eitaa logo
قبله نور خوزستان
8.1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
30 فایل
هیچ‌کس‌جز‌آنکه‌دل‌به‌خدا‌‌سپرده رسم‌دوست‌داشتن‌نمیداند . . #شهید‌مرتضی‌آوینی؛❣️🌱! اࢪٺبآط با مــا👇🏻💌 @Chlobepore ک‌‌پی آزاد + لینک کانال √ نشر خوبیها صدقه جاریه است🌿❤️:) به صرف #دل....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 | 🔻 یک بار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول ، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم برد ، در عالم رویا پدرم را دیدم! ، درب خانه را باز کرد ، مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبروی من ایستاد ، برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم ، نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود ، بلند شدم ، وضو گرفتم و نمازم را خواندم..... 🌷 📕 سلام بر ابراهیم 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
| 🔻 راز شهید محمد مهدی مالامیری، بعد از سه سال از زبان پدر ▪️گفت میخواهم عربی یاد بگیرم، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا. پیشنهاد مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود: "سلام بر ابراهیم". 📍آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد. 🔆 در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود. می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست. 🔹️به همه گفته بود باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند. درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت. انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است. 🔰حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت. مثل ابراهیم، او هم فرمانده نبود و اگر برمی گشت کسی بر او خرده نمی گرفت. اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است. 🔅 شاید خودش را برده بود به سال ۶۱، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل. با خودش گفت مگر عاشق ابراهیم نبودی مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ امروز همان روزی است که منتظرش بودی، بسم الله، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان. او ماند و معبری زد از بصر الحریر به کانال کمیل. 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🌟 | 🔻 تقريباً مهمات ما تمام شده بود ، ابراهيم بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برايشان صحبت كرد، بچه ها غصه نخوريد حالا كه مردانه تصميم گرفتيد و ايستاديد اگر همه هم شهيد شويم، تنها نيستيم مطمئن باشيد مادرمان حضرت زهرا (س) می آيد و به ما سر ميزند. بغض بچه ها ترکيد، صدای هق هق شان هم هی کانال را پر کرده بود، به پهنای صورت اشک می ريختند. ابراهيم ادامه داد غصه نخوريد، اگر در غربت هم شهيد شويم، مادرمان ما را تنها نميگذارد ! .... 📕 سلام بر ابراهیم 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
📝 | 💚🕊توبه کردم!!! 🕊💚 یک آدم لاتی بود واسه خودش !🤢 کارش چاقو کشی و خلاف بود، 🤭😑 توی تشیع جنازه یکی از دوستانش که از بچگی با هم هم بازی و بزرگ شده بودند و شهید شده بود از این رو به آن رو شد👌 و به جبهه آمد .😇 یک هفته ای میشد که آمده بود توی گردان ما نه سلامی نه علیکی و نه التماس دعایی !!😒 حالات عجیبی داشت دور از چشم همه بود و کارهایش را پنهانی انجام می داد🙁 موج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نماند جز یک تیکه از بازوش که نوشته بود توبه کردم !!....😭 💚شادی ارواحِ طیبهء شهداء و امام شهداء صلوات 💚 📕 امام سجاد و شهدا ، ص34 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 https://eitaa.com/ghebleyenoorkhuzestan
