فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آی قصه قصه قصه
«غصه دل غازی»
#کلیپ_قصه
🧸@gheseh_gheseh
.
سلام گلهای زندگی😘👦👧
صبحتون به خیر باشه فرشته های قشنگم🌞🌻
🧸@gheseh_gheseh
28.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا زمان ظهور هست
شعار هر مرد و زن
عجل علی ظهورک
یا حجه ابن الحسن
🧸@gheseh_gheseh
.
آی قصه قصه قصه
قصه پیشی🐱 و پاندا🐼در جنگل سبز همه ی بچه های حیوانات به مدرسه می رفتند و خانم آهو به آنها درس می داد. بچه ها خانم آهو را خیلی دوست داشتند. او خوش اخلاق و مهربان بود و قصه های قشنگی برای آنها تعریف می کرد. روزی یک شاگرد جدید به مدرسه ی جنگل🌳🌳 سبز آمد. او یک بچه خرس پاندای ساکت و غمگین بود که با هیچ کس حرف نمی زد. هر چه بچه میمون🐒 برایش شکلک درآورد نخندید. هر چه بچه خرگوش 🐰دورش چرخید و گوشهایش را تکان داد نتوانست او را بخنداند. جوجه پرنده ها هم ترانه های شاد خواندند و به او خوشامد گفتند، اما بچه خرس پاندا ساکت و اخمو نشست و به آنها اعتنا نکرد.
خانم آهو که دید خرس پاندا 🐼خیلی ساکت است، به او گفت: پسر گلم برو با بچه ها بازی کن. آنها مهربانند و می خواهند دوست تو باشند. ببین میمون کوچولو و خرگوشک چقدر بامزه اند. به صدای بلبل و طوطی🦜 و قناری و کبوتر گوش کن، ببین چقدر قشنگ آواز می خوانند. اما خرس پاندای کوچولو سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت. چند روز گذشت و پاندا 🐼کوچولو جواب سلام بچه ها را نداد. پیشی کوچولو هر روز به پاندا سلام می کرد و می گفت: میومیو، پاندا کوچولو اخم نکن، خنده بکن، بیا با من بازی بکن. ولی پاندا ساکت و غمگین بود و به حرفهای او نمی خندید. یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد، پیشی دنبال پاندا راه افتاد تا ببیند او کجا می رود.پاندا کوچولو رفت و رفت تا به کلبه ی قدیمی و کوچکی در وسط جنگل رسید. جلوی در کلبه یک خانم و آقای پاندا نشسته بودند. آنها هم غمگین به نظر می رسیدند. پاندا کوچولو به طرف آنها رفت و کنارشان نشست. خانم پاندا، پاندا کوچولو را نوازش کرد و گفت: پسر نازم، امروز توی مدرسه چی یاد گرفتی؟ پاندا 🐼کوچولو جواب داد: مدرسه را دوست ندارم، دلم می خواهد به جنگل خودمان برگردیم. پیشی کوچولو آهسته آهسته به آنها نزدیک شد و سلام کرد. خانم و آقای پاندا جواب سلامش را دادند. پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: این همکلاسی منه. خانم پاندا به پیشی گفت: تو دوست پاندا کوچولوی ما هستی؟ پیشی کوچولو جواب داد: پاندا کوچولو با هیچ کس حرف نمی زند و دوست نمی شود. او همیشه اخمو و غمگین است، اما من دلم می خواهد با او دوست شوم. پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: ولی من دلم نمی خواهد. آقا و خانم پاندا با تعجب پرسیدند: برای چی؟ پاندا کوچولو جواب داد: من جنگل🌳🌳 خودمان را می خواهم، دوستان خودم را می خواهم. آقای پاندا گفت: آن جنگل دیگر وجود ندارد. آدمها تمام درختان 🌳را بریدند و به جایش خانه ساختند. تمام حیوانات آن جا آواره شدند. ما هم شانس آوردیم که اینجا را پیدا کردیم.پیشی🐱 کوچولو وقتی فهمید که چه بلایی به سر جنگل پانداها آمده خیلی ناراحت شد. به پاندا 🐼کوچولو گفت: غصه نخور، همه ی بچه های مدرسه دوستت دارند. فردا توی مدرسه ماجرای قطع درختان جنگل تان را تعریف کن تا بچه ها هم بدانند که چرا اینقدر غمگین و ناراحتی.فردای آن روز پاندا کوچولو به همه ی بچه های مدرسه سلام کرد و گفت: بچه ها، ما در یک جنگل سبز و قشنگ خانه داشتیم و زندگی می کردیم. آنجا پر از درختان بامبو🎋🎋 بود. همه ی پانداها بامبو دوست دارند. من دوستان زیادی داشتم و با آنها به مدرسه می رفتم، همه ی ما شاد و سرحال بودیم تا این که یک روز آدم ها 👱♂آمدند و با اره برقی به جان درخت ها افتادند و تمام درختان را بریدند و کم کم به جایشان خانه و آپارتمان و جاده ساختند و حیوانات جنگل را آواره کردند. تعدادی از حیوانات هم به دست آدم ها اسیر شدند، اما من و پدر و مادرم فرار کردیم و مدتها سرگردان بودیم تا این که به این جنگل رسیدیم و جایی برای زندگی پیدا کردیم. دل من برای دوستانم خیلی تنگ شده و از دست آدمها خیلی عصبانی هستم.
