بسم الله الرحمن الرحیم
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت اول
سال 1393
من امیدم بچه ی آبادان تو یه خانواده عرب به دنیا اومدم و 26 سالمه
پدرم راننده ی کامیونه و با چن تا کارخونه کار میکنه و جنساشونو براشون جابه جا میکنه
منم دو سالیه که شدم هم سفرش
تو قهوه خونه با بابام نشسته بودیم.
راستش هر وقت میایم تو قهوه خونه ی حاج نعمت حس لوتیای قدیم بهم دست میده، شکل و ظاهر قهوه خونه و بخاری که تو فضا میپیچه درست مثل تو فیلماس
، مجتبی شاگرد قهوه چی که باهم از قبل بگو بخندی داشتیم اومد جلو
_ خوش اومدین... چایی، قهوه، نسکافه، یا برا صبحانه املت و نیمرو هر چی بخواین در خدمتیم..
بابام : دو تا چایی و یه املت و 4 تا نون
میخواست بره که شیطنت خونم بالا زد و گفتم
_ دو تا پیازم میذاری تنگ املت، خوش نَرَم چاییتم کم رنگ باشه دستمو گذاشتم روشونه ی بابام و با یه لبخند ادامه دادم، این دآشمونم که میبینی از بچه های گل روزگاره کارت درست باشه یه دس خوشم پیشش داری
شاگرده رفت و بابام با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم نگاه کرد و گفت : بیچاره مادرت، که فکر میکنه واسه خودت مردی شدی و دائم تو گوش من میخونه که واست آستین بالا بزنم
_ من زن بگیر نیستم ، این هزار بار... خدا کنه دختر طلعت خانوم زود تر شوهر کنه تا مامان دست از سر کچل من ورداره
_ با داییت برا نغمه میخواد حرف بزنه اَخ و پیف کنی از خونه میندازمت بیرون تا شَرتو از سرم وا کُنی، من همسن تو بودم 4 سر عائله داشتم و خرجی بابا نَنمَم با من بود....
شاگرد قهوه چیه چاییا رو آورد و گذاشت رو میز...
_خب چی میگی؟
تو دلم قند آب میشد و لبخندمو به زور قورت دادم و با حالتی که انگار زبادم برام مهم نبود گفتم والا چی بگم هر چی شما بگین
یه کم بعد املت آماده شد
نمیدونستم چطور باید به بابام بگم که قبول کنه باید یه جوری لابه لای حرفام میگفتم تا زیاد جدی نگیرتش و فقط خیالم راحت باشه که گفته باشم
لقمهی اولو که گرفتم قبل خوردن گفتم: راستی دو تا از دوستام اسم نوشتن برا سوریه، امروز فرداس که اعزام شن
بابام با صدای بلند گفت : خب تو رو سنه نه؟ ربط و روبطش به تو چیه؟
_ هیچی... گفتم که اگه شما اجازه بدین منم اسم نوشتم
_ چی گفتی؟ یه کم بلند بگو نشنیدم
_ گفتم که اگه شما اجازه بدین یعنی منم برم
صداشو بلند تر کرد و گفت بیخود! همون دو سال سربازی که رفتی مادرت جون به لب شد... روزی هزار دفعه خودمو لعن و نفرین میکردم که سربازیتو نخریدم، دلت به حال جوونیت نمیسوزه لاقل یه کم به فکر قلب مریض مادرت باش
_ آخه...
_ آخه نداره... یه بار دیگه یه کلمه از سوریه رفتن بزنی به خدای احد و واحد که هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
داشتیم از قهوه خونه میرفتیم بیرون که یه پیامک از علی اومد، سلام، حل شد؟
براش نوشتم حل میشه هر خبری شد به منم بگین
#ادامه_دارد
🔸به قرارگاه سایبری امام رضایی ها بپیوندید↙️
@gharargah_saybri_emamrezayiha
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت دوم
... با قسمت فلزی سوئیچ در زدم، علی که یه عرقگیر طوسی پوشیده بود از پنجرهی خونهش به سمت پایین خم شد و گفت تویی؟ یه دیقه وایسا اومدم.
تنها زندگی میکرد، حیاط خونش همیشه مرتب بود ولی تو که میرفتی انگار دو دیقه پیش آمریکا حمله ی هوایی کرده بود، تنها قانون چیدمانش قابل دسترس بودن بود.
همون جلو در نشستم و علی شروع کرد به جمع کردن لحاف تشک.
