eitaa logo
دانلود
دانه های خوش شانس_صدای اصلی_233605-mc.mp3
11.13M
🌸دانه های خوش شانس دانه ها منتظرند تا بهار بیایید و از زیر خاک بیرون بیایند. کلاغه خاک را زیر و رو میکرد و دنبال دانه ها می گشت. دانه ها دوست داشتند گیر کلاغه نیفتند. آنها دل شان می خواست از خاک بیرون بیایند رشد کنند و میوه بدهند... بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید 👆 🍃🌸🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر خدای دوست‌داشتنی 🌸خدا همیشه زنده است 🌱هیچ کجا هم نمی‌ره 🌸هرجا باشیم خداجون 🌱دستمونو می‌گیره هم 🌸هم توی آسمونه 🌱هم این‌جا روی زمین 🌸حتی از اون بالا هم 🌱نی‌نی‌ها رو می‌بینه 🌸سرش شلوغه اما 🌱یادش نمی‌ره ما رو 🌸به خاطر همینه 🌱که دوست داریم خدا رو 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🌾کشاورز🌾🌿 رفتم به سوی صحرا دیدم یک باغ زیبا میوه های خوشمزه سیب های سرخ و تازه بستانی پر از خیار کنار آن گندم زار دهقان سرگرم کار است از تنبلی بیزار است 🌾 🌿🌾 🌾🌿🌾 🌿🌾🌿🌾 🌾🌿🌾🌿🌾 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦁شیری که آدم ندیده بود در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه تا به حال آدم ندیده بود. به همین دلیل خیلی مایل بود آدم ها را ببیند. او هرجا می رفت صحبت از آدم بود بنابراین تصمیم گرفت تا هرطور شده ببیند آدم چه شکلی است از جنگل بیرون رفت و در صحرا به جستجو پرداخت در حال حرکت شتری را دید نزدیک او رفت و از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ شتر درجواب گفت: ای سلطان بزرگ من آدم نیستم آدم کسی است که از من برای باربری استفاده می کند شیر با تعجب نگاهی به او کرد واز کنار شتر گذشت. چند قدم آن طرف تر گاوی را دید با خود گفت: حتما این همان آدمی است که به دنبالش هستم. پس نزدیک رفت و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ گاو در جواب او گفت: نه ای سلطان بزرگ من گاو هستم آدم کسی است که با من زمین شخم می زند، شیر با تعجب همانطور که می رفت به الاغی رسید، از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ الاغ گفت: نه ای سلطان بزرگ من کسی هستم که از دست آدم فرار کرده ام، چون هر وقت مرا میگیرد بار پشتم می گذارد و از من کار می کشد و سواری می گیرد. شیر که از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شده بود با خود گفت: این آدمی عجب موجود عجیبی است همه حیوانات از دستش در عذابند و دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به نزدیکی روستایی رسید چشمش به دو تا موجود افتا د که روی دوپا راه می رفتند آنها نجار و شاگردش بودند که برای نجاری از روستا بیرون آمده بودند تا به روستای دیگر بروند شیر با خود گفت: حتما این باید آدم باشد پس نزدیک نجار شد و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ نجار که از دیدن شیر وحشت کرده بود برخود مسلط شد و گفت: بله اتفاقا من دنبال شیرمی گشتم تا او را از نزدیک ببینم و برایش خانه ای بسازم حالا که همدیگر را پیدا کردیم یک لحظه همین جا بنشین تا یک خانه زیبا برایت بسازم. شیر گفت: اما همه حیوانات می گویند که تو از آنها کار می کشی نجار گفت: دروغ می گویند. اگر چند لحظه صبرکنی می فهمی که چقدر آدم ها خوبند. بعد رو به شاگردش کردو گفت: زود باش چند تکه چوب بیاور این را گفت و مشغول کار شد خیلی زود یک صندوق چوبی درست کرد و روبه شیر کردو گفت: حالا بیا دراین خانه بنشین ببینم برایت مناسب است یانه؟ ... 🍃🌼🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
می خواهم به مدرسه بروم.MP3
30.37M
میخواهم به مدرسه برم🌸 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر ﴿ امام حسن عسکری ﴾ علیه السلام 🌸🍃🌸🍃🌸 یازدهم امام نامِ تو حسن عسکری تویی پیشوایِ من 🍃 این جهان ندید مثلِ رویِ تو از گلاب و گل اصل و بویِ تو 🍃 ای امامْ حسن ای ولیِ ما مثلِ گوهری پاک و باصفا 🍃 با دعایِ تو می‌رسد ظهور میشود جهان غرقِ عشق و نور 🍃 این جهان‌که در انتظارِ اوست یار و یاور و دوست‌دارِ اوست 🍃 مهدیِ عزیز یادگارِ توست آیدو شود کارها درست 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر:سلمان آتشی 🍃🌸🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🦌🦌 مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم. مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم. مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد. شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد. مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت. وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم. ادامه دارد... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گرم ترین لونه برای پرنده کوچک - @mer30tv.mp3
