eitaa logo
قصه ها و سرگرمیهای کودکان
36.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
40 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD9c.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🐓🦃🐺🐓🦃🐺🐓🦃🐺 مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه 🌾🌾پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي 🐱گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي🐔 شكار كند . رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه🌾 🌾رسید . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد . روباه گفت🐱 : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟ خروس 🐔گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت 🌳احساس امنيت مي كنم . روباه🐱 گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند . خروس🐔 گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد روباه🐱 پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟ خروس🐔 گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ ! روباه 🐱گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم . خروس🐔 گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ناراحتي ؟ روباه گفت🐱 : مي ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت . و بدين ترتيب خروس🐔 از دست روباه🐱 خلاص شد . 🧸@gheseh_gheseh