دختر نامنظم_۲۰۲۵_۰۲_۲۱_۱۶_۰۶_۵۳_۹۴۷.mp3
7.59M
--❁ـ﷽ـ❁--
👧🏻 دختر نامنظم
🎯 هدف: منظم باشیم✨
#گروهسنی۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
🌸🍃پرنسس گلها در دشت سرسبز
روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد، که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود.
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد.
مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد.
گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.
روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست.
وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .
گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند، یکی از آنها گفت:
کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد!
کبوتر گفت: این که کاری ندارد، من میتوانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم.
گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد، کبوتر، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد.
یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد.
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد، فهمید که صدای گریه مربوط به کیست؟ این صدای گریه ی غنچه های کوچولوی باغ بود.
آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند، نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آنها احساس تنهایی می کردند.
ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه ی آن ها را آرام کرد و سپس قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند.
صبح فردا، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی وارد باغ شد نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتری پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک. با این کار حالش کم کم بهتر می شد.
تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند.
گلها و غنچه ها از این که باز هم کنار هم از دیدن ملکه و مهربانی های او لذت می بردند خوش حال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند😊
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
کی از من قویتر است؟_۲۰۲۵_۰۲_۲۱_۱۷_۰۵_۴۵_۹۱۴.mp3
13.69M
--❁ـ﷽ـ❁--
🪓کی از من قویتر است؟
🎯 هدف: با آفریدههای خدا، مهربون باشیم و اونها رو آزار ندیم.
📚قصه های عامیانه
انتشارات: فانوس دانش
#گروهسنی۷_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
💞دوستی و محبت
در يك باغچه كوچک، دو درخت زندگی می كردند. يكی درخت آلبالو و ديگری درخت گيلاس.
اين دو تا همسايه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار كه می رسيد شاخه های اين دو تا همسايه پر از شكوفه های قشنگ می شد ولی به جای اين كه با رسيدن بهار اين دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شكوفه هايشان و اين كه كدام يک زيباتر است، بحث می كردند.
در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر اين بود كه ميوه های كدام يک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت: آلبالو های من نقلی و كوچولو و قشنگ هستند ، اما گيلاس های تو سياه و بزرگ و زشتند.
درخت گيلاس هم می گفت: گيلاس های من شيرين و خوشمزه است، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت، تا اين كه دو تا درخت پير و كهنسال شدند اما عجيب بود كه آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند. در يكی از روزهای پاييزی كه طوفان شديدی هم می وزيد ناگهان يكی از شاخه های درخت گيلاس، شكست، بعد هم شروع كرد به ناله و فرياد .
درخت آلبالو كه تا آن روز هيچ وقت دلش برای درخت گيلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهميتی نداده بود يكدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسايه عزيز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ايستادگی نداری می توانی به من تكيه كنی، من كنار تو هستم و تا جايی كه بتوانم كمكت می كنم، آخر من و تو كه به جز همديگر كسی را نداريم .
درخت گيلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو كمی آرامش پيدا كرد و گفت: درخت آلبالوی عزیز از لطف تو متشكرم می بينی دوست عزيز دوستی و مهربانی خيلی زيباست! حيف شد كه ما اين چند سال گذشته را صرف كينه و بد اخلاقی خودمان كرديم.
بعد هر دو تصميم گرفتند كه خود خواهی را كنار بگذارند و زيبايی های ديگران را هم ببينند.
فصل بهار كه از راه رسيد درخت گيلاس رو كرد به درخت آلبالو و گفت : «به به چه شكوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اينطوری خيلی زيبا شده ای !» و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنينم ، اين زيبايی وجود توست كه من را زيبا می بيند. به خودت نگاهی بينداز كه چه قدر زيبا و دلنشين شده ای !»
ديگر هر چه حرف بين آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی! و راستی كه دوستی و محبت چقدر زيباست💞
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
عادت بد غرغر کردن😣
اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه. اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم.
شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.
از مدرسه اومدم. گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه. بعد رفتم سر یخچال. یک نوشیدنی خنک می خواستم اما چیزی پیدا نکردم. حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم.
بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.
تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم. حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.
مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟
مامان! مامان! من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.
بابا! چرا خونه ی ما اینقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم. می شه عوضش کنی.
خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم. مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با هم صحبت کنیم. گفتم آره مادرجون! چی شده؟ مادربزرگ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم. دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی. ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی. به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن، به راه حل ها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی.
اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرف های مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست می گه. پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم.
صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود. من کره دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره رو هم امتحان می کنم.
همه به هم نگاه کردند و خندیدند. منم با اونا خندیدم😊
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
عادت بد غرغر کردن_۲۰۲۵_۰۲_۲۳_۱۴_۰۵_۲۴_۷۴۶.mp3
7.12M
--❁ـ﷽ـ❁--
عادت بد غرغر کردن😣
🎯 هدف: غرغر نکنیم و به راه حل فکر کنیم😊
#گروهسنی۵_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸
💞دوستی در طوفان 🌳🌪️🌧️
روزی روزگاری در دل یک جنگل سرسبز و زیبا، چشمهای زلال و شفاف وجود داشت. این چشمه، آبش را از دل زمین میگرفت و با صدای آرامشبخش خود، همه موجودات جنگل را به خود جذب میکرد. پرندگان در اطراف چشمه آواز میخواندند و حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا میآمدند.
یک روز، در حالی که آسمان به تدریج تیره میشد و ابرهای سیاه به آرامی جمع میشدند، ناگهان رعد و برقی در آسمان طنینانداز شد. صدای رعد و برق به قدری بلند بود که همه موجودات جنگل را به وحشت انداخت. برگهای درختان به شدت به هم میخوردند و باد شروع به وزیدن کرد.
در این میان، یک خرگوش کوچک به نام "فرفری" که در کنار چشمه نشسته بود، با ترس به آسمان نگاه کرد. او میدانست که باید به جایی امن برود. فرفری تصمیم گرفت به سمت درخت بزرگ و قدیمی جنگل برود، جایی که همیشه احساس امنیت میکرد.
در حین دویدن، فرفری به درختان سرسبز و برگهای درختان نگاه میکرد که چگونه در برابر باد تکان می خوردند او به یاد آورد که هر بار که باران میبارید، برگها چقدر زیبا و شاداب میشدند. اما این بار، رعد و برق او را نگران کرده بود.
وقتی به درخت بزرگ رسید، زیر سایهاش پناه گرفت. در آنجا، او متوجه شد که دیگر حیوانات جنگل هم به آنجا آمدهاند. پرندگان در بالای درخت نشسته بودند و خرگوشها و سنجابها در کنار هم جمع شده بودند. همه با هم در زیر سایه درخت بزرگ منتظر بودند تا طوفان بگذرد.
پس از مدتی، باران شروع به باریدن کرد و صدای رعد و برق قطع شد.
فرفری و دوستانش زیر درخت بزرگ در امان بودند و به صدای باران گوش میدادند.
وقتی باران تمام شد و آسمان دوباره آبی شد، همه حیوانات بیرون آمدند و کنار چشمه رفتند.
چشمه پس از باران پرآبتر از همیشه شده بود و آب زلالش در زیر نور خورشید میدرخشید.
فرفری با خوشحالی به چشمه نزدیک شد و از آب زلال نوشید. او فهمید که حتی در زمانهای سخت و طوفانی، دوستی و همکاری میتواند به آنها کمک کند تا از چالشها عبور کنند.
و اینگونه بود که فرفری و دوستانش یاد گرفتند که در کنار هم، میتوانند بر هر طوفانی غلبه کنند و از زیباییهای جنگل لذت ببرند😊
#قصه_متنی
📚|| @ghesehaye_khalehdina
بازِ پارشاه و خانهی پیرزن_۲۰۲۵_۰۲_۲۴_۱۴_۵۸_۴۳_۷۵۲.mp3
11.77M
--❁ـ﷽ـ❁--
بازِ پادشاه و خانهی پیرزن🏠
📚قصههای پندآموز مثنویِ معنوی
ناشر: هنارس
#گروهسنی۷_۱۲سال
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🎙|| @ghesehaye_khalehdina
✨️بِسْـمِ اللَّـهِ الرَّحْـمَنِ الرَّحِـیم✨️
🌸ٱللَّٰـهُمَّ صَـلِّ عَلَـىٰ مُحَـمَّـدٍ وَآلِ مُحَـمَّـدٍ🌸