eitaa logo
قاصم الجبارین
81 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
65 فایل
https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401 لبیک یا خامنه ای ارتباط با مدیر: tsz8731@
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 👈 امیرکبیر و سماور ساز (قسمت دوم ) بلافاصله پس از ورود حكومت اصفهان مرا احضار نمود و گفت : بايد فورا دكانى با چند شاگرد تهيه كنى و هر چه مخارج آن مى شود نقدا از خزانه دولت دريافت نمائى و مشغول سماور سازى شوى . طبق دستور من هم فورا چند دكان كه خراب بود از صاحبش اجازه كردم و آنها را به يكديگر راه دادم و بر حسب موقيت و لزوم احتياجات در هر يك از دكانها بنائى نمودم . در يكى از دكانها كوره هائى جهت ريخته گرى ساختم و در ديگرى لوازم مسگری و در سومى سكوئى بستم كه شاگردان بنشينند، تا بدين وسيله بتوانم به کمک شاگردانم سماورهای خوبى را بسازیم . جمعا مبلغ دويست تومان مخارج بنا و دكان ها و فراهم كردن اسباب كار شد . اما از بخت بد من ، هنوز مشغول كار نشده بودم كه يك نفر مامور حكومتى مثل اجل معلق آمد و مرا با حالت خاصى مانند اين كه دزدى را گرفته باشد، نزد حاكم برد . به محض اين كه حاكم چشمش به من افتاد گفت : اين مبلغ دويست تومان را که قبلا به تو دادم متعلق به دولت است ، بايد بدون چون و چرا تمام آن را پس بدهى ! ولى چون آن پول خرج بنائى دكانها و ساير مايحتاج شده بود و من نيز از خود اندوخته اى نداشتم كه وجه مزبور را ادا نمايم ، به دستور حكومت تمام هستى مرا ضبط کردند كه جمعا به 170 تومان نرسيد . چون سى تومان ديگر باقى مانده را نداشته بپردازم ، سربازارها مرا مى بردند و در انظار مردم چوب مى زدند تا مردم به حال من ترحم كنند و آن پول وصول شود . بدين گونه آن سى تومان هم به مرور پرداخت شد ! در نتيجه آن چوبها و صدمات بدنى كه به من وارد شد ، امروز چشمهايم تقريبا نابينا شده و ديگر نمى توانم به كارگرى مشغول شوم . از اينرو به گدائى افتادم در صورتى كه اگر امير كبير را نگرفته بودند و در حمام فین کاشان به قتل نرسانیده بودند من همچنان مشغول كار بودم ، امروز يكى از بزرگترين ثروتمند ترین فرد اين شهر بودم . https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
💠 👈انسان در حد صفر روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند: نظرتان درباره زن و مرد چیست؟ جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱ اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰ اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰ اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت ! https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
دعوای شیطان و زن😂😂😂 زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهدیا نه ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است و راحت از پسش بر می آیم پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید به خانه ی ما و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت :کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!! شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد!!
💠مناجات با خدا گفتم منم اهل خطا، گفتي که بخشيدم، بيا گفتم شکستم توبه ها، گفتي که بخشيدم، بيا گفتم که اي ستّار من، اي حضرت غفّار من من بر خودم کردم جفا، گفتي که بخشيدم، بيا گفتم ز خوبي خالي ام، من دانه اي پوشالي ام بنگر تهيدستم خدا، گفتي که بخشيدم، بيا گفتم که احوالم بد است، از بس گناهم بي حد است بخشيده اي اين بنده را؟! گفتي که بخشيدم، بيا گفتم که نفسم سرکش است، جايم درون آتش است أِغفرلنا، أِغفرلنا، گفتي که بخشيدم، بيا... التماس دعا...
