#خاطرات | بىكسى قيامت را در منا فهميدم
در منا بند كفشم 👞 پاره شد. هوا بسيار گرم 🌡️ و اسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاى برهنه 👣 راه مىرفتم و از داغ بودن زمين به هوا مىپريدم.
كاروانهاى ايرانى مرا مىديدند و مىگفتند: آقاى قرائتى سلام؛ امّا هيچ كَس به من دمپايى نداد!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كوخنشينان در جبهه
در جبهۀ كردستان از جوانى پرسيدم: بابات چكاره است؟ گفت: نابينا و خانهنشين.
گفتم: برادرت چكار مىكند؟
گفت: ٦ساله كه اسير است.
گفتم: مادرت؟ گفت: مريض است. گفتم: خودت براى چه به جبهه آمدهاى؟
گفت: آمدهام تا از دين و مرز كشور اسلاميم حفاظت كنم.
راستى كه ما چقدر به اين بچهها مديون و بدهكاريم! 😔
#مدیون_شهدائیم
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كارت شناسايى 🛂
در جبهه كارت شناسايى نداشتم. به اطمينان اينكه فرد شناخته شدهاى هستم، بدون كارت در هر پادگانى وارد مىشدم؛ تا اينكه در يك پادگان يكى از بچههاى بسيج مانع ورود ما شد و گفت: نمىگذارم داخل شويد.
اطرافيان گفتند: ايشان آقاى قرائتى است.
گفت: هركه مىخواهد باشد.
از او پرسيدم: اهل كجائى؟ گفت: فلان روستا.
گفتم: برق و تلويزيون دارى؟ گفت: نه.
گفتم من را مىشناسى؟ گفت: نه.
گفتم: امام خمينى را مىشناسى؟ گفت: بله.
گفتم: امام را ديدهاى؟ گفت: نه. پرسيدم: عكس او را ديدهاى؟ گفت: بله.
او گرچه امام را نديده بود؛ ولى خداوند به خاطر حقيقت راه امام، مهر امام را در دل او انداخته و او را به راه جهاد و حمايت از دين كشانده بود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | مادرى قهرمان
در سفرى به جزيرۀ هرمز، زنى را ديدم كه هشت شهيد داده بود. از او پرسيدم: چه انتظارى دارى؟ گفت: هيچى. الآن هم اگر پسرى داشتم تقديم #اسلام مىكردم.
#مدیون_شهدائیم
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | حساب مال از خون جداست
يكى از بازارىها به من گفت: با توجّه به خدمات بازارىها، چرا شما كمتر از آنها تجليل مىكنى؟
گفتم: درست است كه شما پشتوانۀ انقلاب بودهايد؛ امّا در جنگ، اين جوانها هستند كه با خون🩸 خويش حرف اوّل را مىزنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم: هم #حضرت_خديجه به #اسلام خدمت كرده هم حضرت علىاصغر؛ امّا شما براى علىاصغر بيشتر گريه كردهاى يا حضرت خديجه؟ حساب مال از خون جداست.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | عاشورا در هند
ماه محرم در هند بودم. هند بيش از بيست ميليون شيعه دارد. در شهرى بودم كه هفتاد هزار شيعه داشت و متأسّفانه يك طلبه هم در آنجا نبود.
آنان گودالى درست كرده بودند كه پر از آتش🔥 گداخته بود و با پاى برهنه👣 و با نام حسين عليه السلام از روى آتش مىگذشتند.
وقت خوردن غذا كه رسيد، يك نانى به اندازۀ نان سنگك، براى ٤٠ نفر آوردند و عاشقان حسينى با لقمهاى نان متبرّك، صبح تا شام عاشورا بر سر و سينه مىزدند.
اين در حالى است كه در ايران در يك هيئت دهها 🥘🥙 ديگ غذا مىگذارند و چقدر حيف و ميل مىشود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | جذب نسل نو
مرا به مسجد بسيار شيكى در تهران كه هزينۀ هنگفتى براى آن شده بود، دعوت كردند. ديدم يك مشت پيرمرد در مسجد هستند. گفتم: خدا قبول كند؛ امّا بهتر نبود به جاى اين هزينۀ بسيار بالا، مسجد را سادهتر مىساختيد؛ امّا براى جذب جوانان و نسل نو برنامهريزى مىكرديد.👌
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | خدا خواب است!
