eitaa logo
قصه 🌼بازی🌼کاردستی🌸کارتون
1.3هزار دنبال‌کننده
901 عکس
1.2هزار ویدیو
35 فایل
💜ویدا کوه شکاف هستم 💚 معلم پایه دوم ابتدایی 💙قصه گو(قصه درمانی) 💛مشاوره تحصیلی با ۲۵ سال سابقه https://eitaa.com/joinchat/3916693699Ca16abbfa64 قصه درمانی با داستان های آموزنده،شعر،کاردستی، بازی و ایده های خلاقانه ،آموزش نقاشی،قرآن ،حدیث
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ترانه تصویری زیبای کودکانه👫 (صبح که میاد ، ورزش میکنه یه کمی نرمش میکنه ، زود میشینه کنار میز.... 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
ضرب المثل آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب💙🦋 "آب که از سر گذشت، چه یک ذرع چه صد ذرع ـ چه یک نی چه صد نی" یا "آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب" کنایه از زمانی است که کار خراب می شود و آنچه که نبايد بشود شد ديگر زياد و کمش فرقي نمي کند. در زمانهای گذشته در جیحون سرمای سختی بود ، گاوچرانی هم در همین ایام ، گاومیشهای خود را از رود جیحون می گذراند که به دلیل طغیان اب در روزهای قبل به عمق رود افزوده شده بود ، گاوچران چون یک یک گاومیشهای خود از آب گذراند به سالار گاومیش خود رسید چون خواست او را ز جیحون بگذراند به داخل آب رفت و چون آب از سرش بیشتر شد به را ه خود در عمق پاینتر رود ادامه داد شخصی به او گفت: ای مرد آب که از سر گذشت چرا به راهت ادامه دادی؟ گاوچران گفت: در فصل سرما ، اب که از سر گذشت در جیحون چه به سری چه به وجبی چه به نیزه ای چو به زرعی و امروز شد: اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب
مامان پیشی و پنج تا بچه اش - @mer30tv.mp3
3.32M
مامان پیشی و پنج تا بچه اش 🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱 ‌‌ ╔═🌸🌿☃️.══════╗ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐤🐤قناری آی قناری 💞بچه های عزیز ، امام زمان (عجل الله فرجه) خیلی صلوات را دوست دارند. 💝ما می توانیم هر روز برای ایشان صلوات بفرستی 🎞 ∩_∩ („• ֊ •„)📺 ┏━━━∪∪━━━┓
🌸 دوستی صبح زود خرس کوچولو از خواب بیدار شد، رفت جلوی آینه، دید لپاش سرخ شده، یکم هم گلوش درد می کرد، احساس کرد سرش هم درد می کنه.با خودش گفت بهتره برگردم به تخت خواب و کمی استراحت کنم. دوستان خرس کوچولو در علف زار منتظر بودن تا خرس کوچولو بیاد و بازی رو شروع کنند... ولی هر چی منتظر شدن خرس کوچولو نیومد خرگوش گفت یه دور بازی کنیم، بعدش میاد، حتما تنبلی کرده و خواب مونده. بعد از یک دور بازی، بازم خرس کوچولو نیومد این دفعه همه نگران شده بودن. میمون گفت نکنه اتفاقی افتاده؟! کانگورو گفت من دیشب باهاش بودم، خبری نبود. خرگوش گفت شاید مریض شده؟! فیلی گفت: وای وای حالش بده! طوطی گفت: من الان میرم و ازش خبر میارم. طوطی پرواز کرد رفت به سمت خونه خرس کوچولو. روی شاخه نزدیک پنجره نشست و توی اتاق رو نگاه کرد، دید خرسی توی تخت دراز کشیده و پتو رو تا روی گوش هاش بالا آورده، لپ هاش هم سرخ شده. سریع