#حکایت
چوپانى به مقام وزارت رسید.
هر روز بامداد بر مى خاست و ڪلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى ڪرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند ڪه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ ڪس را از ڪار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند ڪه در آن خانه چیست.
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید ڪه پوستین چوپانى بر تن ڪرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
_امیر گفت: اى وزیر ! این چیست ڪه مى بینم! ؟ #وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نڪنم و به غلط نیفتم ، ڪه هر ڪه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد.
#امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون ڪرد و گفت : بگیر و در انگشت ڪن ؛ تاڪنون وزیر بودى، اڪنون امیرى...
💚 الابذکرالله تطمئن القلوب 💚
✨💎✨ معبودا! ❤️
چه حق فرمودی که بار انسانیت امانتی است سنگین و فهم این امانتِ سنگین بدون فهم کلام تو و محبت پیامبر و اهلبیت شدنی نیست. عنایتی کن این بار سنگین را بشناسیم و یاریمان کن بتوانیم این امانت را برداریم که اگر در دنیا برنداریم، با معصیتهایی که خواهیم کرد، بار این امانت را با وبالی از گناهان در روز قیامت با کمری خمیده و شکسته بر دوش خواهیم کشید و چه سخت است شرمندگی و سنگینی گناه بر دوش در روز رستاخیز.
🌻✨ســـلام
🍃✨روزتـــون
🌻✨پر از خیر و برکت
🍃✨امروز سه شنبه↶
✧ 12 تیرماه 1403 ه.ش
❖ 25 ذی الحجه 1445 ه.ق
✧ 2 جولای 2024 میلادی
🌻✨ ↯ ذڪر روز ؛
🍃✨《 یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 》
✾࿐༅🍃💚🍃༅࿐
🍃پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
بزرگترين گناهان، دنيا دوستى است .
📚( كنز العمّال : ۶۰۷۴ )
✾࿐༅🍃💚🍃༅࿐
🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: #دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من #شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام .
پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر #دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد #سرپرستی کند تا بتواند به او تکیه کند.
😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدر و پسر با هم #درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔
🔸ماجرا را برای افسر #پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو #دلربایی اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد #وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص #امیر،
🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند...
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من #میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او #ازدواج خواهم کرد.
...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او...
🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند.
⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟!
من #دنیا هستم!!
☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم #رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و #انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در #قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!!
💠 یاعلی 💠🌴