#خاطرات | غذا خوردن در ميان سخنرانى
يك روز به علّت جلسات پى در پى و سخنرانى زياد، در جلسۀ آخر ضعف مرا فراگرفت. ٥ دقيقه صحبت كردم؛ امّا ادامۀ آن مشكل شد، به حاضرين در جلسه گفتم: حال ندارم، ختم جلسه را اعلام كنيد؛ امّا آنان بر ادامۀ جلسه اصرار داشتند، گفتم: از گرسنگى ضعف گرفتهام.
مقدارى نان و پنير و سبزى 🧀🍞🥗 آوردند و در همان بالاى منبر به من دادند.
مقدارى خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كرامتى از حُجربن عَدى
در سوريه به قصد زيارت حُجربن عَدى يكى از ياران خاص حضرت على عليه السلام حركت كرديم. در بين راه دخترم سؤال كرد كه حجربن عدى كيست؟ مقدارى كه مىدانستم گفتم، از جمله اين كه موقعى كه امام حسن عليه السلام خواست صلحنامه را قبول كند يكى از شرطها و مادّههاى آن اين بود كه معاويه حُجر را آزاد كرده و او را اعدام نكند.
وقتى وارد زيارتگاهِ حُجر شديم، يك قفسه كتاب در آنجا بود و در ميان آنها كتابى ده جلدى به نام «واعْلموا انّى فاطمه».📚
به طور اتفاق يكى از جلدهاى آن را برداشته و باز كردم، در كمال تعّجب صفحهاى آمد كه در آن حالاتى از حجر نوشته شده بود، از جمله اينكه گفته بود: « اِقطعوا رأسى فواللّه لا اتبّرءُ من علىّ ابن ابىطالب » اگر گردنم را نيز بزنيد، به خدا قسم دست از علىّ عليه السلام بر نخواهم داشت. اين را كرامتى از آن بزرگوار دانستم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | بوسيدن دست كارگر
قرار بود در نماز جمعۀ شيراز صحبت كنم. امام جمعه فرمود: امروز كارگران نمونه مىآيند، شما آنان را تشويق كنيد. عرض كردم شما بايد...، ايشان اصرار كرد، پذيرفتم.
در پايان سخنرانى گفتم: من سالها اين حديث را براى مردم خواندهام كه پيامبر صلى الله عليه و آله دست كارگر را مىبوسيد؛ لذا كارگران نمونه را به جايگاه دعوت كردم و دست آنها را بوسيدم، مردم گفتند: اين دستبوسى شما كه به روايت عمل كردى، اثرش بيشتر از سخنرانى بود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | فوتبال به جاى سخنرانى
جبهۀ جنوب بودم، برادرانى را در حال توپ بازى ديدم، خواستند بازى آنان را براى سخنرانى من تعطيل كنند، گفتم: نه و اجازه ندادم، آنگاه خودم هم لباس را كنار گذارده و همراه آنان بازى ⚽ كردم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تفسير به روز
در اردبيل جلسۀ #تفسير براى جوانان برگزار نمودم، عدّهاى از جوانها گفتند: حاجآقا! تفسير براى پيرمردهاست، براى ما مطالب روز بگوئيد. من فهميدم آنهايى كه قبلاً تفسير گفتهاند، بدون رعايت حال مستمعين بوده است؛ زيرا تفسير بايد جورى باشد كه هر كَس به حدّ ظرفيّت و كشش خود بتواند استفاده كند، حتّى بچهها هم مىتوانند تفسير داشته باشند. زيرا #پيامبر_اكرم صلى الله عليه و آله با همين داستانهاى قرآن، عمار و اسامه و سلمان و ابوذر تربيت كرد.
همانجا براى جوانها تفسير سورۀ يوسف را شروع كردم و به اين شكل گفتم كه:
يوسفى بود؛ جوانها! شما همه يوسفيد.
او را بردند؛ شما را هم مىبرند.
به اسم بازى بردند؛ شما را هم به اسم بازى مىبرند... .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | ترويج اسلام نه حزب و خط
براى سخنرانى در شهرى ٢٠ شب دعوت شده بودم، بعد از ٥ شب فهميدم براى رقابت و خط بازى از جلسه من سوء استفاده مىشود.
از آنان خداحافظى كردم.
