029-BolBoleShekamo-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
2.26M
#قصه_صوتی
💠 بلبل شکمو
🔻موضوع: پرخوری
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📚 عموکتابی | مربی تربیتی🌱
🧸@gheseh_gheseh
29.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی
مهارت های زندگی
این قسمت: مدرسه جدید
🧸@gheseh_gheseh
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚🏻♂️ اوریگامی گل لاله🌷🌷
#اوریگامی
🧸@gheseh_gheseh
🌸 خانواده بینظیر من
مانند یک دست هر خانواده
هرکس یک انگشت در خانواده
بابا در این دست انگشت شصت است
او که نخستین انگشت دست است
انگشت بعدی یعنی میانه
او مادر ماست خانوم خانه
انگشت بعدی یعنی برادر
اینجا نشسته پهلوی مادر
پس آن یکی کیست؟
انگشت دیگر
آری درست است او هست خواهر
من هستم آخر انگشت کوچک
ما پنج انگشت هستیم باهم
باهم شریکیم در شادی و غم
گرچه جداییم ما پنج انگشت
هستیم باهم مانند یک مشت
#شعر
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧚🏻♂️ی دونه ظرف یک بار مصرف رو نخ کشی کنید..البته با فاصله..اسباب بازی های کوچیک رو بندازین داخلش..با انبرک از بچه ها بخواین از تو ظرف بردارن...
هدف از این دستورزی تقویت عضلات سر انگشتان،تقویت هماهنگی چشم و دست و تقویت تمرکز...👍😊
#دست_ورزی
#بازی
🧸@gheseh_gheseh
#قصه_متنی
🌿 شاخه ها را نبر
در جنگلی 🌳🌳🌳🌳سر سبز و زیبا، زیر درخت بلوط، خرس قهوه ای🐻 زندگی می کرد. او خرس مهربان و خوش قلبی بود. همه حیوانات او را دوست داشتند. او یک مغازه ی عسل 🍯فروشی داشت. عسل های🍯 او بهترین عسل های دنیا بودند، بخاطر همین همه حیوانات به او عسلی🐻 می گفتند.
یک روز صبح وقتی عسلی🐻 خواست وارد مغازه شود، سرش به چند شاخه خورد. شاخه های درخت 🌳را کنار زد و داخل رفت. اما وقتی خواست از مغازه بیرون بیاید دوباره سرش به شاخه ها گیر کرد.
عسلی🐻 با ناراحتی شاخه ها را کنار زد و گفت: باید فکری به حال این شاخه های مزاحم بکنم. خیلی بلند شده اند.
عسلی🐻 رفت از انبار طناب آورد و شاخه های مزاحم را به شاخه بالایی بست.
مدتی گذشت. میمون دم 🐒قهوه ای برای خریدن عسل به مغازه آمد و چند کوزه عسل خرید . او همین که خواست با کوزه عسل از مغازه بیرون برود، طناب پاره شد. شاخه ها محکم به کوزه ها ی عسل 🍯خوردند. کوزه ها از دست دم قهوه ای🐒 افتادند و شکستند.
عسلی 🐻به او گفت: دوست عزیز ببخشید، من الان چند کوزه عسل دیگر برایت می آورم.
میمون🐒 که سرتا پایش عسلی🍯 و چسبناک شده بود با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن دم قهوه ای🐒، عسلی 🐻تصمیم گرفت شاخه ها را کج کند. با طناب شاخه ها را به پشت دوچرخه اش بست و سوارش شد. پا زد و جلو رفت اما یکدفعه دیگر نتوانست پا بزند و به عقب کشیده شد. زاغی که از بالا داشت به عسلی نگاه می کرد گفت : داری چه کار می کنی؟
عسلی🐻 گفت : میخواهم شاخه ها را کج کنم.
زاغی بلند بلند خندید و گفت : شاخه درخت که کج نمی شود. الان بر می گردد و توی سرت می خورد.
عسلی 🐻که از پا زدن خسته شده بود، ناراحت و غمگین روی زمین نشست.
او کمی فکر کرد و گفت: دوست ندارم این شاخه ها را ببرم، اما چاره دیگری ندارم. عسلی 🐻رفت و با یک اره برگشت.
سنجاب🐿 خانم که دید شاخه ها تکان می خورد، از لانه اش بیرون دوید. تا عسلی را دید، گفت: چرا شاخه را می بری؟ نمی بینی شاخه ها پر از بلوط🌲🌲 هستند و با بریدن آنها این همه میوه از بین می رود.
عسلی 🐻گفت: دوست ندارم آنها را ببرم اما چه کار کنم آنها باعث دردسرند.
سنجاب 🐿خانم گفت: به جای اینکه شاخه را ببری، یک سایه بان بالای مغازه ات بزن تا شاخه به سر کسی نخورد.
عسلی 🐻خوشحال شد و گفت: چه فکر خوبی! همین کار را می کنم، تازه این طوری تابستانها هم میتوانم زیر سایه اش بشینم تا گرمم نشود.
سنجاب🐿 خانم خندید و گفت: همیشه ساده ترین راه بهترین راه نیست.
✍ نويسنده: خانم مريم فيروز
#قصه_متنی
🧸@gheseh_gheseh
25.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🪷🍃🪷🍃
مهدی یاوران عزیز،
بیاید باهم برای
سلامتی امام زمانمون (عجّل الله فرجه)
#کلیپ
#دعا
🧸@gheseh_gheseh