#شعر
دوازده امام
من که مسلمان هستم
پیرو قرآن هستم
دارم دوازده امام
به اونا میدم سلام
اولی مولا علی
چاره ی هر مشکلی
بعدی امام حسن
امام دوم من
سوم حسین شهید
مثل ستاره تابید
چهارم امام سجاد
به بچه ها یاد میداد
چطور دعا بخونن
خوبی ها رو بدون
پنجمی شون بچه ها
امام باقر ما
ششم امام راستگو
امام صادق او بود
هفتمی مهربونه
امام کاظم اونه
بعدی امام رضاست
امام هشتم ماست
نهم امام جواد
بخشنده و پاک نهاد
بخون سرود شادی
دهم امام هادی
یازدهم عسگری
ستاره ی دیگری
ستاره ی آخرین
رهبر اهل زمین
نور دل شیعیان
مهدی صاحب الزمان💚
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه
🌳جوجه کلاغ پارک🌳
📚تابستان بود؛ مدرسه ها تعطیل شده بود و پارک بزرگ شهر هر روز پر می شد از هیاهو و سر و صدای بچه ها. جان می گرفت از شور و شادی و خنده آنها. پی بازی بودند همه؛ در جنب و جوش؛ سرسره بازی، تاب و الاکلنگ، ترامپولین، هفت سنگ. گر چه گهگاهی هم صدای گریه کودکی که زمین خورده بود، یا بهانه گیری می کرد به گوش می رسید، اما از آن بالا اگر کسی پارک را می دید گوشه ای از بهشت را می دید انگار.
بر فراز یکی از کاج های بلند، درست چسبیده به زمین بازی بچه ها لانه کلاغی بود.
درون این لانه جوجه کلاغی که یک ماهی بود سر از تخم درآورده بود با پدر و مادرش زندگی می کرد. جوجه کلاغ که به تازگی چشمانش باز شده بود و پرهای سیاهش داشتند کم کم پدیدار می شدند هر روز می آمد لبه لانه، سرک می کشید و با اشتیاق پایین را نگاه می کرد. او که این همه شادی و شادمانی را در بچه ها می دید دوست داشت زودتر بزرگ شود، بتواند پرواز کند و برود با بچه های آدمها بازی کند.
یک روز همین آرزویش را به پدر و مادرش گفت. آنها به او گفتند ما نمی توانیم با انسان ها بازی کنیم چون برخی از آنها ما را آزار می دهند؛ در قفس زندانی می کنند، سنگ به ما پرت می کنند، چوب به ما می زنند، پرهای ما را می کنند. ما حتی نباید به آنها نزدیک شویم. خیلی از آنها هم خوبند و نه تنها ما را آزار نمی دهند بلکه به ما کمک هم می کنند؛
خوراک و دون می دهند به ما، اگر بیمار شده باشیم درمانمان می کنند، اگر زخمی شده باشیم بر زخم هایمان مرهم می گذارند. اما مشکل اینجاست که ما نمی دانیم کدام انسان خوب است کدام انسان بد. برخی از انسانها برای ما دون می پاشند و وانمود می کنند با ما دوستند اما دنبال این هستند که ما پرنده ها را بگیرند و در قفس بیاندازند یا حتی بدتر بکشند.
اما جوجه کلاغ نمی توانست باور کند که این موجودات به این شادی بتوانند چنین کارهای بدی بکنند.
تا اینکه یک روز که تابستان از نیمه گذشته بود و جوجه کلاغ پر و بالش دیگر خوب بزرگ شده بودند و تمرین پرواز را به کمک پدر ومادرش به تازگی آغاز کرده بود چیزی را دید که خیلی برایش دردآور بود. ظهر بود و پارک خلوت بود. چند تا بچه دنبال گربه ای توی پارک می دویدند. گربه گویا که یکی از پاهایش زخمی شده بود. می لنگید و نمی توانست به خوبی بدود. سعی می کرد از دست بچه ها پشت درختی یا نیمکتی پناه بگیرد.
بچه های آدمیزاد همان بچه هایی که جوجه کلاغ همیشه در حال بازی و شادی دیده بود گربه را با چوب و لگد می زدند و گربه بیچاره داشت درد می کشید و ناله می کرد.
در همین زمان پیرزنی با نوه اش جلو آمدند. پیرزن بچه ها را دعوا کرد. آمد جلو که گربه را از روی زمین بردارد گربه از ترس اینکه پیرزن هم می خواهد آزارش دهد نزدیک بود دست او را گاز بگیرد. نوه پیرزن که پسری پنج شش ساله بود از توی سبدی که همراهشان بود ظرفی را در آورد و آن را نزدیک گربه گذاشت.
گربه که پیدا بود بدجور گرسنه است ترسش را کنار گذاشت به طرف بشقاب خزید و شروع به خوردن کرد. تکه های استخوان را این ور و آن ور می کرد و خوب می لیسید و پاک می کرد. گربه که سرگرم خوردن بود پیرزن به او نزدیک شد، نوازشش کرد و به نوه اش گفت هر چه در سبد است را بریزد درون پلاستیکی و سبد را خالی کند. پسرک سبد را خالی کرد و مادربزرگ به آرامی گربه را بغل کرد و درون سبد گذاشت.
بیمارستان چسبیده به پارک بود. گربه را بردند آنجا. جوجه کلاغ نیز از این درخت به آن درخت می پرید و آنها را دنبال می کرد. مادربزرگ سبد گربه را در حیاط بیمارستان پیش نوه اش گذاشت. رفت و پس از چند دقیقه با یک پرستار سفید پوش برگشت. پرستار زخم پای گربه را ضدغفونی و پانسمان کرد. مادربزرگ و نوه اش از پرستار تشکر کردند.
پلاستیک را مادربزرگ برداشت و سبد گربه را نوه، از بیمارستان آمدند بیرون، سوار تاکسی شدند و رفتند. جوجه کلاغ نفسی با خیال راحت کشید و پیش خود گفت خدا را شکر؛ داشت از همه آدمها بدم می آمد. و از خدا خواست که این مادربزگ و نوه مهربان هیچ گاه گرفتار و غمگین نشوند.
گروه سنی3تا7سال
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ورزشکار درجه ۱.mp3
10.67M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی علاقه حسن آقا به ورزش فوتبال🏆
🔵 حسن به مسئول کره شمالی گفت: بیاید با هم فوتبال بازی کنیم⚽️ اگه ما بردیم شما باید به ما موشک بدید🚀
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_هشتم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_چهارم
هر بعد از ظهر، وقتی مدرسه تمام میشد، بچهها میآمدند و با غول بازی میکردند. اما پسر کوچولویی که غول او را دوست داشت، هرگز دوباره دیده نشد. غول با همه بچهها بسیار مهربان بود، اما او مشتاق دیدن اولین دوست کوچولویش بود و اغلب از او صحبت میکرد. او معمولا میگفت خیلی دوست دارد او را ببیند.
سالها گذشت، و غول بسیار پیر و ضعیف شد. او دیگر نمیتوانست بازی کند، پس روی یک صندلی بزرگ نشسته بود، و به بچهها که بازی میکردند نگاه میکرد، و از باغش لذت میبرد. «من گلهای زیادی دارم»، او گفت؛ «اما کودکان زیباترین گل ها هستند.» یک صبح زمستانی، وقتی که داشت لباس می پوشید از پنجره به بیرون نگاه کرد. او دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا میدانست که فقط بهاری است که خوابیده است و گلها در حال استراحت هستند.
ناگهان با تعجب چشمانش را مالید و نگاه کرد و نگاه کرد. این واقعاً منظرهای شگفتانگیز بود. در دورترین گوشه باغ، درختی بود که کاملاً پوشیده از شکوفههای زیبای سفید بود. شاخههایش همه طلایی بودند و میوههای نقرهای از آنها آویزان بودند، و زیر آن پسری کوچک ایستاده بود که او دوستش داشت.
غول با شادی فراوان به طبقه پایین دوید و فورا به باغ رفت. او با عجله از میان چمنها گذشت و به کودک نزدیک شد. و وقتی کاملاً نزدیک شد، چهرهاش از خشم سرخ شد و گفت: «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» زیرا بر کف دستهای کودکآجای دو میخ بود و آثار دو میخ نیز بر پاهای کوچک او بود.
«چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» غول فریاد زد؛ «به من بگو تا شمشیر بزرگم را بردارم و او را بکشم.» کودک پاسخ داد: «نه! اینها زخمهای عشق هستند.» غول گفت: «تو کیستی؟» و احساسی عجیب او را فرا گرفت و در مقابل کودک کوچک زانو زد.
و کودک به غول لبخند زد و به او گفت: «یک بار به من اجازه دادی در باغ تو بازی کنم، امروز تو با من به باغ من خواهی آمد، که بهشت است.»
و وقتی کودکان آن بعد از ظهر به باغ آمدند، غول را مرده زیر درخت، و کاملا پوشیده از شکوفه های سفید، یافتند .