در هندوستان به بتخانهاى🗿 رفتم، كليددار بتخانه گفت: خدا الآن خواب است. گفتم: تا كى مىخوابد؟ گفت: تا شش ساعت ديگر. خندهام😁 گرفت، ولى مترجم گفت: لطفاً نخنديد، ناراحت مىشوند.
بعد از بيدار شدن خدا، به ديدن او رفتيم. مجسمهاى بود كه برگى در دهان داشت. اين آيه به يادم آمد كه « يَعْبُدُونَ مِنْ دُون اللّه ما لا يَضُّرُهُم وَ لا يَنْفَعُهُم» به جاى خداوند چيزى را مىپرستند كه نه نفعى براى آنان دارد و نه ضررى.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | هدايا را ساده نپنداريم 🎁
📗 براى سخنرانى به كارخانهاى رفته بودم. در آنجا كارگرى به من كتابى داد، معموًلا كتابى كه مجّانى به انسان مىدهند، مورد بىتوجّهى قرار مىگيرد، كتاب را آوردم منزل و كنارى گذاشتم. بعد از چند روز تصادفاً نگاهى به كتاب انداختم، ديدم اللّهاكبر عجب كتاب پرمطلبى است! آنگاه يك برنامه تلويزيونى از آن كتاب كه نوشتۀ يكى از علماى مشهد بود تهيه كردم.
آرى، گاهى يك كتاب عصارۀ عمر يك دانشمند است، گاهى يك هديه، درآمد ماهها زحمت يك كارگر است و گاهى يك سخن، نتيجه و رمز پيروزى يا شكست انسانى است.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | قول، قول است
🕢 در منزل مهمان داشتم، به آنان وعده داده بودم ساعت ٦ خودم را مىرسانم، ولى به دليل ترافيك و مشكلاتى در مسير، ساعت ٦/٥ رسيدم.
🤔 مهمان پرسيد: چرا دير آمدى؟ گفتم: در راه چنين و چنان شد.
گفت: سؤالى دارم؛ گفتم: بفرماييد.
گفت: اگر شما با مقام رهبرى ساعت ٦ ملاقات داشتى چه مىكردى؟
گفتم: سر دقيقه مىرسيدم.
گفت: پس پيداست تو به من اهميّت ندادى، تو به من ظلم كردهاى. من و امام زمان عليه السلام از نظر حقوق اجتماعى مساوى هستيم، قول، قول است. شرمنده شده و معذرت خواهى كردم.😔
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تشييع جنازه
سوار ماشين بودم و از كنار جمعيّتى مىگذشتم كه جنازهاى را تشييع مىكردند. گفتم: اين مرحوم كيست؟ كمالى را برايش تعريف كردند كه مرا به خضوع واداشت.
از ماشين پياده شده و به تشييعكنندگان پيوستم.
گفتند: ايشان خانهاى در مشهد خريده بود و به فقرايى كه از تهران به زيارت #امام_رضا عليه السلام مىرفتند نامه مىداد كه به منزل او بروند تا كرايه ندهند و اينگونه خودش را در زيارت علىبن موسىالرضا عليهما السلام با ديگران سهيم مىكرد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | اعتدال در زندگى
دامادى مىخواست مراسم جشن #ازدواج خود را در هتلى گرانقيمت برگزار نمايد، با من مشورت كرد، گفتم: دوست من! از ابتدا، زندگى را طورى شروع كن كه بتوانى تا پايان راه ادامه دهى، هيچ وقت از #اعتدال خارج نشو.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | دل ما را خون نكنيد
📞 خانمى به دفتر نهضت سواد آموزى تلفن كرد و گفت: آقاى قرائتى! پسرم مفقودالاثر شده و پسر ديگرى ندارم تا به دفاع از اسلام بپردازد؛ امّا هر وقت به خيابان مىروم و بدحجابى را مىبينم، دلم خون مىشود. شما در تلويزيون بگوئيد: اگر از قيامت نمىترسيد، دل ما را خون نكنيد!
#مدیون_شهدائیم
#حجاب
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كجا بوديم؟!
در زمان طاغوت مرا به دبيرستانى بردند تا سخنرانى كنم.
به من گفتند: اينجا دبيرستانى مذهبى است.
