سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ16> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> با خنده دنبالش راه افتادم که جل
#رمان <پاࢪٺ17>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
تقریبا نیم ساعت بود که همونطور پشت سرِ آرون راه میرفتم؛ سکوت بینمون اذیتم میکرد و آرون هم که انگار با چسب دهناش رو بسته بودن؛ منم حرفی نداشتم بزنم؛ نگاهی به دور و برم انداختم و از زیباییهای جنگل لذت بردم؛ سرمایِ هوا توی تنام نفوذ کرده بود و تنِ سردم رو از همیشه یختر کرده بود؛ خواستم به آرون بگم چند دقیقه بشینیم که سیاهی نزدیک پرتگاهی که آرون چند دقیقه قبل تذکرش رو بهم داده بود، توجهام رو به خودش جلب کرد؛ بدون اینکه به آرون بگم ازش دور شدم و سمت اون سیاهی رفتم؛ هرچی نزدیکتر میرفتم به مردی نزدیک میشدم که پشت به من ایستاده بود و دره رو تماشا میکرد؛ تقریبا چند متر ازش فاصله گرفتم و گفتم:
«هِی آقا، اینجا خطرناکه، چیزی شده؟»
همونطور که دستش توی جیباش بود سمتم برگشت؛ برای لحظهای تپش قلبم رو حس نکردم؛ بابام بود، دار و ندارَم بود؛ چند قدم نزدیکتر رفتم، ولی اون عقبتر رفت و با همون لبخندِ قشنگاش نگام میکرد؛ با مِن مِن لب زدم:
«بابا، خودتی؟ بابامی آره؟ چرا میری عقب بابا؟ چرا نمیای بغلم کنی؟»
لبخند از روی صورتش کنار نمیرفت؛ من بر عکس بابام، بی صدا در حال اشک ریختن بودم؛ بازم جلوتر رفتم؛ صداهای اطرافم رو نمیشنیدم، فقط خیره به صورتِ پدری بودم که هر قدم که من به سمتش میرفتم اون عقبتر میرفت؛ انقدر عقب رفت که وقتی پاهاش رو نگاه کردم داشت روی هَوا گام برمیداشت؛ اون لحظه اهمیتی ندادم و با گریه گفتم:
«بابا نرو عقب، دلم برات تنگ شده، میفهمی اینو؟ بزار بیام جلو، نرو عقب باشه؟ بزار بغلات کنم بابایی!»
همونجا وایساد؛ چشمام سیاهی میرفت، ولی اهمیتی ندادم و جلوتر رفتم؛ میخواستم قدم آخر رو بردارم که دستایِ گرمی دورَم حلقه شد و منو به طرف خودش کشید؛ به تنِ گرمی برخورد کردم و همونطور به زمین خوردم؛ سعی کردم خودم رو از حِصار دستایی که متعلق به آرون بود آزاد کنم، ولی منو بیشتر به خودش میفشرد و نمیذاشت از جام تکون بخورم؛ با گریه گفتم:
«ولم کن، تو رو خدا ولم کن، میخوام برم پیش بابام! ولم کن خواهش میکنم!»
آرون هم با بغض گفت:
«آروم باش نرگسم، آروم باش، هیچکس اینجا نیست، ببین! هیچکی اینجا نیست! آروم باش عزیزِ آرون!»
با چشمای اشکی به رو به روم نگاه کردم؛ راست میگفت، هیچکی اینجا نبود جز یه دره ترسناک و بلند؛ توهم زده بودم، ولی انقدر واقعی بود که عقلم رو اون چند دقیقه از دست داده بودم؛ نمیدونستم از بدبختیم گریه کنم یا به حرفهایی که آرون چند ثانیه پیش بهم زد، خوشحال بشم؛ از این پارادوکس مسخره سرم درد گرفته بود؛ به طرفِ آرون برگشتم و خودم رو داخل بغلش انداختم و به اشکهام اجازه ریختن دادم؛ آرون به هیچ حرفی به هقهق های من گوش میکرد و منو بیشتر به خودش فشار میداد، و دستهاش رو نوازشوار روی کمرم میکشید؛ بالاخره به حرف اومد و گفت:
«پاشو عزیزم تموم شد، پاشو، نرگسِ من باید قوی باشه، باشه؟ پاشو عزیزم!»
همونطور که توی بغلش بودم گفتم:
«مرسی جونم رو نجات دادی، ببخشید هر دقیقه دارم اذیتت میکنم، قول میدم دیگه حواسم باشه، ببخشید من...»
حرفم رو قطع کرد و گفت:
«چیزی نشده جانم، گفتم که تموم شد، پاشو بریم تا عصر نشده برسیم به شهر، بریم اونجا یه غذا خوری میشناسم، بدجوری گرسنمه!»