#پایان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
🦊 روباه شکمو
روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چند تا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد. اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:
یه کبک خوردم یه تیهو
دویدم مثل آهو
دمم خیلی قشنگه
قشنگه رنگ وارنگه
لای لای لالا لالایی
همه میگن بلایی
همه میگن یه روباه
روباه ناقلایی
لای لای لالا لالایی
اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به یک درخت بلوط که داخل تنه ش سوراخ بود رسید. بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد، اون قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنه ی درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد.
دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید. زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود. وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی. آخه گذشت زمان بعضی از مشکلات را حل می کنه. نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.»
دم قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد. او چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.
خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیر کنه و نتونه از اون بیرون بیاد!
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦋🐰 ورزش 🐰🦋
یک و دو و سه و چهار
چپ و راست و چپ و راست
ما بچه های دانا
با هوشیم و زرنگیم
با ورزش و تحرک
با تنبلی می جنگیم
خوشحالیم و خندانیم
سالم و خوب و شادیم
با شادی و با ورزش
از غصه ها آزادیم
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
1_11098777958.mp3
1.95M
💠 یک دروغ کوچولو
موضوع: عاقبت دروغگویی، راستگویی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#قصه #صوتی
#یه_دروغ_کوچولو
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_متنی
🐘اصحاب فیل
🌅در زمان های دور در سرزمین یمن مردی بنام ابرهه زندگی می کرد .
او حاکمی بی ایمان و ظالم بود .
یک روز ابرهه شنید که همه مردم برای عبادت به شهر مکه می روند .🕋
ابرهه خیلی ناراحت شد.
او با خود گفت : باید کاری کنم که مردم به مکه نروند و برای زیارت به یمن بیایند .🤔
ابرهه تصمیم گرفت عبادتگاهی بهتر از کعبه بسازد .🏛
او دستور داد صدها کارگر و بنّا آماده کار شوند . کارگر ها شب و روز کار کردند . بعد از چند ماه ساختمان بسیار بزرگی با سنگ های زیبای مرمر و مجسمه های دیدنی ساختند .
ابرهه به مردم دستور داد آن خانه را زیارت کنند . ولی مردم با ایمان حرف او را گوش نکردند و مثل قبل به زیارت خانه کعبه می رفتند .
ابرهه که ناراحت شده بود ، مردم را اذیت و آزار می کرد .
بالأخره مردم از کارهای ابرهه خسته شدند و عباتگاه او را آتش زدند .🔥
ابرهه از این کار خشمگین شد و فریاد زد : من به زودی به شهر مکه حمله میکنم و با فیل بزرگ خانه کعبه را از بین می برم .
🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘
لشکر ابرهه به طرف شهر مکه به راه افتاد و شب هنگام به مکه رسید . مردم مکه با شنیدن این خبر به کوه های اطراف شهر پناه بردند .🏃🏃
☀️صبح روز بعد ابرهه دستور داد تا فیل بزرگ را بیاورند . اما لشکریان هر چه تلاش کردند ، نتوانستند فیل را به حرکت وادار کنند .
فیل به جای آن که به سوی مکه برود ، بسوی سرزمین یمن شروع به حرکت کرد .ابرهه که از آمدن فیل ناامید شده بود با عصبانیت بر اسبی سوار شد تا لشکر رابسوی مکه حرکت دهد .🐎
در همین وقت تعداد بسیار زیادی پرندة کوچک در آسمان مکه دید شدند .🕊🕊🕊🕊
هر پرنده چند سنگریزه در نوک و چنگال های خود داشت. پرنده ها به لشکر ابرهه حمله کردند . آنها سنگریزه ها را بر سر ابرهه و سربازانش انداختند .
سنگریزه ها با شدت به سر و بدن آنها می خورد و بدنشان را سوراخ و زخمی می کرد .