وقتى وارد جلسه شدم و گفتم: «بسماللّه الرّحمن الرّحيم» سر و صدا كردند و هورا كشيدند، قدرى آرام شدند گفتم: «بسماللّه الرّحمن الرّحيم» باز هورا كشيدند، مدّت زيادى طول كشيد هر چه كردم حتّى موفّق نشدم يك بسماللّه بگويم. شگفت زده بودم، حتّى حاضر نبودند شخصى مذهبى براى آنان سخن بگويد.
دوستان گفتند: آقاى قرائتى چرا تعجّب مىكنى؟
آيا مىدانى كه برخى معلّمان غير مسلمان، مسئوليّت آموزش تعليمات دينى دانش آموزان ما را به عهده دارند؟!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | ذلّت يك ملّت
در سفرى كه سال ٥٨ به خوزستان داشتم از دادستان خوزستان پرسيدم: چه خبر؟ ايشان گفت: چند ماهى از حركت انقلابى ملّت مسلمان ايران نگذشته بود كه مستشاران آمريكايى احساس خطر كرده يكى پس از ديگرى ايران را ترك مىكردند.
يكى از مهرههاى آمريكايى نيز كه كارشناس مسائل ايران در مسجد سليمان بود، تصميم به بازگشت گرفت. از تهران سفارش شده بود كه از او احترام شود و با بدرقۀ رسمى او را تا پاى پلكان هواپيما همراهى كنيد. ضمناً يك تخته قالى قيمتى توسط استاندار خوزستان به عنوان هديه از طرف شخص شاه به او داده شود.
مستشار آمريكايى هم به هنگام خداحافظى جعبهاى كادوپيچى🎁 شده را به استاندار داد تا به شخص شاه بدهد.
بعد از پرواز هواپيما خبر دادند كه كادويى توسط مستشار آمريكايى داده شده است.
گفتند: باز كنيد و ببينيد چيست؟
وقتى كادو را باز كردند ديدند مقدارى دستمال كاغذى 🧻 است كه مستشار آمريكايى در مستراح از آن استفاده كرده است.
امّا چند ماه پس از پيروزى انقلاب هنگامى كه #شهيد_رجايى نخست وزير وقت به سازمان ملل رفت، رئيس جمهور آمريكا از او وقت ملاقات خواست، ايشان فرمود:
از طرف ملّتم اجازه ندارم با كسى كه اين همه به ما ظلم كرده ملاقات كنم و او را نپذيرفت. 👏
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تعصّب بىجا
جوانى به من گفت: آقاى قرائتى! شما خيلى به گردن من حق داريد! پيش خود فكر كردم شايد دليلش اين است كه او از برنامههاى من حديث و آيه و مطلبى ياد گرفته است؛ امّا او ادامه داد: شما حقّى بر من داريد كه هيچ كَس ندارد.
گفتم: موضوع چيست؟
گفت: در ابتداى #ازدواج و ايام نامزديم، پدرزنم به خاطر تعصّب بىجا اجازه نمىداد ما همديگر را ببينيم و مىگفت: در زمان عقد نبايد داماد به خانۀ ما بيايد!
ما مىخواستيم همديگر را ببينيم؛ امّا پدر نمىگذاشت. نقشهاى كشيديم، #عروس خانم به پدرش مىگفت: به كلاس آقاى قرائتى مىروم، من هم به همين بهانه از خانه بيرون مىآمدم و همديگر را مىديديم!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | ريا يا نمايش بندگى خدا
به آقاى رسول خادم، قهرمان كشتى ايران گفتم: بعد از اينكه در امريكا بر حريف خود پيروز شدى حاضرى يك سجدۀ شكر بجا آورى؟
گفت: ريا نمىشود؟
گفتم: بعضى عبادتها با تظاهر همراه است، مثل #اذان و #نماز_جماعت.
از طرفى آن ريايى حرام است كه خودت را مطرح كنى؛ امّا اگر ضعف و بندگى خود و بزرگى خدا را نشان دادى، آن هم بعد از پيروزى بر حريف خود و در كشور كفر، اين ديگر ريا نيست.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | امداد الهى
غالباً برنامۀ #درسهايى_از_قرآن حدود يك ماه قبل از پخش، تهيه و تدوين و ضبط مىشود. وقتى فتواى حضرت امام در مورد قتل سلمان رشدى صادر شد گفتم بايد برنامهاى ويژه تهيه كنم؛ امّا فرصتى براى تحقيق نبود، هر چه فكر كردم مطلبى بيادم نيامد.
