eitaa logo
قَمَرِ هَشتُم
509 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
10.4هزار ویدیو
53 فایل
قَمَر هَشتُم: قرارگاه مجازی روشنگری و امیدآفرینی پایگاه مقاومت بسیج شهید مدافع حرم حسین هریری قطارشهری مشهد ادمین‌ها: ۱- سیاسی: @Roohi_bazi ۲- عقیدتی-دینی: @ghasemi_ahmad ۳-فرهنگی: @Hb5810 ۴-علمی-اقتصادی: @Saiedshahrian ۵-اطلاع‌رسانی: @Saeidmpm
مشاهده در ایتا
دانلود
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت۳۳ تو دلم احساس خاصی داشتم کمی ترس از اون چیزی که قرار بو
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 نفسم بند اومد ولی سعی کردم اعتماد به نفسمو از دست ندم... _ بودن یا نبودن یه گاو صندوق تو اتاق به شما مربوط نیست... کی بهت اجازه داده خونه رو بگردی؟ چیزی نگفت یه کم فکر کردمو و تمرکزمو جمع کردم رفتم سمت اتاق بغلی و یه بار دیگه کل اتاقو کامل گشتم و وقتی مطمئن شدم چیزی نیست کنیز و برادرشو فرستادم اونجا ... مثل همیشه درو قفل کردم، از پشت در گفت : توی کمد اولی از سمت راست یه جای مخفی داره، سمت دیوار.. شکلش شبیه یه دیوار معمولیه اما دیوار نیست اگه دقت کنی جلو تر از دیوار بقیه‌ی قسمتاس... کف دستتو بذار روشو سمت چپ هل بده _ ساکت شو.. _رفتم تو اتاقی که قبلا اونا بودن و اون قسمت دیوار مانند رو که هل دادم سمت چپ، یه گاو صندوق بزرگ اون پشت بود... رفتم وجود گاو صندوقو گزارش دادم و قرار شد تا 24 ساعت آینده یه نفرو برا باز کردن گاو صندوق بفرستن.... پیشنهاد دادم که برا آسون بودن رفت و آمد طرف، من راننده ی خودمو بفرستم و قبول کردن... پرسیدم که با اون زن و برادرش چی کار کنم که گفتن موقع برگشت کسی که میفرستن اونو بفرستم تا برسوننش دمشق... چون اون بو برده بود و برا امنیت خودش بد بود که بمونه و اگه من لو می رفتم اونم ممکن بود به عنوان هم دستم مجازات بشه... از طرفی تا پایان عملیات باید تحت کنترل می موند تا چیزی لو نره رفتم تو اتاق و باهاش صحبت کردم و طوری که بهم یاد داده بودن، بدون هبچ توضیحی گفتم که مجبوره بره دمشق... کمی ساکت موند و بعد از چند دیقه گفت :تو منو از بردگی نجات دادی و سرنوشت برادرمو تغییر دادی.. من دقیقا متوجهم که اصلا از اول منو برا چی اوردی... پس به حضور من تو این خونه نیاز داری... همین که برادرمو دور کنی کافیه و من اینجا می مونم _ قراره کنیز دیگه ای بیارم.. موندن تو اینجا خطرناکه. _ از کجا می دونی خانم دیگه ای که پاشو می ذاره تو این خونه چشمشو رو تفاوت های تو با داعشیا ببنده؟؟؟ من جایی نمی رم... فقط در عوض می خوام قول بدی بعد تموم شدن کارت منو اینجا نذاری... یه نیم ساعت باهاش حرف زدم تا متوجه بشه حتی هیچ تضمینی برا زنده موندن خودمم نیست اما مرغش یه پا داشت هرچند که واقعا موندنش به نفع ما بود ولی خب نمی خواستم جونش به خطر بیوفته، چون من اونو به این خونه اورده بودم حرفاشو انتقال دادم و قرار شد بمونه ولی تو خونه دوربین نصب بشه تا از امنیت من و عدم خروج اون خانم از خونه و عدم هر گونه ارتباطی با فرد دیگه ای، مواقعی که من نیستم مطمئن بشن *** درو باز کردمو به راننده دستی تکون دادم که بره و یه مردی که سیبیلاشو زده بود و ریشاشو قرمز رنگ کرده بود اومد نزدیکمو و به فارسی گفت : بههههه چاکر داش امید... _ هیسسسس بیا تو.. بردمش سمت گاو صندوق و بعد یه ساعت کلنجار رفتن در گاو صندوقو باز کرد و شروع کردیم به عکس گرفتن از اسنادی که توش بود... جابه جایی اون اسناد به مراتب خطرناک تر از موندن اون مرد تو خونه بود... همون طور که داشت عکس می گرفت منم محتوای اسناد رو نگاه می کردم... یه نامه ار ابو بکر البغدادی به ابو هاجر با مضمون اینکه یه پیغامی به کنسولگری عربستان بفرسته و تفاضای ارسال نفرات کنه، تو یه برگه ی دیگه نماینده ی عربستان ضمن اینکه به البغدادی برای پیروزی هاش تبریک می گفت، اعلام آمادگی کرده بود که ٧٠٠ نفر از کسایی رو که از ملیت های مختلف به علل مختلف از جمله قتل، و تجاوز به عنف و جرایم دیگه به اعدام محکوم شده بودن رو در اولین فرصت به بو کمال میفرسته درسته.. انجام جنایت های داعش از عهده ی هر انسانی بر نمیاد و کسایی که داعشو اداره می کردن هم این موضوعو می دونستن.. پس از افرادی استفاده می کردند که سابقه ای از ارتکاب جنایت داشتن البته شایعات زیادی از استفاده ی داعشیا از قرصای روان گردان بین مردم پخش بود که نمی دونستم تا چه حد درسته ... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_۳۴ نفسم بند اومد ولی سعی کردم اعتماد به نفسمو از دست ن
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 ٣۵ علاوه بر اون نامه‌های متعددی بودن که حاوی زمان قرار ملاقات با مقام سیاست خارجه‌ی آمریکا در مورد فروش نفت سوریه به آمریکا بود. این تموم ماجرا نبود... ابوهاجر در حقیقت فعالیت و رایزنی‌های زیادی با اشخاص مختلف برای جذب نیروی انسانی داشت... برخی از اسناد نشون می‌داد داعش تبادل اطلاعاتی زیادی با موساد داره و عمده حمایت‌های مالی، آموزشی و اطلاعاتی اون در منطقه از ٣ دولت عربستان، قطر و اسرائیل بود. تو چند تا از نامه‌ها که بین داعش و نماینده‌ی عربستان بود، نماینده‌ی عربستان متعهد شده بود که تعداد کافی از مبلغین مذهب سلفی به سوریه و عراق ارسال کنه تا بتوننن افکار عمومی مردم رو نسبت به داعش و حکومتش مثبت نگه دارن. اسامی تمام والیان استان‌ها معاونین‌شون و تمام مسئولین سیاسی داعش بین اسناد و نامه ها بود. البته فرصت کافی برا خوندن تموم اونها نبود و فقط سعی می‌کردیم سریع‌تر عکس بگیریم. دوربین چن جای خونه نصب شد و مستقیم تصاویر به مرکز فرماندهی ارسال میشد. اسنادی که تو گاو صندوق ابو هاجر پیدا کرده بودیم اون قدر مهم بودن که اگه بعد از ارسال اون عکس‌ها همون جا شهید می‌شدیم ارزش این همه تلاش و برنامه ریزی رو داشت... اما به نظر میومد اون اسناد درهای تازه‌ای رو قرار بود به روی ما باز کنن تا بتونیم تو عملیات نفوذ ضربه‌ی سختی به داعش وارد کنیم. تمام شب رو بیدار بودیم و داشتیم اسناد رو بررسی می‌کردیم! نهایتا 50 تا از مهم‌ترین اسنادی رو که پیدا کرده بودیم رو تفکیک کردیم و تو لباسش جاسازی کردیم و قبل از طلوع آفتاب با خالد فرستادم که بره... تقریبا با بررسی شباهت های نامه ها متوجه شده بودیم که چطوری می‌شه با ابوبکر البغدادی ارتباط گرفت... ١٢ ساعت بعد بهم مأموریت داده شد که نامه‌ای رو به ابوبکر البغدادی با مهر خودم بنویسم و بفرستم براش. از ابتدای تأسیس داعش مهره‌ی اصلی داعش در عراق ابوبکر البغدادی و مهره‌ی اصلی داعش در سوریه ابومحمد جولانی بود. محتوای نامه‌ای که قرار بود به البغدادی بفرستم گزارشی از دیدارهای محرمانه‌ی ابومحمد جولانی با افرادی بود که با رهبریت البغدادی در سوریه مخالف بودن. ابومحمد جولانی بنیان گذار گروه تروریستی جبهة النصره که شاخه‌ای از القاعده به شمار میومد، بود. در بخشی از نامه بدون اشاره‌ی مستقیم به جولانی نوشته شده بود که در بین نفرات این گروه نفرت پراکنی‌های زیادی از مجاهدین داعشی وجود داره. قرار بود چن نامه با محتوای مشابه با فاصله ی زمانی بفرستم. می‌دونستم این نامه‌ها برای ایجاد اختلاف بین رهبران داعش‌ه. البته من اون قدری اطلاعات نداشتم که بدونم حذف جولانی از پیکره‌ی داعش تا چه اندازه می‌تونست به سود جبهه‌ی مقاومت تموم بشه من فقط یه مجری بودم..‌ ... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت٣۶ من باید دوباره به حلب سفر می‌کردم اما این بار قرار ب
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 ٣٧ نغمه (قسمتی که از زبون نغمه تعریف میشه) جلو در خونه‌ی عمه بودم، مردم با لباس مشکی جلو در ایستاده بودن و به من نگاه می‌کردن.... در نیمه باز بود.. حلش دادم و رفتم تو، صدای گریه و شیون از تو خونه میومد. ترس تمام وجودمو گرفته بود... رفتم داخل، رو دیوارا پارچه ی سبز زده بودن... همه دور تا دور یه تابوت نشسته بودن... رفتم نزدیک تر... بابام، مامانم، نفیسه، و عمه و شوهر عمه کنار تابوت نشسته بودن و گریه می کردن... روی تابوت پرچم ایران بود.. از برآمدگی هاش می شد تشخیص داد سر پیکر کدوم سمته... رفتم و نزدیک سمت شونه ها و سرش نشستم... دستمو کشبدم رو پرچم و گرفتمش... دستام می لرزید و توان زیادی نداشتن... با همون دست بی جونم پارچه رو گرفتم و از رو سرش کشیدم، دیدم امیده.... نفسم بالا نمیومد... قلبم از جاش کنده می‌شد... واقعا امید بود... _ امید.... امید... همه داشتن گریه می کردن... صورتش سفید و رنگ پریده شده بود.. زخم رو گونه ی راستش قلبمو می سوزوند. صدام در نمیومد با صدای گرفته زمزمه کردم _ بی‌معرفت مگه قرار نبود با هم به همه چیز برسیم... مگه قرار نبود پشت و پناه هم باشیم.... می دونی ثانیه ها رو برا برگشتنت میشمردم؟؟. می دونی چقدر منتظرت بودم که برگردی؟... به خیالت رفتی و راحت شدی... هان؟ بی معرفت من دوست داشتم... چرا نفهمیدی؟؟؟ چرا نموندی؟... این بود رسمش؟ مامانم اومد بالا سرم... نغمه جان پاشو.. _ نمی‌خوام بلند شم مامان... نمی خوام، با التماس گفتم بذار برا بار آخر یه دل سیر نگاش کنم .... مامان دیگه کی میشه دیدش. _ بلند شو مامان... داری خواب می‌بینی _ خوابه؟ خوابه؟ _ آره بیدار شو! با پاشیده شدن آب رو صورتم از جا پریدم و افتادم به نفس نفس زدن _ خدا رو شکر... خدا رو شکر که خواب بود... _ ان‌شاء الله که خیره... پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن. هنوز چشام خیس بود و فهمیدم تو خواب داشتم گریه می‌کردم البته نه به اندازه‌ی خوابی که دیدم...