#نهج_البلاغه
💧چشمۀ آب گرم
📿نماز مثل چشمۀ آب گرمه که ما روزی پنج بار خودمون رو توی اون میشوریم و کار های بدمون پاک میشن
📒 برگرفته از خطبه ۱۹۹
🧸@gheseh_gheseh
.
آی قصه قصه قصه
میوهی کاج
مناسب پنج تا شش سال
روزی روزگاری در حیاط یک خانهی بزرگ🏠 و قدیمی، یک درخت کاج🌲 زندگی میکرد. درخت، میوههای زیادی داشت. میوهها مانند کلبههایی سبز و گرد بر بلندای درخت کاج🌲 روییده بودند. میوههای کاج مانند کودکانی که به مادرشان چسبیدهاند از شاخههای قوی و زبر درخت کاج🌲 آویزان شده بودند و هر روز بزرگتر میشدند.
در بین میوههای کاج🌲، یک میوهی کوچک بود که دلش میخواست هرچه زودتر بزرگ شود. او به خوبی میدانست که هرچه بزرگتر شود رنگ سبزش به رنگ قهوهای و جنس چوبی تبدیل میشود. او همیشه از بالای درخت🌲 بزرگ به پایین نگاه میکرد. یک حوض آبی بزرگ در وسط حیاط بود و یک ماهی قرمز کوچک در آن زندگی میکرد. میوهی کاج همیشه از بالای درخت به ماهی قرمز 🐡خیره میشد. او آرزو داشت وقتی کاملا بزرگ و رسیده شد، از درخت جدا شود و به درون حوض بپرد تا ماهی قرمز 🐡را ببیند. میوهی کاج خیلی دلش میخواست با ماهی قرمز🐡 دوست شود و بازی کند.
روزها گذشت و پاییز🍁🍂 از راه رسید. برگهای درخت کاج🌲 یکی پس از دیگری به درون حوض میریختند و میوهی کاج هنوز هم منتظر بود تا از درخت کاج🌲 جدا شود. حوض پر از برگهای خشکیدهی کاج بود. میوهی کاج دیگر نمیتوانست ازبین برگهای خشکیده 🍁🍂کاج که به درون حوض ریخته بودند، ماهی قرمز را ببیند. تا اینکه یک روز ظهر با وزیدن یک باد🌬 خیلی تند، ناگهان میوهی کاج از درخت جدا شد و با سرعت به درون حوض آب پرتاب شد. میوهی کاج بلند فریاد میزد: آهای ماهی قرمز 🐡من دارم میام پیشت و یکهو شالاپ… به درون حوض افتاد…
هوا سرد بود و باد🌬 میوزید. میوهی کاج شروع به لرزیدن کرده بود. احساس میکرد چیزی درونش تکان میخورد. البته او دیگر میوهی بزرگی شده بود. رنگش قهوهای شده بود و پوستهای چوبیاش از او محافظت میکردند. او که بیصبرانه به دنبال ماهی قرمز 🐡میگشت، فریاد زد: ماهی قرمز کجایی؟ من نمیتونم ببینمت. زود باش بیا تا ببینمت. ناگهان از لابهلای برگهای خشک🍁🍂 روی آب، ماهی قرمز سرش را بیرون آورد و فریاد زد: من اینجام میوهی کاج، ایناها… منو ببین. میوهی کاج و ماهی قرمز🐡 با هزار سختی خودشان را از بین برگهای خشکیده🍁🍂 روی آب عبور دادند و یکدیگر را بغل کردند. میوهی کاج بعد از چند ثانیه دوباره متوجه چیزی درون خودش شد. درست بود انگار چیزی درونش تکان میخورد. حتی وقتی با ماهی قرمز 🐡بازی میکردند و بالا و پایین میپریدند همین احساس را داشت.