_ بابام گفته نباید بری، مادرت مریضه
_ حق داره.. اگه جون مادرت در خطره که تکلیف ازت برداشته شده
_ مرجع تقلیدی؟ صد بار گفتم تو کار آخوندا دخالت نکن
_ به من چه.. خودت برو بپرس
رفت سمت فلاسک و یه استکون از رو کابینت ورداشت و یه چایی ریخت
_ ببین من به همه میگم یه مدت کمک رانندهی یکی از دوستام شدم و جنس میبریم قطر، کسیم نمیفهمه کجا میرم و میام و مامانمم نگران نمیشه
_ خب گیرم که رفتی و کسی هم نفهمید و مشکلی هم پیش نیومد واسه مادرت، دو روز بعد اومدیم و تو به فیض شهادت نائل شدی یا مفقود شدی یا دست و پایی چیزی جا گذاشتی... اون وقت چی؟ مرد حسابی مگه داریم میریم پیک نیک و بچه مدرسه ای هستی که رضایت نامه جعل کنی و بگی کسی نمیفهمه
_ مرگ و زندگی دست خداست از کجا معلوم یه روز تصادف نکنم و همین اتفاقا واسم نیوفته؟ مگه کم بودن جوونایی که به مرگ طبیعی از دنیا رفتن؟
خدا بزرگه... اون شعره چی بود... شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
_ هر جور راحتی، فقط دو روز دیگه مادرت نیوفته گوشه ی بیمارستان و کاسه ی چه کنم چه کنم دستت بگیری
_ خدا نکنه.. زبونتو گاز بگیر...
حالا کی اعزامه
_ هفته ی دیگه... وسایلایی که باید برداریم برات نوشتم و میفرستم
از جام بلند شدم
_ من دارم میرم... به محمد امینم بگو قراره بیام
_ کجا... چاییتو نخوردی
_باشه یه وقت دیگه
رفتم خرید و یه کم خرت و پرت خریدم و یه کوله پشتی که وسایلارو بذارم توش
باید شب قضیه ی رفتنمو به خانواده میگفتم
#ادامه_دارد
برای خواندن قسمت اول
#داستان را جستجو کنید
🔸به قرارگاه سایبری امام رضایی ها بپیوندید↙️
@gharargah_saybri_emamrezayiha
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت سوم
کیسه ها رو یواشکی بردم تو اتاق و گذاشتم پشت میز کامپیوتر که نفیسه خواهر کوچیکترم اومد تو اتاق... اونا چی بودن؟
_ هیچی...
_ خودم دیدم تو دستت چن تا کیسه بود
_ باشه بیا ببین فقط به کسی چیزی نگو
شروع کرد به بررسی چیزایی که خریده بودم
_ عه یادم رفت بگم مامان واسه پنج شنبه با زن دایی قرار گذاشته میریم برات خواستگاری
وسایلا رو انداخت زمین و اومد و صورتمو بوسید
_ الهی قوربون داداش گلم برم
_ برو کنار خوشم نمیاد
برگشت سمت وسایلا
_ اینا چیه؟ جایی میخوای بری؟
_ آره میخوایم بار ببریم قطر
_ بابا که چیزی نگفت
_ با بابا نمیرم با یکی از دوستام قراره بریم
در ورودی باز و بسته شد و متوجه شدم که مامان اومد خونه، به نفیسه گفتم که وسایلا رو فعلا قایم کنه تا بعد... مامان اومد اتاق
_ شادومادت داره میره قطر...
انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم... یعنی نخود تو دهن این دختر خیس نمیخوره
یه نگاه به نفیسه انداختم که گفت : گفته بودی خریداتو نگم، نگفته بودی که قطرو نگم
_ الآن یعنی نگفتی خریدارو؟
مامان اومد رو صندلی نشست
_ چی میگه این
_ هیچی با دوستم عماد قراره بار ببریم قطر با کامیون باباش،... باباش یه کم بنده خدا مریض حاله گفت که جلو همکاراش بد قول نشه.. منم گواهینامه دارم و چن ساله کامیون روندم و قبلا هم سفرای زیادی داشتم این بود که بنده خدا رو انداخت به من و منم نمیخوام روشو زمین بندازم.
