وقتۍهمهدنیـٰامیگنبیخیـٰالشـو،
اُمیددرگوشآدمزمزمهمیکنهیه،
بارِدیگهتلاشکـن،جانزن💕シ!
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
اگهمیخواهۍرنگینڪمونرۅببینۍ،
بایدٺحملبآرونرۅداشتہباشــے💕꧇)!
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
مهمنیستچهڪسی؛قفلهارومیسازھ،
-مهماینههمهیکلیدها،دستخداست🌸:)"
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
ـــنیستدرمذهباینسلسلہهرگز،
دستےخالےازپنجرہفولادرضابرگردد❤️🩹!"
#امام_رضا🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
وقتۍوجودِخـداباورتبشه🚶🏿♀️،
خدایهنقطهمیزارﻫزیرِباورت،
-میشهیاورت:))))🤍؛
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
-مستحقـَّم،پیِروز؎همـہجـٰآرـاگشتـم،
همـہدادندنشـٰانـم،حـرمسلطـٰآنرـا💔シ"
#امام_رضا🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
-بهقـوݪمحـمدحـسیـݧپـویـٰانفـࢪ:
ڪربلـٰارویـٰامـہعلـتاشڪامـہ🥲❤️🩹'!'
#کربلا🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه
#رمان <پاࢪٺ34> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> بدون ذرهای نفس میدوید تا به جن
#رمان <پاࢪٺ35>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
خودش و دو فرد پشت سرش غرور آمیز بهم نگاه میکردن؛ تعجب کردم که چرا فقط دو نفر رو همراهش آوارده؛ ولی خب جواب واضح بود، من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم، اگه میخوام آرون سالم بمونه؛ یه قدم رفتم جلوتر و همونجا ایستادم؛ سعی کردم ترسم رو کنار بزارم و بعد سرم رو بالا بگیرم تا فکر نکنن همین اول کاری وا دادم؛ پوزخندی زد و گفت:
«خوبه هنوز عقلت سرجاشه؛ البته فکر میکنم نخوای که جون یه بیگناه بخاطر خودت به خطر بیفته، مگه نه؟»
با لحن محکم و قاطعی گفتم:
«کاری که گفتی رو انجام دادم، الان اینجام! کاری که میخوای رو بکن، من نیومدم که به سوالات جواب بدم!»
دو دستش رو از شدت عصبانیت مشت کرد؛ خوشحال شدم که تونستم یکم حرصش بدم؛ بالاخره اون منو زنده نمیذاشت، پس اگه امروز آخرین روزمه بزار قبلش ازش زهر چشم بگیرم؛ ولی کاش یکم فقط یکم قویتر بودم و نمیذاشتم بعد از کشتن بابام و آسیب رسوندن به آرون یه نفس راحت بکشه؛ چند قدم بهم نزدیک شد و با عصبانیت لب زد:
«زبونت دراز شده؛ خودت هم میدونی زنده از اینجا بیرون نمیری، ولی بازم زبون درازی میکنی؛ عب نداره خودم کوتاهش میکنم؛ فقط وای به حالت اگه چیزی که میخوام رو انجام ندی؛ و گرنه...»
وسط حرفش پریدم و گفتم:
«و گرنه چی؟ چیکار میکنی مثلا؟»
پوزخندی زد و با لحن مضخرفی گفت:
«و گرنه آرون جونت دار فانی رو وداع میگه! فقط کافیه یه اشاره کنم، اونوقت کار آرون تموم میشه؛ کاری که چند روز قبل نشد که انجام بدم! حالا چی نرگس؟»
آب دهنم رو قورت دادم و سعی میکردم که حرفهاش رو تحلیل کنم و بعد تصمیم بگیرم؛ البته نیاز به فکر کردن نبود، من یک انتخاب بیشتر نداشتم، برای نجات آرون هرکاری میکنم؛ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم؛ سرم رو بالا آواردم و گفتم:
«باید چیکار کنم؟»
خندهای کرد و رو به نوچههاش گفت:
«خوبه! فِری بیارِش!»
مردی که فری صداش زده بود قوطیای رو از جیبش خارج کرد و به رئیسشون داد؛ بعد از کمی برانداز کردنش نیشخندی رو به من زد و با همون میمیک صورتش گفت:
«فقط باید این قوطی رو سر بکشی!»