پرواز کرد و اومد پیش حیوانات، گفت خرسی مریضه... فکر کنم تب داره. کانگورو گفت من یک دستمال تمیز تو خونه دارم، میرم اون رو خیس می کنم و میذارم روی پیشونی خرسی تا تبش پایین بیاد.... خرگوش گفت من تو خونه سبزیجات دارم، میرم براش یک سوپ داغ و خوشمزه درست میکنم. میمون گفت: منم میرم و میوه های تازه از درختان میچینم و میارم براش. فیلی هم گفت منم تو خونه شیر دارم، میرم از زنبور ها یکم عسل می گیرم و براش شیر عسل درست می کنم. همه رفتن.... کانگورو از همه زودتر رسیده بود خونه خرس کوچولو و دستمال تمیز و خیس میکرد و میذاشت روی پیشونی خرسی، تازه خرسی رو پاشویه هم کرده بود. فیلی با یک ظرف شیر عسل گرم اومد و داد به خرسی خورد. بعد خرگوش با یه قابلمه سوپ داغ و خوشمزه رسید، توی یک بشقاب سوپ ریخت و آروم آروم داد به خرس کوچولو. میمون و طوطی با میوه های تازه و آبدار رسیدن.... آب میوه ها رو به خرسی دادن تا بخوره.... کم کم داشت خورشید غروب می کرد و هوا تاریک می شد. خرسی احساس کرد دیگه سرش درد نمی کنه از تختش پایین اومد انگار حالش خیلی بهتر شده بود. دید کانگورو پای تخت خوابش برده... فهمید دوستانش خیلی براش زحمت کشیدن و مواظبش بودن تا حال خرسی خوب بشه. خرس کوچولو از همیشه بیشتر دوستانش رو دوست داشت و قدرشون رو می دونست. ای چینه چینه چینه دوستی چقدر شیرینه آخر قصه ی ما همینه و همینه😊 ✍نویسنده: خانم مرضيه خیاط زاد
1_7154386875.mp3
3.7M
یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز از نو؛ روزی از نو🤍🕊 این ضرب المثل را در موقعیت دیگری هم استفاده می کنند: وقتی کسی کلی تلاش می کند که مشکلی را حل کند و یا حتی تصمیم گرفته کار جدیدی را آغاز کند، اما موفق نمی شود و دوباره به همان خانه ی اول بر می گردد، این ضرب المثل را برایش به کار می برند. گاهی این مَثل را برای کسی استفاده می کنند که از آینده ترسان است و فراموش کرده که خدا روزی رسان همه است. به همین دلیل احساس شکست می کند و خود را دست خالی می بیند اما اطرافیانش به او امید می دهند و به او می فهمانند که نباید از آینده ترسید و باید با هر روزِ تازه ای در پی کار و تلاش بود. یعنی با آغاز هر روزی، تلاش انسان هم باید آغاز شود. بعضی وقت ها هم این ضرب المثل را به کسی می گویند که تذکرات دیگران را نسبت به رفتارهای ناپسندش فراموش می کند و روز بعد، همان ها را تکرار می کند. اینجاست که نصیحت کنندگان می گویند: این آدم بشو نیست! دوباره روز شده و روزی از نو
جیرجیرک و عاقبت تنبلی در یک تابستان گرم، زیر آفتاب داغ، مورچه ای دانه ای رابغل کرده بود. او برای فصل زمستان که سرد بود غذا جمع می کرد. کمی دورتر، جیر جیرک تنبلی در سایه ی برگی روی شاخه درخت بزرگی نشسته بود و استراحت می کرد. او وقتی مورچه را دید گفت: چرا کمی استراحت نمی کنی؟ تا فصل زمستان مدت زیادی باقی مانده بیا کنار من بنشین تا با هم آواز بخوانیم. مورچه گفت: نه نمی توانم. چون هر روز باید کار همان روز را انجام بدهم و گرنه عقب می مانم.