3.27M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 بفرست واسه بچه دارها😄 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند .  يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .  هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.  آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش .... بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ... كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .  كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد . طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !  طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .  كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟! كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد . كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » . طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند . اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي  مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود . طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني . كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل  عذر خواهي كنم » . طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند . نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🌨⚡️ آهو و ابر خوشحال⚡️ 🌨 آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت. دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد. سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟ اما جوابی نشنید. دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟ اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه. دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟ قور قوری گفت: چی شده؟ آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه. قور قوری گفت: آره راست می گی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد. یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه. باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم. آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟ عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون می آد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار. قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم. آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی. 🌧 ⚡️🌧 🌧⚡️🌧 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر آغاز سال تحصیلی جدید بر دانش آموزان مبارکباد ﴿بمناسبت بازگشایی مدارس﴾ 🌸🔸🌸🔸🌸 این ماهِ مهربانه که میشویم روانه به سویِ باغِ دانش خوشحال و شادمانه 🍃 تزیین شده مدارس زیبا و کودکانه پاکیزه و تمیزه قشنگ شبیهِ خانه 🍃 در هرکلاسِ درسی با شورِ عاشقانه بر شاخسارِ تعلیم دانش زند جوانه 🍃 با کوشش و تلاش و با کار خالصانه بینی که دانش‌آموز در علم قهرمانه 🍃 آموزگارِ دانا از بس که مهربانه کرده نگاهِ خود را تقسیم عادلانه 🍃 تعلیم میدهد او هرحرفِ عالمانه با یک زبانِ ساده با لفظِ عامیانه 🍃 ما بچه‌هایِ ایران بسیار مخلصانه بستیم عهد وپیمان با خویش صادقانه 🍃 تا آنکه در مسیرِ تحصیل‌ْ جاودانه بر اوجِ قلّه سازیم مَأوا و آشیانه 🍃 این کودکی که امروز گویند کم توانه فردا به لطفِ دانش سازنده‌یِ جهانه 🍃 داریم به لب همیشه این ذکرِ خالصانه یا رب ببار بر ما الطافِ بیکرانه 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 🍃🌼🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
اقا گلی و لاله - @mer30tv.mp3
4.61M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 بفرست واسه بچه دارها😄 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
