eitaa logo
قصه های کودکانه
33هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
به فرزندان خود یاد دهیم به رفتار دیگران "پاسخ" دهند نه "واڪنش" واکنش یعنی: زد تو هم بـزن ! پاسخ یعنـی: از عقـل خود استفــاده کـن و بهترین روش را انتخاب کن 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
طاووس و لاک پشت_صدای اصلی_399586-mc.mp3
9.28M
🌸 طاووس و لاکپشت 🌼رده سنی:کودک 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین راحتی میتونین فصول رو‌به بچه ها آموزش بدین🍁🍁 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸پرستو و درختان همیشه سبز روزهای آخر پاییز بود و کم کم زمستان از راه می رسید. پرستوها خودشون رو آماده می کردند که به مناطق گرمسیر جنوبی کوچ کنند تا از سرمای زمستان در امان باشند. اما در این بین پرستوی کوچکی بود که یکی از بالهاش شکسته بود و نمی تونست به خوبی پرواز کنه.. پرستوها باید کوچ می کردند و نمی تونستند منتظر پرستوی کوچک بمونند. یک روز صبح همه پرستوها آماده پرواز شدند و به پرستوی کوچک گفتند:” هوا داره کم کم سرد میشه و ما باید قبل از برف و باران به سمت جنوب پرواز کنیم.. تو نمی تونی با ما بیای؟” پرستو کوچک آهی کشید و گفت:” نه من با این بال شکسته نمی تونم پرواز کنم.. همین جا می مونم ..” پرستوها گفتند:” باشه پس دوباره در فصل بهار که برگشتیم همدیگه رو خواهیم دید..” و همگی به سمت جنوب پرواز کردند. پرستو نگاهی به دور و برش انداخت و با خودش گفت:” من برای زمستان احتیاج به یک لانه گرم و نرم دارم، باید قبل از اینکه هوا خیلی سرد بشه زودتر یک لانه مناسب پیدا کنم” اون از دور یک سری درخت خیلی بلند رو دید و تصمیم گرفت خودش رو به اونها برسونه شاید بتونه جای خوبی برای موندن پیدا کنه .. پرستو به سختی پرواز کرد و خودش رو به درختها رسوند و به اولین درخت گفت:” سلام .. بال من شکسته، می تونم اینجا پناه بگیرم ؟” درخت نگاهی به پرستو انداخت و گفت:” تا کی می خوای بمونی؟” پرستو گفت:” تا فصل بهار” درخت گفت:” اوووه خیلی طولانیه ، متاسفم نمیشه این همه وقت اینجا بمونی” پرستو آهی کشید و تصمیم گرفت سراغ درخت های دیگه بره، دوباره به سختی پرواز کرد و خودش رو به درخت بلوط رسوند و گفت:” سلام درخت بلوط بزرگ.. من بالم شکسته ، آیا می تونم روی شاخه های تو پناه بگیرم تا دوستانم برگردند؟” بلوط کمی فکر کرد و گفت:” اما آخه تو خیلی شلوغ و پر جنب و جوش هستی.. تمام زمستان به اطراف حر کت می کنی و مزاحم من میشی ! بهتره که اینجا نمونی ..” پرستو با ناامیدی گفت :” باشه .. به سراغ درخت بید میرم شاید اون با من مهربان باشه و بهم پناه بده ..” پرستو دوباره پرواز کرد و به سختی خودش رو به درخت بید رسوند و با لحنی مودبانه گفت:” 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی خرگوش ویدیو آموزش در مطلب بعدی👇 🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ویدیو آموزش نقاشی خرگوش 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸پرستو و درختان همیشه سبز ای بید مهربون.. بال من شکسته آیا می تونم روی شاخه های تو لانه بسازم تا دوستانم برگردند؟” بید نگاه دقیقی به پرستو کرد و گفت:” اما من تو رو نمیشناسم .. نمی تونم اجازه بدم که اینجا بمونی .. ولی فکر کنم درختهای دیگه ای توی این جنگل باشن که به پرنده های عجیب و غریبی مثل تو پناه بدن !” پرستو واقعا غمگین و ناامید شده بود و حالا دیگه مطمین بود که هیچ جایی برای موندن پیدا نمی کنه اون می خواست به سراغ درختهای دیگه بره که ناگهان صدای آرومی گفت:” پرنده کوچولو کجا میری؟” پرستو با ناراحتی گفت:” من غمگینم و حسابی سردمه .. میرم که بتونم برای خودم سرپناهی پیدا کنم ” صدای آرام گفت:” بیا