eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.4هزار دنبال‌کننده
279 عکس
352 ویدیو
1 فایل
﷽ فعلا تبلیغ نداریم⛔ 🆔👉 @AdmineKhob 🔴کانال‌های دیگر ما 👇 @ZiarateKhob @Akhbar_Khob @Namaz_Khob @KhobBekhand @BazihayeKhob @AshpaziKhoob @NostalzhiKhob @GolkhoneKhob @MadaraneKhob @HonarkadeKhob @HamsaraneKhob
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهی و رودخانه🐠 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند. به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت. ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو." ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید. بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.😃 کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند. رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد. صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد. رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود. اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد. حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.🥰  📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کودکی حسن.mp3
8.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی حسن طهرانی مقدم 🔵 حسن آقا بعد از اینکه به همراه برادراش عضو مسجد حضرت زینب کبری(س) شد، تیم فوتبال⚽️ راه انداختن و... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مرد آتش نشانم👨‍🚒 وقت نبرد با آتش خودم یک قهرمانم کارم را دوست دارم من ناجی انسانم بی احتیاطی نکن با آتش بازی نکن🔥 تا در امان بمونی خودت رو نسوزونی حادثه های ناجور همیشه در کمینه نجات جان انسان کارم همش همینه ماشین آتش نشان🚒 وقتی آژیر می کشه🚨 کنار برید زود زود باید زودتر رد بشه خاموش کنه آتیش رو💦 خیلی فوری خیلی زود این آتیش خطرناک💥 هم شعله داره هم دود🔥 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌺به نام خدای قصه‌های قشنگ🌺 وقتی نگاهمان به گنبد قشنگ حضرت شاهچراغ(ع) افتاد، مادر که زهرا را بغل کرده بود، به او گفت: «سلام بدیم؟»🧕 زهرا هم با آن زبان شیرینش گفت: “سلام آقاجون”👶 بابام میگه هر وقت ما به حضرت سلام میکنیم در واقع اول حضرت به ما سلام کرده که دل ما متوجه ایشان شده و سلام ما جواب سلام آقاست!🧔‍♂ وارد صحن حرم شدیم. من محو تماشای گنبد و صحن زیبای حضرت احمدبن‌موسی (علیه السلام) بودم، حس خوبی داشتم که نگفتنی بود.👧 از بابا پرسیدم:«بابا! چرا حرمها را اینقدر قشنگ می کنند؟»☺️ بابا جواب داد:«زینب جان دیدی عکس شما را تو چه قاب قشنگی گذاشتم؟ فکر میکنی برای چی؟»😍 در حالیکه خجالت میکشیدم گفتم:«خوب چون خیلی دوستم دارید.»🤩 بابا دستی به سرم کشید و گفت««خوب بابا جون خودت جوابو گفتی . ما هم چون پیامبر و امامان و فرزندان خوبشونو دوست داریم، هر یادگاری که از اونها مونده رو سعی می کنیم خیلی قشنگ کنیم. یکی از نشانه های دوست داشتن هم ساختن حرم برای آنهاست.🕌 همین‌طور اگر کسی رو واقعا دوست داشته باشی سعی می کنی کارهایی که ناراحتش می کنه انجام ندی. خودت بگو مثل چه کارهایی؟🧐 گفتم:«مثلاََ اینکه نماز نخونیم، به پدر و مادرمون بی احترامی بکنیم، دروغ بگیم،…»☺️ بابا گفت:«آفرین، از طرف دیگه هر کار خوبی که ما انجام بدیم باعث خوشحالی حضرت میشه مثل نماز خوندن، قرآن خوندن، احترام به پدر و مادر، راستگویی‌ و کلی کار خوب دیگه .»😇 از بابا جدا شدیم و من و مادر و زهرا وارد حرم شدیم. زیارتنامه خواندیم بعد به سوی ضریح حضرت رفتیم و ضریح را بوسیدیم.