امام حسن عسگری علیه السلام 🥀 تو بوده ای محاصره میان جمع دشمنان همیشه بوده ای تو با ستاره های آسمان شدی شکنجه روز و شب برای اینکه رهبری برای اینکه از همه تو بهتری و سروری نشسته مهر عسکری به قلب شیعیان او همان که داده روز و شب به ما امیدو آبرو تویی امام عسکری تویی امام پاک ما تویی صفای زندگی تویی امید و رهنما شاعر:مهدی وحیدی صدر 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون مهارت های زندگی 🔹 این قسمت : هرچی من میگم همونه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐍 مار بدجنس و شغال دانا   روزی بود و روزگاری بود در جنگل سرسبزی کلاغی در بالای درختی لانه داشت. اتفاقا در همسایگی او مار سیاه بزرگی نیز لانه داشت کلاغ که تازه صاحب چند جوجه ناز و کوچولو شده بود از ترس اینکه مار جوجه هایش را نخورد از لانه بیرون نمی رفت برای همین جوجه هایش همیشه گرسنه بودند. کلاغ تصمیم گرفت شبها برای آوردن غذا از لانه خارج شود تا اینکه بالاخره مار فهمید و در فرصت مناسب همه ی جوجه های کلاغ راخورد. کلاغ که از این وضع ناراحت بود شروع به داد و فریاد کرد شغال دانایی در جنگل در نزدیکی درخت زندگی میکرد تا سر و صدای کلاغ را شنید به او گفت: چرا اینقدر سر و صدا می کنی؟ کلاغ هم همه ی ماجرا را برایش تعریف کرد. شغال ناراحت شد و در فکر فرو رفت وبعد از مدتی فکری به ذهنش رسید. رو به کلاغ کرد و گفت: تو پرنده هستی می توانی هرکجایی بخواهی بروی پس به حرفهای من خوب گوش بده. فردا صبح به روستایی که در نزدیکی ما است برو و یک چیز با ارزش از روستایی ها بردار و کاری کن دنبال تو بیایند و وقتی دنبال تو آمدند آن را در کنار لانه مار بگذار و در کناری بایست و تماشاکن. فردای آن روز کلاغ به روستا رفت زن کدخدا در کنار چشمه لباس می شست و النگو های طلایش را درآورده بود و روی سنگی گذاشته بود کلاغ تا چشمش به طلاها افتاد به سرعت پایین آمد وآنها را با نوک خود گرفت و غار غار کنان به طرف لانه اش حرکت کرد زن کدخدا با داد و فریاد همه ی اهالی ده را خبرکرد. همه ی اهالی با بیل و وسایلی که داشتند برای گرفتن کلاغ به دنبال او راه افتادند کلاغ هم که شاهد تمام وقایع بود خوشحال به راه خود ادامه داد و به طرف لانه مار رفت کمی صبر کرد تا اهالی ده به او نزدیک شوند وقتی همه نزدیک لانه مار رسیدند تمام طلاهارا درکنار لانه ی مار انداخت و بالای درختی نشست اتفاقا مار که از سرو صدای مردم ده بیرون آمده بود تا چشمش به طلاها افتاد به طرف آنها حرکت کرد مردم ده که به لانه او رسیده بودند تاچشمشان به مار افتاد با بیل و وسایلی که در دست داشتند به طرف او حمله کردند و او را از پا در آوردند. کلاغ که دیگر از دست مار راحت شده بود خوشحال به در لانه شغال دانا رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد و به خاطر کمک او از او تشکر کرد و به لانه اش رفت اوخیلی زود صاحب چند تا جوجه ناز و قشنگ شد و در کنار آنها سالها خوش و خرم زندگی کرد. 🍃🍂🌸🌼🍂🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شربت شادی.MP3
24.01M
شربت شادی🌸 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🇮🇷 سرباز دین بابای من زرنگه قوی مثه پلنگه سرباز دین خداست روی دوشش تفنگه چند وقته بابا رفته دلم براش چه تنگه مامان میگه عزیزم اون رفته که بجنگه با دشمن های خدا که دلشون از سنگه دنیا باید قشنگ شه رنگ خدا قشنگه روزی که آقا بیاد دنیا همه اش یه رنگه شاعر : الهام نجمی گرامی باد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماریا یک دختردبستانی هستش و منم کیف مدرسه‌ی اون هستم!من دوست ماریا هستم!ماریا صبح‌ها بیدار میشه و برای مدرسه رفتن آماده میشه! من هم ازگوشه‌ی اتاق به اون نگاه میکنم! من خوشحالم چون میدونم که من هم با اون به مدرسه میرم! ماریاهر روز من رو روی دوشش میذاره و به مدرسه میبره! هر وقت اون میدوه، قلب من هم تند میزنه! ما راه میریم و راه میریم تا به سرویس مدرسه برسیم!توی سرویس مدرسه، من خیلی راحت روی پای ماریا میشینم!ماریا خیلی خیلی منو دوست داره! ما توی راه مدرسه،کیف‌های دیگه‌ای هم میبینیم!ما حرف میزنیم و میخندیم و شعر میخونیم!میپریم و خندان با بچه‌ها به مدرسه میرسیم! ماریاخیلی از وسایلش رو داخل من میذاره!