۞﷽۞
عصا سِلاح کلیم است نه سِلاح علی
علی به وقت حوادث عصا نمیگیرد ...
سلام👋👋﴿یِھْ ڪٰاݩٰــــٓـالْ مَذْھَبـٖــــے﴾
۰{قرارگاه سربازان سیدعلی}۰
۰{مکتب حاج قاسم}۰
۰{انتقام سخت رو از اینجا شروع میکنیم}۰
۰{میدونم دنبال یه کانال می گردی که..☺️☺️}۰
۰{هم #استوری داشته باشه🤩🤩}۰
{۰ هم #مطالب_آموزنده داشته باشه🌳🌳}۰
{۰هم#سیره_شهدا و انواع مطالب درباره #شهدا داشته باشه 🌹🌹}۰
۰{هم#داستان و....🌺🌺}۰
۰{خلاصه کلام #بهترین باشه💫💫}۰
۰{اونم یه کانال عادی نه یه کانال درمورد ....🤔🤔}۰
۰{نه دیگه نمیشه بگم خودت زود عضو شو ببین🤗🤗}۰
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2344878150C89f780ca5d
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
#داستان آموزنده
آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب
این ضربالمثل به جای وجب با نی و ذرع هم گفته میشود و به معنی به نهایت بدبختی رسیدن یا کنایه از زمانی است که کار خراب شده و آنچه که نبايد بشود شده و ديگر زياد و کمش فرقي نميکند.
در زمانهای گذشته در جیحون سرمای سختی بود، گاوچرانی هم در همین ایام ، گاومیشهای خود را از رود جیحون میگذراند که به دلیل طغیان آب در روزهای قبل به عمق رود افزوده شده بود، گاوچران چون یک یک گاومیشهای خود از آب گذراند به سالار گاومیشها رسید. چون خواست سالار گاومیشهای خود را ز جیحون بگذراند به داخل آب فرو رفت و چون آب از سرش بیشتر شد به راه خود در عمق پایینتر رود ادامه داد. شخصی به او گفت: ای مرد آب که از سر گذشت چرا به راهت ادامه میدهی؟
گاوچران سر برآورد و گفت:
در فصل سرما در جیحون، آب که از سرگذشت چه به سری چه به وجبی.
و امروزه تبدیل شده است به:
آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب
مرا بگذشت آب و رفت از سر
برین حالم مدارا نیست در خور
ویس و رامین
ما از سر این آب نخواهیم گذشت
صد بار اگر بگذرد آب از سر ما
ذکاءالملک فروغی
سر از خواب گران وقتی برآریم
کهمان بگذشته باشد آب از سر کمالی
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خلاقیت
کودک را تشویق کنید تا با ذهن خلاق خود برای شما #داستان تعریف کند، سپس از آنها بخواهید داستان خود را نقاشی کنند، و از آن نقاشی ها کتاب زیبایی بسازید و به عنوان اثر ارزشمندی از کودک در کتابخانه خود نگهداری کنید.
شما با انجام این کار ساده به کودک یاد می دهید که افکارش با ارزش است و می تواند از آنچه که در ذهنش طراحی می کند محصولی به وجود بیاورد که برای دیگران هم جالب توجه و مفید می باشد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان حسینی
جوان الکلی که با توسل به امام حسین(علیهالسلام) توبه کرد.
🎤 استاد هاشمینژاد
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#داستان حکمتانگیز
🔹 آتش سخنچین
مردی که با همسرش بسیار صمیمی بود و زندگی خوشی داشت به بازار رفت تا غلامی برای کمک به زندگی شان بخرد، پس از انتخاب غلام، از فروشنده احوال او را پرسید. وی گفت: این غلام عیبی ندارد، جز این که سخن چین است. خریدار نیز این عیب را مهم ندانست و او را خریداری کرد. پس از مدتی روزی غلام در صدد سخن چینی برآمد؛ از این رو به خانم مولایش گفت: همسرت تو را دوست ندارد و تصمیم گرفته همسر دیگری اختیار کند و اگر هنگام خواب، چند تار مو از زیر گردن او ببری و بیاوری، من او را سحر میکنم تا از کارش منصرف شود و باز هم تو را دوست بدارد، آن گاه بی درنگ خود را به مولایش رساند و گفت: همسرت رفیقی پیدا کرده و تصمیم دارد هنگام خواب سرت را ببرد. شوهر به خانه آمد و خود را به خواب زد، وقتی همسرش کارد را نزدیک گردن او برد از جا پرید و او را کشت. وقتی خویشان زن خبردار شدند آمدند و شوهر را کشتند و به دنبال آن، همه به جان هم افتادند و درگیری میان آنها ادامه یافت!
میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت، هیزمکش است کنند این و آن خوش دگر باره دل وی اندر میان، کوربخت و خجل میان دو تن آتش افروختن
📙پند تاریخ 5/ 157 - 158؛ به نقل از: سفینة البحار / 613؛ جوامع الحکایات / 319.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#داستان واقعی
🔸حكمت خدا
مادر خدابيامرزم به صورت مدام آبریزش بيني داشت و اذيت ميشد. هيچ پزشكي هم نتوانست معالجهاش كند تا اینکه يك دكتر با یکدانه قرص اين آبریزش را بند آورد كه هم مايه تعجب و هم مايه خوشحالي ما شد. چند ماهي از اين ماجرا نگذشته بود كه مادر، اختلالحواس گرفت و اموراتش مختل شد. وقتي مادرم را برديم متخصص مغز و اعصاب، ايشان گفت «مغزش آب آورده»؛ و همين هم عامل فوت مادرم شد. اينجا بود كه ما حكمت آن آبریزش دائمي بيني را فهميديم.