📝 | ⭕️ غیبت ⭕️ 📍بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. 🔅 از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.» 🌷 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔖 | 🚩 کوله پشتی پر از مهمات علی آتش گرفت و نتوانستند از او جدایش کنند، تمام بدنش سوخت و بر اثر حرارت آب شد اما صدایش در نیامد تا عملیات لو نرود... نوجوان 16 ساله 📕 ستارگان خاکی 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
| 🔻سجده‌های راهگشایِ شهید خرّازی... 📝 متن خاطره: بی‌سیم‌چی حاج حسین بودم. یه وقت‌هایی که خبرهای خوب از خط می‌رسید، من به ایشون می‌گفتم. حاجی هم با شنیدنِ خبرِ خوب، به سجده می‌رفت و خدا رو شکر می‌کرد... هر چه خبر بهتر بود، سجده‌های حاج حسین خرازی هم طولانی‌تر می‌شد. گاهی هم دو رکعت نماز می‌خواند... ✍🏼خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرّازی 📚منبع: یادگاران " کتاب شهید خرازی" ، صفحه ۶۲، کانال خاکریز خاطرات شهیدان 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔖 | 🚩 کوله پشتی پر از مهمات علی آتش گرفت و نتوانستند از او جدایش کنند، تمام بدنش سوخت و بر اثر حرارت آب شد اما صدایش در نیامد تا عملیات لو نرود... نوجوان 16 ساله 📕 ستارگان خاکی 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔰 | 🔻 نوجوان که بود ساواک دستگیرش کرد رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاع زندان اصلا خوب نیست، اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملا غیر بهداشتی بود!! به سید حسین گفتم، چه چیزی لازم داری برات بیارم؟ گفت، فقط یک جلد قرآن مسلط به قرآن، معتقد و عامل به آموزه های قرآنی بود‌ هویزه هم که شهید شد، در میان پیکر شهدا از قرآن جیبی اش شناسایی‌ اش کردیم... 📕 ستارگان خاکی 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔰 | 🔻 صدای گرمی داشت با یه عده طلبه از تهران آمده بودند همه شان شهید شدند الا محسن ! این اواخر حال عجیبی داشت شبها تا صبح گریه میکرد و روزها شاد و خندان بود میگفت همه کارهایم رو کردم آماده و هیچ نگرانی ندارم . به یکی از بچه‌ها گفته بود وقتی شهید شدم این سربند رو ببند رو سینه ام !! جنازه اش که آمد سر نداشت سربند رو بستند به سینه اش روی سربند نوشته بود، انا زائر الحسین...... 📕 خط عاشقی ، ج۱ 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔰 | 🌟 چشمک ...! 🔻 شهید ناصرکاظمی رابطه روحی ویژه ای با مادرش داشت. مادر ناصر تعریف می‌کرد: یک شب وقتی ناصر مهمانم بود صحبت از شهادت او پیش آمد با هم راحت بودیم و این حرف‌ها اذیتمان نمی‌کرد به اوگفتم باید به من قول بدهی اگر شهید شدی در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی. گفت: قول می‌دهم قول مردانه. 🚩 شهید که شد وقتی داشتند توی قبر می‌گذاشتنش با زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم: ناصر، مادر، قولت که یادت نرفته عزیزِ مادر؟ خدا می‌داند همان موقع چشمانش یک بار باز و بسته شد. همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر قطعه 24 را پُر کرد. من از پسرم راضی هستم او تا لحظه آخر هم پای قولش ایستاد. ✍🏻خاطره ای از شهید ناصر کاظمی 🦋قبله ی نور خوزستان 🦋 @ghebleyenoorkhuzestan
🔰 | 📍خرید دفتر و مداد برای فرزندان فقرا... 🌟یک روز دیدم علیرضا با محمدرضا دعوا می‌کند، علی را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا می‌گویم در مدرسه چه‌کار می‌کنی.» من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خودم نیاوردم. آن‌ها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روز‌ها داشت، حسابی هوایشان را داشتم. محمد را مدتی بعد کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چه‌کار می‌کند؟» محمد گفت «بابا نمی‌دانی با پول‌توجیبی که بهش می‌دهی چه می‌کند؟» من ترسم بیشتر شد و مضطرب شدم. گفتم «خوب بابا بگو با آن پول چه می‌کند؟» جواب داد «با آن‌ها دفتر و مداد می‌خرد و می‌دهد به بچه‌هایی که خانواده‌هایشان فقیر هستند.» 🌷شهید علیرضا موحد دانش🌷 🦋قبله ی نور خوزستان🦋http://eitaa.com/ghebleyenoorkhuzestan