شعر سوره فلق
🌸🌸🌸🌸🌸
من دومين سوره ي
از آخر قرآنم
اگر منو شناختي
زود باش بگو تو جانم
من پنج تا آيه دارم
درباره چار تا چيز
يكيش پناه بر خدا
از تاريكي اي عزيز
يكي ديگر حسادت
كه كاري خيلي زشته
فلق نام قشنگم
درست گفتي فرشته
#قرآن
#سوره_فلق
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 دعای سلامتی #امام_زمان عج 🤲
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💕💕
🛎داستان گرگ و الاغ🛎
روزی الاغ هنگام علف خوردن ،کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قسمت۳.mp3
15.01M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای جذاب و شنیدنی کتک کاری👊قاسم با مأمور پلیس👨🏻✈️
🔸شاه روضه امام حسین(ع) رو هم ممنوع کرده...
قاسم با عصبانیت گفت: شاه غلط کرده
#دوران_جوانی
#حاج_قاسم_سلیمانی
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_سلام
❤️سلام سلام ❤️
سلام سلام مامان جون
سلام سلام بابایی
خاله جون مهربون
عمه عمو خان دایی
سلام به دسته گلا
هم پسرا دخترا
سلام به مادر بزرگ
قصه گوی بچه ها
سلام به یک عروسک
پیر وجوون و کودک
گلای توی باغچه
به بلبل و شاپرک
سلام سلام صد سلام
هزار و سیصد سلام
به خواهر و برادر
به همگی احترام
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🔮💜گوری کوچولو💜🔮
خانم گورخر به دخترش گفت:
«گوری جان! زود باش حمام کن، تمیز شو، خوشگل شو، بریم عروسی! »
گوری کوچولو خوش حال شد و گفت: «آخ جون عروسی! » بعد هم
دوید وسط صحرا. ایستاد و به آسمان نگاه کرد. منتظر شد ابر بیاید، باران بیاید
و حمام کند؛ اما یک تکه ابر هم در آسمان نبود. هر چه صبر کرد ابرها نیامدند.
حوصله اش سر رفت. راه افتاد و رفت تا به برکه آب برسد؛ بپرد توی آب و خودش را بشورد.
توی راه، مارماری کوچولو را دید. مارماری انگار وسط دو تا سنگ گیر کرده بود و داشت
خودش را به زور بیرون می کشید. گوری گفت: «کمک می خوای؟ »
مارماری گفت: «نه، دارم حمام می کنم. می خوام برم عروسی. » گوری گفت: «با کدوم آب؟ »
مارماری گفت: «مارها که با آب خودشونو نمی شورن. من دارم لباس پوستی ام را می کشم
به سنگ ها و درش میارم. زیرش یه لباس نوی خوشگل دارم.»
گوری گفت: «من هم می تونم لباس پوستی ام را در بیارم؟»
مارماری گفت: «نه، تو باید خودت را بمالی روی خاک ها و غلت بزنی. گورخرها
این جوری حمام می کنند. » گوری خوش حال شد و غلت زد روی زمین.
خوشش آمد و هی تنش را مالید به خاک ها. پاشُد خودش را تکان تکان داد.
یک عالمه خاک به هوا بلند شد. خانم گورخر از دور دید و صدا زد:
«بسه دیگه گوری، بدو بیا یال هات را شانه کنم! دیر شد. »
گوری از مارماری تشکر کرد و گفت: «خداحافظ!
تو عروسی می بینمت.»
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
29.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍شاهنامهخوانی
#معرفی_کتاب
#فرودسی
#مشاهیر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر شادی و نور
تو خیلی مهربانی
پروردگار دانا
هدیه فرستادهای
صاحب زمان ما را
با اذن تو
غائبه روی ماهش
اما همیشه با ماست
محبّت و نگاهش
وقتی امام ما بیاد
تموم میشه سختیا
شادی و نور و امید
زیاد میشه تو دنیا
ای بچههای دانا
شیعههای توانا
همیشه دعا کنیم ما
برای ظهور آقا
برای تعجیل در
ظهور امام زمان عج
زیاد کنیم ما تلاش
با کارهای خوبمان
الهم عجل لولیک الفرج🤲
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
577_42272285570481.mp3
4.35M
خرگوش باهوش و هدیه تولد🎁
#قصه #صوتی
#خرگوش_باهوش_و_هدیه_تولد
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#نیایش #صبح 🤲
🌸خدایا به من کمک کن امروز و هر روز زندگی ام به خیر و خوشی بگذرد،
و بدانم تو همیشه مراقب من هستی.🌸
🌸خدایا از تو ممنونم به خاطر چیزهای جالب و زیبایی که آفریدی.
به من یاد بده که چگونه با حیوانات، گیاهان و محیط اطرافم مهربان و خوش رفتار باشم.🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
ماجراهای سعید
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ شاد بهداشت دهان و دندان 🪥🦷
#عمو_پورنگ
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_متنی
ماهی و رودخانه🐠
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.
به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.😃
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.
اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.
حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.🥰
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کودکی حسن.mp3
8.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی حسن طهرانی مقدم
🔵 حسن آقا بعد از اینکه به همراه برادراش عضو مسجد حضرت زینب کبری(س) شد، تیم فوتبال⚽️ راه انداختن و...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر #آتش_نشان
مرد آتش نشانم👨🚒
وقت نبرد با آتش
خودم یک قهرمانم
کارم را دوست دارم
من ناجی انسانم
بی احتیاطی نکن
با آتش بازی نکن🔥
تا در امان بمونی
خودت رو نسوزونی
حادثه های ناجور
همیشه در کمینه
نجات جان انسان
کارم همش همینه
ماشین آتش نشان🚒
وقتی آژیر می کشه🚨
کنار برید زود زود
باید زودتر رد بشه
خاموش کنه آتیش رو💦
خیلی فوری خیلی زود
این آتیش خطرناک💥
هم شعله داره هم دود🔥
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌺به نام خدای قصههای قشنگ🌺
وقتی نگاهمان به گنبد قشنگ حضرت شاهچراغ(ع) افتاد، مادر که زهرا را بغل کرده بود، به او گفت: «سلام بدیم؟»🧕
زهرا هم با آن زبان شیرینش گفت:
“سلام آقاجون”👶
بابام میگه هر وقت ما به حضرت سلام میکنیم در واقع اول حضرت به ما سلام کرده که دل ما متوجه ایشان شده و سلام ما جواب سلام آقاست!🧔♂
وارد صحن حرم شدیم. من محو تماشای گنبد و صحن زیبای حضرت احمدبنموسی (علیه السلام) بودم، حس خوبی داشتم که نگفتنی بود.👧
از بابا پرسیدم:«بابا! چرا حرمها را اینقدر قشنگ می کنند؟»☺️
بابا جواب داد:«زینب جان دیدی عکس شما را تو چه قاب قشنگی گذاشتم؟ فکر میکنی برای چی؟»😍
در حالیکه خجالت میکشیدم گفتم:«خوب چون خیلی دوستم دارید.»🤩
بابا دستی به سرم کشید و گفت««خوب بابا جون خودت جوابو گفتی . ما هم چون پیامبر و امامان و فرزندان خوبشونو دوست داریم، هر یادگاری که از اونها مونده رو سعی می کنیم خیلی قشنگ کنیم.
یکی از نشانه های دوست داشتن هم ساختن حرم برای آنهاست.🕌
همینطور اگر کسی رو واقعا دوست داشته باشی سعی می کنی کارهایی که ناراحتش می کنه انجام ندی. خودت بگو مثل چه کارهایی؟🧐
گفتم:«مثلاََ اینکه نماز نخونیم، به پدر و مادرمون بی احترامی بکنیم، دروغ بگیم،…»☺️
بابا گفت:«آفرین، از طرف دیگه هر کار خوبی که ما انجام بدیم باعث خوشحالی حضرت میشه مثل نماز خوندن، قرآن خوندن، احترام به پدر و مادر، راستگویی و کلی کار خوب دیگه .»😇
از بابا جدا شدیم و من و مادر و زهرا وارد حرم شدیم. زیارتنامه خواندیم بعد به سوی ضریح حضرت رفتیم و ضریح را بوسیدیم.😌
گوشه ای کنار مادر نشستم. مادر مشغول نماز خواندن شد. من هم یکی از قرآنهای داخل قفسه را برداشتم تا برای هدیه به حضرت قرآن بخوانم . زهرا هم سر از پا نمی شناخت و مرتب دور و برمان می چرخید.👶👧🧕
داخل حیاط بابا منتظرمان بود. زهرا چشمش افتاده بود به فواره های آب درون حوض وسط حیاط و همگی کنار حوض رفتیم تا آب بازی زهرا تمام شود.👶
این بار بابا شروع به صحبت کرد و گفت: «حضرت احمد بن موسی (ع) برادر بزرگ امام رضا (ع) است و رابطه اش با امام رضا (ع) خیلی شبیه رابطه و احترام گذاشتن حضرت اباالفضل (ع) با امام حسین (ع) است.
از طرفی حضرت احمد بن موسی (ع) بسیار نزد پدر گرامیشان حضرت امام موسی کاظم (ع) محبوب و مورد احترام بودند، به دلیل همین محبت زیادی که امام نسبت به حضرت احمدبن موسی (ع) داشتند، بعد از شهادت امام موسی کاظم (ع) اکثر مردم خیال می کردند امام بعدی حضرت احمد بن موسی (ع) است.👨👨🦰🧑🦳👱♂👱🧑🦳
ولی حضرت همه مردمی را که برای بیعت با ایشان آمده بودند، جمع کرد و نزد حضرت امام رضا (ع) برد و به آنها فرمود:«ای مردم، من در بیعت برادرم علی بن موسی (ع) هستم. او پس از پدرم، امام و خليفه به حق و ولی خداست، از طرف خدا و رسولش بر من و شما واجب است که از او اطاعت کنیم.»
همه مردم با حضرت امام رضا (ع) بیعت کردند. امام رضا (ع) هم برادرشان را دعا کردند و فرمودند: «هم چنان که حق را پنهان و ضایع نگذاشتی، خداوند در دنیا و آخرت تو را ضایع نگذارد.»
بابا گفت: زینب جون اگه خسته نشدی ماجرای شهادت حضرت احمد بن موسی (ع) را هم برات بگم؟😊
گفتم:«نه بابا جون خسته نیستم.»☺️
بابا گفت:«مأمون خليفه ستمگر عباسی، امام رضا (ع) را به اجبار از مدینه به خراسان آورد. البته برای فریب دادن مردم گفت که میخواهد امام رضا (ع) را ولیعهد کند. اما امام هنگام خداحافظی به اهل بیتش فرمود برایش عزاداری کنند و اینطور به آنها فهماند که این سفر را باز گشتی نیست. به همین دلیل حضرت احمد بن موسی (ع) پس از مدتی با جمعی از یاران خویش برای یاری امام رضا (ع) از مدینه به سمت خراسان حرکت کردند ولی در نزدیکی شیراز با سپاه حاکم شیراز، قتلغ خان که از طرف خلیفه دستور داشت آنها را به شهید کنه، روبرو شدند و در همانجا هم از شهادت امام رضا (ع) با خبر شدند.
با اینکه تعدادشان کمتر از دشمن بود با شجاعت جنگیدند و سپاه قتلغ خان را مجبور به عقب نشینی کردند. ولی پس از ورود حضرت احمدبن موسی (ع) و یارانش به شهر ناجوانمردانه از بالای پشت بامها و کمینگاهها با تیر و آتش و سنگ به آنها حمله کردند و آنان را به شهادت رساندند.😔
بیشتر از ۴۰۰سال هم محل دفن حضرت مشخص نبود، تا اینکه بدن حضرت را در حالیکه بعد از این همه سال سالم مانده بود پیدا شد.
پرسیدم:«بابا از کجا فهمیدند که این بدن حضرت احمد بن موسی (ع) است؟»🧐
بابا گفت:«از انگشتری که به دست حضرت بود. آخر روی انگشتر نوشته شده بود (العزة لله احمد بن موسی یعنی عزت سربلندی برای خداست. احمد بن موسی)»😇
یک نگاه به این همه زائری که به زیارت آقا احمد بن موسی آمده بودند کافی بود تا بفهمی خدایی که عزت برای اوست چقدر حضرت را عزیز کرده
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
از اين شعر جهت تشويق به نماز استفاده كنيد👇
اتل متل پروانه💕
نشسته رویِ شانه💕
صدا مياد چه نازه 💕
ميگه وقتِ نمازه💕
به اين صدا چی ميگن💕
میگن اذان اقامه💕
شيطونه ناراحته 💕
دنبال يه فرصته💕
ميگه آهای مسلمون 💕
نماز رو بعدا بخون💕
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نارنجک سازی.mp3
10.4M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای جالب نارنجک💣 ساختن حسن در راهپیمایی ها
🔵 حسن آقا وارد انبار مهمات مأموران شاه شد و یک میله رو به جای تفنگ برداشت😳
دوستانش که این رو فهمیدن کلللیییی خندیدن😂😂😂
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_دوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
یک قطرۀ باران روی گُلی افتاد💧
چشمان گُل وا شد، باران سلامش داد
در قطرۀ باران گُل عکس خود را دید🌹
بر غنچه زد بوسه، غنچه به او خندید
وقتی زمینِ خشک از آب مینوشید🌧
پیراهنی زیبا انگار میپوشید
آن روز خاک خشک مهمان باران شد🌧
هر جا گُلی رویید، آنجا گلستان شد🌺
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌
داستان زیبای
👐دست چپ و دست راست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
آفرین به شما بچه های باهوشم.😘
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_علوم
کدام حیوانات تخم گذارند...🐣
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سرباز امام خمینی.mp3
10.37M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای پیروزی انقلاب و فعالیت های حسن و برادرانش در سپاه
🔵 حسن آقا تیپ امروزی میزد🕺 و یواشکی میرفت بین ضد انقلاب ها تا متوجه نقشههاشون بشه و جلوی خرابکاری هاشون رو بگیره🤨
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_سوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
☀️🌤سلام🌤☀️
سلام سلام بچه ها
آی غنچه ها نوگلا
سلام من بر شما
دسته گلای زیبا
سلام سلام بچه ها
سلام به تو ای عزیز
که خوشگلی و تمیز
سلام دهیم به همه
با خوشحالی و خنده
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6