بهتر است تو هم برای زمستان غذا جمع کنی چون زمان خیلی زود می گذرد. کمی به فکر آینده باش. حرف مورچه هنوز تمام نشده بود که جیرجیرک شروع کرد به آواز خواندن. او آخرین جمله های مورچه را که بسیار مهم بود را نشنید. مورچه در تمام فصل زمستان کار کرد اما جیرجیرک فقط آواز خواند و وقت گذراند. زمستان خیلی زود از راه رسید. برگ های درختان زرد شدند و مدتی بعد به زمین ریختند. شاخه های درختان همه خشک شدند و درختان به خواب زمستانی رفتند . برف آمد و با خود سوز سرما آورد. جیرجیرک گرسنه اش بود اما غذایی نداشت. سردش بود اما خانه اینداشت. او به در خانه مورچه رفت. وقتی مورچه در را باز کرد، جیر جیرک التماس کنان گفت: دوست من کمی غذا به من بده دارم از گرسنگی می میرم. مورچه گفت: یادت می آید تمام فصل زمستان آواز خواندی و به حرف های من گو ش نکردی؟ جیرجیرک با خجالت سرش را پایین گرفت و گفت: آن قدر گرسنه ام که چیزی به یاد نمی آورم. کمی غذا بده تا بخورم و جان بگیرم. مورچه به خانه رفت و کمی غذا برای جیر جیرک آورد. جیرجیرک آن را گرفت و التماس کنان گفت: اجازه بده لحظه ای هم از گرمای خانه ات گرم شوم. مورچه پاهای لرزان جیر جیرک را دید، او را به خانه اش راه داد. چون خونه مورچه خیلی کوچک بود جیر جیرک همان جا کنار در نشست. آن قدر گرسنه بود که غذاها را نجویده قورت داد. کمی بعد مورچه گفت: حالا که دیگر سیر شده ای باید بروی. چون من هم باید بروم و به بچه هایم غذا بدهم که وقت خوابشان است. جیر جیرک گفت: اما من جایی ندارم اگر از این جا بروم از سرما یخ می زنم. بگذار این زمستان را در خانه ات بمانم. مورچه گفت: این جا برای خود من هم کوچک است. اما در پایین جاده لانه ای خالی است که برف ان را پر کرده است. اگر برف ها را بیرون بریزی می توانی درآن جا زندگی کنی. نزدیک لانه کمی دانه خشک شده زیر برف ها مانده است. می توانی آن را هم به لانه ات ببری و این زمستان را بگذرانی. جیر جیرک گفت: کار خیلی سختی است. مورچه در را باز کرد و گفت: هر چه زودتر شروع کنی زودتر آن را می سازی و غذایت را هم تهیه می کنی. مورچه جیر جیرک را به بیرون خانه هدایت کرد. جیرجیرک که دیگر گرم شده بود و پاهایش توان راه رفتن داشت از خانه مورچه بیرون رفت. مورچه صدای آواز جر جیرک را که کم کم دور و ضعیف می شد شنید. چند روز گذشت. یکی از آن روزهای سرد بود که مورچه دوباره صدای ضربه های در را شنید. وقتی در را باز کرد جیرجیرک که از سرما به شدت می لرزید التماس کنان گفت: دوست عزیز بگذار بیایم داخل کمی گرم شوم و غذایی بخورم تا جان بگیرم. جیر جیرک سرش را زیر گرفت و گفت: هوا خیلی سرد است. مورچه همان طور که در را به شدت می بست گفت: حالا هم برو و آواز بخوان تا گرم شوی. جیر جیرک این بار با نا امیدی از در خانه خانه مورچه دور شد. در تمام فصل زمستان مورچه از آن غذای خوشمزه ای که با زحمت جمع کرده بود خورد و بچه هایش را هم سیر کرد. آن ها از گرمای خانه در آن روزها و شب های سرد لذت بردند. اما جیرجیرک تا فصل بهار گرسنگی کشید و سرما راتحمل کرد.