راوي: حجتالاسلام ابوالقاسم شهباز
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان
اواخر شهریور بود. همه فامیل تو باغ اناری که داشتیم جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود. ۸-۹ سالم بیشتر نبود. اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار. ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت. بعضی وقتا میتونستی ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه.
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم. من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.
با خودم گفتم: «انارهای مارو می دزی؟ صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی.»
بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم.
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم. نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود. پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: «بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!»
پدر خدا بیامرز ما که هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن. بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت: «برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون.»
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت: «شما ببخشش، بچس اشتباه کرد.»
پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت. من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم. کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت: «میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره.»
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه. دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در. کیسه ای تو دستش بود. گفت: «اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!»
کیسه رو بردم پیش بابا. بازش کرد. دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود.
🌸
🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
📚 کتاب دکل
(مستند داستانی گام دوم انقلاب)
🔸دکل، اولین کتاب #داستانی با محوریت بیانیه گام دوم انقلاب است که ماجرای آن در یک دبیرستان و در قالب هشت زنگ، به تصویر کشیده شده است.
🔸هدف اصلی از تدوین کتاب دکل، این است که متن مهم بیانیه گام دوم انقلاب که توسط رهبر معظم انقلاب حفظه الله در 22 بهمن ماه 1397 ابلاغ شده است، در قالب یک #داستان جذاب در معرض مطالعه #جوانان عزیز قرار گیرد.
🔸لازم به ذکر است که به فراخور فضای کلاس، به سوالات و #شبهات_کلیدی_دانش_آموزان، با تفسیر و تحلیل مفصل پرداخته شده است که تمام فرازها و متن بیانیه گام دوم، به شکل پراکنده و در داخل [قلاب]، مشخص شده است.
📖 تعداد صفحات: ۳۴۰صفحه
✅ مناسب رده سنی #نوجوان و #بزرگسال
📸 برخی از صفحات این کتاب👇
https://eitaa.com/tasavir2/1953
🔴 قیمت پشت جلد: 70,000 تومان
🔵 قیمت با تخفیف: 60,000 تومان
ادمین ثبت سفارش: @book_20
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی سلیمان پیامبر در میان اوراق کتابش جانوران ریزی را دید که صفحات او را خورده و فرو برده اند .
در خیال خود از خداوند میپرسد :
غرض از خلقت اینها چه بوده است ؟
در حال به سلیمان خطاب میرسد :
که به جلال و جبروت خودم سوگند که
هم اکنون همین سوال را این ذره
ناچیز درباره خلقت تو از من پرسید ...
#داستان
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!
#داستان
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خلاقیت
کودک را تشویق کنید تا با ذهن خلاق خود برای شما #داستان تعریف کند، سپس از آنها بخواهید داستان خود را نقاشی کنند، و از آن نقاشی ها کتاب زیبایی بسازید و به عنوان اثر ارزشمندی از کودک در کتابخانه خود نگهداری کنید.
شما با انجام این کار ساده به کودک یاد می دهید که افکارش با ارزش است و می تواند از آنچه که در ذهنش طراحی می کند محصولی به وجود بیاورد که برای دیگران هم جالب توجه و مفید می باشد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
✨﷽✨
#داستان
سليمان كنار ساحل دريا نشسته بود، چشمش به مورچهاى افتاد كه دانه گندمى را با خود به جانب دريا ميبرد، سليمان چشم از او برنداشت تا به آب رسيد، ناگهان قورباغهاى سر از آب بيرون كرد و دهان گشود، مورچه به دهان قورباغه رفت و قورباغه شناكنان به داخل دريا رفت، در حالى كه زمانى طولانى بر اين داستان گذشت و سليمان در اين مسئله با شگفتى در انديشه بود!
پس از گذشت زمان معين قورباغه از آب بيرون آمد و دهان باز كرد و مورچه از دهانش خارج شد و دانه گندم با او نبود.
سليمان مورچه را خواست و از حال و وضع و اين كه كجا بود پرسيد؟ مورچه گفت: اى پيامبر خدا در قعر دريائى كه مىبينى سنگى ميان تهى است و در آن كرم كورى قرار دارد، خدا او را در آنجا آفريده و او قدرت بيرون آمدن از آن را براى طلب معاش ندارد، مرا حضرت حق كارگزار روزى او قرار داده است و من روزىاش را براى او ميبرم البته پروردگار اين قورباغه را مأمور حمل من قرار داده و آبى كه در دهان اوست زيانى به حال من ندارد، چون قورباغه به سنگ مىرسد دهانش را به روزنه سنگ مىگذارد و من وارد آن مىشوم، پس از اين كه روزى او را به او رسانيدم از روزنه بيرون آمده وارد دهان قورباغه مىشوم و او مرا از دريا بيرون مىآورد.
سليمان به مورچه گفت: آيا از آن كرم كور تسبيحى شنيدهاى؟ مورچه گفت: آرى مىگويد:
«يا من لا ينسانى فى جوف هذه الصخره تحت هذه اللجة برزقك لا تنس عبادك المؤمنين برحمتك:»
اى خدائى كه مرا در دل اين سنگ زير اين درياى عميق نسبت به رزق و روزى ات فراموش نمىكنى، برحمتت اى مهربان خدا بندگان مؤمنت را فراموش مكن
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem