eitaa logo
قاصم الجبارین
78 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
65 فایل
https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401 لبیک یا خامنه ای ارتباط با مدیر: tsz8731@
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 👈اصل در غذا خوردن و سخن گفتن و خوابیدن آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفت: ند: او مردی دیوانه است. گفت: ک او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید :چه کسی هستی؟ عرض کرد : منم شیخ جنید بغدادی. فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد: آری. بهلول فرمود:طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد: اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم. بهلول برخاست و فرمود: تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفت: ند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.ویژه بهلول فرمود: : آیا سخن گفت: ن خود را می دانی؟ عرض کرد:آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن سخن گفت: ن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفت: ند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت: از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد:آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت: : جزاک الله خیراً! بهلول ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن، در مورد خواب هم آنچه گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
🔻 🔻 قاب پر زرق و برق 📱موبایلم رو تازه خریدم.دوستام گفتن حیفه که بدون قاب باشه،خراب میشه...یه قاب ساده براش انتخاب کردم. زنگ خورد، جواب دادم.همین که گفتگوم تموم شد، همکارام با صدای بلندی خندیدند و شروع کردند به دست انداختنم...که ای بابا،گوشی ۴۰ میلیونی خریدی،بعد دلت نیومد یه قاب درست و حسابی بخری 😔 خلاصه تو اون روزا، هر کسی گوشیم رو میدید،دوست ،فامیل،همین رو میگفت. منم بالاخره تسلیم شدم. رفتم یه قاب خیلی شکیل و زیبا خریدم...کلــــــــــی تو چشم بود... 😱 الان تو راهروی کلانتری روبروی سارق گوشی ام نشستم...مقصر اصلی اونه یا من؟ 🤩 آخه تو اتاق بازپرس که بودیم، میگفت:《گوشی ش از دور بهم چشمک می زد،وسوسه شدم...آخه خیلی قشنگ بود...آخه ....》 😢 یادم اومد که چادرم رو هم همینطوری از دست دادم،اطرافیان گفتن حیف نیست جوونی و هیکل زیبای خودت رو زیر اون چادر مشکی پوشوندی؟ اول یه چادر آستین دار زرق و برق دار...بعد نگین هاش بیشتر شد...دیگه زیر چادرِ جلوبازم بلوز شلوار میپوشیدم.....و حالا چند وقتیه چادرم رو گذاشتم کنار ؛ تونیک و شال و خرمن مویی که با باد میرقصه... یک آن به خودم اومدم ...من کی بودم...به کجا رسیدم‼️ خدایا!.... امان از حرف مردم !...امان از بی فکری!...امان از سستی در ایمان... ☺️ گوشی ام رو که پس گرفتم،حتما یه لباس مناسب تن ش میکنم.وقبل از گوشی ام،باید خودم رو درست بپوشونم. 😍 اینطوری در امان تریم ✍️نویسنده: خانم حقیقی | https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401
خواندنی 🌸✨طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین می‌کردند تا دزدهای گردو را بیابند. 🌸✨روزی، طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود که لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل، گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. 🌸✨پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند. پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. 🌸✨حکیمی عارف این صحنه را می‌دید. دید، صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: «برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدیدی؟» طفل گفت: «من ندزدیدم.» یکی گفت: «دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟» دیگری گفت: «من شاهد پریدنت از درخت بودم...» حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. 🌸✨ حکیم کُنجی نشست و زار زار گریست.گفت: خدایا، در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! 🌸✨خدایا امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبه‌ی گناهانم تنها باش. چنان‌چه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز بر من رحم کن و مرا نجات ده. https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