میوهی کاج بالاخره تصمیم گرفت تا چیزی را که احساس میکرد به ماهی قرمز🐡 بگوید. ماهی قرمز 🐡جلو آمد و به پهلوهای میوهی کاج دست زد. او هم متوجه شده بود. انگار درون شکم میوهی کاج چیزهای کوچکی قرار داشتند و تکان میخورند. ماهی قرمز 🐡ناگهان متوجه مساله عجیب و جالبی شد. روبه میوهی کاج کرد و گفت: میوهی کاج تو درون دلت پر از دانه است!! آره تو خودت یک میوه هستی اما درون لایههای بدنت پر از دانههای کوچولو هست. این دانههای کوچک بچههای تو هستند.
میوهی کاج که خیلی تعجب کرده بود، نگاهی به خودش انداخت و متوجه شد ماهی قرمز درست میگوید. درون بدنش پر بود از دانههای کوچک گرد که در لایهایی مثل پر پروانه خوابیده بودند. ماهی قرمز گویی که یک دفعه کشف بزرگی کرده باشد به میوهی کاج گفت: تو الان باید از حوض بیرون بروی و از دانههای خودت مراقبت کنی. تو حالا مادر آنها هستی. من میدانم که مادر از بچههایش مراقبت میکند.
ماهی قرمز به میوهی کاج کمک کرد تا از آب بیرون برود و به روی زمین بنشیند. ماهی قرمز میوه کاج را محکم هل داد تا بیرون بپرد. یدفعه میوهی کاج از حوض بیرون افتاد و دانهها از بدنش بیرون پریدند…. میوه کاج از حال رفت. دوباره باد🌬 شروع به وزیدن کرده بود. باد با قدرت زیادی دانههای کوچولو را لابهلای خاک حیاط پرتاب میکرد. روزها به همین منوال گذشت. انگار میوه کاج به خواب عمیقی رفته بود. ماهی قرمز🐡 که شاهد تمام اتفاقات بود با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد گاهی کمی آب 💦روی میوهی کاج و دانههایش بپاشد تا آنها بیدار شوند.
میوهی کاج ناگهان با چند قطره آب 💦از خواب🥱 پرید و وقتی چشمانش را به آرامی باز میکرد، چند جوانهی ظریف و کوچک بالای سرش دید که مثل رشتههایی نازک و سرحال ایستاده بودند. جوانهها اندکی سرشان را خم کردند و میوهی کاج را دیدند که آرام آرام بیدار میشود. جوانههای زیبا و سرحال همه با هم گفتند: مادر جان بیدار شدی؟
میوهی کاج از خوشحالی اشک درون چشمانش حلقه زد و از دیدن دانههای کوچکش که حالا تبدیل به جوانههای زیبایی شده بودند احساس غرور میکرد. او با صدایی لرزان از ماهی قرمز 🐡تشکر کرد و دوباره به خوابی عمیق و طولانی فرو رفت.
#قصه_متنی
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕
.
چه دایناسور بامزه ای🐢😍
#کاردستی
🧸@gheseh_gheseh
شهر ریاضی (قسمت دوم).mp3
3.41M
.
آی قصه قصه قصه
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما🥰
#قصه_صوتی
🧸@gheseh_gheseh
.
سلام عزیزای دلم😍
پاشین که صبح شده
صبحتون بخیر🌞🌻
🧸@gheseh_gheseh
هدایت شده از ایتایار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
کاردستی مرغ و جوجه با استفاده از تخمه آفتابگردون و پوست بادام زمینی 😁❤️
🧸@gheseh_gheseh
برف آمد❄️🌨
وقتی که برف آمد
دنیا چه زیبا شد
با شادی با خنده
تو کوچه غوغا شد
روی زمین پر از برف
در آسمان ها هم برف
در باغچه و پشت بام
اینجا و آنجا هر جا برف
#شعر
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
نقاشی جادویی بکش😁👀
🧸@gheseh_gheseh
📚#معرفی_کتاب
🌟#قهرمانان_کوچک🌟
✍به قلم:سیده زهرا طباطبایی
📚کتاب قهرمانان کوچک به قلم شیوا وهنرمندانه سیده زهرا طباطبایی و با تصویرگری امین دریانورد برای گروه سنی کودک_و_نوجوان و در وصفِ مقاومتهای یک نوجوان جنگ زده نوشته شده است.
