eitaa logo
دانلود
قاصدک من یه قاصدک در کوچه دیدم   برداشتمش من فوری دویدم   رو کف دستم اون رو نشوندم   به زیر گوشش یه دعا خوندم   بعد فوتش کردم خیلی بالا رفت   با دعای من به آسمان رفت 🥰   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🐣🐝 شنل قرمزی را گرگ نخورده است 🐝🐣 ظهر بود و خورشید کم کم داشت به نوک بلندترین درخت جنگل می رسید. شنل قرمزی، شنل قرمزش را آویزان کرده بود به شاخه ی درخت سیب. سبد کلوچه های عسلی اش را در گوشه ای گذاشته بود و مشغول چیدن گل های سفید و زرد بود برای مادربزرگ. شنل قرمزی دسته گلش را توی سبد کلوچه ها می گذاشت و با خودش می خواند: یک گل این جا یک گل آن جا هر یک دارند رنگی زیبا.... اما باد وزید. شاخه ی سیب تکانی خورد و گل ها کمی عقب و جلو آمدند. شنل قرمزی خم شد که یک گل آبی بچیند که آخ... شنلش را باد برد. جیغ زد و ویغ زد و کمک خواست که ناگهان گرگ سیاه از پشت بوته ها پرید بیرون. شنل قرمزی یک نگاه به گرگ کرد و یک نگاه به باد. گفت: مگه نمی بینی شنلم را باد برده؟ من که زور ندارم. من که دندون تیز ندارم. بدو برو شنل رو بگیر. گرگ هنوز گیج بود، نمی دانست باید باد را بخورد یا قرمزی بی شنل را. فکر کرد که شنل قرمزی بدون شنل مثل غذای بی نمک، مزه ندارد که. پس دوید دنبال شنل، .و باد بدو، گرگ بدو. باد، اما خیلی زرنگ بود و گرگ هم خیلی قوی بود. باد از لای بوته ی خارها می دوید. گرگ پایش خار می رفت. گرگ از روی تخته سنگ ها می پرید. باد از روی صخره ها می جهید. باد هوهو می خندید. گرگ زوزو ناله می کرد. باد حواسش به گرگ درمانده بود که به یک باد دیگر برخورد کرد. یک تصادف بادی شد! سر باد گیج رفت و شاخه ی درخت را ندید. گیر کرد به شاخه، شنل از دستش افتاد توی بغل گرگ. گرگ شنل را محکم گرفت و نفس نفس زد. به باد گفت: مگه نمی بینی خسته شدم؟ نفسم تیکه تیکه شده، پاهام پر از خاره،، پنجه هام نا ندارن؟ زود باش منو بگذار رو پشتت، بریم پیش شنل قرمزی از دلش در بیار... باد خجالت کشید. دید نامردیه اگر گرگ رو تنها بذاره. گفت: سوار شو رو پشتم؛ اما مواظب باش، که من خیلی قلقلکی ام. گرگ رفت روی پشت باد. باد دوید. باد وزید. شنل قرمزی رو دید که نشسته کنار درخت سیب و یکی یکی گلبرگ ها رو از گل جدا می کنه و می گه: میاد؟...نمی یاد؟...میاد؟... باد تلپی گرگ رو میندازه پایین درخت. شنل قرمزی جیغ می زنه: وای!اومد. گرگ می گه: اینم شنل. صحیح و سالم. شنل قرمزی می گه: باورم نمی شه. همه ی کلوچه هام برای تو. شنل قرمزی سبد کلوچه ها را می ده به گرگ. یک گل هم می ذاره توش و خداحافظی می کنه. خیلی دیرش شده و باید تمام راه خونه ی مادربزرگ رو بدوه. باد داره می ره که گرگه می گه: صبر کن! کجا؟ باد می گه: تو رو تا این جا رسوندم، حالا بذار برم. گرگ گفت: نامردیه اگه بذارم بری. کلوچه دوست داری؟ باد گفت: چه جورم! گرگ گفت: پس بفرمایید. شاخه ی درخت سیب گفت: پس من چی؟   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فرمانده توپخانه.mp3
12.1M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای رفتن حسن به جبهه و پیشنهاد راه اندازی توپخانه💣 🔵 رفت پیش فرمانده شون آقای حسن باقری و بهش یک طرح داد تا بتونن کلی تجهیزات و توپ برای مبارزه ذخیره کنن که فرمانده شون.... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مثل یک صبح بهار خنده ­هایش زیباست مادرم دشت گل است مادر من دریاست حرف­های پدرم مثل عطری خوشبوست پدرم خورشید است روشنی­ها از اوست خانه‌ی ما باغی است بچه­ ها جای گل ­اند پدر و مادر من باغبان­ های گل ­اند گرمی خانه ما خنده و مهر و وفاست زندگانی آرام زندگانی زیباست❤️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐫بستن زانوی شتر قافله چندین ساعت راه رفته بود آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود قافله فرود آمد رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد قبل از همه چیز همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند. رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد به آن سو که آب بود روان شد، ولی بعد از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت، اصحاب و یاران با تعجب با خود میگفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد فرمان حرکت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید،زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دومرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد. فریادها از اطراف بلند شد: ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. در جواب آنها فرمود: هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
صبح شده باز دوباره🌞 خورشید خانم بیداره هوا که روشن شده با نور اون دوباره باید که روشن بشه قلب همه شیعه ها دعا کنیم ما همه امام بيان بچه ها🤲🏼 امام زمانمون که گوش شنوای خداوند روی زمین هستند. پس امروز بگیم به ایشون: ✨السلام علیک یا اُذُنُ اللهِ السّامِعَةِ الْواعيَه ✨ ✨سلام بر شما گوشِ شنونده ى خداوند ✨ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐻خرس کوچولو از خواب بيدار شد. دلش مي خواست براي صبحانه يک دل سير عسل بخورد. به طرف کندوي زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوز خواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتي به کندوي عسل رسيد بي‌اجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و يک انگشت عسل برداشت.  