برای بار چندم توی موقعیتی قرار گرفتم که نیازی به سوال نداشتم تا اتفاقات رو به روم رو درک کنم؛ سَمی که میخواست به خوردَم بده اونقدر قوی هست که حتی قطرهای ازش نه تنها نیروم رو از بین میبره، بلکه از پا هم درم میاره؛ وقتی نیروم هم از بین بره دیگه نرگسی توی این دنیای فانی نفس نمیکشه، ولی خب حداقل آرونی هست که صدای نفسهاش بین درختای جنگل گم بشه؛ لبخندی زدم و گفتم:
«عجب! حدس میزدم! شماها کارتون رو در رو بودن نیست، همیشه از پشت حمله میکنین؛ مثل الان؛ انقدر جنم ندارین! انقدر سُستین که از سم استفاده میکنین!»
هر سهشون خندهی بلندی سر دادند:
«اوه! دیگه بیش از حد زبونت دراز شده بچه، تو هنوز سنت دو رقمی نشده، بعد واسه من کُری میخونی؟ میخوری یا اشاره کنم آرون جونت رو به فنا بدن؟»
عصبی دستم رو مشت کردم و با نفرت بهش نگاه کردم؛ نمیدونم چی باعث شده انقدر پست و خوار باشه، همه از همون اول که بد نیستن؛ امیدوارم یه روزی تقاص همهی کارهاش رو پس بده، من که نتونستم پس بگیرم، ولی مطمئنم کارهاش بی جواب نمیمونه؛ غرق در افکارم بودم که شروع به شمردن کرد:
«خیلی غرق شدی؛ میشمارم، برسه به صفر کار آرون رو تموم میکنم؛ ده، نُه، هشت، هفت، شش...»
میون حرفش پریدم و بلند گفتم:
«باشه باشه بدش اون کوفتی رو!»
قهقههای زد و قوطی سم رو جلوم پرت کرد؛ خم شدم و از روی زمین برشاش داشتم؛ درش رو باز کردم که بوی تندِش از همون فاصله نه چندان نزدیک به بینیم رسید؛ با تردید بهش نگاه کردم، چارهای نداشتم باید میخوردمش، توی یک راهی زندگیم قرار گرفتم نه دوراهی؛ همونطور که به قوطی دستم نگاه میکردم صدای نحساش به گوشم رسید:
«زود باش من وقت ندارم! نکنه ترسیدی؟»
جوابی به حرفش ندادم و یه ضرب تموم محتویات قوطی رو سر کشیدم؛ طعم تلخش باعث شد چهرهام درهم بشه؛ با شناختی که از این سم داشتم به دو دقیقه نرسیده اثرش رو میذاره و کم کم تا آغوش مرگ میبرتت، و خب درست حدس زدم درد قلبم شروع شده بود و از اون طرف هم دست چپم خون ریزی میکرد؛ پاهام سست شد و دو زانو روی زمین افتادم؛ صدای خندههاش اومد و همونطور گفت:
«بیش از حد انتظارم زود تاثیر گذاشت؛ خب دیگه واقعا خداحافظ بچه، البته تا از قطع شدن نفسهات مطمئن نشم از اینجا نمیرم، ولی در هر صورت خداحافظت!»
جونی نداشتم که بخوام جوابش رو بدم، همینطور جونی برای ایستادن؛ رو به پهلو به زمین برخوردم و به معنای واقعی کلمه پخش زمین شدم؛ چشمام تار میدید و این نوید رو بهم میداد که دیگه کارم تمومه؛ ولی خب ارزشاش رو داشت، الان بابا آرونَم سالمه؛ کاشی بهش میگفتم چقدر دوستش دارم، کاش!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه
#رمان <پاࢪٺ35> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> خودش و دو فرد پشت سرش غرور آمیز
«کاش...!❤️🩹»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
[📷⛓]
دختـرانِاینسرزمیـن،
پرورشدهندگانِقاسمسلیمانۍهاۍِ
فردا؎ِامامخـٰامنہا؎هستنـد❤️🩹🌱!'