از یکی از شاخه های من بالا برو .. من درخت صنوبر هستم ، اگر بخوای می تونی تمام زمستان رو در گرم ترین شاخه من زندگی کنی!” پرستو کوچولو باورش نمیشد که بالاخره جای مناسبی رو پیدا کرده با خوشحالی گفت:” وای باورم نمیشه ، چطوری می تونم محبت تو رو جبران کنم؟” همون موقع درخت کاج گفت:” من هم بهت کمک می کنم، من جلوی بادهای سرد رو می گیرم تا بهت نرسه و تو گرم بمونی..” صدای دیگه ای گفت:” من هم می تونم بهت کمک کنم.. من سرو کوهی هستم میتونم تمام زمستان رو به تو توت بدم .. پرنده های مثل تو توت ها و دانه های من رو خیلی دوست دارند..” پرستو از شادی فریادی کشید و گفت:” از همتون ممنونم..” بله اینطوری بود که درخت صنوبر به پرنده کوچک تنها لانه داد، درخت کاج اون رو از بادهای سرد شمالی محافظت کرد و درخت سرو کوهی تمام زمستان به پرستوی کوچک زخمی دانه و توت داد تا بخوره .. پرستو خیلی زود حالش خوب شد و تمام زمستان رو به راحتی در کنار درختان همیشه سبز موند. با اومدن بهار پرستو کم کم آماده شد که به محل زندگی خودش برگرده اون به درخت صنوبر و کاج و سرو گفت:” من ازتون ممنونم .. امیدوارم روزی بتونم محبت های شما رو جبران کنم .. من حالافهمیدم که به خاطر مهربونی و همدلی شماست که شما همیشه و در همه فصل های سال سبزید و برگهای سبز دارید.. درختهای همیشه سبز درختهای مهربون و بخشنده ای هستند..” درختها لبخندی زدند و به پرستو گفتند:” هر وقت دوست داشتی می تونی پیش ما بیای .. شاخه های ما همیشه منتظر مهمونهای کوچکی مثل تو هستند..” پرستو با خوشحالی پرواز کرد و رفت تا دوباره دوستانش رو ببینه و از مهربونی درختهای همیشه سبز براشون تعریف کنه. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام جواد را دوست دارم_صدای کل کتاب_382545-mc.mp3
13.67M
🖤من امام جواد علیه السلام را دوست دارم 🖤امام جواد (علیه السلام) در کودکی به امامت رسید. امام جواد (علیه‌‌السلام) بسیار بخشنده بود. او از کودکی دانش زیادی داشت و به سؤالات دیگران پاسخ میداد. دانشِ زیادِ او دوست و دشمن را شگفت‌‌زده کرده بود... . 🖤🖤برای آشنایی با زندگی امام جواد علیه السلام، از تولد تا وفات ایشان، این کتاب یکی از منابع خوب برای رده‌ی سنی کودک و نوجوان است. 🌸🖤🍃🌼🍃🖤🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موش میخوری یا آبگوشت👇 یكی بود، یكی نبود. پیرزن فقیری بود كه در خانه خرابه ای زندگی می‏کرد، نه شوهری داشت و نه فرزندی. نه فامیلی و نه آشنایی. تنها همدم پیرزن گربه‏ ای ضعیف و لاغر بود كه وقتی راه می‏رفت، دنده‏ هایش از زیر پوستش بیرون زده و شكمش به پشتش چسبیده بود. پیرزن چشمش به دست مردم بود و گربه چشمش به موش‏های آن خانه ‏ی خرابه. پیرزن با لقمه‏ای نان سیر می‏شد و هر بار خدا را شكر می‏كرد كه روزی او را رسانده و او را از یاد نبرده. ولی گربه غر می‏زد و به خانه ‏های اطراف سرك می‏كشید، به امید این كه غذایی چرب تر از موش‏های خانه‏ ی پیرزن پیدا كند. روزی گربه همان طور كه به دنبال غذا بو می‏كشید، از خانه‏ی پیرزن دور شد.به كوچه و محله‏ای رسید كه از هر طرف آنجا بوی خوبی می‏ آمد.گربه گیج از آن همه بو به راهش ادامه داد و از آشپزخانه‏ی قصر پادشاه سر در آورد. آهسته و آرام پشت دیگی پنهان شد و تنش را به دیگ چسباند و به آن پنجه كشید. پنجه ‏اش را جمع كرد و یك طرف صورتش را به دیگ چسباند و دور آن چرخید، راه ورودی پیدا نكرد. صدای پای آشپز را شنید و دوباره پشت دیگ پنهان شد. آشپز كنار دیگ ایستاد. در آن را باز كرد و ملاقه‏ ای در دیگ فرو كرد، آن را بالا آورد. لب‏هایش را به لبه‏ ی ملاقه چسباند، قدری چشید و گفت : به‏ به! در همین لحظه بوی خوش آبگوشت در آشپزخانه پیچید. آشپز برگشت كه كاسه‏ای بردارد. گربه