمئن بشم. زنگ زدم به ابو خلیل و دعوتش کردم تا شام فردا رو به خونه‌ی ما بیاد. با خانمه حرف زدم و کاملا توجیهش کردم که نباید در طول صحبتای ما از اتاق بیاد بیرون. مطالبی که تو حرف زدنامون می‌گفتم رو از قبل آماده کردم. چون ابوهاجر اهل معاشرت نبود یه دلیلی برا مهمونی دادن جور کردم، بررسی و تحلیل اتفاقاتی که اون چند وقت داشت اطراف رقه میوفتاد بهترین دلیل بود. *** _ دستتون درد نکنه... واقعا خیلی زحمت کشیدین. بشقابو آب کشید و گذاشت رو آبچکان _ من دارم می رم اتاق. ده دیقه دیگه گازو خاموش کنین. _ چشم... فقط خودتون کی شام می‌خورید ؟ _ بعد از مهمونی... میوه ها رو چیدم تو ظرف صدای زنگ درو شنیدم... _ بدو... بدو اومد رفتم سمت درو و منتظر موندم تا خانم بره اتاق و بعدش درو باز کردم. _ ابو خلیل خوش اومدی بیا داخل با خنده گفت: امیر معلومه که آشپزی خانم خونتون خیلی خوبه از صد متری، بوی غذا آدمو بی هوش می‌کنه. _ بیا داخل... کلی کار داریم .... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت۴۲ بعد از اتمام نماز یه سخنرانی چند دقیقه‌ای داشت که بیشترش
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز... یه کم در مورد رقه و اطرافش که تسلط اطلاعاتی بیشتری داشتم و در مورد تصمیمات آیندم که قرار بود با ابوخلیل عملیش کنم حرف زدم و نهایتا سر حرفو باز کردم و گفتم: ابوخلیل یه عملیاتی بهم سپرده شده از طرف خلیفه که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده. _ می‌تونم کمکتون کنم امیر؟ فنجونو گذاشتم رو میز و کمی بهش نزدیک شدم... _ خلیفه بهم سپرده که هر جور شده از قبایل جنوب حمص بیعت بگیرم... البته سران قبایل همچین جرأتی ندارن که بهم نه بگن اما... _ اما چی امیر _ اما می‌دونم که یه فکرای ناجوری تو سرشونه... با مخالفینمون سر و سرّی دارن... _ می‌خواین کار چن تاشونو یه سره کنم تا بفهمن نباید با خلافت در بیوفتن _ نه.. نه... من دنبال یه انفجارم... باید یه عملیات استشهادی راه بندازم تا مردم بترسن و پشت این حیوونا خالی شه... اما یه مشکلی هست... چایی رو خوردم و ادامه دادم. من نمی خوام برا ارتباط گیری با نصر شعیب به خلیفه رو بندازم... می فهمی که... نمی‌خوام فکر کنه که از عهده‌ی این کار برنیومدم... می‌خواستم بپرسم که چطور می‌تونم با نصر شعیب ارتباط بگیرم که گوشیم زنگ خورد... شماره رو که دیدم انگار یه پارچ یخ ریختن رو سرم... شماره‌ی اضطراری فرمانده بود _ از خودت پذیرایی کن تا ببینم عدنان چی کارم داره. رفتم اتاقم گوشی رو برداشتم .. بله؟ _ سوختی امید! داعش به زندان دمشق حمله کرده و ابو هاجر فرار کرده... جونتو بردار و برو سمت خونه‌ی امن... یه ماشین منتظرته. _ باشه... نفسم بند اومد... از کشوی میز کلتمو دراوردم و صدا خفه کنشو بستم... من تو محله ی نظامی بودم و با کوچک ترین صدای نا متعارفی می دونستم که همه می ریختن خونه. پشت سرم قایم کردم و رفتم سمت حال. با دیدن من خندبد و بلند شد از همون جا به سمتش شلیک کردم که از مبل افتاد زمین فکر کردم مرده.. رفتم نزدیک تر که یه گلوله به سمتم شلیک کرد و خورد به کتفم و منم دوباره به سمتش شلیک کردم که تموم کرد... صدای بلند تفنگ ابوخلیل فاجعه‌ی بزرگی بود که تا چن دیقه‌ی دیگه به قیمت جونمون تموم می‌شد... نباید با اون تماس تمرکزمو از دست می‌دادم و همچین اشتباه بزرگی رو مرتکب می‌شدم که از دور به ابوخلیل شلیک کنم ... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #لحظات_حساس #قسمت43 قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو میز... یه