#پروفایل🌿
#نظامی_طوࢪ
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه
بہنآماللھ...💙!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهحاجقاسم:)
سنجاقچکشه
#رمان <پاࢪٺ35> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> خودش و دو فرد پشت سرش غرور آمیز
#رمان <پاࢪٺ36>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
تقریبا یک ساعتی از رفتن نرگس گذشته بود و من هم هر ثانیهای که میگذشت دلشورهام بیشتر میشد؛ هزارتا فکر ناجور توی ذهنم رفت و آمد میکردن و من هم نمیتونستم ذهنم رو از این همه سردرگمی نجات بدم؛ بیخیال آتیش شدم و از جام بلند شدم، خواستم به طرفی که نرگس رفته بود برم که صدای خش خشی از پشت بوتهها توجهم رو جلب کرد؛ به سمت صدا برگشتم و گفتم:
«صدای چی بود؟ توهم زدم باز؟»
به سمت بوتهها گام برداشتم که یه دفعه مردی ازش بیرون اومد و به سرعت فرار کرد؛ به خودم اومدم و دنبالش دویدم؛ از شانس خوبم سرش به شاخهی درختی برخورد کرد و به زمین افتاد؛ به طرفش رفتم و بعد از قفل کردن دستهاش با لحنی عصبی گفتم:
«چرا منو میپاییدی؟ زود باش، و گرنه زندت نمیذارم؛ از شانس گندت هم الان اعصاب درستی ندارم!»
بر خلاف تصوری که کردم به حرف اومد:
«باشه باشه، رئیس منو فرستاد که اگه خواستی دنبال اون دختر بری وقتات رو تلف کنم تا کارش رو تموم کنن!»
برای لحظهای دستهام شل شد؛ کارش رو تموم کنن؟ کار نرگسم رو؟ مگه آرون مرده که بخوان خط بندازن روش؟ دستهای اون عوضی رو محکمتر از قبل گرفتم و تقریبا داد زدم:
«زود باش بگو کجان؟ چه بلایی میخوان سر دخترم بیارن؟ دِ بنال دیگه!»
با لحن ترسیدهای به حرف اومد و لب زد:
«بالای کوه! من فقط در این حد میدونم بخاطر یک آرون نامی کشوندنش اونجا؛ تهدید کرده بودن که اگه نیاد اونو میکشن! تو رو خدا بزار من برم دیگه حرفی ندارم بزنم!»
دستهاش رو ول کردم و از جام بلند شدم؛ یعنی بخاطر من تنهایی رفته؟ چرا نرگس چرا؟ چرا بهم نگفتی آخه؟ چرا جونت رو برای من بی ارزش به خطر انداختی؟ وای نرگس وای؛ از اون مرد دور شدم و به طرف کوه دویدم؛ هرچی نیرو داشتم رو گذاشتم تا نکنه دیر کنم، نکنه برسم اونجا و چیزی که نباید رو ببینم؛ اون دختر الان ضعیفه کاری نمیتونه بکنه؛ زیر لب با خودم گفتم:
«بمیرم برات نرگسِ آرون!»
نمیدونم با چه سرعتی و توی چند دقیقه، ولی بالاخره به کوه رسیدم؛ اون مرتیکه عوضی و دوتا نوچهاش مشغول حرف زدن باهم بودن؛ برگشتن و با دیدن من صدای خندهشون بلند شد؛ عصبیتر از چند دقیقه قبل از شدم و با صدای بلندی که گوش خودمم باهاش کر شد گفتم:
«دختر من کجاست عوضی؟»
قهقههای کرد و گفت:
«مثل همیشه دیر کردی آرون!»
با نوچههاش چند متر اونورتر رفتن و همونجا ایستادن؛ با صحنهای که رو به روم بود برای لحظهای تپش قلبم رو حس نکردم؛ چند قدم به سمت جسم کوچیک نرگس گام برداشتم و وقتی بهش رسیدم با زانو روی زمین افتادم؛ رو به پهلو افتاده بود و چهرهاش و لبهاش از گچ دیوار سفیدتر شده بود؛ بغلاش کردم و با لحن ترسیدهای گفتم:
«نرگس دخترم، ببینم چشمات رو!»