نویسنده این کتاب با نثری روان و بیانی گرم و دلنشین از دریچه نگاه یک کودک فلسطینی، هیبتِ مهیبِ جنگ، سختی ها و آثار روانی آن را به تصویر میکشد
🧸@gheseh_gheseh
16.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های مهارتهای زندگی
این قسمت توپ فوتبال ⚽️⚽️
در این قسمت بچه های یاد میگیرن برای مهترین تصمیماتشون با چه افرادی مشورت کنن
#مهارتهای_زندگی
#پویانمایی
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی با نیم دایره
آموزش اشکال هندسی(تلفیقی هنر و ریاضی)
🧸@gheseh_gheseh
گروه سنی: #چهار_تا_پنج_سال اهداف: #الگو_خوانی #تقویت_هوش_فضایی #افزایش_تمرکز #دقت بازی به اینصورته که شما روی یکتکه کاغذ یا مقوا الگوهایی رو رسممیکنید یا نقطه گذاری میکنید و مهره هایی رودر اختیار کودکتان قرار میدهید تا مطابق الگو ها مهره گذاری کند اینجا برای کاهش خطر از اسمارتیز استفاده شده است.
🧸@gheseh_gheseh
.
معرفی کتاب
پدربزرگ ها همیشه یک عالمه قصه بلدند که برای نوه های شیرینشان تعریف می کنند. این بار پدر بزرگ ، قصه گرگ بد جنس را برای صدیقه تعریف می کند که دنبال حبه انگور است تا او را اسیر کند راز صندوقچه را بفهمد، اما صدیقه وقتی متوجه می شود قصه گرگ بدجنس واقعی است و پدر بزرگ راست می گوید که دیر شده است و خطر بزرگی تهدیدشان می کند ، حالا صدیقه باید پدر بزرگ را نجات بده
📚راز صندوقچه
🖋#فاطمه_بختیاری
🧸@gheseh_gheseh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آخ جون کارتون😍
#کندویی_ها(این قسمت:اتاق بچه)
🧸@gheseh_gheseh
24.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سرود سلام فرمانده ۳ منتشر شد
سلام فرمانده مهدی، سلام آقای خوبم
🧸@gheseh_gheseh
آی قصه قصه قصه
🐸☘ قورباغه ساده دل ☘🐸
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فریب خوردن
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. در کنار رودخانه ای بزرگ و پرآب قورباغه ای🐸 زندگی می کرد که بسیار ساده بود و همیشه حرف دیگران را خیلی زود باور می کرد و فکر می کرد که آنها راست می گویند. قورباغه🐸 ساده هر روز روی تنه درختی می نشست و به دور و برش نگاه می کرد.
یک روز وقتی آقا گنجشکه از بالای سر قورباغه 🐸پرواز می کرد با خودش فکر کرد قورباغه را اذیت کند. این بود که رفت و روی شاخه درختی در نزدیکی قورباغه نشست و جیک جیک کنان گفت: «سلام آقا قورباغه… چه روز قشنگی است.»
قورباغه🐸 سرش را بالا گرفت و به گنجشک نگاه کرد و گفت: «بله روز خیلی خوبی است.»
گنجشک گفت: «من حالم خیلی خوب است و احساس خوشحالی می کنم، ولی انگار تو بیمار شده ای! آیا این طور است؟»
قورباغه 🐸با ناراحتی به بدنش نگاه کرد و گفت: «تو چرا چنین حرفی را می زنی؟»
گنجشک بال هایش را به هم زد و گفت: «مگر چشمهایت خوب کار نمی کند؟ نمی توانی رنگ بدنت را که سبز است ببینی؟»
قورباغه به بدن سبز رنگ خودش فکر کرد با تعجب پرسید: «مگر چه عیبی دارد که بدن من سبز رنگ باشد؟»
گنجشک با بازیگوشی گفت: «خوب این علامت بیماری است دیگر! مگر پوست مرا نمی بینی؟ می دانی چرا سبز نیست؟… چون سالم هستم. در صورتی که مال تو سبز است و این نشان می دهد که تو بیماری!.»