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 نفسم بالا نمی‌اومد... یه نقشه‌ای به سرم زد که نمی‌دونستم می‌گیره یا نه، ولی آخرین راه ما برای زنده موندنمون بود. جنازه‌ی ابوخلیلو کشیدم و بردم روبه روی پنجره... پنجره رو باز کردم و شروع کردم با یه دستمال خونای بقیه ی قسمتا رو پاک کردم... هنوز کاملا تمیز نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.. سریع تفنگ ابوهاجرو ور داشتم و تفنگ خودمو قایم کردم تو کشو. رفتم و درو باز کردم و دیدم چهار تا داعشی پشت درن. با حالت درد گفتم: به ما تیراندازی شده... اومدن داخل... بیرون پنجره رو نشون دادم و گفتم : تو ساختمون کناری بود. یه نفر با من بیاد بریم بیمارستان و دو نفر دیگه برن دنبالش... به یکی اشاره کردم و گفتم: تو هم برو و به بقیه خبر بده که دنبالش بگردن... نمی‌تونه زیاد دور شده باشه. _ قربان ما فقط صدای یه گلوله رو شنیدیم چطور هر دو تیر خوردین؟ _ تفنگ اون کافر صدا نداشت و اون یه گلوله‌ای که شنیدین از تفنگ من بود که به سمتش شلیک کردم.... سریع برید... اگه از دستتون فرار کنه همه تون مجازات می‌شید و دیه‌ی ابوخلیلو باید بپردازید. سریع رفتن بیرون... رفتم و به خانمه یواش گفتم : یه کیف زنونه تو خونه بود... سریع برو بیارش... رفتم اتاق و به داعشی گفتم بیرون منتظر بمونه تا زنم آماده بشه و اونم چون حالش بد شده با ما میاد بیمارستان سریع اسناد مهمو وسایلامو جمع کردم و همه رو ریختم تو کیف زنونه... کمی تردید داشتم... نباید پای این زن تو ماجرا باز میشد... ولی چاره‌ی دیگه نداشتم بهش گفتم: مجبور نیستی که این کیفو برداری... اما چاره‌ی دیگه‌ای ندارم... هبچ جوری نمی‌تونیم با خودمون ببریم. کیفو از دستم گرفت: _ تو رو خدا بیا سریع فقط فرار کنیم... من میترسم _ باشه بیا تفنگمو از تو کشو درآوردم و بستم به کمرم رفتیم بیرون و به داعشی گفتم رانندگی کنه... از ایست بازرسی رد شدیم و داشت میرفت سمت بیمارستان... از ایست بازرسی تا نزدیک‌ترین بیمارستان فاصله‌ی زیادی نبود. _ از این سمت برو.... _ ولی امیر، راه بیمارستان از این سمته _ می‌دونم... فقط کاری رو که می‌گم انجامش بده... به یه جای خلوت که رسیدیم گفتم نگه دار. بلافاصله با ایستادن ماشین یه گلوله مستقیم به سرش زدم و خانمه آروم جیغ کشید که گفتم: ساکت باش! خون زیادی ازم رفته بود و جون نداشتم ولی کشون کشون جنازه شو انداختم کف خیابون و حرکت کردم سمت خونه‌ی امن! رانندگی برام خیلی سخت بود و به هر بدبختی بود با اون وضعیت خودمو رسوندم به ماشینی که بهم گفته بودن... اومدن و کمکم کردن سوار ماشین شم. چشام داشت سنگین می‌شد... متوجه خیسی بدنم از خونم بودم حالم بد می‌شد و احساس می‌کردم دیگه دارم تموم می کنم... صدای نامفهوم گریه‌ی اطرافیانمو می‌شنیدم... امید جان نباید بخوابی... حرف بزن... چشاتو باز نگه دار... چشام سنگین و سنگین تر میشد.. _ نخواب امید... تو رو خدا نخواب... حرف بزن.. یا حسین خون ریزیش زیاده. چشامو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و صدا ها رفته رفته ضعیف و نا مفهوم میشدن... ..... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #لحظات_حساس #هم_نفس_با_داعش #قسمت۴۴ نفسم بالا نمی‌اومد... یه نقشه‌ای به سرم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 ((بقیه ی داستان به روایت نغمه)) دل شوره‌ی عجیبی داشتم... اون تابوت از جلو چشام کنار نمی‌رفت... البته نفیسه گفته بهم که امید گفته بوده شاید شرایطش پیش نیاد که تا یه مدت زنگ بزنه. صدای آیفونو شنیدم و امیر علی رفت سمتش و گفت نفیسه‌اس. دیشب باهم حرف زده بودیم اگه از امید خبری بود حتما همون دیشب بهم می‌گفت ولی بازم اومدنش یه دل خوشی بزرگی برام به حساب میومد. اومد تو و باهم احوال پرسی کردیم و مامان گفت : بشین! _ نمی شینم زن دایی. اومدم اگه اجازه بدین با نغمه بریم خونمون یه کم ریاضی کار کنه باهام... مامانم مریض احواله یه کم؛ برا همین نمی‌تونم اینجا بمونم. البته اگه زحمتی نیست! _ باشه... اشکالی نداره. خودمم عصری میام یه سری به مادرت می‌زنم. رفتم تو اتاق و آماده شدم، چادرمو سر کردم و کیف طوسی یه طرفمو انداختم و گوشیمو برداشتم. _ مامان ما رفتیم تا درو بستم نفیسه یکی زد تو سرش بدبخت شدیم نغمه... امروز صبح که کلاس بودم نگو عماد دوست امید عکسایی که اون جا گرفته بودن و چاپ کرده آورده خونه ... مامانم زنگ زده بهم می‌گه تو می دونستی یا نه؟ ... منم یکی زدم تو سرم. _ وااای بیا بریم تو راه حرف می‌زنیم راه افتادیم سمت خیابون. _ ببین نفیسه رفتیم اونجا حواست باشه از اوضاع اونجا چیزی نگی. من خودم با عمه حرف می زنم. _ می بینی تو رو خدا؟ امید همش بهم می‌گه دروغ نگو، بعد خودش راه به راه دروغ می‌گه. _ آره... ولی به نظرم همشم تقصیر امید نیست. برا هممون پیش اومده، دلیل اصلیشم به نظرم ترس از واکنش بد پدر و مادرامونه. خب شاید تصمیم امید برا رفتن به سوریه یه تصمیم غیر عادی بوده ولی خب بابات به نظرم اگه می‌ذاشت دلایلشو بگه شاید نیاز به پنهون کاری هم نبود. هر چند نمی‌خوام کارشو توجیه کنم. _ راست می گی ولی خب به هر حال به مامان نمی‌تونست بگه... این دوستش خیلی بی‌فکری کرده بی‌هماهنگی آورده، اسکل آقا. _ حالا کاریه که شده... بهتره فقط مراقب مادرت باشیم. از دور یه تاکسی دیدم که داشت میومد سمتمون دستمو بالاتر گرفتم و نزدیکمون ایستاد. _ مستقیم _ بیاین _ می گم نغمه به مامان بگیم عکسای سربازیشه _ نه بابا میفهمه *** با عمه احوال پرسی کردم بعدش رفت سمت آشپز خونه. تو صورتش می‌شد نگرانی رو دید... کیفمو گذاشتم رو مبل و چشمم افتاد به عکسای رو میزی که روبه روم بود. رفتم اون سمت نشستم... عکسای امید بود. با لباس چریکی سپاه و با چن نفر دیگه. تو یکیشون پرچم داعشو برعکس گرفته بودن. حواسم به عمه بود که منو نبینه و برگشتم جایی که اول نشسته بودم و نفیسه اومد پیشم نشست... یواشکی بهش گفتم: سربازیه رو نگی.. تو عکس پرچم داعش بوده. _ باشه ..... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت45 ((بقیه ی داستان به روایت نغمه)) دل شوره‌ی عجیبی داشت
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 به روایت نغمه و نفیسه عمه از آشپزخونه برگشت و نشست پیشمون _ از حرفاش مشخص بود که نمی‌دونه منم می دونم... هر چند برا خودم بهتر بود که به روی خودم نیارم اما بهتر بود با عمه کمی حرف بزنم تا هم خیالم از عمه راحت بشه هم از اینکه نفیسه جور سه تاییمونو تنهایی نکشه. _ عمه جون راستش... یعنی... راستش منم می‌دونستم که امید آقا رفته سوریه... اتفاقی فهمیدم _تو چراااا.. تو چرا آخه نغمه... من تو رو دختر عاقل و زرنگی می دونستم تو واسه چی با اینا هم دست شدی؟ _ نگرانتون بودیم خب... واسه همین مجبور بودیم پنهون کنیم _ عذر بد تر از گناه نیار... حداقل به یوسف می گفتین، می ذاشتین اون جلوشو بگیره سرمو انداختم پایین _ خب.. یعنی خب... چون مطمئن بودیم آقا یوسف جلوشو می گیره واسه همین مجبور شدیم که پنهون کنیم یه نگاه از رو دل خوری بهم انداخت که ادامه دادم _ به خدا عمه اگه می شد ما خودمونم از خدامون بود که بریم.. اگه ایران منتظر بمونه که داعش عراق و سوریه رو بگبره مثل جنگ ٨ ساله با صدام یه جنگ ٨ _ ٩ ساله ی دیگه تو خاکش، باید با داعش داشته باشه . ایران داره برا ، امنیت خودش از بهترین روش دفاع یعنی پیش گیری استفاده می کنه هزینه های جانی و مالی که جنگ ایران و داعش رو دستمون می ذاره خیلی بیشتر از هزینه های پیشگیریشه .. از اینا گذشته اونا اگه سوریه و عراقو کامل می گرفتن زبونم لال حرم حضرت زینب (س) امام حسین و حضترت عباس (ع) کلا نابود می کردن... هر جور که حساب کنیم لازمه که به سری برن و اون جا دفاع کنن تا کار به مرز نکشه _ گیریم که اینایی که می گی درسته... مگه این مملکت نظامی نداره؟؟ _ چرا.. ولی خب نمیشه که همه رو فرستاد اون ور، باید یه سریاشون بمونن تا بتونن امنیتو حفظ کنن... واسه همین نیروی داوطلب جذب می کنن.. یه کم آروم تر شد... _ من خودم بچمو می شناسم... از همون موقعی که اسم مدافعای حرمو شنیدمااا، خدا شاهده که منتظر بودم اینم بخواد مدافع حرم شه.. اما باورم نمی شد بخواد همچین کاری کنه... _ تو رو خدا عمه جون ببخشینش... نفیسه هم دید که داره اوضاع خوب پیش میره مثل من اصرار می کرد که عمه امیدو ببخشه.. چون با بخشیده شدن امید تقریبا ما هم به خاطر پنهون کاریمون بخشیده می شدیم _ می گم عمه می خواین بریم یه تُکه پا درمانگاه، نوار قلبتونو بگیرن.. _ نمی خواد... حالم خوبه _ می گممم مامانم قراره عصری بیاد اینجا.. راستش مامانمم نمی دونه اینارو.. _ از دست شما جوونا... آدم سر از کاراتون در نمیاره... ولی باشه بهش نمی گم دستت با اینا تو یه کاسه بوده... ولی خب کلا باید بدونه امید مدافع حرمه چون هر چی باشه بعدا دلخور میشه که با صورت سرخ و لب خندون اومدین خواستگاری و همه چی رو پنهون کردین _ باشه... *** رسیدیم خونه.. مامانم چادرشو در اورد و داشت تا می کرد... انگشت اشارشو چن بار جلو صورتم اورد و گفت: فکر امیدو از سرت بیرون کن... من دختر به کسی نمی دم که دو روز دیگه یه دختر افسرده و یه بچه یتیم بهم تحویل بده حرفش انگار مثل به تریلی بود که از رو قلبم رد شد... تو عرض چن ثانیه اشکام از رو گونه هام سرازیر شدن.. چرا این حرفو می زنی.. ... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش به روایت نغمه و نفیسه #قسمت46 عمه از آشپزخونه برگشت و نشست
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 به روایت نغمه و نفیسه اگه راننده‌ی کامیون بود چه تضمینی بود که چیزیش نشه هیچ وقت؟؟ آخه کی تو این دنیا خیالش از فردای خودش راحته... به خدا اگه شهید بشه یا حتی جانباز بشه هم من احساس نمی کنم که با ازدواج باهاش بدبخت میشم... چون تا عمر دارم بهش افتخار می‌کنم و می‌دونم که خوشبخت می‌شم باهاش _من تو رو فرستادم دانشگاه تا درس بخونی و یه چیزی حالیت شه... دختره بی‌عقل فرق تو با جهاد نکاحیای داعش چیه؟ _اونا به خاطر باورای غلطشون حاضر میشن با هر کسی که عضو داعشه ازدواج کنن... اما من چون امیدو می‌شناسم و می‌دونم خوش‌اخلاق و چشم و دل پاک و با سواد و با غیرت و مهربونه می‌خوام باهاش ازدواج کنم حتی اگه عمر ازدواجمون کوتاه باشه... _تو عقل نداری و حقته که بدبخت بشی... بچه‌های آیندت چه گناهی دارن که پا سوز انتخاب تو بشن. گریه‌م شدیدتر شد ولی با اعتماد با نفس و بدون خجالت گفتم: بچه‌های من باید به پدرشون افتخار کنن، چون پدرشون اون قدر مرد خوبیه که جونشو برا امنیت کشور و هم وطنش می‌ده و به فکر این نیست که عزیزترین کساش زیر سایه‌ی امنیتی که براشون فراهم کرده بشینن و آخرشم بگن که حق نداره ازدواج کنه. مامان تا همین دیروزش یه امید می‌گفتی و صد تا امید از کنارش درمیومد... چی شده حالا که فهمیدی داره جونشو به خاطر امنیت ما ها به خطر میندازه می‌گی نه... _چون دخترمی... پاره تنمی نمی‌خوام بدبختی‌تو ببینم... چه تضمینی هست که خوشبخت شی و فردا روزی پیشمون نشی. _ هیچکس از آینده خبری نداره هیچ تضیمی برا خوشبختی هیچ کس تو هیچ ازدواجی نیست اما کدوم آدم عاقلی کسی رو که همه‌ی معیاراشو داره رو رد می‌کنه تا کسی دقیقا مثل اون پیدا بشه و باهاش خوشبخت بشه و چه تضمینی هست که اون آدم دیگه عمر طولانی داشته باشه؟؟ _ من نمی‌دونم دیگه خودت می‌دونی و بابات... این توپو انداختن رو زمین بابام در حقیقت پیروزی من بود چون پدرم همیشه از تصمیمای من حمایت می‌کرد و می‌دونستم که امیدم خیلی دوست داره... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش به روایت نغمه و نفیسه #قسمت47 اگه راننده‌ی کامیون بود چه تضم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 ضمن پوزش بابت تأخیر ایجاد شده در ارسال داستان راضی کردن بابام به اون آسونیایی که فکر می‌کردم نبود با اینکه خیلی منطقی‌تر از مامانم با مسائل مختلف برخورد می کرد، البته شاید برا خیلی از پدر و مادرا سخت باشه که بچه‌ی نازپروردشون بیوفته تو مشکلات و غم و دلتنگی ... اما نهایتا از آخرین گزینه‌ی روی میزم یعنی اشک چشام استفاده کردم و بابامم گفت مخالفتی نداره و به انتخاب من راضیه. * روز ها رو برا برگشتن امید می‌شمردم و مشتاق شروع زندگی باهاش بودم اما یه چیزی همش عذابم می‌داد و اونم کابوس وحشتناک تابوتی بود که مرد رویاهای من، توش آروم گرفته بود و سهم منو ازش محدود به یه غم ابدی می‌کرد ... تصویر اون خواب هیچ لحظه‌ای از ذهنم پاک نمی‌شد و من بودم و یه احساس ابر و بادی از بیم و امید... سهم من از امید چی بود؟ لباس سیاه روزی که اونو به خاک بسپارم و تموم آرزوهامو در کنارش دفن کنم یا لباس سفید قشنگی که تو روز به هم رسیدنمون بپوشم و شادی و خوشی که از صمیم قلبم دارمو به رُخ سرنوشتم بکشم. این سوالا دائم تو ذهن من بود و فقط یه جواب داشت و بس... امید شهید میشه یا نه؟ من وارد زندگی با امید نشده بودم ولی میفهمیدم که دیدن تمام زیبایی‌هایی که تو وجود امید بود منو هم مشتاق می‌کرد که دنبال همین معنویت ها و زیبایی ها باشم... * داشتم مطالب کنفرانس هفته‌ی آیندمو آماده می کردم... بدی تحقیق از اینترنت اینه که اولش صد خط مقدمه می‌چینه و باید یه ساعت بشینی و همه رو بخونی تا اون لالوها یه خط از مطلبی که دنبالشی رو پیدا کنی. متوجه شدم مامانم داره با گوشی حرف می‌زنه... بی توجه به مکالمش داشتم ادامه‌ی مطلبو نکته برداری می‌کردم که با شنیدن عبارت «یا حضرت عباس» از مامانم از جام بلند شدم. در اتاقو باز کردم و رفتم کنار مامانم که هنوز داشت پشت تلفن حرف می زد. رنگش پریده بود... ترس تمام وجودمو پر کرده بود... خدایا یعنی برا امید اتفاقی افتاده؟ ادامه دارد ... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان ضمن پوزش بابت تأخیر ایجاد شده در ارسال داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت48 راضی