جوابی عایدم نشد؛ با بدنی که یخ زده بود و صدای نفسهای به گوش نمیرسید قطعا نباید جوابی میشنیدم؛ گوشم رو به قلبش نزدیک کردم تا آخرین امیدم رو امتحان کنم، ولی نه، حتی صدای تپشهای قلبش هم دیگه به گوشم نمیرسید؛ باورم نمیشد، یعنی تموم شد؟ یعنی دیگه نمیتونم دخترم صداش کنم؟ یعنی حسرتش به دلم موند؟ نرگس رو به آرومی روی زمین گذاشتم و از جام بلند شدم؛ با خشم به طرف اون سه بی همه چیز برگشتم و گفتم:
«نمیذارم از این کوه زنده بیرون برین! دخترم، زندگیم رو ازم گرفتین منم زندگیتون رو میگیرم!»
رئیسشون پوزخندی زد و گفت:
«ببینم چند مرده حلاجی!»
سرش رو تکون داد و با ایما و اشاره به نوچههاش فهموند که بهم حمله کنن؛ شمشیرم رو از غلاف در آواردم و مشغول مبارزه با اون دو نفر شدم؛ خب راستش هیکلیتر از من بودن و وقتی دیدمشون فکر میکردم برندهی نبرد نباشم، ولی خب مثل اینکه فقط باد کردن؛ در عرض پنج دقیقه کارم باهاشون تموم شد؛ رو به رئیسشون که با بُهت نگاهم میکرد کردم و گفتم:
«قویتر از اینا نداشتی؟ حالا نوبت خودته! قسم خوردم نمیذارم زنده از اینجا بیرون بری!»
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
«اونا به یه بادی بند بودن، فکر نکن من فقط رئیس بازی بلدم، قبل از رئیس شدن کل سپاه حاکم دست من بود!»
پوزخندی زدم و به طرفش گام برداشتم؛ به خودش اومد و شمشیرش رو از کمرش آزاد کرد؛ ضربههام رو دفع میکرد و منم مجال حمله کردن بهش نمیدادم؛ قویتر از اون دو نفر بود ولی از من ضعیفتر؛ ضربهای به پاهاش زدم که به پشت روی زمین افتاد، قبل از اینکه از جاش بلند شه پای راستم رو به سینهاش کوبیدم و لبهی تیز شمشیرم رو روی شاهرگش گذاشتم؛ رو به صورتش لب زدم:
«زندگی تو همینجا تموم میشه، به دست من، به دست کسی که بیست سال پیش والدینش رو توی کلبهشون آتش زدی! به دست کسی که به دخترش هم رحم نکردی! دیگه تموم شد!»
مجال حرف زدن بهش ندادم و شمشیرم رو توی سینهاش فرو کردم؛ درش آواردم و به طرف نرگس رفتم؛ اون عوضیا مردن ولی نرگسم...
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه
#رمان <پاࢪٺ36> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> تقریبا یک ساعتی از رفتن نرگس گذ
«صدایتپشقلبش...!🥲❤️🩹»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
سنجاقچکشه
#رمان <پاࢪٺ36> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> تقریبا یک ساعتی از رفتن نرگس گذ
#رمان <پاࢪٺ37>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
نرگس رو توی بغلم گرفتم و دست چپاش رو که خون تازه روش خود نمایی میکرد، به دست گرفتم؛ تازه دستش داشت خوب میشد و زخمهاش کمرنگ میشد ولی حالا چی؟ دستم رو به صورت سردش کشیدم و لب زدم:
«توی این بیست سال تازه داشتم رنگ زندگی رو میدیدم، ببین با رفتنت چجوری دوباره تیرهاش کردی!»
تلخ لبخندی زدم و ادامه دادم:
«ببین ماموریتمون انجام شد، دخل همهشون رو آواردیم؛ ببین انتقام والدینمون رو گرفتیم!»