اما یادآوری چیزی که دیدم باعث شد بازم گریم بگیره _ هیچی نیست عزیزم.. خواب دیدی... *** با نفیسه داشتیم می‌رفتیم کتاب فروشی؛ _ نغمه خیلی نگران امیدم، قبل رفتنش می ‌فت دعا کن برنگردم شفاعتت می‌کنم، اما من دوست ندارم الآن شهید بشه. من خیلی بیشتر از نفیسه نگران بودم، اما باید یه چیزی می‌گفتم روحیش عوض بشه _ الکی می‌گه... اون داداشتو که من می‌شناسم شهیدم بشه بهمون می‌گه من نمی‌تونم تو درگاه خدا پارتی بازی کنم، خودتون سعی کنین لنگون لنگون خودتونو برسونین بهشت خندش گرفت... _ آره... راست می گی... نغمه یه سوالی بپرسم راستشو می‌گی؟... الآن نظرت در مورد امید عوض نشده؟ گاهی خودمو می‌ذارم جای تو می گم شاید بترسی که امید چیزیش بشه بعد ازدواجتون.... _ الآن به عنوان خواهر شوهر احتمالی آیندم می‌پرسی یا به عنوان دوستم؟ _ دوستت _ از وقتی فهمیدم امید عضو سپاه قدسه و مدافع حرمه دید خیلی بهتری نسبت به قبل ازش دارم.. نه اینکه فکر کنی چون خودم مذهبیم واسه این می گما... حتی اگه خودمم مذهبی نبودم بازم هیچ عیبی برام نداشت که با همسرم که داره برا امنیت کشورم و مسلمونا و آدمای بی گناه کار می کنه، تو شرایط متفاوتی زندگی کنیم ... مامانم می‌گه برا اینکه بدونی خواستگارت برا ازدواج مناسب هست یا نه ببین می‌خوای پسر خودت شبیهش بشه یا نه... نفیسه اون روزی که مامانم این حرفو زد نفهمیدم چی می‌گه ولی امروز میفهمم منظورشو. _ اگه شهید بشه چی؟ _ خب سختیای خودشو داره، تنهایی و دل تنگی و هزار جور سختی دیگه داره ولی نداشتنش یه سختی داره که مجبورت می کنه چشمتو رو همه چیز ببندی.. که نمی گم چون بعدا اگه ما قسمت هم شدیم برام خواهر شوهر بازی در میاری _ بگو... من به نفیسه نگفتم ولی جواب من حسرت نداشتنش بود ... فکرشو بکن کسی که این همه نکات مثبت تو وجودش داره رو رها می‌کنی تا از دستش ندی بعد میشه شریک زندگی یکی دیگه، خیلی برام سخت بود که امیدو کنار یه دختر دیگه ببینم... این از دست دادن خیلی عذابش بیشتره.. اون شهادته از دست دادن نیست، چون این دنیا آخرش نیست... ولی این از دست دادنه یه از دست دادن واقعیه... ... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت38 امید (ادامه‌ی داستان به روایت امید ) منطقه ی بعدی که قر
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی به ریشام کشیدم تا حجیم تر دیده بشه و اسپری تنفسی رو برداشتم راه افتادم بر عکس همیشه یه کم دلم شور می زد به ایست بازرسی بو کمال رسیدیم... با بقیه ی شهرا فرق داشت. قوانین خاص خودشو داشت. فقط افراد بالای ۵٠ سال حق داشتن از شهر خارج بشن، جو امنیتی خیلی سنگینی داشت... تو دوره ی آموزشی بهم گفته بودن که باید فرض رو بر این بگیری که تمام اهالی جاسوس هستن...