گفتند: شما قول دادهايد!
گفتم: من مروّج #اسلام هستم، نه وسيلۀ هوسهاى اين و آن.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | هر گروهى نيازمند چيزى
شب احياى ماه رمضان به مسجدى دعوت شدم.
جمعيّت زياد بود، آنها را بر اساس سن و سال از هم جدا كردم.
پيرمردها را براى خواندن دعاى جوشن به يك گوشه و ميانسالها را براى درست كردن نماز و حمد و سوره به گوشهاى ديگر و جوانان و نوجوانان را براى آموزش اصول عقائد در گوشۀ ديگرى قرار دادم.
رئيس هيئت گفت: مجلس ما را بهم زدى!
گفتم: بنا نيست در سنّتهاى نادرست خورد شويم، بايد تسليم روشهاى درست و اصلاحى باشيم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | اعتراف به گناه
وارد حرم #امام_رضا عليه السلام شدم. جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن كرده بود. متذكّر حرمت آن شدم، او در جواب گفت: مىدانم و به زيارت خود مشغول شد.
من ابتدا ناراحت شدم؛ زيرا او سخنم را شنيد و اقرار به گناه كرد و با بىاعتنايى دوباره مشغول زيارت شد. بعد به فكر فرو رفتم كه الآن اگر امام رضا عليه السلام نيز از بعضى خلافكارىهاى من بپرسد، نمىتوانم انكار كنم و بايد اقرار كنم! با خود گفتم: پس من در مقابل امام رضا عليه السلام و آن جوان در مقابل من، اگر من بدتر نباشم بهتر نيستم!
بعد از چند لحظه همان جوان كنار من نشست و گفت: حاجآقا! به چه دليل طلا براى مرد حرام است؟ من دليل آوردم و او قبول كرد.
پيش خود فكر كردم كه چون روح من در مقابل امام رضا عليه السلام تسليم شد، خداوند هم روح اين جوان را در مقابل من تسليم كرد.
#امر_به_معروف
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | 🚿 دوش آب سرد در مِنىٰ
در ايام حج و يكى از سالهاى كم آبى، در منى خيمه را گُم كردم. مقدارى گشتم و پيدا نكردم، خيلى اذيّت شدم.
يكى از دوستان به من رسيد وگفت: اينجا چه مىكنى؟ داستان را گفتم، گفت: خوب الآن چه مىخواهى؟ من از روى مزاح گفتم: يك دوش آب سرد و يك انار يزد! دست مرا گرفت و به خيمۀ خودشان برد كه در آن خيمه دوش آب بود.
پس از دوش گرفتن، وقتى در خيمه نشستم، آن سيّد، انارى را جلوى من گذاشت و گفت: به جدّم اين انار يزد است!!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | مزاح با #علامه_جعفرى ره
در مشهد مقدس به مرحوم علامه محمد تقى جعفرى برخورد كردم. به ايشان گفتم: كجا تشريف مىبريد، فرمود: به جلسۀ سخنرانى. عرض كردم من نيز به جلسه سخنرانى مىروم، ولى مىدانى فرق من با شما چيست؟
فرمود: چيست؟
گفتم: شما مظهر آيۀ: « سنُلقى عليك قولاً ثقيلاً » مىباشى و من مصداق آيه: « هذا بيانٌ للناس ». ايشان بسيار خنديد.😊
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | شوخى با دوستان
در پايان سفرۀ مهمانى، دوستان گفتند: دعاى سفره بخوان! گفتم: بلد نيستم. تعجّب كردند! گفتم:
تعجّب نكنيد، شما كم مهمانى مىكنيد، اگر زياد مهمانى كنيد من دعا را حفظ مىشوم.
يك بار هم براى خواندن نماز ميّت، كتاب دعا را برداشتم تا از روى آن بخوانم! گفتند: چرا حفظ نيستى؟ گفتم: شما كم مىميريد، اگر زياد بميريد من زياد مىخوانم و حفظ مىشوم!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | يادگارى
در جبهه شخصى به من رسيد و گفت: حاج آقا! يه چيزى به من يادگارى بده! فكرى كردم و گفتم:
چيزى ندارم. گفت: عمامهات را بده! من نگاهى كردم و چيزى نگفتم. او عمّامهام را برداشت و بُرد! 😊
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────