#سکوت_در_مقابل_قاضی
حـکیمی در سفـرش به جایی رسیـد ، اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفـره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. شخصی سوار بر الاغ آنجـا رسیـد ، از خـرش فـرود آمد و خـر خـود را پهلـوی اسـب #حـکیم بسـت ، تـا در خـوردن کاه شریک اسب شود و خود پیش حکیم رفت تا بر سفره نشیند
حکیم گفت خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند ، مرد غریبه آن سخن را نشنیده گرفت. باحکیم به نان خوردن مشغول گشت . بعد مدتی ناگاه اسب لگدی به خر زد
#غریبـه گفت اسب تـو خر مـرا لنگ کـرد . حکیم ساکت شـد و خـود را لال بـودن زد . غریبه او را کشان کشان نزد قاضی برد، قاضی از حال سوال کرد ، حکیم هم همچنان خاموش بود
قاضی به مـرد غریبه گفت ایـن بنده خـدا که لال است. غریبه گفت این لال نیست بلکه خودرا لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خـر مرا ندهد ، پیش از این با من سخن گفته
قاضی پرسید با تو سخن گفت؟ چهگفته؟ غریبه جـواب داد که به مـن گفت خرت را پهلوی اسب مـن نبند که لگـد بزند و پایـش بشکند . #قاضی خندید و بر دانش حکیم آفرین گفت