این جمله رو به خاطر این گفته بودن که جاسوس‌های زیادی تو شهر بود تا داعشیا امنیت رو بتونن کنترل کنن. البته چون ما عضو داعش بودیم رفت و آمد ما بدون در نظر گرفتن بومی نبودن و سن و سالمون، آزاد بود. وارد شهر شدیم... می‌خواستم برم و اول به اسرا سر بزنم نزدیک میدون ساعت شدیم... به راننده گفتم یه جا نگه داره میدون ساعت جایی بود که داعش تقریبا هر روز اونجا اعدام داشت و شاید تا به اون لحظه حدودا ١٠٠٠ نفر رو سر بریده بودن... البته اعدام های داعش فقط به سر بریدن خلاصه نمی شد و اعدام از طریق انداختن از ارتفاع، سنگسار، آتش زدن و... رایج بود مردم دور میدون جمع شده بودن و یه داعشی داشت رجز خوانی می‌کرد که به راننده گفتم حرکت کنه به خیابون خیاط ها رسیدیم، بوکمال یه خیابونی داشت که فقط توش لباس‌های اعضای داعش و اسرا رو آماده می‌کردن، لباس های اسرا نارنجی بودن تا اسرا شب‌ها بهتر دیده بشن. به راننده گفتم بره سمت زندان. رئیس زندان جلوتر از من راه می‌رفت و راهو نشون می‌داد. اتاق زندانی‌ها تو تاریکی مطلق بود و اتاق‌هایی مخصوص شکنجه تو یه قسمتی از زندان برای بازجویی اسرا، وجود داشت، تو یه موقعیت مناسب و زمانی که رئیس زندان رفت تا بگه برام چای بیارن مخفیانه از اسامی اسرا عکس گرفتم. من واقعا نمی‌دونستم چرا فیلمای اعدام‌های داعش فتوشاپ بودن با وجود اینکه داعش اعدام‌های زیادی داشت... تو دوره‌ی آموزشیم در مورد بوکمال گفته بودن که داعش موقع اعدام دسته جمعی جاده‌ها رو مسدود می‌کنه و نزدیک یه چاهی که اون اطراف هست اعدام‌های خودشو انجام می ده و حوادث میدون ساعت که تن و بدنمو می‌لرزوند، اگه اعدام می‌کنه چرا فیلماش ساختگیه... سوالی بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود اگه اعدام نمی‌کنه پس این همه جنایت که دیده بودم چی‌ان؟ گفتم بریم به زیر زمین به یه اتاق بزرگ که بر خلاف تمام قسمت‌های زندان بهداشتی‌تر بود رسیدیم، با خودم فکر کردم اینجا شاید درمانگاه زندانه ولی عجیب بود که با وجود اون همه از جنایت‌های داعش برای زندانی‌ها چنین مرکز درمانی خوبی داشته باشه... محیط اونجا بیشتر شبیه بیمارستان بود و حدود سه تخت با فاصله از هم قرار داشتن معاون زندان اومد و به رئیس زندان گفت: همه چی آمادس و پزشکا منتظرن رو کردم سمت رئیس زندان _ بگو قضیه چیه؟ به تته پته افتاد _ فدای شما بشم امیر... اینجا خرج زیادی داره و ما اگه بخوایم سرمایه‌ی حکومتو صرف این رافضیا کنیم که ارزش چندانی نداره... برا همین تصمیم گرفتیم اعدامشون رو به شکل فتوشاپ اعلام کنیم و اعضای بدنشونو بفروشیم... دود از سرم بلند شد یه آماری ازش گرفتم و تو یه نامه به خلیفه تعداد فروش اعضا و اسرا رو بیشتر نوشتم و اشاره کردم که ضمن بازتاب فرامین خلیفه متوجه شدم رئیس زندان برای منافع شخصی خودش آمار فروش اعضا رو بسیار کم تر از میزان واقعی اعلام می‌کنه. ماموریت من از طرف فرماندهی به دست اوردن یه نقشه‌ی کامل و جدید از بو‌کمال بود و برای این ماموریت باید حداقل یه روز اونجااقامت داشتم. شب نقشه‌ها رو از امیرِ بوکمال گرفتم و گفتم که فردا صبح بر می‌گردم رقه. با جوابی که داد از تصمیمم برا برگشتن به رقه منصرف شدم. _ فردا خلیفه خودشون شخصا امامت نماز جمعه رو به عهده دارن و سخنرانیم دارن... بهتره بمونید ... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان #هم_نفس_با_داعش #قسمت_۳۹ آماده شدم که برم به بو کمال... جلیقه مو پوشیدم یه دستی
