eitaa logo
قرار عاشقی
636 دنبال‌کننده
952 عکس
177 ویدیو
10 فایل
خادم الشهدای گلزار مطهر شهدای اشتهارد «نُصْرتی لَکُمْ مُعِدَة»
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 در یک نگاه ▫️عاشق مسجد و روحانیت ▫️عاشق کتاب های مذهبی ▫️طرفدار آیت الله کاشانی ▫️ورزشکار حرفه ای در رشته وزنه برداری و دارای مقام اول استانی ▫️ بسیار شجاع و نترس 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
▫️تاریخ ولادت : 9 آذر ماه 39 ▫️تاریخ شهادت : 9 مهر ماه 59 ▫️محل شهادت : دهلران 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
گل خوشبو و معطری است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسانها به آن نمی‌رسد. 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
📌علی محمد در خانه‌ای روستایی به دنیا آمد. خانواده‌اش مذهبی بودند و زندگیشان در کسب مال حلال، گذران داشت. کودکی و نوجوانی علی محمد در روستای مراد تپه سپری شد و درسش را تا پنجم ابتدایی خواند. 👈در دوران انقلاب با آن که او از اشتهارد و دیگر شهر ها دور بود، با اشتیاق خود را به تظاهرات می رساند و به عشق امام خمینی رحمت الله علیه هم صدای مردم میشد. 👌در سال ۵۸ سرباز شد و برای خدمت از سوی نیروی هوایی ارتش، به غرب کشور رفت. چند ماه بعد بود که جنگ آغاز شد و علی محمد همانجا ماند تا برای دفاع از میهن در مقابل دشمنان به ایستد و نگذارد آنها به سمت شهرهای مرزی پیشروی کنند. 📌اولین حمله عراق به شهر دهلران، حمله ای گسترده و پر آتش بود. علی‌محمد و همرزمانش در مقابل تهاجم دشمن مردانه ایستادند و با جانفشانی سد راه مهاجمان عراقی شدند. او سَروِ راست قامتی بود که هیچگاه در مقابل دشمن سَر خم نکرد و به ما درس پایداری داد... 📚برگرفته از کتاب مسافران بهشت اثر استاد مجید ملامحمدی 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
👌مادرش می گوید: پسرم اولین فرزند خانواده بود. مردی با خدا و متدین بود، به همین جهت پسرم علی محمد ، با نماز و مسجد انس گرفت و بزرگ شد... اخلاق و رفتار خوبی داشت. هر گاه سفره ی غذا را پهن می کردیم بعد از اینکه بزرگترها می‌نشستند، او اجازه می گرفت و با ادب و احترام سر سفره می نشست. 👈خیلی مقید بود که آداب اسلامی را رعایت کند. او در کنار برادر بزرگترش که روحانی بود به فراگیری احکام اسلامی مشغول شد. مدرسه اش را هم تا گنجم ابتدایی خواند و بعد از آن در کار کشاورزی و دامداری کمک کار پدرش شد پسرم به حلال و حرام خدا خیلی حساسیت داشت... 📚برگرفته از کتاب مسافران بهشت اثر استاد مجید ملامحمدی 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
👌مادرش میگوید : در روزهای پرشور انقلاب با شور و اشتیاق همراه دوستانش به مجالس سخنرانی و تظاهرات می‌رفت یک شب هنگامی که به خانه برگشته بود دیدم زیر چشمش کبود است علتش را از او جویا شدم اول چیزی نگفت و سکوت کرد وقتی اصرار مرا دید گفت مادر من و دوستانم به بویین زهرا رفتیم و قمارخانه ها را خراب کردیم و هم بین ما درگیری به وجود آمد و من به این وضع افتادم 📚برگرفته از کتاب مسافران بهشت اثر استاد مجید ملامحمدی 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