کتاب‌های رنگی،دفتر،مداد و تراش و پاک کن.و ظرف ناهار! همیشه بوهای خیلی خوبی از ظرف غذای ماریا میاد! وقتی ماریا بالاوپایین میپره،همه‌ی این وسایل داخل من به هم میخورن و قاطی میشن! من همیشه کنار ماریاهستم! زنگ تفریح که میشه، ماریا من رو میذاره توی کلاس و میره توی حیاط! من کمی تنها میشم اما بقیه‌ی کیف‌هاهم توی کلاس هستن،برای همین میتونیم باهم حرف بزنیم،بخندیم و شعر بخونیم! وقتی مدرسه تموم میشه،ماریا دوباره تموم وسایلش رو داخل من میذاره و از مدرسه میدوه بیرون چون میخواد زودبه خونه برسه!اون اونقدر تند میدوه که من بعضی وقتا میترسم! اون منو میذاره گوشه‌ی اتاقش و من رو یادش میره و من فقط از دور نگاهش میکنم! ولی من میدونم که فردا، ما باز هم با هم به مدرسه میریم! 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قایق کوچولو_صدای اصلی_443306-mc.mp3
9.11M
⛵️ قایق کوچولو 🌼در یک جنگل بزرگ و قشنگ، یک سنجاب کوچولو که اسمش «نرمک» بود با مامان و باباش زندگی میکرد... 😊بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید. 🌸قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🍃🌸🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍌🍌موز🍌🍌 میوه ای قدبلندم شیرین و مثل قندم محصول گرمسیرم تو پوستی زرد اسیرم چند تایی دسته دسته کنارهم نشسته برای رشد بدن آماده ام دوست من 🍌 🍌🍌 🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌🍌 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍲💭آش نخورده و دهن سوخته💭🍲 روزی روزگاری در زمان های قدیم، توی دهی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک؛ بالای تپه، توی یک خانه ی گِلی مشهدی حسن و زنش باهم زندگی می کردند. یک روز مشهدی حسن دلش برای رفیق شفیقش که مدت ها از او بی خبر بود تنگ شد. برای همین تصمیم گرفت او را به خانه اش دعوت کند. فردای آن روز دوستش قرار شد به خانه ی آن ها بیاید. به زنش گفت: «ای زن! فردا مهمان داریم؛ آشی درست کن!» فردا مشهدی حسن خوش حال با صدای قوقولی قوقوی خروسش از خواب بیدار شد. زنش را هم فوری صدا زد تا آش بپزد. کنار در خانه را آب و جارو کرد و منتظر شد تا دوستش از راه برسد. ساعتی نگذشته بود که مهمان سر رسید. مشهدی حسن با دیدن دوست قدیمی اش گُل از رویش شکفت و گفت: «به به؛ رفیق قدیمی. خوش آمدی. دلم برایت خیلی تنگ شده بود. اهل و عیال چه طورند؟» بعد از احوال پرسی او را به مهمان خانه برد. آن ها تا ظهر باهم از این در و آن در حرف زدند. گل گفتند و گل شنیدند. زن مشهدی حسن هم از آن ها پذیرایی کرد. ظهر که شد مشهدی حسن گفت: «این جا خانه ی خودت است. تعارف نکن و ناهار پیش ما بمان!» و توانست او را راضی کند. زن مشهدی حسن فوری سفره را آورد و پهن کرد. بعد هم یک کاسه آش برای مشهدی حسن و یک کاسه برای مهمان سر سفره گذاشت. بوی آش توی اتاق پیچید. مهمان گفت: «به به، دستت درد نکند مشهدی حسن جان! از بویش معلوم است که آش خیلی خوش مزه ای است.» مشهدی حسن گفت: «بسم ا...» و زودی رفت تا قاشق هم بیاورد. مهمان کنار سفره نشست. آب دهانش راه افتاده بود. کاسه ی آش را برداشت و کنارش گذاشت؛ که همان موقع دندانش درد گرفت و گفت: «ای وای. چه بی موقع دندانمان درد گرفت. حالا چه کنم؟» همان طور که دستش روی لپش بود گفت: «مشهدی حسن جان به دادم برس!» مشهدی حسن قاشق ها را توی سفره گذاشت و گفت: «چه شده؟» بعد خنده ی بلندی کرد و گفت: «آی آقا جان، درست است که بوی آش مجال صبر کردن نمی دهد اما چرا با این عجله خوردی؟ صبر می کردی که هم قاشق می آوردم و هم کمی آش سرد می شد و این جوری دهانت نمی سوخت.» دوستش از دندان درد شدید نتوانست جواب او را بدهد و بگوید من هنوز آشی نخورده ام که این جوری قضاوت می کنی. بعد با خودش گفت: «افسوس که آش نخورده و دهان سوخته شدم.» ا ز خجالت سرش را پایین انداخت و رفت تا فکری برای دندان دردش بکند. آشش هم در سفره ماند. 💭 🍲💭 💭🍲💭 🍲💭🍲💭 💭🍲💭🍲💭 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
از صف ایستادن بدم می آید_صدای اصلی_443297-mc.mp3
9.58M
🌼از صف ایستادن بدم میاد 🌸احسان کوچولو دلش میخواست همیشه و همه جا نفر اول باشه. او اصلاً دوست نداشت توی صف باشه ... 😊بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6