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 با اینکه می‌دونستم گوشی ابوهاجر برای ارتباط گرفتن با نیروهای خودی اصلا امن نیست اما یه ایمیل فرستادم به بچه های خودی و نوشتم: _ سلام عدنان جان... خدا جهادتو قبول کنه،، بهم خبر رسیده که خلیفه قراره فردا نماز جمعه رو بر پا کنن خواستم بگم که این توفیقو از دست ندی و اگه تونستی خودتو به قافله‌ی مومنین برسون. _ سلام برادر مجاهدم ابو هاجر عزیز... اگر عملیاتی بود و نیاز به حضورم تو جبهه‌ی جهاد بود ترجیح می‌دم از دور خادم خلیفه باشم و به آرمان ایشون اقتدا کنم و اگه عملیاتی نبود به تو ملحق میشم. متوجه شدم که دستور اینه که اگه کشتن خلیفه خوف جانی برات داشت بهتره تو همون نقش ابوهاجر بمونی و از کشتن خلیفه صرف نظر کنی ولی اگه اوضاع طوری بود که لطمه‌ای به عملیات نفوذت نمی‌زنه اجازه‌ی عملیات داری. تمام شبو بیدار بودم و داشتم نقشه‌ی شهر بوکمال رو که امیر بو کمال داده بود زیر و رو می‌کردم تا بتونم راه احتمالی فرار، مساجدی که احتمال برگزاری نماز هست رو بررسی کنم. یه ایمیل برام اومد: _ ابو هاجر یادت که نرفته ابو عماد و دوستاش بوکمال هستند و اگه خواستی اونا رو هم دعوت کن. فهمیدم داره می‌گه اگه می‌خوای می‌تونیم نیروی کمکی بفرستیم. _ عدنان... خیلی وقته از اونا خبری ندارم بهتره از طرف من باهاشون قرار بذاری من تو ساختمون نردیک شهرداری‌ام، بهشون بگو اگه می‌تونن بیان اینجا تا باهم بریم. باید نفرات رو میشناختم تا بتونم عملیات رو درست و حساب شده انجام بدم. _ رو چشام امیر.. تو رو به خدا میسپارم. قبل از طلوع آفتاب امیر بوکمال اومد و ازم دعوت کرد که تو جلسه‌ی فرماندهان داعش شرکت کنم. تعدادیشونو میشناختم و جزء ١۵٠ نفری بودن که اطلاعاتشونو بررسی کرده بودم. نشستیم و یکی از فرماندهان شروع کرد به حرف زدن... تو جلسه ی قبل قرار شد با مشورت با متحدینمون راهکارهای مقابله با جبهه‌ی مقاومت رو بررسی کنیم و عملیشون کنیم... امروز به تشریح نتایجی که به دست اومده می‌پردازیم: _ اولینش ایجاد اختلاف قومیتی ملیتیه، ما نفراتی رو آموزش دادیم که بین اونا اختلاف افکنی کنن و حضور سایر ملیت‌ها و قومیت‌ها مخصوصا ایرانی‌ها و فاطمیون افغانستان رو به چالش بکشن... رسانه‌های متحد ما دارن کار می‌کنن تا با ایجاد جو فرهنگی مخالف با ارسال مستشار، تو کشورهای مبدا، افراد رو به بازگشت تحریک کنن... البته این فقط یه بخشی از تدابیر ماست...یکی از متحدین قدرتمند ما با دولت آذربایجان برای برگردوندن حسینیون آذربایجان به توافق رسیده و دولت آذربایجان قراره اونا رو تحت تعقیب قرار بده. همینطور قراره تو افغانستان تو اولین فرصت ممکن تغییری انجام بده که نزاع داخلی ایجاد بشه و فاطمیون مجبور به عقب نشینی بشن و نهایتا در مورد ایران تصمیم این شده که اقلیت های قومیتی رو تحریک کنن. می‌خواستم از برنامه‌های اصلی و مهمشون بدونم با لحن مقتدرانه و جدی گفتم: اینا همشون برنامه‌های بلند مدته... ما باید دنبال برنامه هایی باشیم که تو کوتاه مدت هم نتیجه بخش باشن. _درسته امیر خدا شما رو حفظ کنه ... کاملا درسته. ما برنامه‌های کوتاه مدتی هم در نظر گرفتیم که بخشیش رو تو این جلسه بررسی می‌کنیم. .... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th