ابرهه و لشکرش بدون اینکه بتوانند وارد شهر مکه شوند با قدرت خداوند بزرگ از بین رفتند و خانة کعبه بر جای ماند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️شعر مفهوم کودکانهی دعای فرج
🌸با نام و یاد خدا
🌱میخوایم بخونیم دعا
🌸دعا برای ظهور و
🌱سلامتی مولا
🌸او حجه بن الحسن عج
🌱امام آخر ما
🌸سلام حق بر او و
🌱امامهای خوب ما
🌸این ساعت و همیشه
🌱خدا؛ نگهدارش باش
🌸حفظش کن از بدیها
🌱راهنما و یارش باش
🌸تا برسه به مقصد
🌱به او کمک کن خدا
🌸تا روزی که میرسیم
🌱ما به حضور آقا
🌸زمین پر از گل بشه
🌱زیر پاهای امام
🌸عمر طولانی شونو
🌱خداجون از تو میخوام
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️شعر نماز من
رو به قبله، پنج بار
روز و شب در هر نماز
با خدای مهربان
میکنم راز و نیاز
در شروع هر نماز
نام او را میبرم
در رکوعم شادمان
سوی او خم میشوم
بعد حمد و سوره را
بر زبان می آورم
میکنم سجده دوبار
رو به روی خالقم
باز هستم در قنوت
با خدا در گفت و گو
دست من پل میشود
از دلم تا پیش او
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
664_42071078211240.mp3
5.1M
#خداشناسی
#موجودات_بی_ارزش
چرا خداوند بعضی از موجودات بی ارزش رو آفریده..؟🤔
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
از اين شعر جهت تشويق به نماز استفاده كنيد👇
اتل متل پروانه💕
نشسته رویِ شانه💕
صدا مياد چه نازه 💕
ميگه وقتِ نمازه💕
به اين صدا چی ميگن💕
میگن اذان اقامه💕
شيطونه ناراحته 💕
دنبال يه فرصته💕
ميگه آهای مسلمون 💕
نماز رو بعدا بخون💕
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🎲🏵 نون و پنیر و زاغچه🏵🎲
یکی بود یکی نبود. یک روز صبح زود مامان کلاغه رفت کنار رود. کنار رود یه درخت بود.
یک درخت با گردوهای تازه. مامان کلاغه پَر و پَر و پَر زد. به هر کدام از شاخه هایش سر زد. بعد شروع کرد به چیدن گردوها.
مامان کلاغه گفت: یه قارتا، دو قارتا، سه قارتا. فکر کنم برای صبحانه زاغچه کافی باشه.
سپس به لانه اش رفت. بَنگ و بَنگ و بَنگ با یک سنگ شروع به شکستن گردوها کرد. بعد هم زاغچه را صدا کرد.
مامان کلاغه نان و پنیر و گردو را پیش زاغچه آورد، اما زاغچه صبحانه اش را نخورد.
مامان کلاغه گفت: ای قار، ای بی قار! پس حداقل نون و پنیرت را بردار. توی کوله پشتی ات بذار.
زاغچه از لانه بیرون رفت. کم کم بقیه جوجه کلاغ ها از توی باغ بیرون آمدند. آن ها هر روز بعد از خوردن صبحانه کنار رودخانه جمع می شدند تا همگی با هم به مدرسه بروند. یکی از جوجه کلاغ ها گفت: ای دوستان، دوست های مهربان موافقید امروز تا مدرسه مسابقه بدهیم؟
همه جوجه کلاغ ها گفتند: بله، کلاغ جان. قار و قار و قار می شمریم سه بار. کلاغی برنده است که زودتر به مدرسهبرسه.
کلاغ ها قار و قار و قار تا سه شمردند. بعد شروع به پرواز کردند.
اما همان اول مسابقه، زاغچه سرش گیج رفت و توی باغچه افتاد. او از پشت گل ها و درخت ها پرواز کلاغ ها را می دید. از طرف دیگر هم صدای قار و قور شکمش را می شنید. یک دفعه یا نان و پنیر توی کوله اش افتاد. او نان و پنیرش را خورد و به پروازش ادامه داد.
#قصه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان شیر و موش 🦁🐭
(قسمت دوم)
#انیمیشن
#کارتون
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شهادت_امام_جواد
#داستان_متنی
دلجویی و بخشش #امام_جواد علیه السلام
علی بن جریر می گوید: خدمت امام جواد علیه السلام شرفیاب بودم. گوسفندی از خانه امام گم شده بود و یکی از همسایگان را به اتهام سرقت آن، کشان کشان نزد حضرت آوردند.
امام فرمود: وای بر شما! او را رها سازید. او گوسفند را ندزدیده است. گوسفند هم اکنون در فلان خانه است. بروید و آن را بگیرید.
افراد به همان خانه رفتند و گوسفند را یافتند. آن گاه صاحب خانه را به اتهام دزدی دستگیر کردند و کتک زدند و لباسش را پاره کردند. او سوگند یاد می کرد که گوسفند را ندزدیده است.
وی را نزد امام آوردند. فرمود: وای بر شما! بر این شخص ستم کردید. گوسفند خودش به خانه او وارد شده بود و او اطلاعی نداشت.
