eitaa logo
محفل شعر قند پارسی
347 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
551 ویدیو
110 فایل
ارتباط با ادمین‌های کانال : محمد محمدی‌رابع @shiraz_wound ارسال شعر ‌و مطلب : حسین کیوانی @h_keyvani
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبر شیرازیم در حافظیه می‌دوید می‌دوید این سو و آن سو و مرا هم می‌کشید از نفس افتاده بودم، با نفس‌هایش ولی داشت جان تازه‌ای در قلب خشکم می‌دمید شعرها می‌خواند از بر، شورها می‌شد به پا شورها می‌ریخت در من، شعرها می‌آفرید بوی نارنج و خم آرنج و زلف پر شکنج حضرت حافظ هم اینجای غزل، لب می‌گزید از سمن بویان غزل گفتی، دل ما آب شد یا لسان الغیب! دیدی نوبت ما هم رسید با همین خال سیاه ترک شیرازی من صد سمرقند و بخارا می‌شد از حافظ خرید حوری باغ ارم شد، لیلی باغ عفیف دید مجنونم، مرا با گوشه چشمی برگزید پایبوس حضرت شاه چراغم برد و بعد شد کنار دستغیب از دیدگانم ناپدید آن چنان بر پا شد آشوبی که گویی در دلم یک نفس، لطفِعلی خان داشت قلیان می‌کشید آمدم بیرون و دیدم شوخِ شیرین کارِ من شادمان در صحن، دنبال کبوتر می‌دوید سعدیه، خواندم گلستان و نظر کردم به گل سکه‌ها انداختم در آب حوضش، با امید ناگهان با خنده‌ای قلب مرا از جای کند با همان سرعت که حوا سیب را از شاخه چید خواستم چیزی بپرسم... تا لبش را غنچه کرد گفتمش فالوده‌ی شیراز، بانو! می‌خورید؟ بعله را آنقدر شیرین گفت تا در آن سکوت تاپ، تاپِ قلب من را، روح سعدی هم شنید حلقه‌ای دیدیم در غوغای بازار وکیل برق زد چشمان او و برق از چشمم پرید مثل یوسف رفتم از بازار تا زندان ارگ داشت عشقش سینه و پیراهنم را می‌درید دست در دست هم، از دروازه قرآن رد شدیم من به سر، سودای او و او به سر، تور سفید راستی مهریه‌ یادم رفت؛ شد یک شاخه گل، چارده تا سکه و یک جلد قرآن مجید
نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد و گفت: روزی عشاق با خداوند است!
هم شاعر آیینی و هم شاعر جنگم هم سخت، گرفتارِ دو تا چشم قشنگم تا فتح کنم قلبِ تو چادرعربی را باید بروم، با همه‌ی شهر بجنگم می‌گیرمت از پنجه‌ی عاشق‌کُشِ تهران از نصف جهان آمده‌ام، بچه زرنگم دیدی اگر این شهر به رقص آمده، یعنی یک تار ز گیسوی تو افتاده به چنگم من یک دل و یک رو، وسط دام دو چشمم یک‌رنگم و بازیچه‌ی دنیای دورنگم در عشقِ تو، چون یوسفِ افتاده به چاهم در دام تو، چون یونسِ در کام نهنگم جای غزل، از دست تو و آن دلِ سنگت، باید که فقط نوحه بخواند، دلِ تنگم بگذار که مجنون‌صفت، از عشق بگویم حتی اگر این شهر، زَنَد باز به سنگم
مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی مثل دریایی چه آرام و چه توفانی قشنگی روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی، زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی خنده های زیر لب، یا آن نگاه زیر چشمی، شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی تا که نزدیکت می‌آیم در همان حال مشوّش ـ که میان رفتن و ماندن پریشانی ـ قشنگی می‌نشینی دامن گلدار را می‌گسترانی مثل نقش شمسه روی فرش کرمانی قشنگی نه، ... فرشته نیستی، می سوزد آدم از نگاهت آری آتش پاره ای؛ با اینکه شیطانی، قشنگی سرنوشت ما نمی دانم چه خواهد شد؟ ولی تو، مثل حس ناتمام بیت پایانی قشنگی...