اهمیت برای حضرت علیه السلام نقل شده که مُقبل (شاعر اصفهانی) در جوانی در نهایت ظرافت و لطافت بود، در ایام محرم به جمعی رسید که به سینه زنی در عزای سیدالشهداء علیه‌السلام مشغول بودند، از روی مسخره چیزی خواند که عزاداران ناراحت شدند. پس از چندی به مرض جذام مبتلا شد، به طوری که مردم از او متنفر شده و در آتش خانه حمام قرار گرفت. سال دیگر روزی در کنار خرابه با دلی شکسته نشسته بود،‌جمعی از سینه زنان می‌خواندند: چه کربلاست امروز چه پر بلاست امروز سر حسین مظلوم از تن جداست امروز آتش در نهاد مقبل افتاد و به نظر حسرت به ایشان نگریست و گفت: روز عزاست امروز جان در بلاست امروز فغان و شور محشر در کربلاست امروز همان شب پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله را در خواب دید، وی را نواز ش کرده، از تقصیرش گذشتند. گویند نام او «محمد شیخا» بود و آن جناب او را «مقبل» لقب دادند. لذا شروع به سرودن قضایای سیدالشهداء علیه‌السلام نمود. گویند: چون واقعه شهادت را تمام نمودم شب جمعه بود، چندان خواندم و گریستم تا آنکه در بستر به خواب رفتم، در عالم خواب خود را در حرم منور فرزند علی(علیهماالسلام) دیدم که منبری گذارده، و جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله تشریف داشتن و در آن اثناء محتشم را حاضر کردند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: امشب شب جمعه است بر منبر برو و در مصیبت فرزندم چیزی بخوان. محتشم به امر آن حضرت بر منبر رفت، خواست در پله اول بنشیند حضرت فرمود: بالا برو،‌چون به پله دوم رفت، فرمود: بالا برو. و همچنین تا بر پله آخر منبر نشست و خواند: بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور واهمه در کمان فتاد هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد هر جا که بود آهوئی از دشت پا کشید هر جا که بود طائری از آشیان فتاد شد وحشتی که شور قیامت زیاد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان بر پیکر شریف امام زمان فتاد بی‌اختیار نعره هذا حسین از او سر زد چنانکه آتش او در جهان فتاد پس با زبان پر گله آن بضعه بتول رو بر مدینه کرد که یا ایها الرسول این کشته فتاده به هامون حسین تست وین صید دست و پا زده در خون حسین تست این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسین تست این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه خرگاه از این جهان زده بیرون حسین تست این خشک لب فتاده و ممنوع از فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین تست وین نخل تو کز آتش جانسوز تشنگی دود از زمین رسانده بگردون حسین تست این قالب طپان که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون حسین تست مقبل گوید: پس از فراغ از تعزیه داری و سوگواری، جناب پیامبر صلی الله علیه و آله خلعتی به محتشم عطا فرمودند. من با خودگفتم: البته اشعار من مورد قبول آن حضرت قرار نگرفته، زیرا به من دستور خواندن ندادند. ناگاه حوریه‌ای خدمت آن حضرت عرض کرد: جناب فاطمه زهرا(سلام الله علیها) می‌گویند: دستور فرمایید مقبل واقعه‌ای در مرثیه سیدالشهداء علیه‌السلام بخواند: پس حضرت مرا امر فرمودند بر منبر رفتم و بر پله اول ایستادم و خواندم:‌ روایت است که چون تنگ شد بر او میدان فتاد از حرکت ذوالجناح وز جَوَلان نه سیدالشهدا ، بر جدال طاقت داشت نه ذوالجناح دیگر تاب استقامت داشت کشید پا ز رکاب آن خلاصه ایجاد برنگ پرتو خورشید بر زمین افتاد هوا ز جور مخالف چون قیرگون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد ناگاه کسی اشاره نمود که فرود آی، دختر سید دو سرا بی‌هوش گشته، پس من فرود آمدم و منتظر عطایای البرایا بودم که دیدم ضریح منور سبط خیر البشر باز شد، و شخص جلیل القدری بر آمد. اما زخم سینهاش از ستاره افزون، و جراحات بدنش از شماره بیرون، خلعت فاخری به من عطا نمود. عرض کردم: فدایت گردم تو کیستی؟ فرمود: من حسینم. وقایع الایام: ص 58. https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
✍️ : یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت *اباعبدالله الحسین علیه السلام ..،* *بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!* *ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟* *گفت الحمدلله جام خوبه* *ارباب این باغ و قصر رو بهم داده* *دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.* *گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟* *گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،* *صدا زد آقا مشهدی علی* *خوش آمدی ..* *مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...* *این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...* *میگفت دیدم مشت علی گریه کرد* . *گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟*😭 *گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر* *دقیق حساب نوکری من رو داره* *برای هر نفر شخصا" هم چایی* *میریختم ، هم چایی میبردم ..😭.* *عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید.*.. *چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم😭* *چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود...*😭 **🚩 https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