آن گاه امام برای دلجویی و جبران لباسش، مبلغی به او بخشید.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 قصه شب: «تنبل دم بریده»
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: دوری از تنبلی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شعر باران
ابر سیاه ابر سفید
رو آسمان پرده کشید
باران دانه دانه
ریخت روی حوض خانه
نشست رو برگ گلها
رو غنچههای زیبا
رو بوتههای گندم
رو خانههای مردم
برگ درخت را تر کرد
از شاخهها گذر کرد
باران دانه دانه
آمد رو بام خانه
پروین دولت آبادی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه
🐲🥚 تخم اژدها🥚🐲
یک تخم گرد و سفید افتاده بود روی علف های باغچه. یک آفتاب پرست کوچولو هم دمش را گرد کرده بود و روی آن خوابیده بود...
موش از سوراخش بیرون دوید و گفت: وای چه تخم مرغی.
آفتاب پرست از روی تخم پایین پرید و فریاد کشید: تخم مرغ نیست. تخم اژدها است.
بعد ها کرد و هو کرد طرف موش.
موش خنده اش گرفت. کنار در لانه اش نشست و گفت: باشد صبر می کنیم تا اژدها از تخم بیرون بیاید.
گربه از روی دیوار پائین پرید. جیغ کشید: آخ جون، تخم مرغ.
آفتاب پرست فریاد کشید: تخم مرغ نیست. تخم اژدها است.
بعد ها کرد و هو کرد و زبان درازش را گرت کرد طرف گربه. گربه جا خالی داد و با خنده گفت: اژدها؟ این چه حرفیه؟
کلاغ سیاهه روی باغچه چرخ زد و گفت: به به تخم مرغ.
آفتاب پرست سرش را بلند کرد و فریاد کشید: تخم مرغ نیست. تخم اژدها است.
بعد،ها کرد و هو کرد و رنگش قرمز شد. کلاغ قار قار خندید. سر دیوار نشست و گفت: فرقی نمی کند جوجه مرغ یا جوجه اژدها. من همین جا می نشینم تا بیرون بیاید.
موش و گربه و کلاغ نشستند و از دور به تخم گرد و سفید نگاه کردند.
چند ساعت گذشت. موش خوابش گرفت. گربه خسته شد. کلاغ حوصله اش سر رفت. می خواستند بروند که تخم گرد و سفید تکان خورد. ترق و تروق شکست. یک اژدهایکوچولوی کوچولوی سبز از آن بیرون آمو و جیغ کشید.
موش گوش هایش را تکان داد و گفت: عجب اژدهایی. جیغش مثل جیک جیک جوجه هاست.
کلاغ از سر دیوار پایین پرید. نوکش را با علف ها پاک کرد و گفت: رنگ و رویش هم مثل جوجه هاست.
گربه سبیل اش را تکان داد. دور دهانش را لیسید و گفت: درست اندازه یک جوجه است. می شود یک لقمه چپش کرد.
گربه و موش و کلاغ جلو آمدند.
آفتاب پرست ترسید. عقب عقب رفت و پشت اژدهای کوچولو ایستاد.
اژدها ها کرد و هو کرد و یک فوت آتشی بزرگ از دهانش بیرون آمد. کلاغ و گربه و موش دم های سوخته شان را گذاشتند روی کولشان و فرار کردند.
آفتاب پرست خندید: ها ها عجب فوتی. حالا فهمیدم چرا مامانت خواست فقط تا وقتی از تخم بیرون می آیی مواظبت باشم.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 کارتون هاچ زنبور عسل
♨️ #کارتون #هاچ_زنبور_عسل
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
🦊 روباه شکمو
روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چند تا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد. اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:
یه کبک خوردم یه تیهو
دویدم مثل آهو
دمم خیلی قشنگه
قشنگه رنگ وارنگه
لای لای لالا لالایی
همه میگن بلایی
همه میگن یه روباه
روباه ناقلایی
لای لای لالا لالایی
اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به یک درخت بلوط که داخل تنه ش سوراخ بود رسید. بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد، اون قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنه ی درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد.
دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید. زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود. وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی. آخه گذشت زمان بعضی از مشکلات را حل می کنه. نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.»
دم قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد. او چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.
خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیر کنه و نتونه از اون بیرون بیاد!
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
shabanehaye ghasedak 98-01-03.mp3
20.17M
#قصه_کودکانه
اسم قصه: قصه صوتی دستان کودکانه و ستاره های آسمان 🍬
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
اتل و متل توتوله
یه گاو داریم کوتوله
یه گاو قهوهای رنگ
اما شیرش سفید رنگ
شیر و ببین به رنگ برف
بریز تو لیوان قشنگ
صبحها بخور تو صبحونه
یا عصرا هم تو عصرونه
با کیکی که پخته مامان
چه خوشمزه و عالیه
همه بگید با هم دیگه
گاو قشنگ و مهربون
شیرت ما رو قوی کرد
مثل یه بچه شیر کرد
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6