خندهی آرومی کردم و گفتم:
«میشه بغلم کنی؟ اگه میشه تا شهر توی بغلت باشم؛ فقط وقتی رسیدیم بگو که بیام پایین، بدم میاد مردم اونجوری ببینن منو!»
با خنده چشمی گفت و توی همون حالت بغلم کرد؛ کیفام رو از دوشَم جدا کرد و روی شونههای خودش انداخت؛ دستهام رو دورِ گردناش انداختم و سَرَم رو هم روی شونه چپاش انداختم؛ حالِ چند دقیقه پیشَم از بین رفته بود؛ چشمام رو بستم و توی این حسِ جدیدی که از آغوش آرون میگرفتم غرق شدم؛ انگار نه انگار که چند دقیقه قبل داشتم میمردم؛ آغوش آرون مثل آبِ روی آتیش بود؛ توی خودم بودم که دست چپاش روی کمرم نشست و بعد از کمی نوازش گفت:
«خوش میگذره اون بالا؟»
قهقههای زدم و گفتم:
«خسته شدی؟ بیام پایین؟»
نخیری گفت و ادامه داد:
«لازم نکرده راحت باش، ده دقیقه دیگه میرسیم شهر، فعلا لذت ببر؛ چقدر هم سبکی تو بچه، یه چیزی بخور جون بگیری؛ نه نه منصرف شدم، نخور، سنگین میشی نمیتونم دیگه اینجوری بغلت کنم!»
زیر لب چشمی گفتم و سکوت کردم؛ نمیدونستم از حرفاش ذوق کنم یا به چرت و پرتهایی که میگفت بخندم؛ بعضی وقتا باورم نمیشد که ۴۰ سالش باشه این مرد؛ ولی خب از حق نگذریم خیلی خوشگله؛ چند ساعت پیش که توی شهر بودیم همه زنهای توی بازار با چشمای گرد نِگاش میکردن؛ اگه خطرناک نبود همونجا میزدم چشمهاشون از کاسه در میاواردم؛ ولی حیف؛ بیخیال افکارم شدم و توی یه حرکت بوسهای روی گونه آرون کاشتم و به حالت قبلیم برگشتم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ17> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> تقریبا نیم ساعت بود که همونطور
«مــیــشــهبــغــلـمکــنــی؟!🫂🫀»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🫀!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامحسن:)
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ17> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> تقریبا نیم ساعت بود که همونطور
#رمان <پاࢪٺ18>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
از اون لحظه به بعد با خودم عهد بستم که مثل چشمام ازش مراقبت کنم؛ جای دخترِ نداشتهام بدونمِاش، و جای دختر نداشتهام بی چون و چرا، بدون هیچ منتی بهش محبت کنم؛ نرگس به من نیاز داره، منم متقابلا به وجودش نیاز دارم؛ میدونم نمیتونم به زور پیش خودم نگهش دارم، شاید بعد از کارمون پاشه بره، ولی حداقل توی این مدت میخوام کنارش زندگی کنم و از این زندگی لذت ببرم؛ لذتی که ۲۰ ساله ندارمش؛ لذتی که توی چند روز نرگس بهم هدیهش داد؛ توی افکارم غرق بودم که بوسهی نرگس روی گونَم هرچی که چند ثانیه پیش توی ذهنم کاشته بودم رو شُست و پهن کرد روی طناب؛ از اون شُست و شوهای زیبا؛ انتظار این حرکت رو ازش نداشتم، با خنده گفتم:
«دلبری توی روز روشن؟ حیف دستم بنده، ولی یکی طلبت نرگس خانوم!»
به چند ثانیه لبخند اکتفا کرد و چیزی نگفت؛ بیشتر به بغلم فشارش دادم تا شاکی بشه و چیزی بگه، ولی انگار که اونم منتظر همین بود، البته من اینطور فکر میکنم؛ خواستم خودم شاکی بشم و چیزی بگم که دروازه شهر رو دیدم؛ زیر لب لعنتی گفتم و در گوشِ نرگس به آرومی و با کمی شیطنت گفتم:
«خب از شانسِ بد تو رسیدیم، میای پایین یا بیارمت پایین؟ به من باشه نمیذارم ولی خودت گفتی دوست نداری بقیه ببینن!»
بدون هیچ حرفی و با کمک من از بغلم بیرون اومد، به آرومی روی زمین گذاشتمش و کیفش رو دستش دادم که روی شونهش انداختِش؛ زیر لب تشکری کرد و چند قدم ازم دور شد و منتظر شد که پشت سرش بیام؛ به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و از دروازه شهر رد شدم؛ منتظر شاکی بودنش شدم ولی واکنشی نشون نداد و محکمتر از خودم دستم رو فشرد؛ نگاههای خیره مردم دوباره شروع شده بود و میتونستم عصبانیت نرگس رو حس کنم؛ کمی طرفش خم شدم و گفتم:
«خشمتونَم خواستنیه نرگس خانوم!»