📞 با همكاران و دوستان تماس گرفتم يكى گفت: مريضم، يكى مسافر، يكى ...
حالتى خاص به من دست داده بود، وارد كتابخانه شدم و گفتم:
خدايا! صحبت از حمايت از رسول توست، من هم چيزى بلد نيستم، خودت كمكم كن.
قسم ياد مىكنم كه آن شب به سراغ هر كتابى رفتم و باز كردم همان صفحه و مطلبى مىآمد كه مىخواستم، گويا خداوند فرشتهها را به كمك من فرستاده بود.
#امداد_غیبی
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | نصيحت شهيد بهشتى
اوئل كارم بود كه پاى تخته سياه براى جوانها برنامه اجرا مىكردم. #شهيد_بهشتى از آلمان به ايران آمده بود، به همراه دوستان و جمعى از فضلاى قم به زيارت ايشان رفتيم. به ايشان عرض كردم: شما براى جوانهاى آلمان چه مىگفتيد تا من نيز براى جوانان كاشان بگويم؟
😁 همۀ حضّار خنديدند غير از خود ايشان كه با چهرهاى جدّى فرمود:
جوانان با هم فرقى ندارند، همه داراى فطرتى پاك هستند. آنچه باعث #هدايت جوانهاى آلمان مىشود، باعث هدايت جوانان كاشان نيز هست.
آنگاه به من نصيحتى كرده و فرمودند:
آقاى قرائتى! اگر بتوانيد در تبليغ دين، خِرافات را از آن جدا كنيد، كار مهمّى انجام دادهايد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۲۳
نماز عید
مأمون، خلیفه ی باهوش و باتدبیر عباسی، پس از آنكه برادرش محمد امین را شكست داد و از بین برد و تمام منطقهی وسیع خلافت آن روز تحت سیطره و نفوذش واقع شد، هنوز در مرو (كه جزء خراسان آن روز بود) به سر می برد كه نامه ای به #امام_رضا علیه السلام در مدینه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد. حضرت رضا عذرهایی آورد و به دلایلی از رفتن به مرو معذرت خواست. مأمون دست بردار نبود.
نامه هایی پشت سر یكدیگر نوشت، تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خلیفه دست بردار نیست.
امام رضا (علیه السلام) از مدینه حركت كرد و به مرو آمد. مأمون پیشنهاد كرد كه بیا و امر خلافت را به عهده بگیر. امام رضا(علیه السلام) كه ضمیر مأمون را از اول خوانده بود و می دانست كه این مطلب صد درصد جنبه ی سیاسی دارد، به هیچ نحو زیر بار این پیشنهاد نرفت.
مدت دو ماه این جریان ادامه پیدا كرد، از یك طرف اصرار و از طرف دیگر امتناع و انكار.
آخرالامر مأمون كه دید این پیشنهاد پذیرفته نمی شود، موضوع ولایت عهد را پیشنهاد كرد. این پیشنهاد را امام با این شرط قبول كرد كه صرفا جنبه ی تشریفاتی داشته باشد و امام مسؤولیت هیچ كاری را به عهده نگیرد و در هیچ كاری دخالت نكند. مأمون هم پذیرفت.
مأمون از مردم بر این امر بیعت گرفت. به شهرها بخشنامه كرد و دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند.
روز عیدی رسید (#عید_قربان) ، مأمون فرستاد پیش امام و خواهش كرد كه: در این عید شما بروید و نماز عید را با مردم بخوانید، تا برای مردم اطمینان بیشتری در این كار پیدا شود. امام پیغام داد كه: «پیمان ما بر این بوده كه در هیچ كار رسمی دخالت نكنم، بنابراین از این كار معذرت می خواهم. » .
مأمون جواب فرستاد: مصلحت در این است كه شما بروید تا موضوع ولایت عهد كاملا تثبیت شود. آن قدر اصرار و تأكید كرد كه آخرالامر امام فرمود:
«مرا معاف بداری بهتر است و اگر حتما باید بروم، من همان طور این فریضه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و علی بن ابی طالب ادا می كرده اند. » .
مأمون گفت: «اختیار با خود تو است، هرطور می خواهی عمل كن. » .
بامداد روز عید، سران سپاه و طبقات اعیان و اشراف و سایر مردم، طبق معمول و عادتی كه در زمان خلفا پیدا كرده بودند، لباسهای فاخر پوشیدند و خود را آراسته بر اسبهای زین و یراق كرده، پشت در خانه ی امام، برای شركت در نماز عید حاضر شدند.
