#خاطرات | به شما حجره مىدهيم
سالهاى اوّل طلبگىام در قم، خواستم در مدرسه علميه آيةاللّه گلپايگانى قدس سره حجره بگيرم و درس بخوانم. گفتند: به كسانى كه #لباس_روحانيّت نپوشيدهاند حجره نمىدهند. خودم خدمت ايشان رسيدم، فرمودند: شما كه لباس نداريد معلوم است كم درس خواندهايد. به ايشان عرض كردم گرچه به من حجره نمىدهيد، ولى اجازه بدهيد يك مثال بزنم! اجازه فرمودند:
عرض كردم:
💭 مىگويند فردى در كاشان به حمام رفت، وقتى لباسهايش را بيرون آورد همه به او گفتند: اه، اه، چه آدم كثيفى! وقتى اين برخورد را ديد دوباره لباسهايش را پوشيد تا از حمام بيرون برود، گفتند: كجا مىروى؟ گفت: مىروم حمّام تا بيايم حمّام!
حال حكايت شماست كه مىگوئيد برو درس بخوان بعد بيا اينجا درس بخوان، برو روحانى شو بعد بيا اينجا #روحانى شو. وقتى اين مثال را زدم ايشان خيلى خنديد و فرمود: به شما حجره مىدهيم، شما اينجا بمانيد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
دانشمند بد سليقه
سالهاى اوّل طلبگىام به خانۀ عالمى رفتم، پرسيد: چه مىخوانى؟ گفتم: ادبيات عرب.
گفت: بگو ببينم «اُشترتُنّ» چه صيغهاى است؟ يك كلمه قلمبه سلمبه از من پرسيد كه نفهميدم چيست، بعد پرسيد: اگر خواهرزن كسى پسر دائى خواهرش را شير بدهد آيا به او محرم مىشود يا نه؟!
پيش خود گفتم: آدم بايد فرهنگ داشته باشد. اين استاد علم دارد، امّا فرهنگ نه.😅
#خاطرات | شرايط ازدواج 💍
مىخواستم ازدواج كنم، ولى پدرم مىگفت: هر موقع در تحصيل به مدارج بالاترى رسيدى و مقدمات و سطح حوزه را گذراندى و به درس خارج فقه و اصول رفتى، ازدواج كن. ديدم به هيچ صورت قانع نمىشود، اثاثيه را از قم برداشتم و به كاشان نزد پدرم آمدم. او گفت: چرا آمدى؟
گفتم: درس نمىخوانم! شما حاضر نمىشوى من ازدواج كنم.
خلاصه هر چه به خيال خويش مرا نصيحت كرد اثر نگذاشت. حتّى به بعضى آقايان سفارش كرد كه مرا براى درس خواندن نصيحت كنند، من هم بعضى را واسطه كردم كه او را براى موافقت با ازدواج من نصيحت كنند! 😅
تا اينكه يك روز به پدرم گفتم: يا بگو كه من مثل حضرت يوسف هستم و دچار گناه نمىشوم، يا بگو گناه كنم يا بگو #ازدواج كنم. به هر حال سرانجام موفّق شدم و نظر موافق پدرم را كسب كردم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | جشن دامادى بىتجمّل
براى جشن دامادىام اطرافيان گفتند: براى تزئين مجلس عروسى🎉، از تجّار فرش مقدارى فرش درخواست كنيم تا آنها را در مجلس جشن كه آن زمان رسم بود، آويزان كنيم.
اوّل تصميم گرفتم اين كار را انجام دهم، امّا بعد به خود گفتم: چرا براى چند ساعت جشن، سَرم را پيش اين و آن خَم كنم، مگر جشن 🎊 بدون آويز كردن قالى نمىشود؟ خلاصه اين كار را نكردم و هيچ اتفاقى هم نيفتاد.
#خاطرات | زندگىِ كامل
روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانهاى اجاره كرديم. يك اطاق ١٢ مترى داشتيم، ولى يك فرش ٦ مترى. پدرم آمد به منزل ما احوال پرسى، گفتم: اگر ما يك فرش ١٢ مترى مىداشتيم و تمام اطاق فرش مىشد، زندگى ما كامل بود. پدرم خنديد! گفتم: چرا مىخنديد؟ گفت: من ٨٠ سال است مىدوم زندگىام كامل نشده، خوشا به حال تو كه با يك فرش زندگىات كامل مىشود!
#خاطرات | تشكّر از خانواده 😊
با اينكه رفت و آمد #مهمان به منزل ما زياد بود، ولى خانواده گفت: شما آقاى مطهرى را دعوت كن.
علّت را پرسيدم؟ گفت: چون تنها مهمانى كه موقع رفتن، به نزديك آشپزخانه آمده و از من تشكّر مىكند، ايشان است، بقيه مهمانها تنها از شما تشكّر مىكنند! 👌
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | توسّل به اهلبيت علیهم السلام
💭 خاطرهاى دارم كه با چند مقدّمه بيان مىكنم:
١- زمانى وضعيّت مردم سامرا خيلى بد و گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى كه ضرب المثل شده بود كه فلانى مثل فقراى سامرا است. آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مىكردند.
٢- آيت اللّه بروجردى قدس سره تصميم گرفتند در آن شهر حمامى بزرگ و در كنار آن حسينيهاى را براى شيعيان بسازند تا زيارت #امام_هادى عليه السلام نيز از مظلوميّت بيرون بيايد.
٣- به پيروى از آن سياست براى رونق زيارت امام هادى عليه السلام ، آية اللّه العظمى خوانسارى - كه در تهران بودند به عدّهاى از طلبهها پيغام داده و سفارش كردند كه ماه رمضان آن سال روزها بخوابند و شبها در حرم امام هادى عليه السلام احيا بگيرند.