👌مادرش میگوید : وقتی به سن سربازی رسید قرار شد خواهر یکی از دوستانش را به عقد او در بیاوریم. اوبه سربازی رفت و از طرف نیروی هوایی ارتش به غرب کشور اعزام شد. چند بار به مرخصی آمد و دوباره به منطقه اعزام شد. وقتی داشتم او را بدرقه می کردم انگار به من الهام شده بود که این رفتن او با بقیه رفتن هایش فرق دارد و ممکن است برنگردد. 👈قد پسرم رشید و چهره‌اش نورانی بود. بعد از مدتی مسئول بنیاد شهید اشتهارد به در خانه ما آمد و به من و پدرش خبر داد، علی محمد تیر خورده اما به پسرم خبر داد که او شهید شده است 👈 همسرم دو روز در کرج بود تا پیکرش را پیدا کند اما نشد. علی‌محمد مهرماه ۱۳۵۹ بود که به شهادت رسید اما در سال ۱۳۷۹ پیکرش را برای ما آوردند پدرش در سال ۱۳۶۴ از دنیا رفته بود مراسم تشییع جنازه اش خیلی باشکوه بود عده‌ای از طرف بنیاد شهید و نیروی هوایی ارتش هم حضور داشتند. 📚برگرفته از کتاب مسافران بهشت اثر استاد مجید ملامحمدی 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
50.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌برشی از برنامه 🔹این قسمت : روایتی از حاج قاسم و شهادت 🎬 🗣 👤 🌹 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
📌 برادر شهید می گوید : من، از برادر شهیدم کوچکترم. ما برادرمان را خیلی دوست داشتیم. اولین اعزام او در سال ۱۳۵۸ انجام گرفت. وقتی رفت، آنقدر به ما سخت گذشت که انگار ده سال از او خبری نداریم! بعد از شهادتش همرزم او گفت: '' وقتی عراقی‌ها به ما حمله کردند ما داخل رودخانه رفتیم. علی‌محمد از ما جدا شد و آب پیکرش را با خود برد'' 🔸از برادرم آن سالها بی خبر بودیم تا آنکه در سال ۱۳۷۹ پیکرش را برادران تفحص پیدا کردند و به ما تحویل دادند. 📚برگرفته از کتاب مسافران بهشت اثر استاد مجید ملامحمدی 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
📌 همرزمش سید مصطفی سادات می‌گوید: اول شهریور سال ۵۹ بود. من سرباز بودم و جنگ تازه شروع شده بود. تعدادی از دوستان در سایت ۴ و ۵ رادار نیروی هوایی بودیم و خبر نداشتیم که عراقی‌ها آمده‌اند و قسمتهایی از کشورمان تا رودخانه کرخه را گرفته‌اند. 🔸بچه ها داشتن آرام آرام عقب‌نشینی می کردند.یک آمبولانس داشت رو به عقب حرکت میکرد. من بودم و محمود نمکی و علی محمد گنجی. محمود گفت: برویم سواران آمبولانس بشویم! ماگفتیم تو برو ما پیاده می‌آییم. چون آمبولانس دیگر جا ندارد. 🔸محمود رفت و سوار آمبولانس شد. ما دوتا هم پیاده راه افتادیم. از قضا آمبولانس در میان عراقی ها گرفتار می شود و آنها به سمت آن تیراندازی می‌کنند. تا اینکه همه نیروهای داخل آن اسیر می شوند. دو تا از بچه های اشتهارد یعنی محمود نمکی و مرتضی انصاری هم جزء اسرا بودند. ما یک هفته بعد صدایشان را از رادیو عراق شنیدیم. آنها از همان روزهای آغاز جنگ تا پایان آن اسیر بودند. 🔸من و گنجی سوار آیفای ارتشی شدیم. فکر کنم پنج تا ماشین ها بودند که با سرعت به سمت عقب حرکت کردند. در راه بازگشت به عراقی‌ها برخوردیم. آنها به طرف ما تیراندازی کردند. توپخانه عراقی ها هم مدام آن دور و اطراف را می کوبید. من و چند تا از بچه ها از پشت آیفا، پایین پریدیم و به سمت رودخانه کرخه دویدیم. 🔸تشنگی امانمان را بریده بود. به رودخانه پرشتاب کرخه رسیدم. باید هر طور بود از آن می گذشتم. با خودم گفتم من که شنا بلد نیستم و نمی توانم از این رودخانه عبور کنم. گنجی گفت: '' من میروم سید گفتم اگر بلدی برو فقط مراقب خودت باش'' 🔸علی محمد شنا بلد بود. دل به آب زد. آرام آرام رفت تا به نیمه راه رسید. او روی دوش خود اسلحه سنگین ژ3 را نیز حمل می کرد، برای همین نمی توانست خیلی راحت شنا کند. ناگهان گنجی بالا و پایین رفت. من مات و مبهوت نگاهش کردم، اما از دستم کاری بر نمی آمد. خیلی زود آب او را با خود برد و آنقدر سریع و پرشتاب که نفهمیدم به کدام سو رفته است. 📚برگرفته از کتاب مسافران بهشت اثر استاد مجید ملامحمدی 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