بچه های مدرسه از شنیدن داستان زندگی پاندا🐼 کوچولو خیلی ناراحت😔 شدند. آنها به پاندا قول دادند که دوستان خوبی برای او باشند. گفتند که از جنگل سبز مراقبت می کنند تا انسان ها نتوانند درختان را قطع کنند و حیوانات را آواره و بی خانمان نمایند. بعد هم نشستند و نامه ای نوشتند و تمام ماجرا را در آن شرح دادند و نامه را برای من فرستادند تا داستان آن را برای بچه ها بنویسم. من هم داستان را همان طور که خواندید برایتان نوشتم تا شما هم بدانید که قطع درختان🌳🌳 جنگل ها به دست انسان، گناهی بزرگ و اشتباهی جبران ناپذیر است. پس شما هم از درختان نگهداری کنید و هرگز شاخه های آنها را نشکنید و به آدم بزرگ ها هم سفارش کنید که بیشتر مراقب درختان🌳🌳 باشند و به خاطر ساختمان سازی، به جنگل ها حمله نکنند و درختان را قطع نکنند.
#قصه_متنی
🧸@gheseh_gheseh
Audio_781577.mp3
7M
قصه شب☆
📙مرغی که تخم طلا می کرد ....مرد
📚از کتاب :مثل ها
🎙گوینده ؛سارینا اژگان
#قصه_صوتی
🧸@gheseh_gheseh
.
سلام فرسته های خوش بوی من👧👦😘
صبحتون بهشت🌻🌞
ـ
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش حیوانات تقویت هوش
#کلیپ_آموزشی
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
یک کاردستی بامزه که بچه ها خیلی خوششون میاد😍
#کاردستی
🧸@gheseh_gheseh
.
آی قصه قصه قصه
«قوقولی ق... »
تالاپ
مالوین خروسه 🐔به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد.
- «من همیشه قبل از این که قوقولی قوقویم تموم شه از روی پرچین می افتم زمین. ولی چرا؟»
جاستین، مرغه کاکلی🐓، از بالای پرچین به او نگاه کرد و گفت: «نمی دونم»
مالوین بلند شد و خودش را تکاند. گرد و خاکی به پا شد. بعد گلویش را صاف کرد.
جاستین گفت: «دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
مالوین🐔 آهی کشید. جاستین درست می گفت. شاید باید بیشتر تمرین می کرد. دوباره بالای پرچین رفت. با پایش میله ی چوبی را گرفت و یک نفس عمیق کشید.
«قوقولی ق... »
تالاپ
مالوین🐔 دوباره به پشت خوابید و چشمش به آسمان افتاد. «نه»
جاستین 🐓گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
مالوین تمام روز را تا وقتی هوا تاریک بشه، تمرین کرد. صبح🌞 روز بعد هم تا پایان روز سعی خودش را کرد.
«قوقولی ق... »
تالاپ
«قوقولی ق... »
تالاپ
گلوی مالوین🐔 گرفته بود، سرش درد می کرد و همه تنش خاکی شده بود.
گفت:«این طوری نمی شه. شاید باید در کاری که انجام می دم، یه تغییری بدم.»
و به بالای پرچین رفت.
جاستین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
«شاید باید چشمامو👀 ببندم»
و چشمانش را بست.
«قوقولی ق... »
تالاپ
«نه»
دوباره بالا رفت
«شاید باید روی یکی از پاهام بایستم»
و یکی از پاهایش را بالا گرفت.
«قوقولی ق... »
تالاپ
مالوین به پشت خوابید و گفت:«فکر نکنم هیچ وقت بتوانم آوازم را تمام کنم.»
دوباره به بالای پرچین رفت و به پاهایش خیره شد. چه کاری را داشت اشتباه انجام می داد؟
اولین قسمت آوازش خیلی خوب بود. با پایش میله ی چوبی را می گرفت. بعد نوکش را بالا می گرفت و یک نفس عمیق می کشید. بعد مثل یک قهرمان می گفت: «قوقولی» حالا وقت گفتن «قوقو» بود.
او انگشتانش را باز می کرد و...
مالوین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
این بار مالوین میله را محکم با پاهایش گرفت. نوکش را بالا گرفت و یک نفس عمیق کشید.
«قوقولی»
مالوین تمرکز کرد تا انگشتانش را باز نکند. در عوض با انگشتانش میله را محکمتر گرفت و...
«قوقو»
جاستین با خوشحالی 😄گفت:«آفرین. آفرین»👏
مالوین سرش را بلند کرد و با قدی برافراشته روی پرچین ایستاد.
«قوقولی قوقو»
حالا دیگه هر روز برای همه ی حیوانات مزرعه🌾🌾 آواز می خواند و همه لذّت می بردند.
عالیه! این طور نیست؟
#قصه_صوتی
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گل زیبا با قاشق های پلاستیکی درست کنیم🌼😍
#کاردستی
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_حرکتی
بازی وقتی با حرکات بدنی کنترل شده همراه باشه، اثردهی روی مغز را چند برابر میکنه.
✔️ مناسب کودکان زیر ۵ سال
#بازی
🧸@gheseh_gheseh
،پیش مادر بمون - @mer30tv.mp3
4.04M
.
آی قصه قصه قصه
پیش مادر بمون
#قصه_صوتی
┄
🧸@gheseh_gheseh