eitaa logo
قانون جذب ،رازموفقیت
121 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
0 فایل
میخوای توزندگیت تغییرایجادکنی بیاتو ادمین👇👇👇👇 @salleehii
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📚داستان کوتاه محتسب روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ...   🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. 🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.   🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست 👌🏻   🌷🌷🌷🌷 امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
💎 مرد کتابدار این یک واقعیت است که وقتی یک مرد کتابی را با خودش حمل می‌کند، این مساله آثار مثبت بسیاری برای او به همراه می‌آورد، و مورد احترام دیگران واقع می‌شود. اگر اغراق نباشد، در هر جامعه‌ای با هر سطحی، چه جوامع پیشرفته چه ابتدایی، این مساله صدق می‌کند، برای شناحت این حقیقت: "پییر بویی" یک تعمیرکار دوچرخه بی‌سواد، اهل روستای "فات دیت" واقع در عمق دلتای "میکونگ"، همواره و در همه جا کتابی را با خود حمل می‌کرد. جادوی حمل کتاب بلافاصله آشکار می‌گشت، گداها و زنان خیابانی میل زیادی به تلکه کردن او نشان نمی‌دادند، دروغگوها جرات نمی‌کردند به او دروغ بگویند، و بچه‌ها همیشه جایی که او حضور داشت سکوت را رعایت می‌کردند... "پییر بویی" اوایل فقط یک کتاب حمل می‌کرد، اما بعدها به این نتیجه رسید که اگر تعداد کتاب‌های بیشتری را حمل کند احساس بهتری خواهد داشت. به این ترتیب او شروع به پیاده روی با حداقل سه کتاب در یک زمان کرد. در روزهای جشن که ازدحام جمعیت در خیابان زیاد بود،"پییر بویی" دوست داشت که با ده دوازده کتاب در خیابان قدم بزند. اینکه عنوان و موضوع کتاب‌ها چیست، مهم نبود: "چگونه دوست پیدا کنیم" "مردم نفوذی""بدنهای ما""خورشید تاسکان" و غیره..." پییر بویی" همیشه فقط قیمت کتاب‌های قطور با چاپ ریز را نگاه می‌کرد، شاید چون فکر می‌کرد که این نوع کتاب‌ها باید بار علمی بیشتری داشته باشد. در کتابخانه‌ی به سرعت ساخته شده و درحال گسترش او می‌شد مطالب زیادی را درمورد حسابداری و صفحات سفیدی از همه بهترین شهرهای دنیا پیدا کرد. هزینه دستیابی به آن همه کتاب برای یک تعمیرکار دوچرخه "پییر بویی" کم نبود، او می‌بایست از خوردن خوراکی‌های گران قیمت پرهیز می‌کرد. روزهای زیادی بود که او چیزی غیر از نان و شکر نمی‌خورد، با وجود این پییر بویی هیچوقت ارزش‌های گرانبهایش را نفروخت، توجه و احترام اهالی روستا او را دراین کار تشویق می‌کرد، حتی بیشتر از جبران این واقعیت، که معده‌اش، در حال بزرگ شدن بود. از "پییر بویی" به خاطر ایمان مطلقش به کتاب در سال 1972 تقدیر شد، همزمان با دوره‌ای که سالهای درگیری‌های شدید در جنگ بود، تمامی خانه‌های روستا به جز کلبه‌ی چمنی در مجاورت او سوخته بود، جایی که "پییر بویی" نشسته بود و می‌لرزید، اما درست تشخیص داده نمی‌شد، چون حداقل تعداد ده هزار کتاب اطرافش را احاطه کرده بود. ✍️ لین دین مترجم مریم نوری‌زاده 🌹 🔘داستان کوتاه 🌸ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ . ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ . 🌸ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ . بعد گفت : ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ . 🌸ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ . ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ . ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ . 🌸ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ. 🌸ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ 🌸ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . 🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ، ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
🔹چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ‌التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند. 🔹روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!» دانشجو‌ها شگفت‌زده شده بودند و استاد ادامه داد: در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید. ✅ حکایت 📖حاکم نیشابور و مرد کشاورز 🔹🎙گوینده: امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب   را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ✨
‍ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺   ✨حتما" بخوانید⬇️⬇️⬇️⬇️ در یکی از رستوران هایی که در کوهپایه های اسکاتلند قرار دارد,گروهی ماهیگیر دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند. درست در لحظه ای که یکی از ماهیگیران با دستش در حال نشان دادن اندازه ماهی بزرگی بود که از تورشان در رفته بود. پیش خدمتی از کنار او گذشت و ضربه دست او باعث شد که قهوه داخل لیوان به دیوار سفید رستوران پاشیده شود و لکه سیاه آن شروع به پایین آمدن از روی دیوار کند .پیش خدمت با دیدن منظره بی درنگ دستمالی از پیش بند خود بیرون کشید و به تمیز کردن آن پرداخت .اما لکه سیاه قهوه از روی دیوار زدوده نشد. در آن لحظه,مردی از پشت یکی از میزهای رستوران بلند شد و به سمت لکه سیاه رفت.او یک مداد شمعی از جیب خود در آورد و در حالی که همه به او خیره شده بودند، شروع به کشیدن طرحی روی لکه سیاه کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که تصویر زیبایی ازیک گوزن با شاخ های بلند روی آن دیوار نقش بست.