از خود بی‏خود شد و به لب دیگ پرید. آشپز برگشت و گربه را دید . ساطور را برداشت و به طرفش پرتاب كرد. گوشه ‏ی ساطور به پای گربه خورد. تا مغز استخوان گربه از درد تیر كشید. با یك جست پرید و از آشپزخانه بیرون دوید. با این كه از دسترس آشپز دور شده بود، از ترس او باز هم تندتند می‏دوید. وقتی نفس نفس زنان به خانه ‏ی پیرزن رسید. تازه آرام در گوشه ‏ای نشست، زخمش را لیسید و با خود گفت: « نه گوشت و آبگوشت را می‏خواهم و نه درد این زخم را. نزد یك بود، سرم را از دست بدهم. خوب شد كه زودتر خودم را به این جا رساندم.» گربه چشم‏هایش را بست و بعد از مدتی كه دوباره چشم باز كرد. موشی را دید، پرید آن را گرفت و خورد. این بار موش به دهانش از آبگوشت هم خوشمزه‏ تر بود. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴شهادت امام جواد(ع) حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع) از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری بر دلم نهاد بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع) از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری بر دلم نهاد بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع) از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری بر دلم نهاد بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد 🌸🖤🍃🌼🍃🖤🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍بازی تمرکزی 🤩با درست کردن این بازی با وسایل در دسترس ذوق کنید و لذت ببرید.🤩 👀دقت توجه و تمرکز 🙌تقویت عضلات ظریف 🤓تقویت مهارت دیداری 💪هماهنگی عصب و عضله 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
(ع) مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند. بعضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد. مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها امام جواد(ع) هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد. یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید. چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد. مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟🐎 امام جواد(ع) با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم. با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب امام جواد(ع) گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی. مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟ امام جواد(ع) گفت: من محمد پسر علی پسر موسی ابن جعفر پسر محمد پسر علی علیه السلام هستم. 🌸🖤🍃🌼🍃🖤🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
غریبه آشنا.pdf
508.4K
🌼پی دی اف 🌼عنوان:غریبه آشنا 🍃 نویسنده: مژگان شیخی 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✅"بله" را جانشین "نه" کنید مثلا وقتی فرزند شما میگه: میتونیم بریم بازی؟ 💭به جای "نه تو هنوز ناهار نخوردی"، 💭بگویید: "بله، البته کمی بعد از اینکه نهار خوردی!" 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بره کوچولوی پرستار_صدای اصلی_414573-mc.mp3
9.42M
🌸 بره کوچولوی پرستار 🌼رده سنی:کودک 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼لاکی نوبتی بازی میکند با این قصه به بچه ها یاد بدین که چه طور اسباب بازی هایشان را به اشتراک بگذارند. شاید بزرگ ترین مشکل والدین با بچه های شان در روزهای تعطیل مهمان ها و البته اشتراک گذاری اسباب بازی ها بین بچه ها باشد. از این فرصت استفاده کنید و این داستان ا برای کوچولوی تان بخوانید. در قصه های بعدی براتون درباره آموزش نوبتی بازی کردن حرفهای بیشتری میزنیم یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند. مامان لاکی گفت : « چه خبره ؟ خیلی سر حالی. » لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ » بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! » مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! » لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! » مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی یکی یکدونه مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم. » لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ » بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. » بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. » لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود. آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است. لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت. مامان پرسید : « باز چی شده ؟ » لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ » پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار. لاکی به مامان بزرگ کمک کرد تا اتاق را تزیین کنند. آن روز عصر خاری ، هاپو و گوگولی آمدند تا همراه لاکی تولدش را جشن بگیرند. هر کدام از آن ها هدیه ای کوچک آورده بود. مامان بزرگ به آن ها کمک کرد تا صندلی بازی کنند یا با چشم بسته همدیگر را پیدا کنند. بعد لاکی کادوهایش را باز کرد و همه نشستند تا کیک بخورند. گوگولی پرسید : « برای تولدت کادو گرفتی ؟ » لاکی گفت : « مامان و بابام یه چهارچرخه قرمز برای خریدن. » گوگولی پرسید : « می شه چهارچرخه ات رو ببینم ؟ » لاکی چهارچرخه را آورد و نشان داد و گفت : « کاشکی هر کدوم مون یکی داشتیم. » گوگولی گفت : « خب ، نوبتی سوار می شیم. » خاری گفت: « مثل بازیای دیگه نوبت می ذاریم. » لاکی گفت : « فکر خوبیه، شما سوار شین من و خاری شما رو هل می دیم. » آن روز بعد از ظهر چهار دوست بقیه وقت شان را نوبتی سوار چهارچرخه شدند و به همه آن ها خیلی خوش گذشت. آن شب وقتی مامان لاکی او را به تخت برد گفت : « به لاکی خسته من خوش گذشت ؟ » لاکی گفت : « بهترین جشن تولدم بود. بازی کردن با دوستام خیلی خوب بود. » مامان پرسید : « با چهارچرخه چی کار کردید ؟ » لاکی جواب داد : « نوبتی سوار شدیم. » مامان پرسید : « خب ، چه احساسی داشتی ؟ » لاکی گفت : « از این که نوبتی سوار چهارچرخه شدیم خیلی خوشحالم. خیلی خوش گذشت. » بعد لاکی چشم هایش را بست و خوابش برد. 🌸از کودک بپرسید : - لاکی چرا خوشحال بود که با دوستاش بازی می کرد ؟ - اگر لاکی چهارچرخه اش را به دوستانش نمی داد ، چه اتفاقی می افتاد ؟ - تو اگر جای لاکی بودی چه می کردی ؟ به کودک بگویید : تو صاحب این اسباب بازی ها هستی و اشتراک گذاشتن آن ها تحت کنترل توست و کار خوبی است که وسایلت را به دیگران بدهی. بگویید بهترین راه لذت بردن از چیزهایی که دور و برمان است این است که آن ها را با دیگران شریک شویم؛ این جوری هم خودمان لذت بیشتری می بریم و هم بقیه را شاد می کنیم. ________________________ هر روز یک قصه، آموزش یک رفتار خوب با یک خاطره قشنگ برای بچه های دوست داشتنی ⭕️كپی و ارسال مطالب به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال قصه های کودکانه مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) بادا مبارک وصلت زهرا و حیدر لطف خدا از عالم بالا رسیده که ازدواج دو گلِ طاها رسیده در جشن وصلِ ، دو رکن ایمان شهر مدینه ، گشته گل افشان باشد در این جشن با اذن داور زهرا عروس و داماد حیدر بادا مبارک وصلت زهرا و حیدر بر جلوه ی ذاتِ خدا دلداده زهرا پیراهن خود را به سائل داده زهرا در چهره ی او نور ولایت گوید پیمبر، بابا فدایت دو مظهر حق، دو یار و دلبر زهرا عروس و داماد حیدر بادا مبارک وصلت زهرا و حیدر یا رب به حق این دو یاسِ باغِ یاسین ما را نما اهل ولا و یاور دین بر سائلان کن ، لطف و عطایی تا که شود دل ، کرببلایی ما را فدا کن ، ای حیّ داور در راهِ عشقِ ، زهرا و حیدر جانم فدای مکتب زهرا و حیدر 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دوستان خوب_صدای اصلی_417494-mc.mp3