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 قسمت۴٩ _ مامان چی شده؟ با دستش اشاره کرد که فعلا دارم حرف می زنم... دو دیقه حرف زدنش طول کشید که تو اون دو دیقه مُردم و زنده شدم. _ نترسی مامان... بابات بود، گفتش که انگار امید زخمی شده.. دنیا رو سرم خراب شد... می‌دونستم همه‌ی خبرای شهادتو همین طوری می‌دن، اولش می‌گن زخمی شده بعدش یواش یواش شهادتو می گن حس سردی تو سرم داشتم.. اشک چشام سرازیر می شد.. _ مامان تو رو خدا فقط زخمی شده؟ صورتش رنگ پریده و صداش لرزون بود با لحنی که توش یه شک عمیق مشخص بود گفت : آره... لابد زندس که می‌گه زخمی شده با همون لرزش صدا و ترسی که تو صورتش بود ادامه داد: پاشو بپوش می ریم خونه ی عمت... حواست باشه چیزی نفهمن... ما فقط می ریم که حواسمون بهشون باشه... اشک چشام بند نمیومد... دلم داشت آتیش می‌گرفت آماده شدم. وسط گریه‌ها و نگرانی‌هام سعی می‌کردم خودمو امیدوار نگه دارم... امید نمی‌تونست شهید بشه... مامانم تا صورتمو دید گفت: ما داریم می ریم مراقب نفیسه و عمت باشیم. اینطوری ببیننت که بنده خداها پس میوفتن. برو صورتتو بشور و دیگم گریه نکن... نمی تونستم اشکمو بند بیارم... اومد و بغلم کرد _ هنوز که چیزی معلوم نیست... بسپار به خدا، هر چی صلاحه به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتیم خونه ی عمه اینا... *** کمی دورتر از عمه نشستم، عمه کمی نگران به نظر میومد... _ عمه جون حالتون خوبه.؟ _ والا از صبح یه دل شوره‌ی عجیبی افتاده به دلم... صورتمو پشت مامانم قایم کردم تا عمه متوجه قطره اشکی که دزدکی و بی‌اجازه از چشام سرازیر بود، نشه نمی تونستم آروم باشم و جلو گریه مو بگیرم برا همین سرمو برگردوندم و تو یه چشم به هم زدن از کنار مامان و عمم بلند شدم و خودمو رسوندم به سینک و صورتمو شستم و کمی آب خوردم تا عادی به نظر بیام. رفتم نشستم پیش نفیسه و یه کم سرگرم صحبت شدیم که صدای زنگ موبایل نفیسه که رو میز به شارژر وصل بودو شنیدیم متنش هماهنگی زیادی با حال خرابم داشت. با تو ام ای رفته از دست... هر کجا باشم غمت هست... کاش روز رفتن تو... گریه چشمم را نمی‌بست _ باباس گوشی رو برداشت و منم خودمو رسوندم بهش تا متوجه بشم حرفاشونو _ الو سلام بابا خوبی؟... آره.. مامان اینجاس.. نه حالش خوبه... باشه گوشی رو برد سمت عمه. _ مامان بابا کارت داره قلبم داشت از جاش کنده میشد... عمه گوشی رو برداشت و با خوشحالی جواب داد... سلام قوربونت برم... الهی دورت بگردم مادر... چرا زنگ نمی زدی... فدات بشم عزیزم... با شنیدن این جملات ناغافل بغضم ترکید و مامانمم هم زمان با من گریه کرد. اون حتما امید بود بعد از تموم شدن تماس متوجه شدیم که امید بیمارستان اهوازه و خودش زنگ زده تا با رسیدن خبر گلوله خوردنش عمه خیالش از زنده بودنش راحت باشه ادامه دارد..... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش قسمت۴٩ _ مامان چی شده؟ با دستش اشاره کرد که فعلا دارم حرف