این هنرمند کسی جز"ادوین لندسر"نبود. او در زمان خود از پیشگامان نقاشی حیوانات در انگلیس بود. ____ اما نکته داستان زندگی ماست👇 مرتکب اشتباه شدن در زندگی همه ما وجود دارد، اما در زندگی هستند کسانی که اشتباه را با آغوش باز می پذیرند. آن را تغییر میدهند و به چیزی دلپذیر تبدیل میکنند.تفاوت نگاه یک هنرمند و یک دوربین هم در اینجا مشخص میشه چون دوربین نمی تواند تصویر را تغییر دهد. [ذات انسان هنرمند است، او واقعیات را میبیند واینکه آنها را زشت بداند یا از آنها اثری هنری بسازد با خود اوست. تقدیر یعنی اینکه در زندگی با چه تصاویری روبه رو می شویم و اختیار یعنی هنر ما که با آن تصاویر چه چیزی خلق می کنیم.] امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 🎙متن کامل دعای جوشن کبیر به همراه ترجمه فارسی 🔻برای دوستانتان ارسال کنید 👇👇👇 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
  💎 تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند حکایت چنین است که ... تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار  ! دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ... تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد .. دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا  زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد .. آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد .. تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟! آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند .. پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ... مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ... این سخن به گوش خلیفه رسید  که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !! این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت ! بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛ پس تاجر گفت : هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم .. و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ... دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید ! خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ... اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش  وارد عراق شد  .. و او نیز داماد خلیفه گشت !! سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن . امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 👇👇👇 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏   @Ghanoon_jazb1402 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨📚📒 در زمان خلافت و زمامداری امام على (علیه السلام) در کوفه، زره آن حضرت گم شد. مدتی بعد زره در حالی پیدا شد که در اختیار مردی مسیحى (یا یهودی) بود. حضرت به او فرمود: این زره برای من است، ولی آن مرد انکار کرد و گفت: زره در دست من است، شما که ادعا می‌کنید باید دلیل بیاورید. امام او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد که این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسى بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام . شُریح، قاضى دادگاه، به آن مرد گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مى گویى؟ او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال، گفته مقام خلافت (امیر المؤمنین) را تکذیب نمى کنم [ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد]. قاضى رو به امام کرده و عرضه داشت: شما مدّعى هستید و این شخص منکر است، به همین جهت، ارائه شاهد بر عهده شماست. علی علیه السلام خندید و فرمود: قاضى راست مى گوید، اکنون باید شاهد آورم، ولى من شاهدی ندارم. قاضى روى این اصل که مدّعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى (یا یهودی) حکم کرد و او هم زره را برداشت و روانه شد . ولى مرد مسیحى که خود بهتر مى دانست زره برای چه کسى است، پس از آنکه چند قدم برداشت، برگشت و گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حکومت انبیاست سپس اسلام آورد و اقرار کرد که زره برای على (ع) است . حضرت علی (ع) از اسلام آوردن او خوشحال شد و زره را به او هدیه داد. طولى نکشید که او با شوق و ایمان در زیر پرچم على (ع) و به همراه او با خوارج در جنگ نهروان جنگید. 💥معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر  آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. 💥آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و او دکتر ملک حسینی اکنون پدر پیوند کبد جهان است. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 👇👇👇 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب  ودیجیتال مارکتینگ را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏   @Ghanoon_jazb1402 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
💎 در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد. بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.  وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود. محبت چه کارهایی میکند👌 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 💎پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت.. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد. زیبا میگوید: بعضی بزرگ زاده می شوند، برخی بزرگی را بدست می آورند،و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند. امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 👇👇👇 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏   @Ghanoon_jazb1402 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
💎در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه ، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟ دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟ معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟ دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ایم. معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد. معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد  و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت، بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوریکه یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید. وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید. برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت. وقتی میوه‌ها رسیدند، بچه‌ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه ‌آوردند. معلم میپرسد که مزه‌شان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم. معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید. میتوانید بخورید. بچه‌ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند. بعد از دوسال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند. معلم بودن یعنی این. فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست. معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد. پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم. کاری کنیم که ناممان ماندگار و یادمان فرحبخش باشد و دعای خیر همیشه مارا همراهی کند. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 مرد فقیری از حکیمی سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟! حکیم پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی! مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم. حکیم پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست! یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی! یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی! یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی! و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی! 💁 امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 👇👇👇 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌹 🔘 داستان کوتاه / "یعقوب لیث صفاری" شبی هر چه کرد؛ خوابش نبرد. "غلامان" را گفت: حتما به کسی "ظلم" شده؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند: "سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم." اما "سلطان" را دوباره خواب نیامد. پس خود برخواست و با "جامه مبدل،" از قصر بیرون شد. در "پشت قصر" خود؛ ناله ای شنید که میگفت: خدایا یعقوب هم اینک به "خوشی" در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین "ستم" میشود. سلطان گفت؛ چه میگویی؟! "من یعقوبم"" و از پی تو آمده ام؛" بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت: یکی از "خواص تو" که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور، زن من را "مورد آزار" قرار میدهد! سلطان گفت: "اکنون کجاست؟" مرد گفت: شاید رفته باشد. شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن و آن مرد را به "نگهبان قصر" معرفی کرد و گفت: "هر زمان این مرد، مرا خواست؛ به من برسانیدش "حتی اگر در نماز باشم.!" شب بعد؛ باز همان "متجاوز" به خانه آن مرد بینوا رفت؛ مرد مظلوم به "سرای سلطان" شتافت. یعقوب لیث سیستانی؛ با "شمشیر برهنه" به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای مرد را شنید؛ "دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت." پس از آن دستور داد تا "چراغ افروزند" و در "صورت" کشته نگریست. پس؛ در دم "سر به سجده" نهاد. آنگاه صاحب خانه را گفت: قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام. صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو؛ "چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟!" شاه گفت: هر چه هست؛ بیاور... مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب "خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان" را پرسید. سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در "زمان سلطنت" من؛ کسی "جرأت این کار را ندارد" "مگر یکی از فرزندانم.!!" پس گفتم: " چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ "مانع اجرای عدالت" نشود. چراغ که روشن شد؛ دیدم "بیگانه" است؛"پس سجده شکر گذاشتم." اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ * با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. * ""اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام."" گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی...! ─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─ 🌙 یک بار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد، لبخندی زد و گفت: موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم. دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می‌کردند برداشتم. دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم. دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم. دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می‌کند. آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای: اهدافم، رویاهایم، ایده‌هایم و سرنوشتم روزی که جنگ‌های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم ➣ امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 👇👇👇 l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l لطفا کانال قانون جذب  ودیجیتال مارکتینگ را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