قورباغه 🐸وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت و نگران شد و ساکت و غمگین سر جایش نشست. قورباغه🐸 روی تکه چوبی که در زیر بدنش قرار داشت دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن و از خودش پرسید: برای اینکه بار دیگر حالم خوب بشود باید چکار کنم؟»
او همین طور که گریه می کرد به همراه جریان آب رودخانه🌊 به جلو رفت. صدایش به گوش جغد🦉 عاقلی که روی شاخه درختی🌳 لانه داشت رسید. جغد وقتی صدای گریه آقا قورباغه🐸 را شنید، از درخت🌳 پایین آمد و به طرف او رفت و گفت: «چه شده آقا قورباغه؟ برای چه گریه می کنی؟»
آقا قورباغه🐸 سرش را بالا گرفت و به جغد🦉 نگاه کرد و گفت: «ای بابا دست به دلم نگذار که خیلی ناراحتم.»
جغد جلوتر آمد و گفت: «خوب بگو چه شده است و برای چه ناراحتی!؟ شاید من بتوانم به تو کمک کنم.»
قورباغه🐸 همان طور که گریه می کرد گفت: «من بیمار شده ام و برای همین خیلی ناراحت هستم، چون نمیدانم چه کار کنم تا حالم خوب بشود.»
جغد 🦉عاقل پرسید: «تو از کجا فهمیده ای که بیمار شده ای؟»
قورباغه به بدن خود اشاره کرد و گفت: «مگر نمی بینی که تمام بدنم سبز رنگ شده است. پس بیمار هستم.»
جغد🦉 وقتی این حرف را شنید تعجب کرد و پرسید: «چه کسی به تو گفته که رنگ سبز نشانه بیماری است؟ »
قورباغه🐸 با ناراحتی گفت: «گنجشک این حرف را زد.»
جغد🦉 عاقل با شنیدن این حرف فهمید که گنجشک می خواسته قورباغه🐸 را ناراحت کند. جغد🦉 کمی آرام شد و گفت: «آقا قورباغه به برگ های درخت نگاه کن! آیا آنها سبز نیستند؟»
قورباغه🐸 نگاهی به برگ های درخت انداخت و گفت: «درست است.آنها سبز هستند.»
جغد باز هم پرسید: «چمن ها چه؟ آیا آنها هم سبز رنگ هستند یا نه؟»
قورباغه 🐸نگاهی به چمن های اطراف رودخانه انداخت و گفت: «بله…بله. آنها هم سبز رنگ هستند.»
جغد🦉 دانا گفت: «خوب حالا به من بگو آیا درخت ها 🌳🌲و چمن ها بیمار هستند؟»
قورباغه 🐸پس از لحظه ای گفت: «خیر، آنها شاداب و سرحال هستند.»
جغد🦉 بال هایش را برهم زد و گفت: «آفرین.. حالا همه چیز را فهمیدی. و تو هم بیمار نیستی، بنابراین دیگر نباید ناراحت باشی.»
او این را گفت و از آنجا رفت. قورباغه🐸 که دیگر فهمیده بود بیمار نیست شروع به رقصیدن و آواز خواندن کرد و پشت سر هم می گفت: «رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!»
و این در حقیقت همان صدای «قور، قور» است که تمام قورباغه ها🐸 از دهانشان خارج می کنند، چون می خواهند بگویند که بیمار نیستند و رنگ سبز بدنشان خیلی هم قشنگ و خوب است.
#قصه_متنی
🧸@gheseh_gheseh
خرگوش باهوش و هدیه تولد.mp3
4.35M
.
آی قصه قصه قصه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
#قصه_صوتی
🧸@gheseh_gheseh