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 قسمت آخر قسمت۵۰ *سه سال بعد * امید یه مدت بعد از اینکه از سوریه برگشتم با نغمه ازدواج کردم و الآن یه دختر به اسم فاطمه داربم... ۶ ماه پیش نفیسه و عماد که هر دوشون سابقه‌ی درخشانی تو فاش کردن اسرار من دارن باهم ازدواج کردن و الآن داریم می ریم خونشون مهمونی _ عه نغمه اون دایی جلالت نیست _ چرا خودشه سرعتمو کم کردم و بوق زدم تا آقا جلال متوجه ما بشه و ماشینو نگه داشتم _ سلام... جایی می رین برسونمتون در ماشینو وا کرد و عقب نشست نغمه: سلام دایی.. بیاین جلو بشینین _ سلام نه نمی‌خواد یه کم جلو تر پیاده میشم صدای رادیو باز بود و متوجه شدم یکی از بچه های قدس دیروز شهید شده جلال : آخه مرد حسابی تو توی سوریه چی کار می کنی آخه، آبت کمه، نونت کمه یه نگا به نغمه کردم که صورتش قرمز شده بود و هر لحظه امکان داشت یه چیزی بگه.. همون طوری که حواسم به نغمه بود گفتم: پوووللللل دایی جون پوووللللل... چرا نرن... دارن میلیاردی بهشون حقوق می دن... _ آی گل گفتی... آی گل گفتی.. نغمه با تعجب یه نگاهی به من کرد که ادامه دادم _ آره بابا شنیدین به هر کدوم تو همون اولین عملیاتا یه ماشین شاسی بلند و یه خونه تو بهترین منطقه ی تهرون می دن؟ هر چی آقا جلال حرفای منو تایید می کرد قیافه ی نغمه دیدنی تر می شد _ خب من همین جلو پیاده میشم بی زحمت نگه دار _ خدا حافظ نغمه ساکت بود و چیزی نمی گفت... خندم گرفته بود ولی میخواستم جدی به نظر بیام ... که با حرفی که زد منفجر شدم _ ما که بخیل نیستیم ولی اقلا این رخش نیمه جونتو با اون ملیاردها پولی که بهت می دن یه سر و سامونی بده که هر صد متر خاموش نشه یه کم بعد گفتم : عزیز جون من داشتم با داییت بگو بخند می کردم تا بهت بگم چه من باشم و چه نباشم حرفای دور و اطرافت هر چی که باشه نباید انقدر برات مهم باشه که با اونا بهم بریزی... می دونم سخته... هزار جور حرف از دور و اطرافت میشنوی که شوهرت چرا این همه مدت میذارتت و میره.... کجا می ره؟ نکنه زیر سرش بلند شده؟ مواظب زندگیت باش. از همه مهم تر اینکه می دونم وقتی نیستم بار مسئولیت زندگی مونو تنهایی به دوش می کشی با بغض گفت : من تا حالا گلگی کردم؟؟ _ نه.. نه... خیلی خانوم بودی و با کم و زیاد زندگی من ساختی ولی اینو بهت می گم که فردای قیامت نگی نگفتی... همه ی کارات باید برا خدا باشه... از غیر خدا توقع هیچی نداشته باشی... اون وقته که هیچ کس نمی تونه حالتو بد کنه _ خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه چشم به فاطمه افتاد دستاشو دراز کرده بود سمتم از بغل نغمه گرفتم و رو پام نگهش داشتم.... غان غاااان غان غاااان برید کناررر ما داریم می ریم مهمونیییی الآن عمه نفیسه منتظرمونه و اگه دیر کنیم بهمون ناهار نمی ده.. برگشت سمتم و یه کم زل زد به صورتمو و تو یه چشم به هم زدن یه دسته از موهامو با دست کوچیکش گرفت و کشید * نشسته بودیم که نفیسه گفت : گفته بودی دفعه‌ی بعد بقیشو می‌گی خب بگو _ هیچی دیگه بعد گلوله خوردنم هیچی یادم نموند _ ابو هاجر چی شد.. بعدش که فهمیدن تو تغلبی بودی چی شد _ هووم.... جونم برات بگه که ابو هاجر تو مدتی که تو زندون بود از خاطرات دوران نوزادیش لغایت یوم البیمارستان همه رو اعتراف کرده بود و با اعترافات اون اطلاعات کلیدی خیلی زیادی به دست اومد... خب اگه داعشیا متوجه اعترافا میشدن چی میشد؟ عماد : هیچییی فقط یه خورده می کشتنش تا دیگه به خاطر جونش به رافضیا کمک نکنه _ آررره... برا همین خودش ماجرا رو جمعش کرد و حرفی از عملیات نفوذ پخش نشد... نهایتا سال 2016 بچه های حشد الشعبی گرفتنش نغمه : نفیسه خودکار ساده ایم که داده بود بهم جریان داشت _ چی؟ _ خب بذارین یه کم جدی تر حرف بزنیم... من اون روزی رو که تو اتاق بهم گفتین می خواین با من بیاین سوریه داشتم فکر می کردم باید بهتون بگم که شما ها هم باید بجنگید با داعش یا با هر کسی که دشمن اسلامه... اما جبهه‌ی نظامی یه بخشی از جبهه هاییه که میشه توش جنگید... اون خودکار که ارزون ترینشو انتخاب کردم که فکر نکنین همین جوری دادمَ در حقیقت سلاحی بود که باید باهاش بجنگید و حقیقتو آشکار کنین اینو بدونین که شما ها الآن جوونای محور مقاومتین و باید هر کاری که از دستتون بر میاد برا پیروزیش انجام بدین پایان 🍁 🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍂🍁🍂 ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جملات و کلمات احساسی دختر شهید مصطفی صدر زاده: داغ ما کجا و داغ مخدرات اهل بیت کجا 🖤 برای روضه همین بس که زدند ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
🔸 پیامبر اکرم (ص) ✨وَ الّذى نَفْسى بِيَدِهِ لايَدْخُلُ الْجَنَّةِ اِلاّ رَحيمٌ قالوا: كُلُّنا رَحيمٌ. قالَ: لاحَتّى تَرْحَمَ الْعامَّةَ 💭سوگند به آن كس كه جانم در دست اوست، كسى جز اهل ترحم به بهشت نمى رود.عرض كردند: «همه ما دلْ رحم و مهربانيم»، فرمودند: نه، مگر آن گاه كه به عموم مردم رحم كنيد. ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
امام علی علیه السلام: لا تستصغرن عدوا وان ضعف دشمن را ضعیف نشمرید هر چند از نظر ظاهر ضعیف شده باشد. غرر الحکم, صفحه 333 🟢 به مفهوم کلام مولا علی علیه السلام دقت کنید، مناسب این ایام است. ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔@ghamar8th
🖼 تصویری از حرم حضرت زینب(س) حضرت زینب (س) در طول عمر خود پرستار پدر، برادران و برخی برادر زادگان بزرگوارشان بودند و در ایام بیماری از آنان مراقبت کردند. ایشان بعد از حادثه عاشورا علاوه بر انجام رسالت مهم نگهداری و تبلیغ از نهضت حسینی، پرستاری برادر زاده بیمار خود، امام سجاد (ع) و بازماندگان و مجروحان کربلا را نیز برعهده داشت و در این راه همه سختی‌ها و ناملایمات را با تمام توان تحمل کرد. به همین دلیل، ولادت او در ایران به عنوان روز پرستار جشن گرفته می‌شود، تقدیری از روحیه خدمتگزاری و فداکاری که او نشان داد و الگویی برای تمام کسانی که در عرصه‌های مراقبتی و درمانی فعالیت می‌کنند. ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔@ghamar8th
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد حضرت زینب (س) مبارک باد. ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔@ghamar8th
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 العجل آقا، به حق مادرت فاطمه ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔@ghamar8th
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ فیلمی که می بینید مربوط به مراسم ترحیم همسر حاج حسن خلج است. این مراسم که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۰ در مهدیه تهران برگزار شد یکی از ماندگارترین جلسات روضه سال های اخیر است. 👈 در میانه این مراسم حاج سعید حدادیان با دعوت از حاج حسن خلج از وی خواست دقایقی برای حضار روضه بخواند. 🔸حاج حسن خلج با حضور در کنار منبر یکی از به یادماندنی ترین روضه هایش را خواند که هنوز پس از سال ها در خاطر خیلی‌ها مانده است. 😔 راه رو وا کنید، نمی‌گم عزادار اومده، نوحه‌خون حضرت زهرا (س) اومده. ◾️به مناسبت دقایقی از این مراسم رو بشنویم. ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔@ghamar8th