💠 👈بی انصافی 🔷آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف می فروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار “بی انصافی” ست. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است کفش هایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج می شد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهان مبارکش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟ گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم “بی انصافی” بود! https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
💠 ✅زن فرانسوي دركنار بارگاه ملکوتی حضرت رقيه (سلام الله عليها ) جناب حجه الاسلام والمسلمين آقاي حاج شيخ محمد مهدی تاج لنگرودی ( واعظ ) صاحب تاليفات كثيره، دركتاب توسلات يا راه اميدواران صفحه 161، چاپ پنجم چنين می نويسد: يكي از دوستانم كه خود اهل منبر بوده و در فن و خطابه و گويند گی از مشاهير است،و مكرر براي زيارت قبر حضرت رقيه بنت الحسين( سلام الله عليها ) به شام رفته است، روي منبر نقل می ‌كرد: درحرم حضرت رقيه (سلام الله عليها ) زن فرانسوي را ديدند كه دو قاليچه گران قيمت به عنوان هديه به آستانه مقدسه آورده است مردم كه می دانستند او فرانسوی و مسيحی است از ديدن اين عمل درتعجب شدند و با خود گفتند كه چه چيز باعث شده كه يك زن نا مسلمان به اين جا آمده وهديه قيمتی آورده است چنين موقعي است كه حس كنجكاوی در افراد تحريك می ‌شود. روی همين اصل از او علت اين امر را پرسيدند و او در جواب گفت : همان گونه كه می ‌دانيد من مسلمان نيستم، ولی وقتی كه از فرانسه به عنوان ماموريت به اين جا آمده بودم در منزلی كه مجاور اين آستانه بود مسكن كردم. اول شبی كه می ‌خواستم استراحت كنم صدای گريه شنيدم . چون آن صداها ادامه داشت وقطع نمی ‌شد، پرسيدم اين گريه وصدا از كجاست ؟ در جواب گفتند : اين گريه‌ها از جوار قبر يك دختری است كه در اين نزديكی مدفون شده است . من خيال می ‌كردم كه آن دختر امروز مرده و امشب دفن شده است كه پدرو مادر وساير بازماندگان وی نوحه سرايی مي ‌كنند . ولي به من گفتند الان متجاوز از هزار سال است كه از مرگ و دفن او می ‌گذرد. برشگفتی من افزوده شد و با خود گفتم كه چرا مردم بعد از صدها سال اين گونه ارادت به خرج می ‌دهند ؟ بعد معلوم شد اين دختر با دختران عادی فرق دارد، او دختر امام حسين( سلام الله عليها ) است ... كه پدرش را مخالفين ودشمنان كشته‌ اند وفرزندانش را به اين جا كه پايتخت يزيد بوده به اسيری آورده‌اند و اين دختر درهمين جا از فراق پدر جان سپرده ومدفون گشته است . بعد از اين ماجرا روزی به اين جا آمدم. مردم زهر سو عاشقانه می ‌آيند ونذر می كنند و هديه می ‌آورند ومتوسل ميشوند. محبت او چنان دردلم جا كرد كه علاقه زيادی به وی پيدا كردم. پس از مدتی به عنوان زايمان مرا به بيمارستان و زايشگاه بردند. پس از معاينه به من گفتند كودك شماغير طبيعی به دنيا می آيد و ما ناچاراز عمل جراحی هستيم. همين كه نام عمل جراحی را شنيدم ، دانستم كه دردهان مرگ قرارگرفته‌ ام . خدايا چه كنم،‌ خدايا ناراحتم ، گرفتارم چه كنم،‌ چاره چيست ؟ وانديشيدم كه، چاره‌ای بجز توسل ندارم،‌و بايد متوسل شوم ..... به ناچار دستم را به سوی اين دختر دراز كرده و گفتم، خدايا،‌ به حق اين دختري كه دراسارت كتك و تازيانه خورده است وبه حق پدرش، كه امام برحق ونماينده رسولت بوده است و او را ازطريق ظلم کشته ‌اند قسم می ‌دهم مرا از اين ورطه هلاكت نجات بده ... آنگاه خود اين دختر رامخاطب قرارداده و گفتم، اگر من از اين ورطه هلاكت نجات يابم 2 قاليچه قيمتي به آستانه‌ات هديه می ‌كنم. خدا شاهد است پس از نذر كردن ومتوسل شدن،‌طولی نكشيد برخلاف انتظار اطبا ومتصديان زايمان،‌ ناگهان فرزند به طور طبيعی متولد شد واز هلاكت نجات يافتم . اينكه نيز به عهد ونذرم وفا كرده وقاليچه‌ها راتقديم می ‌كنم. https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
💠 💢 الاغی که اسیر شد؛ خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت رفت و شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی از دست دشمن کرده بود. ✍️ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن میدهند! و قصد هم ندارند /
💠 👈حاج آقا قرائتی در خيابان هاى مدينه قدم مى زدم كه يكى از ايرانى‌ها نظرم را به خود جلب كرد. او با يكى از كاسب هاى مدينه حرفش شده بود. بحث بر سر جنگ ايران و عراق بود. مرد كاسب مى گفت: قرآن مى گويد: (والصلح خير) حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى پذيريد؟ زائر ايرانى نمى توانست او را قانع كند. زائران ايرانى نگاهشان كه به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى! بيا جواب اين آقا را بده. 💥من به يكى از ايرانى‌ها گفتم: يكى از طاقه هاى پارچه را بردار و فرار كن. او همين كار را كرد. صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم: (والصلح خير)! خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم: (والصلح خير) ! گفت: پارچه‌ام را بردند. گفتم: حرف ما هم با صدام همين است. دزدى كرده و خسارت زده، مى گوئيم جبران كند، بعد صلح كنيم. گفت: حالا فهميدم. 📚کتاب خاطرات حاج آقا قرائتی https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