(علیه السلام) ☘نشسته مهر عسکری به قلب شیعیان او ☘همان که داده روز و شب به ما امیدو آبرو ☘تویی امام عسکری تویی امام پاک ما ☘تویی صفای زندگی تویی امید و رهنما 💐💐💐💐💐💐💐
(علیه السلام) بر شیعیان خود 🌷 آقا تو برتری هستی امام ما 🌷 هستی تو عسکری(ع) بعد از تو آمده 🌷 مولای دیگری هستی امام ما 🌷 هستی تو عسکری(ع) ما خاک پای آن 🌷 خورشید سَروری هستی امام ما 🌷 هستی تو عسکری(ع) مانند مصطفی(ص) 🌷 مانند حیدری(ع) 👤شاعر :مهدی وحیدی صدر 💐💐💐💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 توصیه های (ع) در خصوص 💐سالروز ولادت امام حسن عسکری(ع) پدر عزیز و بزرگوار امام زمانمان (عج) را تبریک عرض می نماییم🌷💐
🦋دعای کودکانه (برای بچه های غزه)🇵🇸 سلام خدای خوبِ من سلام عزیز و مهربون دوسِت دارم یه عالمه به قدِ صد تا کهکشون ممنون که آفریده ای زمین و کوه و آسمون ممنون که داده ای به ما خوراکی ها وُ آب و نون ممنونم از تو واسه ی آرامشِ تو خونَمون برای شیعه بودن و قَشنگی های دینِمون همیشه توی سختی ها کِنارم و پیشَم بِمون تویی تو بهترین رفیق برای هر پیر و جوون تو گفته ای که با دعا من و صدا بزن بخون دعا رو راهِ چاره ای برای مُشکِلات بدون می‌خوام الان دعا کنم دعا برای مَردُمون دعا واسه سلامتی اول برا رَهبرمون بعدش برای عِزّت و پیروزیِ کِشورمون خدایا غَزّه هم شده شبیهِ دشتِ لاله گون به بچه‌ ها کُمک بِده شهید نَشَن تو خونَشون میشه بِگی که زود بیاد آقای ما صاحب زمون تَموم بِشَن این سختی ها آروم بگیره قلبمون ممنونم از تو من خدا که گوش میدی به حرفامون دعا ها مون رو میشْنَوی تو میرِسی به دادِمون 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
💕به نام خدای قصه های قشنگ 💕 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود ☺️ 🐹 آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.»🐭 خانم موشه راه می رفت و حرص می خورد و می گفت: «اینجا جعبه، آنجا جعبه، همه جا پر از جعبه است. وای خدای من… تمام خانه پر شده. من دیگر جایی ندارم که وسایلم را بگذارم. نمی فهمم تو این همه جعبه را برای چی می خواهی!»🐭 خانم موشه آن قدر با حرص و جوش حرف می زد که نفسش بند آمده بود. آقا موشه جواب داد: «موشی جان، کسی چه می داند؟ ممکن است روزی به درد بخورند.»🐭 آقا موشه خودش هم نمی دانست با آن همه قوطی کبریت چه کار کند. فقط دلش می خواست آن ها را جمع کند. خانم موشه که دید حرف حساب به گوش آقا موشه فرو نمی رود، با عصبانیت گفت: «دیگر صبرم تمام شده. من به خانه خواهرم می روم، اگر تا زمانی که بر می گردم، یک فکری برای این قوطی کبریت ها نکنی، همه را می اندازم دور.» خانم موشه این را گفت و رفت، آقا موشه ایستاد و به قوطی کبریت هایش نگاه کرد و گفت: «چه کاری می توانم بکنم؟»🐭 فکر کرد و فکر کرد. ناگهان بالا پرید و گفت: «یک فکر خوب! یک کمد کشودار درست می کنم. آره … آره… همه خرت و پرت ها را توی آن می ریزم. خب … حالا به مقداری چسب و رنگ احتیاج دارم.»🐭 آقا موشه دست به کار شد. خیلی زود قوطی کبریت ها را به هم وصل کرد. بعد از مدتی قوطی کبریت ها تبدیل به یک کمد کشودار شد. او با دقت به آن نگاه کرد و گفت: «عین همان کمدی است که دیده بودم؛ فقط خیلی کوچک تر از آن است.» بعد هم آن را رنگ زد و تر و تمیز کرد. آن وقت همه خرت و پرت ها و وسایلی که این طرف و آن طرف پخش بود. توی آن ریخت. کمی بعد خانم موشه به خانه برگشت. از دیدن کمد کشودار غافل گیر شد و گفت: «وای … چه جالب… چطوری این را درست کردی؟» آقا موشه سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «همیشه می گفتم آن قوطی کبریت ها یک روز به درد می خورند. امروز همان روز است.» 🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگران کاشتند.mp3
4.99M
📚کتاب: مثل ها و قصه هایشان 🎙گوینده: فرهاد عسگری منش