eitaa logo
قصه ها و سرگرمیهای کودکان
44.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
2.6هزار ویدیو
39 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آی قصه قصه قصه ⭐️🍄دیشب که نترسیدی؟🍄⭐️ چند روزی میشد که حال مامان👱‍♀ خوب نبود استفراغ می کرد و بی حوصله بود. دست و پایش هم درد می کرد. بد اخلاق بود. چند بار با بابا👱‍♂ رفتند دکتر. یک شب که می خواستیم بخوابیم حال مامان بد شد. بابا بردش بیمارستان.🏥 نشستم رو به روی در توی هال. منتظر ماندم تا بیایند. از فکر این که حال مامان خوب نشود گریه ام گرفت. یواش یواش هول برم داشت و ترسیدم. یک هو صدای مامان توی گوشم پیجید که می گفت: هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن. این شد که به خدا سلام کردم و گفتم: خدا جونم! تو ازهمه تواناتری، لطفا حال مامانم را خوب کن.کاری کن که دیگه مریض نباشه منم قول می دم هر روز به گل های باغچه آب بدهم. آن قدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. 🏞صبح توی رخت خواب🛌 خودم بیدار شدم دویدم توی هال. بابا توی آشپزخانه بود. جا خوردم . به باباگفتم پس مامان کو؟ بابا توی فنجان چای☕️ ریخت و گفت: هیسسس، مامان خوابیده.👱‍♀😴 سرو صدا نکن زود آماده شو ببرمت مدرسه🏫. دویدم طرف اتاق مامان. مامان خواب بود. توی دلم گفتم: خدا جونم از ته دل ازت ممنونم. خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد😌 و گفت: عزیز دلم بیا پیشم. دیشب که نترسیدی؟ خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم. هم نترسیدم. آخه تنها نبودم. مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟ تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن. شیطونک؟ مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم. می خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش. بابا نشست. سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره. تعجب کردم. مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم. چیز مهمی نیست. یه اتفاق خوبه. بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم. یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟ به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر! بابا 👨‍👧صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی. باورم نمی شد. او هم گفت: راست می گه بابا. خواهر کوچولوت👧 این جاست و شکمش رو نشون داد. دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم. پریدم بالا. دست زدم و دور خودم چرخیدم. مامان که بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه. نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟ مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست. باور کن. گوشم را گذاشتم رو شکم مامان. صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد. بابا گفت: وای دیرم شد. بجنب بابا. بجنب بابا. بجنب چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا. ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم. بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها🪴 آب بدهم. 🧸@gheseh_gheseh
💕💕 لالایی لری لالالالا بخواب حالا لالالالا بخواب لالا لالالالا گلم هستی برات می خرم اسبی از اون اسبای برو باشه زِ هر اسبی🐴 جلو باشه لالالالا گل گردو بوات رفته پی اردو لالالالا گل نازی بوات رفته به سربازی لالالالا گل نعنا بوات👨 رفته و من تنها لالالالا به خوابش بَر به سیر سیب🍎 و نارش بَر لالالالا به گل مونی به یاقوت و به دُر مونی لالالالا گلی🌸 دارم که از گل بهتری دارم شبتون بخیر کوچولو های نازنینم😘 ـ 🧸@gheseh_gheseh
. سلام سلام 🙋‍♀ صبحتون بخیر خوشگلای من 😍 🧸@gheseh_gheseh
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎨🎈🎨🎈🎨🎈🎨 لویی نقاشی یاد میده😍🎨 این قسمت : « هواپیما » 🧸@gheseh_gheseh
نقاشی با اعداد😍🎨 عدد ١ 🧸@gheseh_gheseh
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ کودکانه یکی از زیباترین قسمت های کارتون بامزی " الاغِ مسابقه" 🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کمک طناب، لیوان های یکبار مصرف، توپ های 🥎🏀⚽️رنگی این بازی رو حتما انجام بدید🥰 🧸@gheseh_gheseh
آی قصه قصه قصه 💐 «موش کور» موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی🪨 نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت : «بیا برویم غذا بخوریم. » موش کور کوچولو گفت : «دلم می‌خواهد از لانه بیرون بروم.» مادر با تعجب او را نگاه کرد : «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت : «من دلم می‌خواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید🌞 را احساس کنم، دلم می‌خواهد هرروز آسمان را نگاه کنم. حرکت ابرها☁️☁️ را ببینم. می‌خواهم بدانم گل‌ها 🌼🌸چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم. » مادرپرسید : «این حرف‌ها را از کی شنیده ای؟» موش کور کوچولو گفت : «دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که بالای این خاک همه چیز زیبا تر است.» مادرموش کور کوچولو کنارش آمد. دستش را روی سرش کشیدو گفت : «من هم، وقتی هم سن وسال تو بودم این آرزوها را داشتم. ما موش کور هستیم. چون چشم‌های مان خوب نمی‌بیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی نازک است و با کوچکترین ضربه ای صدمه می‌بینیم.» موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت. مادراو را بوسید و گفت: «البته الان آن قدر بزرگ شده ای که بتوانی جلوی سوراخ بروی و بیرون را نگاه کنی. » موش کور کوچولو خوشحال😀 شد. فکری به ذهنش رسید ویک صندوق چه کوچولو برداشت. از راهی که مادر به او نشان داد، به طرف بالا حرکت رفت. سرش را از سوراخ بیرون آورد. گل زیبایی را دید. با خودش گفت: «با تعریف‌های کرم خاکی🪱 فکر کنم این گل است. » 🌸گل را چید، آن را بو کرد: «به به! چه بوی خوبی.» 🌸گل را داخل صندوقچه گذاشت. به اطراف نگاه کرد، بلند گفت: «ای آسمان! من می‌خواهم همیشه تورا ببینم، اما لانه‌ی مان زیر خاک است. می‌شود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟» آسمان گفت : «باشد.» موش کور کوچولو رو به خورشید گفت : «آهای خورشید، می‌شود یک تِکّه از نورهایت💫 را به من بدهی؟ دلم می‌خواهد در زیر زمین نورداشته باشم. » 🌞خورشید گفت : «بله، البته!» موش کور کوچولو صدایی شنید. پرسید : «این صدای چیست؟ » من رود هستم🌊. موش کور کوچولو گفت: «همیشه دوست داشتم صدایت را بشنوم، می‌شود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟ دلم می خواهد هرروز صدای رود را بشنوم.» رود خندید و گفت: «باشد، قبول. موش کور 🐀کوچولو صندوقچه‌اش را باز کرد. یک تِکّه رود،🌊 یک تِکّه نور⚡️، یک تِکّه آسمان توی صندوقچه‌اش گذاشت. درش را بست وبا شادمانی به طرف پایین رفت. دلش می خواست هر چه زودتر آن ها را به مادر و کرم خاکی🪱 نشان دهد 🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها این نقاشی 🎨عالیه! از گواش استفاده شده دوستان🌿👩🏻‍🎨 🧸@gheseh_gheseh