به اشکهایی که بیست سال نریخته بودن اجازه باریدن دادم؛ آرونی که همه به غرورش و سنگینیش میشناختنش حالا عاشق شده بود، عاشق این دختر بچه؛ نه هر عشقی، نه! یک عشق پدرانه، یک عشق پدر دختری! افسوس به این آرون بدبخت که تا به یه روزش میخنده باید چند روز عذاب بکشه؛ حالا این چند روز عذاب با فدا شدن دخترش تبدیل شده بود به عذابی ابدی؛ میون اشکهایی که میریخت خطاب به نرگسم گفتم:
«چرا خودت رو فدا کردی؟ مگه این آرون بیچاره چقدر ارزش داشت؟ کاشی میشد جواب سوالم رو بدی! یه غریبه ارزش جون فدا کردن داره؟ لعنت به من که یه بار تا مرز مرگ بردمت؛ لعنت به من که بخاطر من بی لیاقت بدنت اینجور سرده و دیگه صدای تپشهای قلبت به گوشم نمیرسه!»
نرگس رو به بغلم فشار دادم؛ سرش روی شونهام افتاد و دو دست ریزه میزهاش آزاد دورم افتاده بود؛ کمرش رو نوازش میکردم و به اشک ریختن ادامه میدادم؛ دلم میخواست انقدر به حال خودم گریه کنم تا آبی توی بدنم نمونه؛ انقدر گریه کنم تا بیحال بشم و جونی برام نمونه؛ به حال خودم گریه میکردم که دستهایی دورم حلقه شد؛ کی میتونست باشه جز دردونهام؟ ولی آخه چطور؟ یعنی چی؟ با تردید لب زدم:
«نرگس دخترم؟ من، توهم زدم یا...»
سرفهی ریزی کرد و به سختی گفت:
«درد دارم، خیلی زیاد! میشه نجاتم بدی؟ اصلا تو خوبی؟ آسیب ندیدی؟»
نمیدونستم از شدت خوشحالی گریه کنم، یا برای این حالش اشک بریزم؛ از بغلم بیرون آواردمش و به چهرهی رنگ پریدهاش نگاه کردم؛ حتی توی این حالت هم زیبا بود؛ سرم رو کمی جلو بردم و پیشونیش رو بوسیدم؛ یکی از دستام رو روی گونهش گذاشتم و گفتم:
«من خوبم، ولی چند دقیقه پیش نه؛ مرسی که برگشتی، مرسی که رها نکردی این مرد تنهاتر از تنها رو!»
لبخندی زدم و ادامه دادم:
«چیکار کنم نرگس؟ بگو چیکار کنم خوب شی؟ الان بدنت ضعیفه؛ الان نیرویی برات نمونده نه؟»
سری تکون داد و به سختی لب زد:
«میشه گفت تقریبا هیچی برام نمونده؛ فقط یه راه داریم؛ باید بر خلاف میلام بریم پیش عَموم! اون میتونه بهم کمک کنه! گرچه بعید میدونم جون من رو بخاطر کینهش نجات بده!»
سردرگم از حرفهاش به تکون دادن سرم اکتفا کردم؛ آروم یکی از دستام رو زیر گردنش و اون یکی رو زیر زانوهاش قرار دادم و بلندش کردم؛ لحظهای هیسی از درد کشید که قلبم رو فشرد؛ به سمت اسب یکی از اون نوچهها رفتم و سوارش شدم؛ اسب خودم توی شهر پیش طبیب جامونده بود؛ همونطور که نرگس رو توی بغلم گرفته بودم، با افسار اسب رو حرکت دادم؛ آروم در گوش نرگس گفتم:
«خونهی عموت کجاست؟ باید بریم!»
چشمهاش رو باز کرد و گفت:
«از این جنگل برو بیرون؛ لب ساحل همونجا که اولین بار پیدام کردی برو و بعد از اون وارد جنگل بعدی شو، همینکه وارد شی و کمی جلو بری کلبهشون رو میبینی!»
سرب به نشونه تایید تکون دادم و سرعتام رو تا جای ممکن بالا بردم؛ نرگس سرش رو به سینهام تکیه دادم و باز چشماش رو بست؛ به حالتمون که نگاه کردم ذهنم رفت به قدیم؛ وقتی اولین بار دیدمش و با خودم آواردمش به کلبهام و زخماش رو درمان کردم؛ چیزی که توی دلم بود رو به زبون آواردم:
«من یه زخمت رو درمان کردم و تو روی همهی زخمام مرحم گذاشتی!»