سایر مردم نیز در كوچه ها و معابر، خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولایت عهد بودند كه در ركابش حركت كرده به مصلّی بروند. حتی عده ی زیادی مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزدیك مشاهده كنند. و همه منتظر بودند كه كی در خانه ی امام باز و موكب همایونی ظاهر می شود.
از طرف دیگر #حضرت_رضا (علیه السلام) همان طور كه قبلا از مأمون پیمان گرفته بود، با این شرط حاضر شده بود در نماز عید شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و علی مرتضی اجرا می كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند. لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپیدی بر سر بست، یك سر دستار را جلو سینه انداخت و یك سر دیگر را میان دو شانه، پاها را برهنه كرد، دامن جامه را بالا زد، و به كسان خود گفت شما هم این طور بكنید. عصایی در دست گرفت كه سر آهنین داشت. به اتفاق كسانش از خانه بیرون آمد و طبق سنت اسلامی در این روز، با صدای بلند گفت:
«اللّه اكبر، اللّه اكبر» .
جمعیت با او به گفتن این ذكر هم آواز شدند و چنان جمعیت با شور و هیجان
هماهنگ تكبیر گفتند كه گویی از زمین و آسمان و در و دیوار این جمله به گوش می رسید.
لحظه ای جلو در خانه توقف كرد و این ذكر را با صدای بلند گفت:
«اللّه اكبر، اللّه اكبر، اللّه اكبر علی ما هدانا، اللّه اكبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام، الحمد للّه علی ما اَبلانا» .
تمام مردم با صدای بلند هماهنگ یكدیگر این جمله را تكرار می كردند، در حالی كه همه به شدت می گریستند و اشك می ریختند و احساساتشان به شدت تهییج شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمی آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خیال می كردند مقام ولایت عهد با تشریفات سلطنتی و لباسهای فاخر و سوار بر اسب بیرون خواهد آمد. همینكه امام را در آن وضع ساده و پیاده و توجه به خدا دیدند، آنچنان تحت تأثیر احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ریزان صدا را به تكبیر بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زیر افكندند و بی درنگ چكمه ها را از پا درآوردند. هركَس چاقویی می یافت تا بند چكمه ها را پاره كند و برای بازكردن آن معطل نشود، خود را از دیگران خوشبخت تر می دانست.
طولی نكشید كه شهر مرو پر از ضجّه و گریه شد، یكپارچه احساسات و هیجان و شور و نوا شد. امام رضا (علیه السلام) بعد از هر ده گام كه برمی داشت، می ایستاد و چهار بار تكبیر می گفت و جمعیت با صدای بلند و با گریه و هیجان او را مشایعت می كردند. جلوه و شكوه معنا و حقیقت چنان احساسات مردم را برانگیخته بود كه جلوه ها و شكوههای مظاهر مادی- كه مردم انتظار آن را می كشیدند- از خاطرها محو شد.
صفوف جمعیت با حرارت و شور به طرف مصلی حركت می كرد.
خبر به مأمون رسید. نزدیكانش به او گفتند اگر چند دقیقه ی دیگر این وضع ادامه پیدا كند و علی بن موسی به مصلی برسد، خطر انقلاب هست. مأمون بر خود لرزید.
فورا فرستاد پیش حضرت و تقاضا كرد كه برگردید؛ زیرا ممكن است ناراحت بشوید و صدمه بخورید. امام كفش و جامه ی خود را خواست و پوشید و مراجعت كرد، و فرمود: «من كه اول گفتم از این كار معذورم بدارید. » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚 [1] . بحارالانوار ، جلد 12، حالات حضرت رضا(علیه السلام) ، صفحه ی 39
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۲۳
گوش به دعای مادر
در آن شب، همه اش به كلمات مادرش- كه در گوشه ای از اتاق رو به طرف قبله كرده بود- گوش می داد. ركوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب، كه #شب_جمعه بود، تحت نظر داشت. با اینكه هنوز كودك بود، مراقب بود ببیند مادرش كه اینهمه درباره ی مردان و زنان مسلمان دعای خیر می كند و یك یك را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یك از آنها سعادت و رحمت و خیر و بركت می خواهد، برای شخص خود از خداوند چه چیزی مسألت می كند؟ .