9.54M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 دوستان خوب 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 انواع مختلف گلها 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔢 آموزش ریاضی ✖️آموزش جدول ضرب 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان:حق شناسی لقمان   لقمان غلامی دانا و درستکار بود و شب و روز صادقانه برای ارباب خود کار می کرد. به خاطر همین ارباب به او علاقه زیادی داشت. در مهمانی او را همراه خود می برد و در کنار خود می نشاند و تا او غدا نمی خورد لب به غذا نمی زد. روزی از روزها در مهمانی برای او خربزه بزرگی آوردند ارباب دستور داد تا لقمان را نزد او بیاورند. پس از آن تکه ای از خربزه را برید و به او داد. لقمان هم با شوق و ذوق فراوان آن را خورد. ارباب وقتی اشتیاق او را دید تکه بزرگ دیگری برید و به او داد، لقمان دوباره با میل و اشتیاق بیشتری آن را خورد، ارباب هم به کار خود ادامه داد تا این که فقط یک تکه از خربزه باقی ماند. با خود گفت: بهتر است آن را خودم بخورم تا از شیرینی آن من هم لذت ببرم. اما تا تکه ای از آن را به دهان گذاشت گلویش سوخت برای این که خربزه خیلی خیلی تلخ و بد مزه بود. پس رو به لقمان کرد و از او پرسید: چطور خربزه به این تلخی را این قدر با علاقه می خوردی. لقمان با ادب فراوان در جواب او گفت: ای ارباب من از دست شما میوه ها و غذاهای خوشمزه فراوانی خورده ام راستش را بخواهید خجالت کشیدم به شما شکایت کنم، دلم نیامد شما را ناراحت کنم. ارباب او از این کار او بیشتر خوشحال شد، بدین ترتیب لقمان قدر شناسی خود را به اربابش نشان داد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نشانه «یاء مدّی» - درس 13_صدای اصلی_425309-mc.mp3
11.85M
🌸نشانه «یاء مدّی» 🌼با آقاجون و نورا کوچولو همراه بشید و قصه‌به‌قصه، روخوانی قرآن رو با برنامه زنگ قرآن یاد بگیرید. 😍آموزش روخوانی قرآن برای اولین بار در قالب قصه‌ی صوتی. ☺️شما که دوست داری قرآن خوندن رو یاد بگیری، باید این برنامه رو گوش کنی و با آقاجون و نورا کوچولو درسها رو بشنوی و تکرار کنی. 🍃در این برنامه‌، نورا با علامت یاء مدّی (یاء کشیده) آشنا می‌شود. 🌸این برنامه دو بخش دارد: بخش اول) نمایش موضوعی و مرتبط؛ بخش دوم) آموزش. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حکیم باشی مرد پیری بسیار بیمار بود برای مداوا نزد حکیم باشی رفت به خانه حکیم باشی رسید در زد و داخل شد.. .ابتدا سلام کرد و شروع کرد به تعریف از دردو بیماری که داشت. ابتدا گفت: ای حکیم کمرم خیلی درد می کند حکیم گفت: از پیری است. سپس گفت: نفسم تنگ می شود و تنگی نفس دارم. حکیم درجواب گفت: آن هم از پیری است. بعد از آن گفت: چشمانم خیلی ضعیف شده است حکیم گفت: این هم از پیری است. مرد پیر خیلی عصبانی شد و فریاد زد: ای نادان از حکیم بودن و مداوای مردم فقط همین چند جمله را یاد گرفته ای. حکیم دوباره به او گفت : ای مرد خشم و عصبانیت شما هم از پیری است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شیر و شتر.MP3
25.12M
🦁شیر و شتر🐫 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مضرات خوردن فست‌فود در کودکان !❌🍔 ▫️چاقی ▫️بادکردن شکم ▫️ضعف ایمنی بدن ▫️بیماری‌های گوارشی ▫️کاهش رشد 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4