داستانی از مثنوی در تبریز محتسبی بود به نام بدرالدین که به سخاوت و دستگیری از فقرا شهره بود حتی شهره‌تر از حاتم طایی. در آن میان درویشی بود که بارها مورد دستگیری و لطف محتسب قرار گرفته بود و به امید بخشش ها و جود فراوان او، دچار وامی سنگین شده بود که از ادایش وا مانده بود. به همین منظور راهی تبریز شد تا خود را ازین مهلکه نجات دهد.همین که به تبریز رسید بلافاصله سمت خانه محتسب رفت که در بین راه خبری هولناک شنید. بله، محتسب مرده بود. فقیر از شنیدن این خبر نعره‌ای زد و بیهوش بر زمین افتاد. مردم دور او جمع شدند. وقتی به هوش آمد اولین جمله ای که گفت این بود: خداوندا من گنه کارم که از لطف تو گسسته و بخشش بنده‌ات دلبسته‌ام. سخای بنده تو در مقابل جود تو هیچ نیست. او از دل بستن به خلق توبه کرد اما در فقدان محتسب همچنان گریان بود. تا اینکه مددکاری جوانمرد پیشقدم شد و تمام شهر را برای جمع آوری کمک به او گشت. اما کل مبلغی که او جمع کرد ۹۰ دینار بود حال آنکه کل قرض فقیر ۹۰۰۰ دینار بود. جوانمرد که از کمک مردم ناامید شد دست فقیر را گرفت و بر مزار محتسب برد. فقیر بر مزار محتسب زار زار گریست و از روح او مدد جست. فقیر شب را به خانه مددکار رفت. نیمه شب مددکار محتسب را در خواب دید که به او گفت: من از احوال این فرد خبر داشتم و به همین خاطر کیسه‌ای زر برایش کنار گذاشته‌ام تا هم قرضش را دهد و هم زندگی جدیدی بسازد. اما فرصت نشد خودم آن را به دستش برسانم پس به فلان مکان برو و آن کیسه را به او بده و به میراث دارانم گوشزد کن مبادا ازین کار من رنجه شوند. بدین ترتیب وام آن فقیر گزارده شد.  ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ معانی که مولانا درین حکایت درنظر داشته را می‌توان اینچنین خلاصه کرد که چه بسا مرده‌ای که از زیر خروارها خاک فایده وجودی‌اش بسی بیشتر از زنده‌هاست. و معانی دیگری چون توکل به خدا و بریدن از خلق نیز مدنظر می‌باشد. مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند. روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید . تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند. یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا  خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید. در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم. گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد. امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Ghanoon_jazb1402 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➕قانون جذب  دریچه ای رو به خاص ترین ها ✨
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ خدایا چرا من؟ (درسی که آرتور اشی به دنیا داد) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون "آرتور اشی" به خاطر خون آلوده ای كه درجریان یك عمل جراحی درسال 1983دریافت كرد به بیماری ایدز مبتلا شد و دربسترمرگ افتاد. او ازسراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت كرد. یكی از طرفدارانش نوشته بود : چراخدا تو را برای چنین بیماری دردناكی انتخاب كرد؟ آرتور در پاسخش نوشت : دردنیا 50 میلیون كودك بازی تنیس را آغاز می كنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند كه چگونه تنیس بازی كنند. 500 هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند. 50 هزارنفر پابه مسابقات می گذارند 5000 نفر سرشناس می شوند. 50 نفربه مسابقات ویمبلدون راه می یابند. چهار نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال وآن هنگام كه جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم كه ازاین بیماری رنج می كشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟ در مواقع خوشي به ياد خدا نيستيم و شكر نعمت نميكنيم و لي در مواقع سختي شكايت به خدا مي بريم كه خدايا چرا من؟؟ در دايره قسمت... ما نقطه تسليميم... 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌹 🔘 داستان کوتاه "چوپان طمّاعی که سگ گله‌اش را سلاخی کرد" این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان توسط « رسانه‌های بین‌المللی » است. سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت می‌کرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد. به مترجمی که همراه خود داشت گفت: برو به این چوپان بگو که جنرال سانی می‌گوید که اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو می‌دهم...! چوپان که با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی می‌توانست نصف گله گوسفند بخرد، بی‌درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید...! آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت: اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو می‌دهم و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت: این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌ تکه کن...!! و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد...! وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت: اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم...! جنرال سانی مود گفت: نه...!!! من خواستم که آداب و رفتارها را به سربازانم نشان دهم.! تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که "رفیق و حامی تو و گله‌ٔ گوسفندان توست سر ببری و سلاخی کنی و آن را تکه‌تکه کنی و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم آنرا میپختی....!! "معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!" آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت:  « تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!...» * پول حتی علايق و احساسات انسان‌ها را عوض می‌كند...!!!* از نخل برهنه سایه‌داری مطلب از مردم این زمانه یاری مطلب عزت به قناعت است و خواری به طمع با عزت خود بساز و خواری مطلب ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402 ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➕قانون جذب  دریچه ای رو به خاص ترین ها ✨
متهم متهم روستایی نحیف ریزه‌اندامی‌ است، سخت لاغر و استخوانی، با شلواری وصله‌دار، و پیراهنی از کرباس، برابر رییس دادگاه بخش ایستاده. صورت نتراشیده و پر آبله‌اش، چشم‌‌هاش که به زحمت از زیر ابروهای پرپشت آویزان پیداست… ظاهری سخت عبوس و گرفته دارد. انبوه موهای درهم ‌پیچیده‌اش که مدت زمانی‌ است شانه به آن نخورده، حالتی عنکبوت‌وار به او می‌دهد که عبوس‌ترش می‌نمایاند. پا برهنه است. رییس دادگاه شروع می‌کند: «دنیس گریگوریف! بیا جلوتر و به سؤال‌های من جواب بده. صبح روز هفتم تیرماه جاری، نگهبان راه آهن هنگام گشت تو را نزدیک ایستگاه صد و چهل و یکم در حال باز کردن مهره‌ی یکی از پیچ‌ها که ریل را به الوار محکم می‌کند دیده است. این هم آن مهره!… تو را با همین مهره دستگیر می‌کند. آیا حقیقت دارد؟» «چیه؟» «همه‌ی این‌هایی که اکینوف اظهار داشته، حقیقت دارد؟» «بله، دارد.» «بسیار خوب، حالا بگو ببینم به چه منظوری این مهره‌ها را باز می‌کردی؟» «چیه؟» «اینقدر چیه چیه نکن. جواب سؤالم را بده؛ برای چی این مهره‌ها را باز می‌کردی؟» دنیس با نگاهی زیرچشمی به سقف غرغر می‌کند: «اگر لازمش نداشتم که بازش نمی‌کردم!» «این مهره‌ را برای چه کاری لازم داشتی؟» «مهره؟ ما این مهره‌ها را به قلاب ماهیگیری وزنه می‌کنیم.» «این “ما” که می‌گویی کی‌ها هستید؟» «ما دیگر! همین مردم… یعنی دهاتی‌های کلیموفو.» «گوش کن اخوی! مرا دست نینداز. راستش را بگو. این دروغ‌هایی که درباره‌ی وزنه و قلاب ماهی‌گیری به‌هم می‌بافی، بی‌فایده است.» دنیس پلک می‌زند و زیر لب می‌گوید: «من توی عمرم هیچ وقت دروغ نگفته‌ام، آن‌وقت بیایم و اینجا دروغ بگویم؟… حالا خودمانیم عالیجناب، با ریسمان بی‌وزنه می‌شود ماهیگیری کرد؟ اگر طعمه‌ی زنده یا کرم روی قلاب بگذاری، بدون وزنه که زیر آب نمی‌رود، می‌رود؟…» «خب، پس می‌خواهی بگویی این مهره را باز کردی که با آن وزنه‌ی قلاب درست کنی، هان؟» «خب پس چی؟ پس می‌خواستم باهاش سه‌قاپ بازی کنم؟» «می‌توانستی از یک تکه سرب یا یک فشنگ استفاده کنی… یا یک میخ.» «سرب که همینجور توی کوچه‌ها نریخته برداری. باید براش پول بدهی. میخ هم که به درد این کار نمی‌خورد. باور کنید بهترین چیز همین مهره است. هم سنگین است، هم سوراخ دارد.» «خودش را می‌زند به کوچه‌ی علی چپ! انگار دیروز به دنیا آمده یا از ناف آسمان افتاده! آخر کله‌خر! تو نمی‌فهمی باز کردن مهره چه عواقبی دارد؟ اگر نگهبان سر پستش نبود، چه بسا قطار از خط خارج می‌شد و مردم زیادی کشته می‌شدند. تو باعث کشتار مردم می‌شدی.» «خدا نکند عالیجناب! کشتار مردم؟ مگر ما کافریم یا جنایتکار؟ شکر خدا عالیجناب، ما یک عمر زندگی کردیم بی‌‍‌آن ‌که خواب این چیزها را ببینیم، چه رسد به کشتن آدم… گناهان ما را ببخش ای ملکه‌ی آسمان‌ها و به ما رحم کن. شما چه حرف‌هایی می‌زنید، عالیجناب!» پس تو خیال می‌کنی که قطار چطور از خط خارج می‌شود؟ کافی است دو سه تا از این مهره‌ها را باز کنی تا قطار از خط خارج شود. دنیس پوزخندی می‌زند و نگاهش را با دیر باوری به رییس دادگاه می‌دوزد: «عجب! سال‌هاست که ما اهالی این ده، مهره‌ها را باز می‌کنیم، و خدا خودش حافظ جان ما بوده؛ آن‌وقت شما دارید از تصادف قطار و کشتار مردم حرف می‌زنید؟ اگر ریلی از جا کنده بودیم یا الواری جلو قطار انداخته بودیم آن‌وقت ممکن بود که قطار از خط خارج شود اما… هی هی… با یک مهره!» سعی کن بفهمی همه مهره ریل‌ را به پایه‌ها می‌بندند. «ما این را می‌فهمیم قربان… برای همین همه‌شان را باز نمی‌کنیم… چندتایی را می‌گذاریم باشد… ما گتره‌ای و بی‌فکر کاری نمی‌کنیم… ما می فهمیم چکار می‌کنیم» نویسنده: آنتون چخوف مترجم: سروژ استپانیان چـه زيباسـت تواضع و فروتنى ثروتمندان در برابر فقرا، براى رسيدن به پاداش هاى الهى، و از آن بهتر بى اعتنايى و بزرگ منشى مستمندان است در برابر اغنيا براى توكل بر خدا. امام علی علیه السلام حکمت ۴۰۶ امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402