آن تندباد تیر ، بگو با تنت چه کرد ؟ با قلب مثل آینه ‌ی روشنت ، چه کرد ؟ وقتی که عرش را به تلاطم کشیده است با ما ، ببین که روضه‌ ی افتادنت چه کرد؟ می‌ گفت روضه‌ خوان : که تنت غرق تیر بود هر تیر ، واژگون که شدی ، با تنت چه کرد ؟ افتادی و سه ساله خبر دارد و خدا بر خاک ، سنگ ، با رخِ بی‌ جوشنت چه کرد؟ انداخت این سه شعبه تو را ، باغبان ! ببین با حلق نازکِ گل در گلشنت ، چه کرد ؟ جان داد خواهرت ، به خدا ! تا که دید ، شمر با چکمه ، در کشاکشِ جان دادنت ، چه کرد؟ ای بوسه ‌گاه مادر دریا ، گلوی تو ! آن تیغ کُند ، با رگ و با گردنت چه کرد؟ از حال رفت و بی ‌رمق افتاد ، روضه‌ خوان دیگر نگفت از این ‌که پس از کشتنت ، چه کرد؟ یا ایها العزیز ! پس انگشترت کجاست ؟ آن گله گرگ ، با تن و پیراهنت چه کرد ؟ لرزید آسمان ، چو دویدند اسب ‌ها بر سینه زد رسول ، مگر دشمنت چه کرد ؟
قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟ عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟ بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است همین کـــه می‌زنیَش مثل بید می‌لرزم کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟ نگاه مست تــو تبلیـغ آب انگور است لبت نشان تجاری شرکت قند است بِ ... بِ ... ببین کــــــه زبــانم دوبــاره بند آمد زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو شبیه برف سفیدی کـــه بر دماوند است دوبـــاره شاعــر «جغرافیَ» ت شدم، آخر گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده است چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟ چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند نگاه تو پــی یک صید آبرومند است هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟ نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است نسیم، عطر تو را صبــح با خودش آورد و گفت: روزی عشاق با خداوند است رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــــــاره دود گرفت نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است
به‌مناسبت بزرگداشت صدای ذکر تو شب را فرشته‌باران کرد عبور تو لب «شیراز» را غزل‌خوان کرد «کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست» بیا که چشم و دلت شهر را چراغان کرد چو خواهرت که ز «دریاچهٔ نمک» دل برد هوای زلف تو دریاچه را «پریشان» کرد نه شیخ شهر، تو شاهی که با چراغ رسید و برق عشق تو ما را گرفت و انسان کرد ولی چه حیف که آن طرهٔ خیال‌انگیز چه زود آمد و دل برد و روی پنهان کرد چه اشک‌ها که ضریحت به گونه‌ها جاری... چه دردها که خدا با دل تو درمان کرد شرابِ خون تو جوشید و جان «حافظ» را به جرعه‌ای غزل از جام غیب مهمان کرد و گنبد تو برای دل کبوترها چه مهربان شد و پرواز را چه آسان کرد سفر اگرچه چنین ناتمام ماند، ولی صدای پای تو «شیراز» را «خراسان» کرد ✍
قد و بالای علی، از چشم زهرا دیدنی‌ست وای! وقتی میرسد دریا به دریا دیدنی‌ست
قایق شعرم، به دو دریا رسید وصفِ علی بود، به زهرا رسید خواستم از فاطمه گویم، ولی فاطمه هم خواست بگویم: علی 💚
«من ایرانم» دیار عاشقانم، مهد شیران است آغوشم کمان آرشم در دست درفش کاوه بر دوشم نخواهی دید، در بندم رهایم، سربلندم چون دماوندم کمندی دارم از ایمان و دست دیو می‌بندم به گاه رزم، غوغا آفرین، مردان میدانم هزاران داستان دارم، ز رستم‌های دستانم به فتح هفت‌خوان‌ها با شکوه و فخر می‌خوانم: من ایرانم من ایرانم خزر، دارد خبر از عهد یارانم بخوان شرح شکوهم را از امواج خلیج فارس، تا دریای عمانم اگر نوح است کشتیبان، چه باک از موج و طوفانم محمدکیشم و آزاده‌ای از نسل سلمانم من از دلدادگان شیر یزدانم پر از مهر است، آیینم پر از عدل است، ایمانم من ایرانم سرای عشق و امّیدم فروغ و فرَّهَم، نقش است بر گلدسته‌ها، بر هر ستون تخت جمشیدم نه خاکم، آسمانم، آری! اینک تخت خورشیدم حریم قدسی شاه خراسانم بر آن درگاه، دربانم ستم را برنمی‌تابم کژی را خوش نمی‌دانم شکوهی زنده‌ام آزادم و آزاد می‌مانم من ایرانم اگر یک روز افتد، چشم ناپاکان به خاک من همان دم، دست هم گیرند، فرزندان پاک من به همراه سوارانم ز جای خویش برخیزم خروشان، دشمنانم را به جای خویش بنشانم اگر چه زخمی از آشوب دورانم من اما سرزمین سربه‌دارانم بجوشد غیرت از قلب زنان، از روح مردانم خوشا شور دلیرانم خوشا فریاد شیرانم هزاران لاله روییده‌ست از خون جوانانم من اما زنده‌ام، سبز و سفید و سرخ می‌مانم من ایرانم من ایرانم ✍🏻 🏷 |
🔹فصل آخر🔹 رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را وقتی غریبانه می‌رفت بی‌یار و یاور ندیدی آری در آوردن تیر بی‌دست از دیده سخت است امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست آن بُهت و ناباوری را در چشم مادر ندیدی شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی بر گودی گرم گودال خوب است چشمت نیفتاد چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی دلخونی اما برادر، دلخون‌تر از من کسی نیست آخر تو بر خاک صحرا، مولای بی‌سر ندیدی قلبت نشد پاره پاره، آن‌شب میان خرابه آنجا سر یک پدر را در دست دختر ندیدی...
زندگی چیز دیگری شده است تا به نامت رسیده‌ایم! حسین...