امام حسن (علیه السلام) آن شب را تا صبح نخوابیده و مراقب كار مادرش صدّیقه ی مرضیه علیهاالسلام بود و همه اش منتظر بود كه ببیند مادرش درباره ی خود چگونه دعا می كند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد؟ .
شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره ی دیگران گذشت و امام حسن علیهالسلام حتی یك كلمه نشنید كه مادرش برای خود دعا كند.
صبح به مادر گفت: «مادرجان! چرا من هرچه گوش كردم تو درباره ی دیگران دعای خیر كردی و درباره ی خودت یك كلمه دعا نكردی؟ »
مادر مهربان جواب داد: «پسرك عزیزم! اول #همسایه، بعد خانه ی خود. » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚 [1] . «یا بنیّ الجار ثم الدار» : بحارالانوار ، ج /10ص 25.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۲۴
در محضر قاضی
شاكی شكایت خود را به خلیفه ی مقتدر وقت، عمر بن الخطاب، تسلیم كرد. طرفین دعوا باید حاضر شوند و دعوا طرح شود. كسی كه از او شكایت شده بود #امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بود. عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست. طبق دستور اسلامی، دو طرف دعوا باید پهلوی یكدیگر بنشینند و اصل «تساوی در مقابل دادگاه» محفوظ بماند.
خلیفه مدعی را به نام خواند، و امر كرد در نقطه ی معینی روبروی قاضی بایستد. بعد رو كرد به علی و گفت: «یا ابَاالحسن! پهلوی مدعی خودت قرار بگیر. »
به شنیدن این جمله، چهره ی علی در هم و آثار ناراحتی در قیافه اش پیدا شد. خلیفه گفت: «یا علی! میل نداری پهلوی طرف مخاصمه ی خویش بایستی؟ » .
علی: «ناراحتی من از این نبود كه باید پهلوی طرف دعوای خود بایستم؛ برعكس، ناراحتی من از این بود كه تو كاملا #عدالت را مراعات نكردی؛ زیرا مرا با احترام نام بردی و به كنیه خطاب كردی و گفتی «یا اباالحسن»؛ اما طرف مرا به همان نام عادی خواندی.
علت تأثر و ناراحتی من این بود. » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚 [1] . الامام علی، صوت العدالة الانسانیة ، صفحه ی 49
🔍 و رجوع شود به شرح نهج البلاغه ی ابن ابی الحدید، چاپ بیروت، جلد4 / صفحه 185.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#داستان_راستان ۲۵
در سرزمین منا
مردمی كه به حج رفته بودند، در سرزمین منا جمع بودند. #امام_صادق علیه السلام و گروهی از یاران، لحظه ای در نقطه ای نشسته از انگوری🍇 كه در جلوشان بود می خوردند.
سائلی پیدا شد و كمك خواست. امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نكرد و گفت: «به من پول بدهید. » امام گفت: «خیر است، پولی ندارم. » سائل مأیوس شد و رفت.
سائل، بعد از چند قدم كه رفت پشیمان شد و گفت: «پس همان انگور را بدهید. » امام فرمود: «خیر است» و آن انگور را هم به او نداد.
طولی نكشید سائل دیگری پیدا شد و كمك خواست. امام برای او هم یك خوشه ی انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: «سپاس خداوند عالمیان را كه به من #روزی رساند. » امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور🍇🍇 كرد و به او داد. سائل برای بار دوم خدا را شكر كرد.
امام باز هم به او گفت: «بایست و نرو. » سپس به یكی از كسانش كه آنجا بود رو
كرد و فرمود: «چقدر پول همراهت هست؟ » او جستجو كرد، در حدود بیست درهم بود. به امر امام به سائل داد. سائل برای سومین بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: «سپاس منحصرا برای خداست. خدایا مُنعم تویی و شریكی برای تو نیست. » .
امام بعد از شنیدن این جمله جامه ی خویش را از تن كند و به سائل داد. در اینجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله ای تشكرآمیز نسبت به خود امام گفت. امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت.
یاران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند: «ما چنین استنباط كردیم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه می داد، باز هم امام به او كمك می كرد، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری كرد، دیگر كمك ادامه نیافت. » [1]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚 [1] . بحارالانوار ، ج 11، حالات امام صادق علیهالسلام، صفحه 116.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────