لبخندی که زد دور از چشمم نموند؛ استرس و اضطراب عجیبی به وجودم رخنه کرده بود و این من رو میترسوند؛ اونجور که قبلا از عموش و کینهاش تعریف کرده بود میترسیدم نکنه واقعا کمکی به نرگس نکنه؛ سعی کردم افکارم رو کنار بزنم و روی مسیر متمرکز شم!
•نـیـمســـاعــتـیبــعــد•
با اشاره نرگس اسب رو نگه داشتم و بعد از محکم کردن نرگس به آغوشم از اسب به آرومی پایین اومدم؛ به طرف کلبه حرکت کردم، قبل از اینکه در بزنم صدای نالهی نرگس به گوشم خورد که ترسیده به صورتش نگاه کردم و گفتم:
«نرگس دخترم خوبی؟ درد داری؟»
به سختی به حرف اومد و گفت:
«نه، نه! در بزن لطفا، نمیتونم دیگه تحمل کنم! خواهش میکنم!»
چند بار در زدم و منتظر شدم تا کسی در رو باز کنه؛ بعد از حدود یه دقیقه خانوم نسبتاً مُسنی در رو باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد؛ بعد از اینکه نگاهش به نرگس گره خورد هینی گفت و داخل رفت و با مردی از خودش پیر تر به طرفمون اومد؛ خب مثل اینکه این آقا عموی نرگس بود، چهره جدی و خشکی داشت و این منو میترسوند!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه
#رمان <پاࢪٺ37> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> نرگس رو توی بغلم گرفتم و دست چپ
«درد...!❤️🩹»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
سنجاقچکشه
#رمان <پاࢪٺ37> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> نرگس رو توی بغلم گرفتم و دست چپ
#رمان <پاࢪٺ38>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
عصبی به نرگس نگاه کرد و بعد با چهرهای ترسناک به من؛ بدون هیچ حرفی کنار رفت و اشاره کرد تا به داخل بریم؛ خب مثل اینکه خودش فهمیده بود نرگس چرا حالش اینطوره و باید چیکار کنه؛ زن عموی نرگس کنار تختی ایستاد و رو به من گفت:
«پسرم بیا بزارش اینجا روی تخت!»
سری تکون دادم و آروم نرگس رو روی تخت گذاشتم؛ از درد چشماش رو بهم فشار میداد و قصدی برای باز کردنش نداشت؛ البته فکر میکنم که نمیخواست خیلی با عموش چشم تو چشم بشه؛ دستش رو گرفتم که عموش به طرفمون اومد و بالای سر نرگس، رو به روی من ایستاد و لب زد:
«سم خوردِش دادن درسته؟»
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم؛ آهانی زیر لب گفت و دست چپ نرگس رو گرفت و مشغول نبض گرفتن شد؛ رو به همسرش کرد و با لحن قاطعی گفت:
«خانوم اول یکم آب بیار بهش بدم، اینجوری نمیتونم کاری کنم!»
همسرش چشمی گفت و چند دقیقه بعد با لیوان آبی نزدیک من اومد؛ لیوان رو به دستم داد و با ایما و اشاره بهم فهموند تا آب رو به نرگس بدم؛ کمی تو صورت نرگس خم شدم و گفتم:
«نرگس جانم این آب رو باید بخوری!»
بالاخره چشماش رو باز کرد و بعد از چشم تو چشم شدن با عموش سلامی زیر لب گفت؛ عموش توجهی نکرد و انگار که چیزی نشنیده باشه خودش رو به اون راه زد؛ بهم برخورد ولی خب الان موقعیتی نبود که بخوام اعتراضی کنم؛ به آرومی آب رو به نرگس دادم که تا نصفه خورد و بعد عقب کشید؛ عموش به حرف اومد:
«میتونم درمانش کنم اما عوارض داره، اگر میخوای زنده بمونه باید گوش کنی!»
سری تکون دادم که ادامه داد:
«خودشم خوب اینو میدونه، برای درمانش باید به سرش نیرو وارد کنم تا به بقیه بدنش برسه؛ عوارضش هم اینه که حافظهاش رو از دست میده! کاری که تو باید بکنی اینه که از اینجا بری و دیگه دور بر برادرزاده من نپلکی! قبول؟»
تموم حرفهاش مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت، ولی بازم جای اعتراض نداشتم، نباید بخاطر دل خودم جوناش رو به خطر مینداختم؛ بعد از اینکه خوب شه دیگه آرونی رو یادش نمیاد ولی من که اون رو یادمه نه؟ همینکه من یادم باشه کافیه، همینکه حالش خوب باشه کافیه؛ بغضم رو قورت دادم و گفتم:
«قبوله، فقط، لطفا اجازه بدین تا مطمئن بشم حالش خوب میشه بعد بی سر و صدا میرم دیگه هم اینجا پیدام نمیشه قول میدم!»
عموش با لبخند فیکی بهم نگاه کرد و سری تکون داد؛ دست راستش رو روی پیشونی نرگس گذاشت و تمرکز کرد؛ بعد از چند ثانیه صدای نالههای نرگس بلند شد که از درد تقریبا فریاد میزد؛ نمیدونستم چیکار کنم، دستش رو گرفتم و مشغول نوازش کردنش شدم تا شاید کمی آروم بگیره؛ جلوتر رفتم و دم گوشش گفتم:
«آروم باش نرگس جانم، من اینجام!»
بر خلاف تصورم کمی آروم گرفت؛ عموش و همسرش را تعجب بهم نگاه میکردن که جوابشون رو با یه لبخند دادم؛ تقریبا بعد از پنج دقیقه عموش دستش رو از روی پیشونی نرگس برداشت؛ به نرگس نگاه کردم که غرق در خواب بود، یا درستترش اینکه بیهوش بود؛ عموی نرگس به حرف اومد و گفت:
«کارم تمومه، بهوش بیاد از منم سالمتره؛ حالا وقتشه که بری!»
چارهی دیگهای نداشتم، قول داده بودم برای جون نرگس از دل خودم بگذرم؛ دست نرگس رو از دستم جدا کردم و بوسهی آرومی روی پیشونیش زدم؛ برای آخرین بار بهش نگاه کردم و به طرف در کلبه رفتم؛ اگه وایمیسادم هم اتفاقی نمیفتاد اون منو یادش نمیومد؛ مثل یه غریبه بودم براش؛ حداقل خیالم راحته اینجا پیش خانوادهی نزدیکشه؛ از در بیرون رفتم که همسر عموی نرگس به سمتم اومد و گفت:
«معذرت میخوام پسرم ولی بدون به نفع خودشه؛ ممنونم مراقبش بودی، منم قول میدم اینجا اذیت نشه؛ خدا به همرات!»
لبخندی به حرفهاش زدم و سوار اسبم شدم؛ و بعد از یه ماه به طرف خونهی خودم راه افتادم؛ خونهای که حالا قراره با خاطرات دخترم توش زندگی کنم؛ قبل از اینکه به خونه برم تصمیم گرفتم سری به یاور بزنم؛ برای همین به طرف شهر راه افتادم!
•چـــهــلمــیــنبــعــد•
به شهر رسیدم و بعد از پیاده شدن از اسب به طرف مغازهی یاور رفتم؛ گوشهای نشسته بود و مشغول خوردن غذا بود، با دیدن من از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی بغلم کرد؛ متقابل بغلش کردم که ناخداگاه بغضم ترکید و اشک ریختم؛ یاور با تعجب ازم جدا شد و گفت:
«چیشده آرون؟ نرگس کجاست؟»
بازوم رو گرفت و به طرف گوشهی مغازه رفت، طوری که مردم بهمون دید نداشته باشن؛ روی زمین نشستیم و سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم؛ از پیدا کردن نرگس تا حرفهای عموش؛ یاور تموم این مدت بی هیچ حرفی به صحبتام گوش کرد؛ وقتی حرفم تموم شد لب زد:
«وای خدا من از دست تو چیکار کنم؟ چرا بهم نگفتی؟ الانم مگه چیشده؟ یه دختر بچه بود دیگه!»
خب مثل اینکه یاور هم منو توی این موضوع نمیفهمه؛ همون دختر، آرون بیست سال پیش رو برگردوند!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه
#رمان <پاࢪٺ38> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> عصبی به نرگس نگاه کرد و بعد با
«حافظه...!❤️🩹»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }