eitaa logo
دانلود
گرم ترین لونه برای پرنده کوچک - @mer30tv.mp3
3.27M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 بفرست واسه بچه دارها😄 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند .  يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .  هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.  آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش .... بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ... كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .  كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد . طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !  طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .  كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟! كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد . كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » . طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند . اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي  مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود . طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني . كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل  عذر خواهي كنم » . طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند . نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🌨⚡️ آهو و ابر خوشحال⚡️ 🌨 آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت. دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد. سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟ اما جوابی نشنید. دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟ اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه. دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟ قور قوری گفت: چی شده؟ آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه. قور قوری گفت: آره راست می گی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد. یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه. باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم. آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟ عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون می آد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار. قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم. آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی. 🌧 ⚡️🌧 🌧⚡️🌧 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر آغاز سال تحصیلی جدید بر دانش آموزان مبارکباد ﴿بمناسبت بازگشایی مدارس﴾ 🌸🔸🌸🔸🌸 این ماهِ مهربانه که میشویم روانه به سویِ باغِ دانش خوشحال و شادمانه 🍃 تزیین شده مدارس زیبا و کودکانه پاکیزه و تمیزه قشنگ شبیهِ خانه 🍃 در هرکلاسِ درسی با شورِ عاشقانه بر شاخسارِ تعلیم دانش زند جوانه 🍃 با کوشش و تلاش و با کار خالصانه بینی که دانش‌آموز در علم قهرمانه 🍃 آموزگارِ دانا از بس که مهربانه کرده نگاهِ خود را تقسیم عادلانه 🍃 تعلیم میدهد او هرحرفِ عالمانه با یک زبانِ ساده با لفظِ عامیانه 🍃 ما بچه‌هایِ ایران بسیار مخلصانه بستیم عهد وپیمان با خویش صادقانه 🍃 تا آنکه در مسیرِ تحصیل‌ْ جاودانه بر اوجِ قلّه سازیم مَأوا و آشیانه 🍃 این کودکی که امروز گویند کم توانه فردا به لطفِ دانش سازنده‌یِ جهانه 🍃 داریم به لب همیشه این ذکرِ خالصانه یا رب ببار بر ما الطافِ بیکرانه 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 🍃🌼🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
اقا گلی و لاله - @mer30tv.mp3
4.61M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 بفرست واسه بچه دارها😄 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
امام حسن عسگری علیه السلام 🥀 تو بوده ای محاصره میان جمع دشمنان همیشه بوده ای تو با ستاره های آسمان شدی شکنجه روز و شب برای اینکه رهبری برای اینکه از همه تو بهتری و سروری نشسته مهر عسکری به قلب شیعیان او همان که داده روز و شب به ما امیدو آبرو تویی امام عسکری تویی امام پاک ما تویی صفای زندگی تویی امید و رهنما شاعر:مهدی وحیدی صدر 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون مهارت های زندگی 🔹 این قسمت : هرچی من میگم همونه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐍 مار بدجنس و شغال دانا   روزی بود و روزگاری بود در جنگل سرسبزی کلاغی در بالای درختی لانه داشت. اتفاقا در همسایگی او مار سیاه بزرگی نیز لانه داشت کلاغ که تازه صاحب چند جوجه ناز و کوچولو شده بود از ترس اینکه مار جوجه هایش را نخورد از لانه بیرون نمی رفت برای همین جوجه هایش همیشه گرسنه بودند. کلاغ تصمیم گرفت شبها برای آوردن غذا از لانه خارج شود تا اینکه بالاخره مار فهمید و در فرصت مناسب همه ی جوجه های کلاغ راخورد. کلاغ که از این وضع ناراحت بود شروع به داد و فریاد کرد شغال دانایی در جنگل در نزدیکی درخت زندگی میکرد تا سر و صدای کلاغ را شنید به او گفت: چرا اینقدر سر و صدا می کنی؟ کلاغ هم همه ی ماجرا را برایش تعریف کرد. شغال ناراحت شد و در فکر فرو رفت وبعد از مدتی فکری به ذهنش رسید. رو به کلاغ کرد و گفت: تو پرنده هستی می توانی هرکجایی بخواهی بروی پس به حرفهای من خوب گوش بده. فردا صبح به روستایی که در نزدیکی ما است برو و یک چیز با ارزش از روستایی ها بردار و کاری کن دنبال تو بیایند و وقتی دنبال تو آمدند آن را در کنار لانه مار بگذار و در کناری بایست و تماشاکن. فردای آن روز کلاغ به روستا رفت زن کدخدا در کنار چشمه لباس می شست و النگو های طلایش را درآورده بود و روی سنگی گذاشته بود کلاغ تا چشمش به طلاها افتاد به سرعت پایین آمد وآنها را با نوک خود گرفت و غار غار کنان به طرف لانه اش حرکت کرد زن کدخدا با داد و فریاد همه ی اهالی ده را خبرکرد. همه ی اهالی با بیل و وسایلی که داشتند برای گرفتن کلاغ به دنبال او راه افتادند کلاغ هم که شاهد تمام وقایع بود خوشحال به راه خود ادامه داد و به طرف لانه مار رفت کمی صبر کرد تا اهالی ده به او نزدیک شوند وقتی همه نزدیک لانه مار رسیدند تمام طلاهارا درکنار لانه ی مار انداخت و بالای درختی نشست اتفاقا مار که از سرو صدای مردم ده بیرون آمده بود تا چشمش به طلاها افتاد به طرف آنها حرکت کرد مردم ده که به لانه او رسیده بودند تاچشمشان به مار افتاد با بیل و وسایلی که در دست داشتند به طرف او حمله کردند و او را از پا در آوردند. کلاغ که دیگر از دست مار راحت شده بود خوشحال به در لانه شغال دانا رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد و به خاطر کمک او از او تشکر کرد و به لانه اش رفت اوخیلی زود صاحب چند تا جوجه ناز و قشنگ شد و در کنار آنها سالها خوش و خرم زندگی کرد. 🍃🍂🌸🌼🍂🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شربت شادی.MP3
24.01M
شربت شادی🌸 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🇮🇷 سرباز دین بابای من زرنگه قوی مثه پلنگه سرباز دین خداست روی دوشش تفنگه چند وقته بابا رفته دلم براش چه تنگه مامان میگه عزیزم اون رفته که بجنگه با دشمن های خدا که دلشون از سنگه دنیا باید قشنگ شه رنگ خدا قشنگه روزی که آقا بیاد دنیا همه اش یه رنگه شاعر : الهام نجمی گرامی باد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماریا یک دختردبستانی هستش و منم کیف مدرسه‌ی اون هستم!من دوست ماریا هستم!ماریا صبح‌ها بیدار میشه و برای مدرسه رفتن آماده میشه! من هم ازگوشه‌ی اتاق به اون نگاه میکنم! من خوشحالم چون میدونم که من هم با اون به مدرسه میرم! ماریاهر روز من رو روی دوشش میذاره و به مدرسه میبره! هر وقت اون میدوه، قلب من هم تند میزنه! ما راه میریم و راه میریم تا به سرویس مدرسه برسیم!توی سرویس مدرسه، من خیلی راحت روی پای ماریا میشینم!ماریا خیلی خیلی منو دوست داره! ما توی راه مدرسه،کیف‌های دیگه‌ای هم میبینیم!ما حرف میزنیم و میخندیم و شعر میخونیم!میپریم و خندان با بچه‌ها به مدرسه میرسیم! ماریاخیلی از وسایلش رو داخل من میذاره!کتاب‌های رنگی،دفتر،مداد و تراش و پاک کن.و ظرف ناهار! همیشه بوهای خیلی خوبی از ظرف غذای ماریا میاد! وقتی ماریا بالاوپایین میپره،همه‌ی این وسایل داخل من به هم میخورن و قاطی میشن! من همیشه کنار ماریاهستم! زنگ تفریح که میشه، ماریا من رو میذاره توی کلاس و میره توی حیاط! من کمی تنها میشم اما بقیه‌ی کیف‌هاهم توی کلاس هستن،برای همین میتونیم باهم حرف بزنیم،بخندیم و شعر بخونیم! وقتی مدرسه تموم میشه،ماریا دوباره تموم وسایلش رو داخل من میذاره و از مدرسه میدوه بیرون چون میخواد زودبه خونه برسه!اون اونقدر تند میدوه که من بعضی وقتا میترسم! اون منو میذاره گوشه‌ی اتاقش و من رو یادش میره و من فقط از دور نگاهش میکنم! ولی من میدونم که فردا، ما باز هم با هم به مدرسه میریم! 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قایق کوچولو_صدای اصلی_443306-mc.mp3
9.11M
⛵️ قایق کوچولو 🌼در یک جنگل بزرگ و قشنگ، یک سنجاب کوچولو که اسمش «نرمک» بود با مامان و باباش زندگی میکرد... 😊بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید. 🌸قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🍃🌸🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍌🍌موز🍌🍌 میوه ای قدبلندم شیرین و مثل قندم محصول گرمسیرم تو پوستی زرد اسیرم چند تایی دسته دسته کنارهم نشسته برای رشد بدن آماده ام دوست من 🍌 🍌🍌 🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌🍌 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍲💭آش نخورده و دهن سوخته💭🍲 روزی روزگاری در زمان های قدیم، توی دهی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک؛ بالای تپه، توی یک خانه ی گِلی مشهدی حسن و زنش باهم زندگی می کردند. یک روز مشهدی حسن دلش برای رفیق شفیقش که مدت ها از او بی خبر بود تنگ شد. برای همین تصمیم گرفت او را به خانه اش دعوت کند. فردای آن روز دوستش قرار شد به خانه ی آن ها بیاید. به زنش گفت: «ای زن! فردا مهمان داریم؛ آشی درست کن!» فردا مشهدی حسن خوش حال با صدای قوقولی قوقوی خروسش از خواب بیدار شد. زنش را هم فوری صدا زد تا آش بپزد. کنار در خانه را آب و جارو کرد و منتظر شد تا دوستش از راه برسد. ساعتی نگذشته بود که مهمان سر رسید. مشهدی حسن با دیدن دوست قدیمی اش گُل از رویش شکفت و گفت: «به به؛ رفیق قدیمی. خوش آمدی. دلم برایت خیلی تنگ شده بود. اهل و عیال چه طورند؟» بعد از احوال پرسی او را به مهمان خانه برد. آن ها تا ظهر باهم از این در و آن در حرف زدند. گل گفتند و گل شنیدند. زن مشهدی حسن هم از آن ها پذیرایی کرد. ظهر که شد مشهدی حسن گفت: «این جا خانه ی خودت است. تعارف نکن و ناهار پیش ما بمان!» و توانست او را راضی کند. زن مشهدی حسن فوری سفره را آورد و پهن کرد. بعد هم یک کاسه آش برای مشهدی حسن و یک کاسه برای مهمان سر سفره گذاشت. بوی آش توی اتاق پیچید. مهمان گفت: «به به، دستت درد نکند مشهدی حسن جان! از بویش معلوم است که آش خیلی خوش مزه ای است.» مشهدی حسن گفت: «بسم ا...» و زودی رفت تا قاشق هم بیاورد. مهمان کنار سفره نشست. آب دهانش راه افتاده بود. کاسه ی آش را برداشت و کنارش گذاشت؛ که همان موقع دندانش درد گرفت و گفت: «ای وای. چه بی موقع دندانمان درد گرفت. حالا چه کنم؟» همان طور که دستش روی لپش بود گفت: «مشهدی حسن جان به دادم برس!» مشهدی حسن قاشق ها را توی سفره گذاشت و گفت: «چه شده؟» بعد خنده ی بلندی کرد و گفت: «آی آقا جان، درست است که بوی آش مجال صبر کردن نمی دهد اما چرا با این عجله خوردی؟ صبر می کردی که هم قاشق می آوردم و هم کمی آش سرد می شد و این جوری دهانت نمی سوخت.» دوستش از دندان درد شدید نتوانست جواب او را بدهد و بگوید من هنوز آشی نخورده ام که این جوری قضاوت می کنی. بعد با خودش گفت: «افسوس که آش نخورده و دهان سوخته شدم.» ا ز خجالت سرش را پایین انداخت و رفت تا فکری برای دندان دردش بکند. آشش هم در سفره ماند. 💭 🍲💭 💭🍲💭 🍲💭🍲💭 💭🍲💭🍲💭 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
از صف ایستادن بدم می آید_صدای اصلی_443297-mc.mp3
9.58M
🌼از صف ایستادن بدم میاد 🌸احسان کوچولو دلش میخواست همیشه و همه جا نفر اول باشه. او اصلاً دوست نداشت توی صف باشه ... 😊بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌷 شهید خانه ای دارد پدر در میان آسمان یادگارش مانده در دفتر شعر جهان شعر او شعر نماز وقت صبح و ظهر و شام قصه هایش در بهشت قصه های نا تمام یک شبی در جبهه بود بر سر سجاده اش پر زد از اینجا و رفت آن نگاه ساده اش مهر و تسبیحش فقط یادگارش مانده بود خوب می دانم پدر شعر رفتن خوانده بود 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر ﴿قلب‌بچه‌ها‌پرازعشقِخداست﴾ 🔸💚🔸💚🔸 🌸خدا به تو چی داده؟ 🌱یه قلبِ خیلی خوشگل 🌸یه قلبِ مهربونی 🌱که ما بهش می‌گیم دل 💚♥️💚 🌸این دل داره‌ همیشه 🌱آهنگِ ناز می‌خونه 🌸میگه که اینجا جایِ 🌱خدایِ مهربونه 💚♥️💚 🌸الهی قلبِ پاکت 🌱همیشه زنده باشه 🌸رویِ لبایِ نازت 🌱گُلهایِ خنده واشه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد. 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
InShot_۲۰۲۳۰۸۳۰_۲۳۱۱۵۶۰۴۲.mp3
9.41M
🐍مار زنگی🐍 🙍‍♂گروه سنی: پیش دبستان و دبستان 🎤 با اجرای : آمنه جعفری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍥🍞نانوا🍞🍥 تنور داغ و هوا گرم با دلی شاد و خرم نان می پزد نانوا در گرما و در سرما چیده نان را روی میز چه خوشمزه و تمیز مرحبا!صد آفرین ای نانوای نازنین 🍞 🍥🍞 🍞🍥🍞 🍥🍞🍥🍞 🍞🍥🍞🍥🍞 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه شب سوسکه و مهمونای ناخونده یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود . یه خاله_سوسک مهربونی بود که با آقا_موشه در کنار هم سالیان سال بود که با خوشی و خوبی زندگی میکردن . خاله سوسکه هر روز کارش شده بود گرد گیری و نظافت و پخت و پز . خاله یه روز خیلی حوصله ش سر رفته بود و غصه دار بود . باخودش می گفت آخه تا کی اینجوری فقط بشورم و بسابم و خسته بشم . چرا نمیرم مسافرت ؟چرا نمیرم پیش دوستام و باهاشون درد دل نمی کنم ؟پس کی تفریح کنم؟ خلاصه ، اون روز حسابی دلش گرفته بود . اما یه اتفاق خیلی مهم رو فراموش کرده بود . یه اتفاق که هم واسه خودش و هم واسه اقا موشه خیلی مهم بود . اقا موشه از این که میدید خاله سوسکه هیچ حرفی از اون اتفاق نمیزنه تعجب کرده بود و با خودش میگفت : حتما امروز خاله میخواد منو امتحانم کنه . میدونم که اتفاق به این مهمی رو فراموش نمی کنه . بعد با خودش خندید و گفت : خاله فکر کرده من فراموشکارم . یادم رفته که امروز چه روزیه . واسه همینم بی حوصله س و دایم غر غر می کنه . خلاصه کوچولوهای مهربون جونم واستون بگه که ... اونروز داشت کم کم به شب نزدیک می شد اما خاله هیچ حرفی نمی زد . اقا موشه تصمیم گرفت کاری کنه . پس لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون . یه مدتی گذشت و از اقا موشه خبری نشد . خاله غصه دار یه گوشه نشست و همونجوری که دلش گرفته بود با خودش گفت . اینم از اقا موشه . منو تنها گذاشته و رفته دنبال کارای خودش . اینجوری نمیشه . من باید واسه خودم یه کاری کنم . که یک دفه یه چیزی تو ذهنش جرقه زد . با خودش گفت بهتره که بلند شم و یه کیک خوشمزه بپزم .اینجوری هم سرم گرم میشه هم وقتی اقا موشه برگشت خوشحال میشه چون خیلی کیک دوست داره . اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و دست به کار شد . هنوز کیکشو از تو اجاق در نیاورده بود که صدای در خونه به گوشش رسید . خاله خوشحال شد و رفت سمت در و با خودش گفت :حالا اقا موشه از اینکه میبینه چه خانم کدبانویی داره خیلی خوشحال میشه .اما وقتی در رو باز کرد همه ی دوستاشو پشت در دید. از تعجب خشکش زد . اون دید که همه ی دوستاش یکی یکی با هدیه های رنگ و وارنگ اومدن تو خونه و پشت سرشون اقا موشه اومد و یه هدیه ی بزرگ تو دستش بود و همگی با هم بلند فریاد زدند ... خاله جون تولدت مبارک 🎂 تولدت مبارک 🎂 .خاله که از خوشحالی زبونش بند اومده بود بهشون گفت : چه تصادف جالبی منم کیک🍰 پختم. بعد رفت کیک رو از اجاق در آورد و اومد پیش دوستاش و همگی با هم از کیک دستپخت خاله خوردن و خیلی شادی و بزن بکوب کردن و بعد خداحافظی کردن و هر کدوم رفتن خونه ی خودشون . 🎸🎺🎷 خاله سوسک قصه ی ما از همسر مهربونش به خاطر این اتفاق قشنگ تشکر کرد و بهش قول داد دیگه هیچ وقت تو خونه بی حوصله نباشه و هر وقت احساس دلتنگی کرد سر خودشو به یه کار مفید گرم کنه. اقا موشه هم از این که میدید چنین خانم مهربونی داره خوشحال بود.🐭 قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 امام زمان (عج) مادرم می گوید یک نفر در راه است از صدای پایش دل من آگاه است وقتی او می آید قاصدک می خندد راه های غم را بر همه می بندد ابرها می بارد چشمه ها می جوشد هر درختی در باغ رخت نو می پوشد مادرم می گوید روی ماهش زیباست گر چه از او دوریم او همیشه با ماست 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6