😌 گوشه ای کنار مادر نشستم. مادر مشغول نماز خواندن شد. من هم یکی از قرآنهای داخل قفسه را برداشتم تا برای هدیه به حضرت قرآن بخوانم . زهرا هم سر از پا نمی شناخت و مرتب دور و برمان می چرخید.👶👧🧕 داخل حیاط بابا منتظرمان بود. زهرا چشمش افتاده بود به فواره های آب درون حوض وسط حیاط و همگی کنار حوض رفتیم تا آب بازی زهرا تمام شود.👶 این بار بابا شروع به صحبت کرد و گفت: «حضرت احمد بن موسی (ع) برادر بزرگ امام رضا (ع) است و رابطه اش با امام رضا (ع) خیلی شبیه رابطه و احترام گذاشتن حضرت اباالفضل (ع) با امام حسین (ع) است. از طرفی حضرت احمد بن موسی (ع) بسیار نزد پدر گرامیشان حضرت امام موسی کاظم (ع) محبوب و مورد احترام بودند، به دلیل همین محبت زیادی که امام نسبت به حضرت احمدبن موسی (ع) داشتند، بعد از شهادت امام موسی کاظم (ع) اکثر مردم خیال می کردند امام بعدی حضرت احمد بن موسی (ع) است.👨👨‍🦰🧑‍🦳👱‍♂👱🧑‍🦳 ولی حضرت همه مردمی را که برای بیعت با ایشان آمده بودند، جمع کرد و نزد حضرت امام رضا (ع) برد و به آنها فرمود:«ای مردم، من در بیعت برادرم علی بن موسی (ع) هستم. او پس از پدرم، امام و خليفه به حق و ولی خداست، از طرف خدا و رسولش بر من و شما واجب است که از او اطاعت کنیم.» همه مردم با حضرت امام رضا (ع) بیعت کردند. امام رضا (ع) هم برادرشان را دعا کردند و فرمودند: «هم چنان که حق را پنهان و ضایع نگذاشتی، خداوند در دنیا و آخرت تو را ضایع نگذارد.» بابا گفت: زینب جون اگه خسته نشدی ماجرای شهادت حضرت احمد بن موسی (ع) را هم برات بگم؟😊 گفتم:«نه بابا جون خسته نیستم.»☺️ بابا گفت:«مأمون خليفه ستمگر عباسی، امام رضا (ع) را به اجبار از مدینه به خراسان آورد. البته برای فریب دادن مردم گفت که می‌خواهد امام رضا (ع) را ولیعهد کند. اما امام هنگام خداحافظی به اهل بیتش فرمود برایش عزاداری کنند و اینطور به آنها فهماند که این سفر را باز گشتی نیست. به همین دلیل حضرت احمد بن موسی (ع) پس از مدتی با جمعی از یاران خویش برای یاری امام رضا (ع) از مدینه به سمت خراسان حرکت کردند ولی در نزدیکی شیراز با سپاه حاکم شیراز، قتلغ خان که از طرف خلیفه دستور داشت آنها را به شهید کنه، روبرو شدند و در همانجا هم از شهادت امام رضا (ع) با خبر شدند. با اینکه تعدادشان کمتر از دشمن بود با شجاعت جنگیدند و سپاه قتلغ خان را مجبور به عقب نشینی کردند. ولی پس از ورود حضرت احمدبن موسی (ع) و یارانش به شهر ناجوانمردانه از بالای پشت بامها و کمینگاه‌ها با تیر و آتش و سنگ به آنها حمله کردند و آنان را به شهادت رساندند.😔 بیشتر از ۴۰۰سال هم محل دفن حضرت مشخص نبود، تا اینکه بدن حضرت را در حالیکه بعد از این همه سال سالم مانده بود پیدا شد. پرسیدم:«بابا از کجا فهمیدند که این بدن حضرت احمد بن موسی (ع) است؟»🧐 بابا گفت:«از انگشتری که به دست حضرت بود. آخر روی انگشتر نوشته شده بود (العزة لله احمد بن موسی یعنی عزت سربلندی برای خداست. احمد بن موسی)»😇 یک نگاه به این همه زائری که به زیارت آقا احمد بن موسی آمده بودند کافی بود تا بفهمی خدایی که عزت برای اوست چقدر حضرت را عزیز کرده 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
از اين شعر جهت تشويق به نماز استفاده كنيد👇 اتل متل پروانه💕 نشسته رویِ شانه💕 صدا مياد چه نازه 💕 ميگه وقتِ نمازه💕 به اين صدا چی ميگن💕 میگن اذان اقامه💕 شيطونه ناراحته 💕 دنبال يه فرصته💕 ميگه آهای مسلمون 💕 نماز رو بعدا بخون💕 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نارنجک سازی.mp3
10.4M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای جالب نارنجک💣 ساختن حسن در راهپیمایی ها 🔵 حسن آقا وارد انبار مهمات مأموران شاه شد و یک میله رو به جای تفنگ برداشت😳 دوستانش که این رو فهمیدن کلللیییی خندیدن😂😂😂 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یک قطرۀ باران روی گُلی افتاد💧 چشمان گُل وا شد، باران سلامش داد در قطرۀ باران گُل عکس خود را دید🌹 بر غنچه زد بوسه، غنچه به او خندید وقتی زمینِ خشک از آب می‌نوشید🌧 پیراهنی زیبا انگار می‌پوشید آن روز خاک خشک مهمان باران شد🌧 هر جا گُلی رویید، آنجا گلستان شد🌺 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌 داستان زیبای 👐دست چپ و دست راست یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود. وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟ مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد. سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن. اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند. یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه. یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن، یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه. خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد. مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته. سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه. اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟ اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد. مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟ مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده. سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید. حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم. راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟ می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟ آفرین به شما بچه های باهوشم.😘 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سرباز امام خمینی.mp3
10.37M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای پیروزی انقلاب و فعالیت های حسن و برادرانش در سپاه 🔵 حسن آقا تیپ امروزی میزد🕺 و یواشکی میرفت بین ضد انقلاب ها تا متوجه نقشه‌هاشون بشه و جلوی خرابکاری هاشون رو بگیره🤨 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
☀️🌤سلام🌤☀️ سلام سلام بچه ها آی غنچه ها نوگلا سلام من بر شما دسته گلای زیبا سلام سلام بچه ها سلام به تو ای عزیز که خوشگلی و تمیز سلام دهیم به همه با خوشحالی و خنده 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 👡👞 دکتر کفش👞👡 نصفِ شب، پشت در، توى جا كفشى پُر از سر و صدا بود. هر كس چیزى مى گفت. باید آن را پانسمان كنیم! وسایل پانسمان نداریم!  كفش كتانى گفت:«به جاى حرف زدن یك كارى بكنید، دیگر طاقت ندارم، از درد دارم مى میرم » . كفش بابا در حالى كه بى خواب شده بود، گفت :«خوب تقصیر خودت بود كه مواظب نبودى ». كفش كتانى آهى كشید و گفت :من مواظب نبودم یا آن حمید بى فكر؟ آخر او هر چیزى از سنگ و چوب گرفته تا تمام سنگ ریزه هاى توى كوچه را شوت كرد. آى صورتم چه دردى  دارد، سوختم!»  كفش مامان با آن پاشنه ى بلندش از طبقه بالاى جا كفشى با صداى تَق تَق پایین پرید و گفت: خوب كتانى راست مى گوید، با این دست و آن دست كردن و بهانه گیرى كه مشكل حل  نمى شود، بهتر است فكرى بكنید.  كفش قهوه اى همان طور كه صورت بخیه شده ا ش را نشان مى داد و احساس رضایت می كرد،  گفت :این كه كارى ندارد، كتانى را به كفّاشى می بریم. مرا هم در آنجا تعمیر كردند. دكتر  كفش ها آن جاست  كفش قهوه اى رو به كتانى كرد و گفت: یک آقاى مهربان آن جاست كه مى تواند به تو كمك  كند تا خوب شوى. كتانى لبخند تلخى زد و پرسیدتو آنجا را بلدى؟ كفش قهوه اى جواب داد فکر می کنم چند تا كوچه بالاتر باشد. كنار نانوایى، زیر پله.  كفش پاشنه بلند با عجله گفت :خوب حالا با چى برویم كفش مامان به نایلونى كه همیشه كفش ها را با آن به كفّاشى می بردند  نگاه كرد و گفت كار، كار نایلون  است. نایلون با صداى كفش پاشنه بلند از خواب پرید و گفت :  چى؟! به من چه،  من كارى نكرده ام ،كفش قهوه اى گفت نترس! باید كفش كتانى را به كفّاشى برسانیم، پوست صورتش پاره شده و خیلى درد  مى كشد هنوز حرف كفش قهوه اى تمام نشده بود كه كفش كتانى پرید توى نایلون، بقیه هم آن را كشیدند.  كفش قهوه اى جلوجلو رفت تا به كفّاشى رسیدند. نصف شب، چراغ هاى مغازه ى كفّاشى خاموش بود. كفش قهوه اى گفت حالا چکار كنیم. كفش پاشنه بلند گفت :من با كفش خانم صاحب كفّاشى دوست هستم. به تلفن همراهش  زنگ مى زنم بعد گوشى را برداشت، زنگ زد و موضوع را گفت. او هم كمى فكر كرد و آن وقت تصمیم گرفت. خود را از پله ها پرت كرد تا محكم به دَر خورد و صدایى بلند شد.  از این صدا آقاى كفّاش كنجكاو از اتاق بیرون آمد و در را باز كرد. گفت :چه خبر است؟ چرا  نمی گذارید بخوابیم؟ كفش قهو ه اى گفت :سلام آقاى كفّاش، كفش كتانى صورتش زخم برداشته و خیلى درد  مى كند، شما را به خدا كمك كنید.  آقاى كفّاش كمى فكر كرد و بعد از پله ها بالا رفت و بعد از چند دقیقه با دسته كلیدى برگشت و در مغازه را باز كرد. همه ى كفش ها خوشحال شدند و فریاد شادى كشیدند.   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روزی روزگاری در محله ای مرد شکمو و فربه ای زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت و بیشتر روز خود را صرف غذا خوردن می کرد. یک روز مرد کمی پس از آنکه از خانه بیرون رفته بود، دوباره به خانه بازگشت و وقتی همسرش علت برگشت او را به خانه جویا شد به او گفت همسایه امروز حلیم می پزد من هم زود برگشتم تا حلیم بخورم. از آنجایی که او با عجله از خانه خارج شد، فراموش کرد که ظرفی برای بردن حلیم با خود ببرد؛ پس ابتدا با قاشق شروع به خوردن حلیم کرد اما کمی بعد احساس کرد که اینگونه حلیم خوردن فایده ندارد، او از هول اینکه مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد داخل دیگ خم شد و با دو دست مشغول خوردن حلیم شد و ناگهان با سر در دیگ حلیم افتاد. مردم با صدای بلند و خنده گفتند: بیچاره مرد! از هول حلیم افتاد تو دیگ! از این ضرب المثل هنگامی که فرد برای کسب سود زیاد تلاش می کند اما در نهایت دچار خسران و ضرر می شود، استفاده می کنند. هرگز نباید برای به دست آوردن چیزی طمع یا عجله زیاد داشت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
192-1000PaGhahveii-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.21M
💠 هزارپای قهوه ای موضوع: باور به توانمندی های خود 🎵 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💕💕 قصه زرافه پا شکسته🦒 موضوع:مهربانی؛محبت و کمک به دیگران💞 تو یه روز بارونی زرافه به همراه خرگوش و گورخر داشتن توی جنگل راه میرفتن که یه دفعه پای زرافه لیز خورد و داخل یه گودال افتاد. خرگوش و گورخر سعی کردن هر طور که هست زرافه رو نجات بدن اما وقتی زرافه رو بیرون کشیدن متوجه شدن که پاش شکسته. زرافه از درد گریه و بی تابی میکرد ، خرگوش به گورخر گفت: همینجا پیش زرافه بمون من میرم و دکتر جنگل رو خبر میکنم. خرگوش رفت و همراه دکتر جنگل برگشت. دکتر جنگل گفت: گریه نداره که پات شکسته و اگه قول بدی یه مدت استراحت کنی و راه نری خیلی زود پات مثل روز اول میشه. زرافه که حرفهای دکتر رو شنید یه کمی آروم شد و به دکتر قول داد که به توصیه