_ حالا کی میخوای بری... پنج شنبه قرار گذاشتیم
_ جمعه میریم. و اونجام یه سی چهل روز کار داریم
نفیسه : مامان دروغ میگه، سوار لاک پشتم بشی فوقش ده روز بشه رفت و آمدت
_ جنسا رو چن جا تحویل میدیم تازه همش که نمیخوایم راه بریم گفتیم یه آب و هواییم عوض کنیم
مامانم هر چقدر ساده بود عوضش خواهرم تیز بود ولی دست آخر تونستم مامانمو برا این سفر قانع کنم
قرار شد پنج شنبه بریم خواستگاری و بعد سفر من قرار مدار بله برونو بذاریم
فقط مرحله آخر مونده بود، اونم بابام بود
معمولا بعد غروب خونه بود اما دیر کرده بود
مامان از آشپز خونه به نفیسه گفت که زنگ بزنه و ببینه بابام کجاست
_ سلام، بابا خوبی؟ ... کجایی بابا دیر کردی؟ ای وای... باشه حالا میگم به مامان... ولی آخه قرار پنج شنبه چی میشه؟ قبلش باید بریم خرید.... باشه
بعد تلفنو قطع کرد و گفت : بابا گفتش حال عمه منیر بده رفته شهرستان گفت هر چی میخواید بخرید و تا پنج شنبه برمیگرده
به نظرم اتفاق بدی بود نیومدن بابا، چون من وقت کم تری داشتم که قانعش کنم تا مخالفت نکنه برا این سفر
#ادامه_دارد
🔸به قرارگاه سایبری امام رضایی ها بپیوندید↙️
@gharargah_saybri_emamrezayiha
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت سوم
کیسه ها رو یواشکی بردم تو اتاق و گذاشتم پشت میز کامپیوتر که نفیسه خواهر کوچیکترم اومد تو اتاق... اونا چی بودن؟
_ هیچی...
_ خودم دیدم تو دستت چن تا کیسه بود
_ باشه بیا ببین فقط به کسی چیزی نگو
شروع کرد به بررسی چیزایی که خریده بودم
_ عه یادم رفت بگم مامان واسه پنج شنبه با زن دایی قرار گذاشته میریم برات خواستگاری
وسایلا رو انداخت زمین و اومد و صورتمو بوسید
_ الهی قوربون داداش گلم برم
_ برو کنار خوشم نمیاد
برگشت سمت وسایلا
_ اینا چیه؟ جایی میخوای بری؟
_ آره میخوایم بار ببریم قطر
_ بابا که چیزی نگفت
_ با بابا نمیرم با یکی از دوستام قراره بریم
در ورودی باز و بسته شد و متوجه شدم که مامان اومد خونه، به نفیسه گفتم که وسایلا رو فعلا قایم کنه تا بعد... مامان اومد اتاق
_ شادومادت داره میره قطر...
انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم... یعنی نخود تو دهن این دختر خیس نمیخوره
یه نگاه به نفیسه انداختم که گفت : گفته بودی خریداتو نگم، نگفته بودی که قطرو نگم
_ الآن یعنی نگفتی خریدارو؟
مامان اومد رو صندلی نشست
_ چی میگه این
_ هیچی با دوستم عماد قراره بار ببریم قطر با کامیون باباش،... باباش یه کم بنده خدا مریض حاله گفت که جلو همکاراش بد قول نشه.. منم گواهینامه دارم و چن ساله کامیون روندم و قبلا هم سفرای زیادی داشتم این بود که بنده خدا رو انداخت به من و منم نمیخوام روشو زمین بندازم.
_ حالا کی میخوای بری... پنج شنبه قرار گذاشتیم
_ جمعه میریم. و اونجام یه سی چهل روز کار داریم
نفیسه : مامان دروغ میگه، سوار لاک پشتم بشی فوقش ده روز بشه رفت و آمدت
_ جنسا رو چن جا تحویل میدیم تازه همش که نمیخوایم راه بریم گفتیم یه آب و هواییم عوض کنیم
مامانم هر چقدر ساده بود عوضش خواهرم تیز بود ولی دست آخر تونستم مامانمو برا این سفر قانع کنم
قرار شد پنج شنبه بریم خواستگاری و بعد سفر من قرار مدار بله برونو بذاریم
فقط مرحله آخر مونده بود، اونم بابام بود
معمولا بعد غروب خونه بود اما دیر کرده بود
مامان از آشپز خونه به نفیسه گفت که زنگ بزنه و ببینه بابام کجاست
_ سلام، بابا خوبی؟ ... کجایی بابا دیر کردی؟ ای وای... باشه حالا میگم به مامان... ولی آخه قرار پنج شنبه چی میشه؟ قبلش باید بریم خرید.... باشه
بعد تلفنو قطع کرد و گفت : بابا گفتش حال عمه منیر بده رفته شهرستان گفت هر چی میخواید بخرید و تا پنج شنبه برمیگرده
به نظرم اتفاق بدی بود نیومدن بابا، چون من وقت کم تری داشتم که قانعش کنم تا مخالفت نکنه برا این سفر
#ادامه_دارد
🔸به قرارگاه سایبری امام رضایی ها بپیوندید↙️
@gharargah_saybri_emamrezayiha