💠 👈زاییدن و مردن دیگ ملا نصرالدین از همسایه اش دیگی قرض گرفت، پس از چند روز دیگ را به همراه دیگ کوچکی به او پس داد. وقتی همسایه قضیه دیگ اضافی را پرسید، ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه ی خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملانصر الدین خبری نشد، همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد😊 همسایه گفت: مگر دیگ هم میمیرد؟ چرا مزخرف می گویی!!! ملا گفت: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی دیگ نمیزاید؟ دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد😄 این حکایت بعضی از ماست که هرجا به نفعمان باشد عجیب ترین دروغ ها و داستان ها را باور میکنیم اما کوچکترین ضررها را برنمی تابیم. https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231
🌷سالروز میلاد خجسته علیها سلام مبارک باد ❤️ عظمت مادر....... مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟ مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه! فرشته گفت: اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی! سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت..... پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود... مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده یی؟ میخواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟ مادر با اطمینان پاسخ داد نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ مادر جواب داد: از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد... هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟ فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند. مادر پرسید: مگر خدا هم گریه می کند؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است... هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد. تقدیم به همه مادران سرزمینم.......
#معلم 📱کاش... من یک موبایل بودم! ✍معلمی در مدرسه ابتدایی از دانش‌آموزان خود خواست انشایی بنویسند و از خداوند چیزی که آرزو دارند را درخواست کنند. هنگامی که به خانه بازگشت، و شروع به خواندن انشاهای دانش‌آموزان کرد یکی از انشاها احساسات او را برانگیخت و به گریه افتاد. در همین لحظه، همسرش وارد خانه شد و از او پرسید: چرا گریه می‌کنی، چه چیزی باعث گریه‌ات شده است؟! او پاسخ داد: انشایی که یکی از دانش‌آموزان نوشته است. همسرش پرسید: چه نوشته؟ گفت: بیا و خودت بخوان. 🔸همسرش شروع به خواندن کرد: «خدای من، امشب درخواست ویژه‌ای از تو دارم، می‌خواهم یک موبایل باشم! می‌خواهم جای او باشم! می‌خواهم در خانه جایگاه ویژه‌ای داشته باشم و مرکز توجه خانواده‌ام باشم. می‌خواهم خانواده‌ام بدون قطع کردن حرفهایم و بدون سؤال کردن، به من گوش دهند. می‌خواهم به من توجه کنند و مراقب من باشند همانگونه که از موبایل مراقبت می‌کنند حتی وقتی که خاموش است! می‌خواهم پدرم هنگامی که خسته از سر کار به خانه می‌آید، در کنار او باشم. می‌خواهم مادرم حتی وقتی ناراحت یا خسته است، کنار من بنشیند. می‌خواهم خواهر و برادرهایم بر سر همراهی با من دعوا کنند. می‌خواهم احساس کنم خانواده‌ام همه چیز را کنار می‌گذارند تا وقتشان را با من بگذرانند. و در نهایت، خداوندا از تو می‌خواهم که توانایی خوشحال کردن و سرگرم کردن آنها را به من عطا کنی! الهی، من چیز زیادی نمی‌خواهم؛ فقط می‌خواهم مانند یک موبایل زندگی کنم!» همسرش پس از خواندن انشا گفت: خدای من، این کودک واقعاً بیچاره است! چه والدین بد و بی‌رحمی دارد! 😭 معلم دوباره گریست و گفت: این انشای پسر خود ماست... 🔹فناوری‌های جدید...اینستاگرام، تلگرام، واتساپ، اسنپ‌چت، توییتر وغیره.. دارند ما را از خانواده، و حتی از احساساتمان دور می‌کنند. فرزندانمان بزرگ‌ترین سرمایه ما و امتداد زندگی‌مان هستند.. با آن‌ها زندگی کنید.. نه فقط برای آن‌ها. 👌 بهترین چیزی که شخصیت سالم یک کودک را شکل می‌دهد به‌ویژه در سال‌های اولیه زندگی و پیش از دوران نوجوانی، الگوی خوب بودن و نزدیکی عاطفی از سوی والدین است؛ متأسفانه بسیاری از ما از فرزندان خود دور هستیم؛ فرزندان ما دلتنگ ما هستند.. ‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷 سواد # https://eitaa.com/ghasem_jabarin1401/5231