eitaa logo
سنجاق‌چک‌شه .
988 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ‌نآم‌اللھ...👐🏻!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_دخــتـراے‌چــادرے‌اگــہ‌مســخـره‌؛ مــیــشیــن‌بــبینــیــن😅🤌‼️ 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
هر‌وقت‌تونستی‌درک‌کنی‌که... ‹داعش‌تو۱۸‌کیلومتری‌کردستان‌بود...› -حاجی‌گفت‌نزارید‌کسی‌خبردار‌شه اونموقع‌میفهمی‌‌کی‌بود‌و‌چیکار‌برات‌کرد !'_امنیت‌یعنی‌وجودتانک‌توخیابوناسوژه خنده‌باشه،نه‌دلیل‌ترس‌ووحشت‌وآوارگی، هروقت‌اینوفهمیدی‌حاج‌قاسم‌سلیمانی روهم‌میشناسی..🙃♥️!" 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
_حــجــاب‌در‌کــلــام‌شــهــدا؛ خــواهــران‌عــزیــزم👀🤌🏻‼️ 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_حــــجابــم‌بــہ‌شــما‌چــہ‌مــربــوطــہ‌؛ پاسخ‌کامــل‌دکتر‌رحیم‌پــور🤔🤌🏿:)))! 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
اما‌من‌کہ‌اورا‌مے‌بینم..‼️ حضرت‌موسے‌بن‌جعفر[علیه‌السلام] از‌پدران‌گرامیش‌از‌حضرت‌امیرالمؤمنین علے[علیه‌السلام]‌نقل‌فرمود‌کہ‌‌:‌روزے‌شخص نابینایے‌اجازه‌ورود‌خواست‼️ حضرت‌فاطمه[س]‌برخاست‌و‌چادر‌بہ‌سرکرد. رسول‌خدا‌[ص]‌فرمود‌:«‌چرا‌از‌او‌رو‌مے‌گیرے‌؛او‌کہ‌ تو‌را‌نمے‌بیند؟» حضرت‌فاطمہ‌پاسخ‌داد:«‌او‌مرانمے‌بیند،امامن کہ‌او‌را‌مے‌بینم‌و‌او‌اگر‌چہ‌مرا نمے‌بیندولے‌بوے‌مرا که‌حس‌مے‌کند‼️ [•منبع‌:‌بحارالانوار،‌ج‌۴۳،ص‌•۱۹۱] 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_فــرهــنــگ‌اســرائــیــلــے‌هــا؛ لفــظ‌کــتــلــت‌از‌کــجــا‌اومــد⁉️ 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
بچم حق میگه بخونین🤌🏼♥️!" ↬🌝🌿@ghatijat
سلام باشه الان میذارم👀🧡!" ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پارت49> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• گفتم: نه، تاریخش رو نگاه کن! هر دو با هم تاریخ
<پارت50> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• سر جایم خشکم زده بود، نفسم در نمی آمد، تاریکی مثل گرداب دورم می چرخید، سنگ قبرها تو سایه های سیاه خودشان می چرخیدند؛ از خودم پرسیدم، خیال داره با من چه کار کنه؟! با صدای ضعیفی که انگار از دور می آمد، به زحمت گفتم: -ری... تو واقعا مردی؟! صدایش، سنگین و یواش، تو هوای خفقان آور شب شناور شد: +متاسفم! قرار نبود شما به این زودی بفهمید! -ولی چطوری؟ یعنی... نمیفهمم... نگاهم به پشت سر او افتاد و نور سفید چراغ قوه را دیدم که به سرعت جا به جا می شد؛ لئو چند ردیف جلوتر، تقریبا لب خیابان بود و هنوز دنبال پتی می گشت! زیر لبی گفتم: پتی! وحشت راه گلویم را بسته بود و شکمم از ترس جمع شده بود؛ ری با لحن بی تفاوتی گفت: -سگ ها همیشه می فهمند! مرده های زنده رو تشخیص می دن! برای همین هم اول باید از دست اونها خلاص شد! بریده بریده گفتم: +می خوای بگی... پتی... مرده؟! ری با تکان سر جواب داد: -اول سگ ها رو می کشند! فریاد زدم: نه! و یک قدم عقب تر رفتم، خوردم به یک سنگ قبر مرمری کوتاه و چیزی نمانده بود تعادلم را از دست بدهم، ولی با یک جست خودم را از سنگ کنار کشیدم! +قرار نبود شما اینها رو ببینید! غیر از چشم های تیره اش که غم و غصه ازشان می بارید، صورت باریکش بی تفاوت بود: -قرار نبود شما چیزی بدونید، لااقل تا چند هفته دیگه، من "دیده بان" هستم! کارم این بود که شما رو زیر نظر بگیرم و مطمئن بشم که زودتر از موقع، اینها رو نبینید! یک قدم به من نزدیک شد، چشم هایمان به هم افتاد و داغی برقی که تو نگاهش بود، چشم هایم را سوزاند! _تو از پنجره مرا تماشا میکردی؟! تو توی اتاقم بودی؟! دوباره با تکان سر جواب مثبت داد: +من قبلا تو خونه شما زندگی میکردم! ضمن حرف زدن، یک قدم دیگر جلو آمد و من ناچار عقب رفتم و از پشت به سنگ مرمر سرد چسبیدم! -من دیده بان هستم! نگاهم را به جای دیگری انداختم که از نگاه خیره و سوزنده اش فرار کنم؛ دلم می خواست فریاد بزنم و لئو را صدا کنم و ازش کمک بخواهم، ولی خیلی از ما دور بود، و ترس مرا فلج کرده بود! _میدونی، ما به خون تازه احتیاج داریم! فریاد زدم: چی؟ منظورت چیه؟! _ شهر... این شهر بدون خون تازه زنده نمی مونه. هیچ کدوممون زنده نمی مونیم، خودت بزودی می فهمی، آماندا! میفهمی چرا ما مجبور بودیم شما رو به این خونه دعوت کنیم... به خونه مرگ! تو نوری که به سرعت بالا و پایین می پرید و به چپ و راست می افتاد، دیدم که لئو دارد به طرف ما می آید و بهمان نزدیک می شود؛ تو دلم گفتم، بدو لئو، فرار کن! زودباش. یک نفر رو پیدا کن! هر کسی رو که شده، با خودت بیار! این کلمه ها را تو ذهنم می گفتم؛ پس چرا نمی توانستم با زبانم آنها را فریاد بزنم؟! برق چشم های ری شدیدتر و زننده تر شد. حالا درست جلو من ایستاده بود؛ قیافه اش مصمم و بی احساس بود! +ری! حتی از پشت شلوار جین هم سردی سنگ مرمر را پشت پاهایم حس می کردم! خیلی یواش گفت: +خرابکاری کردم، من دیده بان بودم، ولی کارو خراب کردم! _ ری... می خوای چه کار کنی؟! چشم هایش برق زد و گفت: +واقعا متاسفم! خیز برداشت که خودش را از زمین بکند و روی من بیندازد! •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• «نویسنده:خاتون🖌» «کپی‌ممنوع‼️»
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پارت50> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• سر جایم خشکم زده بود، نفسم در نمی آمد، تاریکی م
<پارت51> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• احساس خفگی می کردم؛ نفسم در نمی آمد؛ دهنم را باز کردم که جاش را صدا کنم، ولی صدایی بیرون نیامد! لئو؟ کجا بود؟! به ردیف های قبر نگاه کردم، ولی نور چراغش را ندیدم! ری خودش را از زمین بالا کشید و تو هوا شناور شد؛ بالای سر من معلق ماند و یک جوری راه نفسم را بست، جلو چشمم را گرفت، خفه ام کرد! با خودم فکر کردم، من مرده ام، مرده! حالا من هم مرده ام! یکدفعه وسط تاریکی، نوری درخشید! نور به صورت ری افتاد، نور سفید و قوی هالوژن! لئو با صدای عصبی و زیری پرسید: -اینجا چه خبره؟ آماندا... چی شده؟ ری فریاد کشید و افتاد روی زمین، با صدای زیر و گوش خراشی که مثل زوزه بادی بود که از شیشه شکسته پنجره تو بیاید نجوا کرد: +خاموشش کن! خاموشش کن! ولی لئو نور قوی چراغ را روی صورت ری نگه داشت و گفت: -چه خبره؟ تو داری چه کار میکنی؟! کم کم توانستم نفس بکشم! به نور چراغ زل زدم و سعی کردم تپش قلبم را آرام کنم! ری بازوهایش را تکان می داد که از خودش محافظت کند، ولی من می دیدم که چه اتفاقی می افتد! نور کار خودش را کرده بود! پوست ری داشت ذوب می شد، همه جای صورتش شل شد، بعد آویزان شد و از کاسه سرش افتاد پایین! چشم هایم به دایره نور خیره مانده بود و نمی توانستم نگاهم را از آن بردارم؛ پوست ری زیر نور تا می شد، آب می شد! وقتی استخوان های زیر پوستش بیرون آمدند، چشم هایش از حدقه در آمدند، چشم هایش از حدقه در آمدند و بی صدا روی زمین افتادند! لئو با اینکه از ترس سر جایش میخکوب شده بود، چراغ را بی حرکت نگه داشته بود و هر دو بی حرکت، به آن جمجمه نگاه می کردیم، در حالی که دهان گشادش بهمان می خندید و کاسه های خالی و سیاه چشم هایش بهمان زل زده بود! ری یک قدم به طرف من برداشت و من جیغ کشیدم: وای! ولی فوری متوجه شدم؛ او راه نمی رفت، در حال سقوط بود! قبل از اینکه ری نقش زمین بشود، با یک جست خودم را کنار کشیدم... و وقتی جمجمه اش محکم به بالای سنگ مرمر خورد و با صدای چلپ تهوع آوری شکست، بی اختیار جیغ بی صدایی کشیدم! لئو داد زد: بجنب! آماندا... زود باش! و بازویم را محکم گرفت و سعی کرد مرا با خودش بکشد! ولی من نمی توانستم از ری چشم بردارم! که حالا جز یک مشت استخوان، لا به لای یک کپه لباس مچاله، چیز دیگری ازش باقی نمانده بود! _ آماندا، راه بیفت! •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• «نویسنده:خاتون🖌» «کپی‌ممنوع‼️»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🤲🏻🤍◗ [یـاخفیّ‌اللطف] ای‌یواشکی‌مهربون(((((:♥️🫀!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◖🖤🕊◗ برای‌مادردعاکردی‌اما، خودت‌همنشین‌حضرت‌زهرا‌شدی:))💔!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖♥️🌝◗ وقتی‌حاج‌قاسم‌وشهید‌صدرزاده، جوان‌های‌امروزی‌راجذب‌میکردند🤌🏼!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◖🌿🕊◗ هر‌ڪسۍ‌شھادت‌و‌صادقانہ‌بخواد، خدا‌اونو‌بہ‌مقام‌شھادت‌میرسونه، صادقانہ‌بخواه‌میشه((((:❤️‍🩹🤞🏿!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◖🖤🕊◗ آه‌از‌غمـــی‌کـه، تازه‌شـود‌باغمــی‌دیگر((((:❤️‍🩹📻!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◖🖤🕊◗ یارِگوشوارهِ‌قلبیِ‌حاج‌قاسم:))))💔!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat