eitaa logo
قبله نور خوزستان
8.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
962 ویدیو
29 فایل
هیچ‌کس‌جز‌آنکه‌دل‌به‌خدا‌‌سپرده رسم‌دوست‌داشتن‌نمیداند . . #شهید‌مرتضی‌آوینی؛❣️🌱! اࢪٺبآط با مــا👇🏻💌 @Chlobepore ک‌‌پی آزاد + لینک کانال √ نشر خوبیها صدقه جاریه است🌿❤️:) به صرف #دل....
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 | 🔻آب خیلی کم بود حتی تقسیم و جیره بندی آب برای بچه‌ها کار سختی بود . در این هنگام ابراهیم بین اسرای عراقی چند قمقمه تقسیم کرد به هر سه اسیر زخمی یک قمقمه و هر شش اسیر سالم یک قمقمه ! 🔖 بعضی از بچه‌ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند اما ابراهیم با صلابت گفت ما شیعه مولا امیرالمومنین هستیم و باید مثل مولا عمل کنیم . بعد بقیه قمقمه ها را بین بچه‌ها تقسیم کرد دیگر هیچکس ناراحت و ناراضی نبود..... 📕 سلام بر ابراهیم۲ 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
💌 | 🔻آب خیلی کم بود حتی تقسیم و جیره بندی آب برای بچه‌ها کار سختی بود . در این هنگام ابراهیم بین اسرای عراقی چند قمقمه تقسیم کرد به هر سه اسیر زخمی یک قمقمه و هر شش اسیر سالم یک قمقمه ! 🔖 بعضی از بچه‌ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند اما ابراهیم با صلابت گفت ما شیعه مولا امیرالمومنین هستیم و باید مثل مولا عمل کنیم . بعد بقیه قمقمه ها را بین بچه‌ها تقسیم کرد دیگر هیچکس ناراحت و ناراضی نبود..... 📕 سلام بر ابراهیم۲ 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
| 🔻سجده‌های راهگشایِ شهید خرّازی... 📝 متن خاطره: بی‌سیم‌چی حاج حسین بودم. یه وقت‌هایی که خبرهای خوب از خط می‌رسید، من به ایشون می‌گفتم. حاجی هم با شنیدنِ خبرِ خوب، به سجده می‌رفت و خدا رو شکر می‌کرد... هر چه خبر بهتر بود، سجده‌های حاج حسین خرازی هم طولانی‌تر می‌شد. گاهی هم دو رکعت نماز می‌خواند... ✍🏼خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرّازی 📚منبع: یادگاران " کتاب شهید خرازی" ، صفحه ۶۲، کانال خاکریز خاطرات شهیدان 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
💌 | 🔻آب خیلی کم بود حتی تقسیم و جیره بندی آب برای بچه‌ها کار سختی بود . در این هنگام ابراهیم بین اسرای عراقی چند قمقمه تقسیم کرد به هر سه اسیر زخمی یک قمقمه و هر شش اسیر سالم یک قمقمه ! 🔖 بعضی از بچه‌ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند اما ابراهیم با صلابت گفت ما شیعه مولا امیرالمومنین هستیم و باید مثل مولا عمل کنیم . بعد بقیه قمقمه ها را بین بچه‌ها تقسیم کرد دیگر هیچکس ناراحت و ناراضی نبود..... 📕 سلام بر ابراهیم۲ 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔖 | 🚩 کوله پشتی پر از مهمات علی آتش گرفت و نتوانستند از او جدایش کنند، تمام بدنش سوخت و بر اثر حرارت آب شد اما صدایش در نیامد تا عملیات لو نرود... نوجوان 16 ساله 📕 ستارگان خاکی 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔰 | 🔻 صدای گرمی داشت با یه عده طلبه از تهران آمده بودند همه شان شهید شدند الا محسن ! این اواخر حال عجیبی داشت شبها تا صبح گریه میکرد و روزها شاد و خندان بود میگفت همه کارهایم رو کردم آماده و هیچ نگرانی ندارم . به یکی از بچه‌ها گفته بود وقتی شهید شدم این سربند رو ببند رو سینه ام !! جنازه اش که آمد سر نداشت سربند رو بستند به سینه اش روی سربند نوشته بود، انا زائر الحسین...... 📕 خط عاشقی ، ج۱ 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🌟 | 🔰 زیر باران نگاهش.... 🔻 عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. می‌گفت: «کسی نفهمه زخمی‌ شدم. همینجا مداوام کنید.» دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه.» بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی‌هوش شد! یه مدت گذشت. یک‌دفعه از جا پرید. گفت: «پاشو بریم خط.» قسمش دادم. گفتم: «آخه تو که بی‌هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی؟» 🚩 ....گفت: «بهت می‌گم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل.» فرمودند: «چی؟ چرا خوابیدی؟» عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمی‌تونم ادامه بدم.» حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به کارهات برس.» 🔅 به‌خاطر همین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی‌، حسینیه فاطمه ‌الزهرا (س)  ساخته است، سردار عشق و شهید عرفه.... 📍خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج احمد کاظمی 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🌷 🌺🕊 شهید مرتضی مسیب زاده 🦋 شهید خیلی دوست داشت با دوستان قدیمی و هیأتی اش رفت و آمد داشته باشیم 🍒 به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم و زمانی که نوبت منزل 🏡 ما می شد، ایشون تاکید داشت که همه چیز ساده و به دور از تشریفات باشد🌟 تا همه احساس راحتی و صمیمیت بکنند 🍃 هیچ وقت اجازه نمی داد که دو نوع غذا تدارک ببینم 🍛🍝🌯 صمیمیت آقا مرتضی و دوستانش به حدی بود که یادم می آید در ماه مبارک رمضان 🌙 یکی از دوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد و چون ما در سفر مشهد بودیم، منتظر شدند تا برگردیم🌴 و بعد این مهمانی برگزار شد 😊 دوستان شهید به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادر خطاب می کردند 🍇 و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغییر نشد 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔰 | 🔻 هم مداح بود هم شاعر اهل بیت می گفت من شرمنده ام که با سر وارد محشر بشم و اربابم بی سر ! بعد از شهادتش وصیتنامه اش را آوردند نوشته بود قبرم را توی کتابخانه مسجد المهدی کنده ام !! سراغ قبر که رفته بودند دیدند قبر برای هیکل شیر علی کوچک است ! گفتند حتما رازی دارد ! وقتی جنازه اش آمد قبر درست اندازه تن بی سرش بود..... سردار 📕 خط عاشقی ، ج۱ 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔰 | 🌟 چشمک ...! 🔻 شهید ناصرکاظمی رابطه روحی ویژه ای با مادرش داشت. مادر ناصر تعریف می‌کرد: یک شب وقتی ناصر مهمانم بود صحبت از شهادت او پیش آمد با هم راحت بودیم و این حرف‌ها اذیتمان نمی‌کرد به اوگفتم باید به من قول بدهی اگر شهید شدی در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی. گفت: قول می‌دهم قول مردانه. 🚩 شهید که شد وقتی داشتند توی قبر می‌گذاشتنش با زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم: ناصر، مادر، قولت که یادت نرفته عزیزِ مادر؟ خدا می‌داند همان موقع چشمانش یک بار باز و بسته شد. همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر قطعه 24 را پُر کرد. من از پسرم راضی هستم او تا لحظه آخر هم پای قولش ایستاد. ✍🏻خاطره ای از شهید ناصر کاظمی 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
📚 متوجه شده بودم که مدتی است پیش خانواده ی شهدا می رود و از آنها فیلم و خاطره می گیرد...📽 کارش این شده بود که هفته ای یکی دو بار پیش این خانواده ها برود و پای حرف هایشان بنشیند نمیدانم این فیلم ها الان کجا هستند، اما با عشق دنبال ثبت وقایع زندگی شهدا بود گاهی تعریف می کرد که مثلا "دیشب رفتم خانه ی فلان شهید و پدر شهید اینجوری گفت و من زار زار گریه کردم💔" یا "مادرشهید فلان حرف را زد و من هنوز هنگ هستم ..." ❤️ راوی ❥•|𔓘قبله نور خوزستان.. 🌊🌴| @ghebleyenoorkhuzestan
🔰 | 📍خرید دفتر و مداد برای فرزندان فقرا... 🌟یک روز دیدم علیرضا با محمدرضا دعوا می‌کند، علی را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا می‌گویم در مدرسه چه‌کار می‌کنی.» من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خودم نیاوردم. آن‌ها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روز‌ها داشت، حسابی هوایشان را داشتم. محمد را مدتی بعد کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چه‌کار می‌کند؟» محمد گفت «بابا نمی‌دانی با پول‌توجیبی که بهش می‌دهی چه می‌کند؟» من ترسم بیشتر شد و مضطرب شدم. گفتم «خوب بابا بگو با آن پول چه می‌کند؟» جواب داد «با آن‌ها دفتر و مداد می‌خرد و می‌دهد به بچه‌هایی که خانواده‌هایشان فقیر هستند.» 🌷شهید علیرضا موحد دانش🌷 🦋قبله ی نور خوزستان🦋http://eitaa.com/ghebleyenoorkhuzestan