هاش گوش کنه و استراحت کنه تا خیلی زود پاهاش بهتر بشه. وقتی دکتر رفت زرافه به دوستاش گفت: من خیلی گرسنمه حالا با این پای شکسته چه جوری غذا پیدا کنم. خرگوش و گورخر به زرافه گفتن نگران نباش ما بهت کمک میکنیم و برات غذا میاریم فقط استراحت کن تا پاهات زود خوب بشه و ما خیلی زود برات غذا میاریم. خرگوش و گورخر رفتن دنبال غذا ، خرگوش یه کمی هویج و توت فرنگی از خونه اش آورد و گورخر هم علف تازه از صحرا جمع کرد و برای زرافه بردن. اما وقتی زرافه این غذاها رو دید گفت دوستای مهربونم از شما ممنونم که به من کمک میکنین اما این چیزهایی که برای من آوردین غذای من نیست ، من برگ درختها رو میخورم. خرگوش گفت: اما ما دستمون به شاخه های درختا نمیرسه چون قدت خیلی بلنده میتونی راحت از برگ درختان بخوری و هرسه شروع کردن به فکر کردن اما راه حلی به ذهنشون نرسید .گورخر و خرگوش گفتن ما میریم و از بقیه حیوونای جنگل میپرسیم ، شاید کسی راه حلی به ما نشون بده. تو راه گورخر و خرگوش به آقا بزه که پیرترین و عاقل ترین حیوون جنگل بود رسیدن. آقا بزه گفت: چی شده ، چرا ناراحتین؟ دوستتون زرافه کجاست؟ ببینم نکنه با هم قهر کردین؟ گورخر و خرگوش گفتن: نه آقا بزه ، قهر نکردیم پای دوستمون شکسته و نمیتونه راه بره حالا هم گرسنشه و نمیتونه برای خودش غذا و پیدا کنه و ما غذاهایی که خودمون داشتیم رو براش بردیم اما اون از غذاهای ما نخورد. آقا بزه شما میدونی که ما باید چه کار کنیم؟ آقا بزه گفت: باید برین و از میمون کمک بگیرین ، اون حتما میتونه به شما کمک کنه. گورخر و خرگوش از آقا بزه تشکر و خداحافظی کردن و رفتن دنبال میمون ، میمون بین درختا تاب میخورد و بازی میکرد و بچه ها به میمون سلام کردن و گفتن میتونی به ما کمک کنی؟ میمون گفت:سلام بچه ها ،چه کمکی از من بر میاد؟ خرگوش و گورخر گفتن: پای دوستمون شکسته و خودش نمیتونه غذا پیدا کنه. ما هم دستمون به شاخه های بالای درخت نمیرسه ، میتونی از اون بالا برگها رو بریزی و ما هم اونا رو جمع کنیم و برای دوستمون ببریم؟میمون گفت: بله که میتونم ، خوش به حال زرافه که دوست های به این خوبی داره کاش منم دوستایی به این خوبی داشتم. این رو گفت و شروع کرد به ریختن برگهای درختا. خرگوش و گورخر هم برگ ها رو جمع کردن و برای زرافه بردن ، اونا چند روزی خوب از زرافه مراقبت کردن تا دوباره پای زرافه خوب بشه. بالاخره بعد از چند روز استراحت و کمکهای خرگوش و گورخر ، زرافه پاهاش بهتر شد و تونست راه بره و از دوستاش برای کمکها و محبتاشون تشکر کرد و هیچ وقت محبت دوستاش رو فراموش نکرد.   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قاصدک من یه قاصدک در کوچه دیدم   برداشتمش من فوری دویدم   رو کف دستم اون رو نشوندم   به زیر گوشش یه دعا خوندم   بعد فوتش کردم خیلی بالا رفت   با دعای من به آسمان رفت 🥰   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🐣🐝 شنل قرمزی را گرگ نخورده است 🐝🐣 ظهر بود و خورشید کم کم داشت به نوک بلندترین درخت جنگل می رسید. شنل قرمزی، شنل قرمزش را آویزان کرده بود به شاخه ی درخت سیب. سبد کلوچه های عسلی اش را در گوشه ای گذاشته بود و مشغول چیدن گل های سفید و زرد بود برای مادربزرگ. شنل قرمزی دسته گلش را توی سبد کلوچه ها می گذاشت و با خودش می خواند: یک گل این جا یک گل آن جا هر یک دارند رنگی زیبا.... اما باد وزید. شاخه ی سیب تکانی خورد و گل ها کمی عقب و جلو آمدند. شنل قرمزی خم شد که یک گل آبی بچیند که آخ... شنلش را باد برد. جیغ زد و ویغ زد و کمک خواست که ناگهان گرگ سیاه از پشت بوته ها پرید بیرون. شنل قرمزی یک نگاه به گرگ کرد و یک نگاه به باد. گفت: مگه نمی بینی شنلم را باد برده؟ من که زور ندارم. من که دندون تیز ندارم. بدو برو شنل رو بگیر. گرگ هنوز گیج بود، نمی دانست باید باد را بخورد یا قرمزی بی شنل را. فکر کرد که شنل قرمزی بدون شنل مثل غذای بی نمک، مزه ندارد که. پس دوید دنبال شنل، .و باد بدو، گرگ بدو. باد، اما خیلی زرنگ بود و گرگ هم خیلی قوی بود. باد از لای بوته ی خارها می دوید. گرگ پایش خار می رفت. گرگ از روی تخته سنگ ها می پرید. باد از روی صخره ها می جهید. باد هوهو می خندید. گرگ زوزو ناله می کرد. باد حواسش به گرگ درمانده بود که به یک باد دیگر برخورد کرد. یک تصادف بادی شد! سر باد گیج رفت و شاخه ی درخت را ندید. گیر کرد به شاخه، شنل از دستش افتاد توی بغل گرگ. گرگ شنل را محکم گرفت و نفس نفس زد. به باد گفت: مگه نمی بینی خسته شدم؟ نفسم تیکه تیکه شده، پاهام پر از خاره،، پنجه هام نا ندارن؟ زود باش منو بگذار رو پشتت، بریم پیش شنل قرمزی از دلش در بیار... باد خجالت کشید. دید نامردیه اگر گرگ رو تنها بذاره. گفت: سوار شو رو پشتم؛ اما مواظب باش، که من خیلی قلقلکی ام. گرگ رفت روی پشت باد. باد دوید. باد وزید. شنل قرمزی رو دید که نشسته کنار درخت سیب و یکی یکی گلبرگ ها رو از گل جدا می کنه و می گه: میاد؟...نمی یاد؟...میاد؟... باد تلپی گرگ رو میندازه پایین درخت. شنل قرمزی جیغ می زنه: وای!اومد. گرگ می گه: اینم شنل. صحیح و سالم. شنل قرمزی می گه: باورم نمی شه. همه ی کلوچه هام برای تو. شنل قرمزی سبد کلوچه ها را می ده به گرگ. یک گل هم می ذاره توش و خداحافظی می کنه. خیلی دیرش شده و باید تمام راه خونه ی مادربزرگ رو بدوه. باد داره می ره که گرگه می گه: صبر کن! کجا؟ باد می گه: تو رو تا این جا رسوندم، حالا بذار برم. گرگ گفت: نامردیه اگه بذارم بری. کلوچه دوست داری؟ باد گفت: چه جورم! گرگ گفت: پس بفرمایید. شاخه ی درخت سیب گفت: پس من چی؟   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فرمانده توپخانه.mp3
12.1M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای رفتن حسن به جبهه و پیشنهاد راه اندازی توپخانه💣 🔵 رفت پیش فرمانده شون آقای حسن باقری و بهش یک طرح داد تا بتونن کلی تجهیزات و توپ برای مبارزه ذخیره کنن که فرمانده شون.... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مثل یک صبح بهار خنده ­هایش زیباست مادرم دشت گل است مادر من دریاست حرف­های پدرم مثل عطری خوشبوست پدرم خورشید است روشنی­ها از اوست خانه‌ی ما باغی است بچه­ ها جای گل ­اند پدر و مادر من باغبان­ های گل ­اند گرمی خانه ما خنده و مهر و وفاست زندگانی آرام زندگانی زیباست❤️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐫بستن زانوی شتر قافله چندین ساعت راه رفته بود آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود قافله فرود آمد رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد قبل از همه چیز همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند. رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد به آن سو که آب بود روان شد، ولی بعد از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت، اصحاب و یاران با تعجب با خود میگفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد فرمان حرکت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید،زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دومرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد. فریادها از اطراف بلند شد: ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. در جواب آنها فرمود: هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6