💠 👈اصل در غذا خوردن و سخن گفتن و خوابیدن آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفت: ند: او مردی دیوانه است. گفت: ک او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید :چه کسی هستی؟ عرض کرد : منم شیخ جنید بغدادی. فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد: آری. بهلول فرمود:طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد: اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم. بهلول برخاست و فرمود: تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفت: ند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.ویژه بهلول فرمود: : آیا سخن گفت: ن خود را می دانی؟ عرض کرد:آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن سخن گفت: ن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفت: ند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت: از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد:آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت: : جزاک الله خیراً! بهلول ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن، در مورد خواب هم آنچه گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
خواندنی 🌸✨طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین می‌کردند تا دزدهای گردو را بیابند. 🌸✨روزی، طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود که لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل، گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. 🌸✨پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند. پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. 🌸✨حکیمی عارف این صحنه را می‌دید. دید، صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: «برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدیدی؟» طفل گفت: «من ندزدیدم.» یکی گفت: «دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟» دیگری گفت: «من شاهد پریدنت از درخت بودم...» حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. 🌸✨ حکیم کُنجی نشست و زار زار گریست.گفت: خدایا، در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! 🌸✨خدایا امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبه‌ی گناهانم تنها باش. چنان‌چه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز بر من رحم کن و مرا نجات ده. https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
💠 👈بی انصافی 🔷آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف می فروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار “بی انصافی” ست. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است کفش هایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج می شد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهان مبارکش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟ گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم “بی انصافی” بود! https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
💠 💢 الاغی که اسیر شد؛ خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت رفت و شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی از دست دشمن کرده بود. ✍️ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن میدهند! و قصد هم ندارند /
💠 👈حاج آقا قرائتی در خيابان هاى مدينه قدم مى زدم كه يكى از ايرانى‌ها نظرم را به خود جلب كرد. او با يكى از كاسب هاى مدينه حرفش شده بود. بحث بر سر جنگ ايران و عراق بود. مرد كاسب مى گفت: قرآن مى گويد: (والصلح خير) حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى پذيريد؟ زائر ايرانى نمى توانست او را قانع كند. زائران ايرانى نگاهشان كه به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى! بيا جواب اين آقا را بده. 💥من به يكى از ايرانى‌ها گفتم: يكى از طاقه هاى پارچه را بردار و فرار كن. او همين كار را كرد. صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم: (والصلح خير)! خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم: (والصلح خير) ! گفت: پارچه‌ام را بردند. گفتم: حرف ما هم با صدام همين است. دزدى كرده و خسارت زده، مى گوئيم جبران كند، بعد صلح كنيم. گفت: حالا فهميدم. 📚کتاب خاطرات حاج آقا قرائتی https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
☑️ ▪️نصيب خواهر تو درد هجران شد چه هجراني از آن پس خواهرت مادام گريان شد چه گرياني ▪️تمام دلخوشي ما تو بودي بعد از آني كه پدر يك گوشه از بغداد زندان شد چه زنداني ▪️تو رفتي بي تو شد شهر مدينه ساكت و دلگير بدون يوسفم اين شهر كنعان شد چه كنعاني ▪️به اميد وصال تو فقط ترك وطن كردم برايم سختي اين راه آسان شد چه آساني ▪️نبودي حمله شد بر ما دلم خون شد تنم لرزيد نميدانم ولي انگار طوفان شد چه طوفاني ▪️همينكه شيعيان قم مرا بردند با عزت كمي درد من دلخسته درمان شد چه درماني ▪️گريز روضه را بايد بگويم واي من،در شام بميرم عمه ي سادات مهمان شد چه مهماني ▪️شلوغي،كوچه و بازار،نامحرم،يهودي ها هزاران روضه در اين بيت پنهان شد چه پنهاني... ✍️محسن صرامی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💠 👈زاییدن و مردن دیگ ملا نصرالدین از همسایه اش دیگی قرض گرفت، پس از چند روز دیگ را به همراه دیگ کوچکی به او پس داد. وقتی همسایه قضیه دیگ اضافی را پرسید، ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه ی خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملانصر الدین خبری نشد، همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد😊 همسایه گفت: مگر دیگ هم میمیرد؟ چرا مزخرف می گویی!!! ملا گفت: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی دیگ نمیزاید؟ دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد😄 این حکایت بعضی از ماست که هرجا به نفعمان باشد عجیب ترین دروغ ها و داستان ها را باور میکنیم اما کوچکترین ضررها را برنمی تابیم. https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
🌷سالروز میلاد خجسته علیها سلام مبارک باد ❤️ عظمت مادر....... مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟ مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه! فرشته گفت: اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی! سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت..... پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود... مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده یی؟ میخواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟ مادر با اطمینان پاسخ داد نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ مادر جواب داد: از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد... هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟ فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند. مادر پرسید: مگر خدا هم گریه می کند؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است... هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد. تقدیم به همه مادران سرزمینم.......