زنبورها از اين کار خرس کوچولو عصباني شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نيش زدن. خرس کوچولوي بيچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شيرجه زد توي آب . اين طوري زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند. خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصميم گرفت ديگر سراغ عسل نرود. اما دو روز بعد اتفاق ديگري افتاد . وقتي خرس کوچولو کنار درختي نشسته بود، ناگهان سرو صداهاي زيادي از سمت کندوها شنيد. خرس کوچولو جلوتر رفت و ديد کندوي زنبورهاي عسل آتش گرفته است.  خرس کوچولو با ديدن اين صحنه بدون معطلي به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و براي نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خيلي زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانه‌اش برگشت. زنبورها بعد از اين اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهي کرده‌اند. آن‌ها حالا حسابي شرمنده شده بودند. دلشان مي خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدي که قبلاً کرده بودند خجالت مي‌کشيدند. زنبورها تصميم گرفتند هر طوري شده از خرس کوچولو تشکر کنند. به خاطر همين يک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و براي خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت مي‌کشيدند ظرف عسل را پشت در خانه‌اش گذاشتند و روي آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشيد. 🐝 خرس کوچولو وقتي در را باز کرد يک ظرف عسل خوشمزه پيدا کرد و خوشحال شد.🍯 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤انیمیشن به مناسبت شهادت امام رضا علیه‌السلام(به روایتی) 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بسم الله الرحمن الرحيم سپاس برای خداست خدايی که بی همتاست بخشنده و مهربان خالق هر دو جهان ما او را می پرستيم از او ياری می گيريم به ما عنايت نما ما را هدايت فرما راهی که راه خوبهاست نه بد راه گمراهان ما بنده ی او هستيم وقتی تو غم اسيريم نشون بده راه راست نه راه زشت شيطان 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🐮🌳 گاوه گم شده! 🌳🐮 گاوه هر روز چیزی گم می کرد. یک روز هم خودش را گم کرد. رفت پیش الاغه و پرسید: من گم شده ام. تو ندیدی؟ الاغه کله اش را خاراند و جواب داد: نه ندیدم. خوب شد با تو نبودم. اگر نه من هم گم می شدم. گاوه رفت پیش گوسفنده و پرسید :من گم شده ام. تو ندیدی؟ گوسفنده که هزار تا کار داشت تند و تند جواب داد: من الان کار دارم. تو اگر کار نداری. از این جا برو! گاوه هم رفت. همین طور که داشت می رفت یک مرتبه صدای کلاغه را شنید که گفت : آهای گاوه خوب شد پیدایت کردم کجایی تو؟ همه دارند دنبالت می گردند. گاوه خوش حال شد و گفت : تو که پیدایم کردی برو بگو دیگر دنبالم نگردند! آن وقت دو تایی یکی بدو یکی بپر کردند و رفتند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅انیمیشن آموزشی دردونه ها 👶🏻 این قسمت : وابستگی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
آموزش در سوریه.mp3
12.37M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای سفر حسن آقا و یارانش به سوریه برای یادگرفتن موشک🚀 🔵 حسن آقا به یارانش گفت: برای اینکه بتونیم کار رو از اونها یاد بگیریم باید خودمون رو به شکل کارگر👩‍🌾 در بیاریم و بریم کنارشون 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
4_592226778383122681_1.mp3
376.6K
بیدار شو خوابالو 😍 بیدار شو خوابالو , بیدار شو😴💤 وقت بازی و کاره🚶🏃 هر بچه ای بیداره👶🏻 بیدار شو تو از خواب ببین خاله آفتاب🌞 آروم آروم اومده🌤 خورشید خانوم اومده🌞 صبح شده دیگه بسته چقدر می خوابی ؟😴 تو که خوابیدی شب تا صبح رو حسابی صبح بخیر کوچولو صبح بخیر خوابالو خودت را به خواب نزن به صورتت آب بزن یادت نره مسواک دنودنات می شه پاک موهات رو شونه بزن آفرین خوشگل من👼🏻 دست و صورت و دندونات چه تمیزه الان تو شدی یک بچه پاکیزه صبحانه آمادست یک سفره سادست زود باش بیا عزیزم برات چایی بریزم☕️ نون و حامه و شیر یا که نون و پنیر🧀🍞 نون و کره و چایی☕️ به به چه مربایی🍯 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸غول خودخواه هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچه‌ها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر می‌شد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار می‌آوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان می‌نشستند و آنچنان آوازی می‌خواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز می‌ماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یک‌صدا می‌خواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!». امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه می‌خواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند. او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار می‌کید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که می‌گفت: اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد! او غول بسیار خودخواهی بود. بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت می‌زدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار می‌گفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!» هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمی‌خواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
270-PatoyeSabzeKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
6.29M
💠 پتوی سبز کوچولو موضوع: مراقبت از سلامتی، حرف شنوی 🎼 با صدای بانو نشیبا   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6