📌 در یک نگاه ▫️اهل روستای مرادتپه ▫️با عنایت به دوری از شهر، با اشتیاق در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکرد ▫️سرباز نیروی هوایی ارتش ▫️با خدا و متدین و مانوس با نماز و مسجد ▫️هنگام نشستن بر سر سفره از بزرگتر ها اجازه می‌گرفت ▫️مقيد به فراگیری احکام و علوم دینی ▫️بسیار عزیز و دوست اشتنی بین اعضای خانواده ▫️پیکرش بعد از 20 سال به وطن بازگشت 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
▫️تاریخ ولادت : ۲۵ دی ماه ۱۳۳۷ __________________________ ▫️تاریخ شهادت : ۲۳ دی ماه ۱۳۵۹ __________________________ ▫️محل شهادت : سوسنگرد 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
🔸شـهیدی که لــباس اَحـــرام بَر تن پِدَرْ کرد.... 🖌 به او خیلی اصرار کردم که با من به تهران برگردد ،قبول نکرد و گفت : پــِدَر جان من تا کـــربلا نروم بر نمی گردم.... __________________________ 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
📌 پدرش بعضی از روزها زندگی‌اش را در مبارزه و زندان سپری میکرد؛ این گونه بود که پسرش مجید ، راه او را ادامه داد و بزرگ تر که شد ، در پخش اعلامیه ها و نوار های امام خمینی (ره) فعالیت چشم گیری داشت . 🔶 او دورهٔ دبیرستان را در تهران ، در رشته برق سپری کرد و پس از آن به خدمت سربازی رفت‌؛ اما وقتی فرمان امام را شنید که‌ از سرباز خانه ها فرار کنید ، از سرباز خانه شاهنشاهی گریخت. پدر که تازه از زندان ستمشاهی آزاد شده بود ، او را به پادگان بازگرداند ، اما مجید پس از چندی دوباره فرار کرد و خود را به دریای خروشان ملت سپرد. 📚 او در درگیری‌های خیابانی تهران‌، به خصوص در دانشگاه تهران و میدان آزادی ، نقش فعالی داشت، تا آن که به پیشباز امام خمینی رفت و در جشن پیروزی مردم سهیم شد. 📚 بعد از انقلاب ، مدتی در کمیته انقلاب و مدتی را نیز به آموزش اسلحه به جوانان مسجد و محله و حفاظت از بیت‌المال مشغول شد. پس از آن در بسیج نخست وزیری، برای تفتیش مشغول شد. 📗 ‌ ‌ در سال ۱۳۵۸ تشکیل خانواده داد و اولین پسرش در زمان زندگی او بدنیا آمد، اما پسر دوم بعد از شهادتشذ متولد شد که اسمش را مجید گذاشتند. 🌹 با شروع جنگ ، مجید لباس رزم را پوشید و داوطلبانه به جبه رفت. سر انجام در یکی از عملیات شناسایی هدف موشک نفرزنِ دشمن قرار گرفت و به آرزوی دیرینه‌اش، یعنی شهادت رسید 📚برگرفته از کتاب مسافران بهشت اثر استاد مجید ملامحمدی 🌹 @gharar_asheghi_72 👈
(*پدرش‌می‌گوید:*) 📙 ◉ یکی از دوستان مجید برایم تعریف کرد:«روزی با مجید در سنگر بودیم و انجیر می‌خوردیم. ناگهان مجید یکی از عدد انجیر ها را دَه متر دورتر از سنگر پرتاب کرد. دونفری به سمت آن انجیر دویدیم تا تا آن را برداریم. در همان حال، گلوله توپی از راه رسید و سنگر ما را منهدم کرد و ما سالم ماندیم!»🌹 📙 ◉روزی من عازم مناطق جنگی شدم. مجید هم آنجا بود. به او خیلی اصرار کردم که با من به تهران برگردد. قبول نکرد و گفت:«پدر جان، من تا کربلا نروم بر نمی‌گردم!» دو روز بعد خبرِ شهادتش را برایم آوردند. 🔶 ◉بعد از شهادت او، یک بار در خواب دیدم که لباس هایم کثیف است. مجید یک دست لباس سفید به من داد و گفت:«بیا پدر جان، لباس هایت را عوض کن!» من لباس های کثیف را درآوردم و آن لباس ها را بر تن کردم. صبح آن روز فهمیدم که اسمم برای سفر به مکه واجب درآمده و این چنین خوابم تعبیر شد. 📚برگرفته از کتاب مسافران بهشت اثر استاد مجید ملامحمدی 🌹 @gharar_asheghi_72 👈