٤- آية اللّه العظمى شيرازى هم در راستاى اين سياست، عدّهاى از نيروهاى حوزه را به سامرا فرستادند. به هر حال توفيقى بود كه يك ماه رمضان من در آن مراسم بودم.
در آن زمان فقر شديدى به يكى از طلاب فشار آورده و به امام هادى عليه السلام پناه آورده بود و كنار صحن آن حضرت ايستاده و عرض مىكرد: من مهمان شما هستم و محتاج و...
مىگفت: كمى ايستادم يك وقت آية اللّه العظمى شيرازى از حرم بيرون آمد و برخلاف رويۀ هميشگى كه عبا به سر كشيده به طرف درب صحن مىرفتند، به طرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند: اين كار به سفارش امام هادى عليه السلام است. شما دفعۀ اوّلتان است كه گرفتار شدهايد و به اين درب پناه آوردهايد، ولى من بارها اينجا به پناه آمده و نتيجه گرفتهام.
اين داستان در ذهنم بود تا اينكه ازدواج كرده و با همسرم به مشهد مقدس رفتيم، چند روزى گذشت، پولم تمام شد، حتّى پول خريد دو عدد نان را نداشتم. خواستم سجّادۀ نمازم را بفروشم، خانم مانع شد. خواستم تسبيحم 📿 را بفروشم، قيمتى نداشت. به حرم امام رضا عليه السلام رفتم تا با زيارتنامه خواندن پولى بگيرم؛ امّا كسى به من مراجعه نكرد.
مأيوس شدم، يك وقت به ياد داستان سامرا افتادم. آمدم كنار صحن امام رضا عليه السلام عرض كردم:
يا امام رضا! من مهمان شما هستم و محتاج، به شما پناه آوردهام، شما اهل كرامت و بخشش هستيد؛ « عادتكم الاحسان و سجيّتكم الكرم » و توسلى پيدا كردم.
بعد از چند دقيقه يكى از سادات كه از دوستان بود از راه رسيد و گفت: آقاى قرائتى! شما كجا هستيد، من نيم ساعت است كه دنبال شما مىگردم؟ گفتم:
براى چى؟ گفت: روز آخر سفرم است و مقدارى پول زياد آوردهام، گفتم بيايم به شما قرض بدهم كه ممكن است احتياج پيدا كنيد.
گفتم: فلانى! همۀ اينها حرف است، #امام_رضا عليه السلام شما را براى من فرستاده است.
#خاطرات | جشن عمّامهگذارى 🍰
رسم است كه طلاب علوم دينى و حوزۀ علميه، براى عمّامه گذارى جشن مىگيرند. مقدارى سهم امام داشتم و موقع عمّامه گذاريم بود، رفتم خدمت آية اللّه العظمى گلپايگانى قدس سره عرض كردم اجازه مىدهيد از اين سهم امام براى جشن عمّامه گذارى استفاده كنم؟ ايشان فرمودند: ما كه براى عمّامه گذارى جشن نگرفتيم، مُلاّ نشديم؟!
#خاطرات | توكّل بر خدا
مىخواستم در قم براى طلبهها كلاسى به سبك جديد بگذارم، كسى نبود تبليغ كند و خودم هم معتقد بودم كه اين روش كلاسدارى براى آنها مفيد است. لذا اطلاعيهاى را روى كاغذ نوشتم و چند كپى از آن گرفته و آمدم درب فيضيه تا به ديوار بچسبانم.
يكى از اساتيد دلش براى من سوخت، با اصرار اطلاعيه را از من گرفت كه بچسباند، طلبهها وقتى آن استاد را ديدند، همۀ برگهها را از من گرفتند و پخش كردند. پس از آن بحمداللّه كلاس برگزار گرديد.
#خاطرات | به دارايى خود تكيه نكنيم ❗
🍞 در سنين جوانى و اوائل طلبگى خواستم از نجف اشرف به مكه بروم. توصيه شد كه براى بين راه و آنجا مقدارى نان خشك كنم؛ به نانوائى ٤٠ نان سفارش دادم. شب كه خواستم تحويل بگيرم به ذهنم رسيد يك نان هم براى استفاده امشب بگيرم؛ امّا گفتم: كسى كه ٤٠ نان دارد گرسنگى نمىخورد.
خلاصه نانها را آوردم و چون حجرۀ خودم كوچك و حجرۀ دوستم بزرگ بود، نانها را در حجرۀ او براى خشك شدن پهن كردم.
شب كه خواستم شام بخورم ديدم نان در حجره ندارم، به حجرۀ دوستم رفتم تا از آنجا نان بردارم، ديدم او درب را بسته و رفته است، خلاصه براى تهيه نان به حجرههاى ديگر رفتم تا چند تكّه نانِ خشك بدست آوردم.
آن شب كه ٤٠ نان داشتم، به گدائى افتادم!
#خاطرات | #غفلت ما، آرزوى دشمن
قبل از انقلاب و در اوائل طلبگىام، با كمال تعجّب يك روز مرحوم آية اللّه شيخ بهاءالدين محلاتى - يكى از مراجع وقت و از معدود روحانيونى كه حكومت طاغوت از او حساب مىبرد - به ديدن و احوالپرس من آمد. هنگام مراجعت با كمال تعجّب به من فرمود: شما برويد خدمت مراجع و بگوييد: آنقدر به فقه و اصول مشغول شدهايد! پس مىخواهيد با اين آيۀ قرآن چكار كنيد كه مىفرمايد: « ودّ الذين كفروا لو تغفلون عن اسلحتكم و امتعتكم....» كفّار دوست دارند شما از اسلحه و مسائل روزمرّه زندگى خود غافل باشيد.