چشم غرهی وحشتناکی بهم رفت که از ادامهی حرفم منصرف شدم؛ با چشمم دنبال اون غذا خوری میگشتم، ولی هرچی چشم چرخوندم چیزی عایِدَم نشد؛ بیخیال شدم و به طرف یک عَطاری رفتم؛ مردِ عَطار مشغول چیدن وسایلش بود، با لحن گرمی گفتم:
«سلام، عذر میخوام شما میدونید غذا خوری کجاست؟»
مردِ پیر سر بلند کرد و گفت:
«سلام جوون، یکم باید بری جلوتر اینجا نیست، همین مسیر رو مستقیم برو خودت میبینیش!»
تشکری کردم و راهی که اون مرد گفته بود رو در پیش گرفتم؛ نرگس هم بی هیچ حرفی پشت سرم راه میومد؛ چند دقیقه حرکت کرده بودیم که غذا خوری رو دیدم، یکم شلوغ بود ولی بازم جا برای ما دوتا داشت؛ نزدیکتر رفتیم و میز خالی رو پیدا کردیم، روی صندلی رو به روی هم نشستیم؛ یکم استرس به جونم افتاده بود و دلیلش رو نمیدونستم؛ با صدای خانومی که بالای سرمون ایستاده بود به خودم اومدم؛ اون خانوم گفت:
«خوش اومدین چی بیارم براتون؟ بهترین غذامون برنج و گوشت گاوِ، مایل هستین؟»
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم؛ اون خانوم ازمون دور شد؛ نگاهی به نرگس انداختم که با لبخند داشت من و برانداز میکرد؛ متوجه نگاهام که شد به خودش اومد و نگاهش رو به میز داد؛ کوتاه خندیدم و همونطور گفتم:
«خوشگل ندیدی قشنگم؟»
بهم نگاه کرد و با خنده گفت:
«قبل از دیدار با شما خیر، ندیدم و نخواهم دید زیباتر از شما؛ راستی دیدی خانومِ چجوری داشت نگات میکرد؟ میخواستم بزنم...»
سکوت کرد و خندیدم، معترض گفتم:
«دختر کم دلبری کن، اینجا دستم بنده، شد دوتا طلبت نرگس خانوم؛ بعدشم، من کاری به نگاه بقیه ندارم، شما خوشگل خانوم نگام کنی بسمه!»
لبخند خجالت طوری زد و باز نگاهش رو به میز داد؛ از این همه خجالت و قرمز شدنش قند توی دلم آب میشد؛ بعضی وقتا دلم میخواست بگیرم بچلونمش و یه جوری لپِ قرمزش رو گاز بگیرم که جای دندونهام روش بمونه؛ به افکارم پوزخند زدم و چشمم رو به بشقابی دادم که همون خانوم رو به رومون قرار داد؛ تشکری کردم و مشغول خوردن شدم؛ نرگس هم همینکار رو میکرد؛ جوری با اشتها میخورد که منم ترغیب به خوردن شدم!
•دقـــــایـــــقـــــیبــــــعـــــد•
غذامون نصفه بود و من دیگه جایی برای خوردن نداشتم، اما نرگس مثل اینکه دست بردار نبود؛ لبخندی به شکموییاش زدم و مشغول نگاه کردنش شدم که صدای شکستن ظرف و ظروفها و هجوم چند مردِ غولتَشَن به سمتم توجهام رو جلب کرد؛ با سرعت سمتم میومدن و هرچی که جلوی دستشون بود رو میشکستن؛ نرگس با بُهت بهشون نگاه میکرد و حرکتی نمیکرد؛ یک نفر از اون مردها که به نظر میومد رئیسشون باشه عقبتر ایستاد و دو نفر از زیر دستهاش سمتم اومدن؛ به زور منو از میز جدا کردن و طوری گرفتنم که نمیتونستم تکون بخورم؛ با داد گفتم:
«ولم کنید چی از جون من میخواین؟»
رئیسشون پوزخندی زد و گفت:
«فراموشکار شدی آقا آرون، بهت گفتم یه روزی میام ازت انتقام میگیرم، امروز هم روز انتقامِ!»
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ18> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> از اون لحظه به بعد با خودم عهد
«امــروزروزانــتــقــامــهآرون!🤐✋🏿»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-فُزْتُوَرَبِّالْکَعْبَه،
بهپروردگارکعبهسوگند،
رستگارشدم🙂💔:))))))!"
#شب_قدر🌿
#شهادت_امام_علی
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🤍!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامعلی:)