eitaa logo
قصه های کودکانه
33.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
💖ســــلام 🌸صبحتون پُر از عطر خدا 💖روز شنـبه تـون 🌸معطر به بوی مهربانی 💖الهی 🌸دلتون شاد لبتون خندان 💖قلبتون مملو از آرامش 🌸صبح زیبای شنبه تون بخیر ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🐰🐍 هوش کجا به درد میخورد 🐍🐰 ♧قسمت اول♧ یکی بود، یکی نبود. در نزدیکی سرزمین قصه  ها آن طرف رود خیال های شیرین، کنار کوه خواب های خوش، جنگلی بود. توی این جنگل هر جور حیوانی زندگی می کرد. یک روز حیوان های جنگل دور هم نشسته بودند. از هر دری حرفی می زدند. حرف به اینجا رسید که نیرومندترین حیوان جنگل کیست؟ خرس گفت: «نیرومندترین حیوان جنگل ببر است. همه ما از ببر میترسیم. وقتی که صدای ببر بلند می شود، همه حیوان های جنگل میلرزند. وقتی که ببر آهسته حرف میزند. حتی درخت ها هم سرشان را پیش می آورند تا حرف های او را بشنوند. بله، نیرومندترین حیوان این جنگل ببر است.» در این وقت کبوتری که روی شاخه درختی نشسته بود، بالا و پایین پرید و گفت: «بله، بله، نیرومندترین حیوان این جنگل ببر است. تو راست می گویی! ولی من حیوان دیگری را می شناسم. این حیوان، همین جا پیش ما نشسته است. از صدای او هیچ حیوانی نمی ترسد. برای همین هم هست که او هیچ وقت اش را بلند نمی کند. اگر او حرف بزند، درخت ها صدایش را نمی شنوند. چه رسد به اینکه سرشان را پیش بیاورند. از این حیوان که من می گویم هیچ حیوان دیگری، حتی کرم کوچولو از او نمی ترسد.» حرف های کبوتر تمام شد. حیوانها فهمیدند که این حیوان که کبوتر می گوید، خرگوش است. همه به خرگوش نگاه کردند و خندیدند. خرگوش اوقاتش تلخ شد. این بار اول نبود که حیوان ها به او می خندیدند. چون او آزارش به حیوان دیگری نمی رسید مسخره اش می کردند. ولی خرگوش می دانست که هوشش از همه آنها بیشتر است. با خودش گفت: «باید کاری کنم که آنها بدانند که هوش من از هوش همه آنها بیشتر است. آن وقت دیگر نمی توانند مرا مسخره کنند.» آن شب خرگوش نخوابید. تمام شب ناراحت بود. صبح زود به راه افتاد. رفت و سر راه ببر ایستاد. وقتی که ببر آمد، خرگوش به او گفت: «ای ببر، من میدانم که تو از همه حیوان های این جنگل نیرومندتری. ولی خوب می دانی که من از تو باهوش ترم. در خیلی از کارها هم کمکت کرده ام. چرا به حیوان های دیگر نمی گویی که من از تو با هوش ترم؟» ببر می دانست که هوش خرگوش از هوش او بیشتر است، ولی هیچ دوست نداشت جلو دیگران بگوید که خرگوش از او باهوش تر است. ببر گفت: «قبول دارم که تو خیلی باهوشی. ولی توی جنگل هوش به چه درد می خورد؟ من همین حالا می توانم تو را بگیرم و بخورم. تو هم با همه هوشت نمی توانی جلو مرا بگیری توی جنگل بهتر است که حیوان نیرومندتر باشد تا باهوش. تازه خیلی هم فکر نکن که خیلی باهوش هستی. اگر راست می گویی برو و با هوشت مار بزرگ جنگل را بگیر و پیش من بیاور. اگر من به همه می گویم که تو باهوش ترین حیوان جنگل ها آن شب باز هم خرگوش نخوابید. تمام شب ناراحت بود و فکر کرد صبح خیلی زود بیدار شد به جنگل رفت. سوراخ خیلی درازی سر راه مار کند. چند تا ماهی توی سوراخ گذاشت با خودش گفت: «وقتی که مار توی سوراخ رفت تا ماهی ها را بخورد من در سوراخ را میبندم.» آن وقت خرگوش پشت درختی پنهان شد. نزدیک ظهر مار آمد. سوراخ را دید. بوی ماهی ها را شنید. دمش را به دور درختی بست و توی سوراخ رفت. خرگوش فهمید که مار از شرطی که بین او او ببر است باخبر شده است. برای همین هم دمش را به درخت بسته است. شب بعد باز هم خرگوش نخوابید. تمام شب ناراحت بود و فکر کرد. عاقبت راه تازه ای پیدا کرد. او رفت و سر راه مار نشست. ادامه دارد.... ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🐍🐰 هوش کجا به درد میخورد 🐰🐍 ♧قسمت دوم♧ مار آمد. خرگوش را دید. خندید و گفت: «خوب، خرگوش باهوش، تا حالا که نتوانسته ای مرا بگیری. حالا دیگر چه فکری در سرت داری؟» خرگوش گفت: «درست است، مار بزرگ من خیال می کردم که خیلی باهوشم، ولی تو از من باهوش تری. ولی چه فایده ای دارد؟ ببر می گوید که هوش، به هیچ دردی نمی خورد» مار گفت: «مگر تو نمیبینی! من هم نیرومند هستم و هم بزرگ! هم درازم، درازترین حیوان جنگل» خرگوش گفت: «ولی درازی که بزرگی نیست. ببر از تو بزرگ تر است. تازه، درازترین حیوان های جنگل از کوتاه ترین درخت ها کوتاه ترند. کسی به درازی یا کوتاهی حیوان ها توجهی ندارد.» مار گفت: «من از خیلی از درخت ها هم دراز ترم.» خرگوش گفت: «نه، نیستی! مثلا نگاه کن. نیهای کنار رود همه از تو درازترند.» مار گفت: «نه، من از آنها درازترم» خرگوش گفت: «نیستی!می گویی نه؟ برو کنار آنها بایست.» مار گفت: «من نمی توانم تمام بدنم را روی هوا نگاه دارم. اگر یکی از آن نیها را بکنیم و روی زمین بگذاریم. من کنارش میخوابم. آن وقت تو می بینی که من از آن نی دراز ترم» خرگوش قبول کرد و مشغول کار شد. یکی از درازترین نیها را کند. برگهایش را جدا کرد و آن را روی زمین گذاشت. مار کنار نی خوابید و به خرگوش گفت: «حالا ببین که من دراز ترم پانی؟» خرگوش چندبار کنار مارونی راه رفت و برگشت. بعد ایستاد و گفت: «این جور نمی توانم چیزی بفهمم. وقتی که من کنار سر تو می آیم، تو خودت را می کشی و سرت را از نی جلوتر می بری. من که نمی توانم سر و دم تو را با هم ببینم!» مار گفت: «اینکه کاری ندارد. مرا به نی ببند. آن وقت من دیگر نمی توانم خودم را جلو بکشم.» خرگوش قبول کرد و گفت: «ببین، من از دم تو شروع می کنم. هرچه می توانی خودت را بکش. من جابه جا بدنت را به نی میبندم. آن وقت می بینم که تو بلندتری یانی» مار گفت: «باشد.» خرگوش جابه جا بدن مار را به نی بست. مار هم هرقدر که توانست خودش ای درازتر شود. عاقبت وقتی که خرگوش گردن مار را به نی بست، مار سرش را که کمی از سے نی جلوتر بود، حرکت داد و گفت: «دیدی؟ دیدی که من از نی دراز ترم؟» حیوان هایی هم که آنجا ایستاده بودند و با دقت به مار و خرگوش نگاه می کردند پاک یادشان رفته بود که قرار بوده است که خرگوش مار را بگیرد. آنها گفتند: «بله، بله، مار از نی درازتر است!» در این وقت خرگوش به مار گفت: «بله تو از نی دراز تری. ولی آن قدر هم که من خیال می کردم باهوش نیستی. تو از سر تا دم به نی بسته شده ای. دیدی که عاقبت توانستم تو را بگیرم!» حیوان ها، که تازه متوجه شده بودند که خرگوش چه کرده است، آرام ایستادند و مار را نگاه کردند. بعد همه با هم گفتند: «بله. خرگوش توانست مار بزرگ جنگل را بگیرد. او از همه حیوان های جنگل باهوش تر است.» از آن روز به بعد، دیگر حیوان ها خرگوش را برای اینکه آزارش به حیوان های دیگر نمی رسد مسخره نمی کردند. دیگر همه آنها، حتی ببر، قبول کرده بودند که هوش همه جا حتی توی جنگل هم به درد می خورد. پایان.... ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
رنگین کمون چه زیباست!_صدای اصلی_48758-mc.mp3
13.57M
🌈رنگین کمون چه زیباست 🌳در جنگل زیبایی در فصل پاییز حیوانات دور هم جمع شدند تا قبل از سرد شدن هوا با هم بازی کنند. حیوانات جنگل با هم ناهار خوردند و بعد از غذا آماده بازی شدند که رعد و برقی زده شد. ⛈باران پاییزی جنگل را فرا گرفت و بعد از آن هم خط رنگی ایی روی جنگل و در آسمان پیداشد،حیوانات تعجب کردند و از هم می پرسیدند که این خط رنگی چیست؟ 🐇 تا اینکه خرگوش کوچولو ... 🌸🍂🍃🌸 🍃کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
 : درخت علـم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. شخص دانایی عده‌ای را دور خود جمع کرده بود و برای آنها داستان تعریف می‌کرد و می‌گفت: «دوستان در کشور هندوستان درختی است که هر کس از میوه‌اش بخورد نه پیر می‌شود و نه می‌میرد.» یکی از اشخاص مورد اعتماد پادشاه آن سرزمین در جمع آنها حضور داشت تا از موضوع اطلاع یافت زود رفت و خبر را به پادشاه گفت. پادشاه شخصی را مأمور کرد که به هندوستان برود و هر طور شده آن میوه را به دست آورد و به خدمت پادشاه بیاورد. مأمور پادشاه سال‌های سال تمام شهرها، کوه‌ها، جزایر و دشت‌های هندوستان را یک به یک به دنبال میوه گشت و خلاصه جایی نمانده بود که او نگشته باشد. مأمور پادشاه از هرکس سراغ آن میوه را می‌گرفت به او می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «کسی جز دیوانه وقت و عمرش را برای پیدا کردن چیزی که وجود ندارد، صرف نمی‌کند.» یا به مسخره به او می‌گفتند: «ای بزرگوار در فلان جا درخت بزرگی است که تنه تنومندی و برگ‌های پهنی دارد. میوه آن درخت همان است که تو می‌خواهی.» مأمور که می‌خواست حتماً میوه را پیدا کند کمترین احتمالی را از دست نمی‌داد و به هرجایی که مردم به او نشانی می‌دادند می‌رفت ولی وقتی آنجا می‌رسید می‌فهمید که او را دست انداخته‌اند. به این ترتیب سال‌ها از پی هم می‌گذشت و پادشاه همیشه برای مأمور پول می‌فرستاد و او مشکلی از نظر مالی نداشت تا این که مأمور از پیدا کردن میوه ناامید شد و عزم برگشتن به سرزمین خود کرد. مأمور به این فکر می‌کرد که به محض این که به قصر برسد و پادشاه بفهمد که او میوه را پیدا نکرده سر از تن او جدا خواهد کرد. مأمور پادشاه از این و آن شنیده بود که در سرزمین‌شان شخص عالمی زندگی می‌کند که برای هر مشکلی راه حلی دارد. برای همین تصمیم گرفت پیش آن شخص برود تا او راه حل مشکلش را به او بگوید. مأمور با چشمانی گریان که مانند ابر بهار می‌بارید نزد عالم رفت و به او گفت: «ای شیخ بر من محبت کن و راه حل مشکلم را به من بگو.» عالم گفت: «چرا این‌قدر ناراحت و ناامیدی و از من چه می‌خواهی و مشکلت چیست؟» مأمور گفت: «شاه مرا برای پیدا کردن درختی که میوه‌اش باعث می‌شود آدم پیر نشود و نمیرد به سرزمین هندوستان فرستاد من سال‌ها گشتم و سختی‌های زیادی در این راه کشیدم و بسیار مورد طعنه و تمسخر مردم قرار گرفتم ولی میوه را پیدا نکردم و الآن می‌ترسم به قصر برگردم.» عالم خندید و گفت: «ای آدم عاقل این درختی که تو دنبالش می‌گردی جز درخت علم نیست که در شهر علم واقع است. این درخت بسیار بزرگ و دارای ریشه‌های بلندی است که به اعماق زمین فرو رفته است و دارای تنه تنومند و بزرگی می‌باشد. علم نام‌های زیادی دارد از آن به نام درخت، آفتاب، دریا و گاهی ابر نام برده می‌شود. تو اگر واقعاً مفهوم درخت را می‌فهمیدی این همه سال گم گشته و حیران نمی‌شدی. بعضی از انسان‌ها دارای هزاران آثار علمی هستند که کوچکترین آنها که در کتاب‌ها آورده می‌شود باعث پیشرفت انسان‌ها و حتی نجات جان آنها می‌شود و این آثار باعث جاودانگی آن عالم می‌شود که تا ابد او با آثارش زنده است. ولی بعضی از انسان‌ها به جای علم صفات و اوصاف زیادی دارند که هیچ کدام از آنها واقعی نیست و باعث رستگاری آنها نمی‌شود. هر کس به جای علم دنبال اوصاف و القاب برود مانند تو گم گشته و حیران می‌شود. تو به دنبال اسم ومیوه درخت رفتی و از حقیقت آن غافل شدی و عاقبت به ناکامی و بدبختی افتادی از نام‌ها و القاب دروغین دنیا چشم‌پوشی کن و رو به حقایق و علم و صفات خوب انسانی بیاور تا صفات نیکو تو را به سوی حقیقت راهنمایی کند. وقتی انسانها دنبال ظواهر دنیا نروند و در پی کسب علم و دانش و معرفت باشند هیچ جنگی روی نمی‌دهد و هیچ اختلافی پیش نمی‌آید.» مأمور وقتی پی به حقیقت ماجرا برد و منظور از آن میوه را فهمید از عالم خداحافظی کرد و به او گفت: «سعی می‌کنم از نصیحت‌های شما پند بگیرم و همیشه در پی کسب علم که همانا آب حیات و باعث طول عمر می‌شود بروم.» این را گفت و به سوی کشورش بازگشت. مأمور وقتی به قصر رسید به خدمت پادشاه رفت و تمام وقایع را از ابتدا تا انتها تعریف کرد و گفت: «منظور از آن درخت، درخت علم است که باعث جاودانه شدن انسان می‌شود.» پادشاه مأمور را از مال دنیا بی‌نیاز کرد و مأمور به دنبال علم رفت و از علمای آن عصر شد و پادشاه هم برای جاوید ماندن اسمش علما و شعرا و حکمای زیادی را تربیت کرد. 🍃فرزندان خود را با قصه های زیبا و آموزنده ی مثنوی آشنا نمایید 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز می باشد.
یه پاک کن قشنگ_صدای اصلی_433918-mc-mc.mp3
3.23M
🌸یه پاک کن قشنگ 🌼امروز «هدی» از مامانش اجازه گرفته تا با «عزیز جون» به یه فروشگاه نوشت افزار بره تا خرید کنن. هدی روی کاغذ فهرستی از چیزهایی رو که میخواد نوشته. عزیزجون یه پاک کن خوشگل به هدی نشون میده ولی... 🌼این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده برای این که مهربونی بینمون بمونه باید خوبی‌های دیگران رو جبران کنیم. 🍃در این قسمت از برنامه ی یک آیه یک قصه» ،عزیزجون به آیه ی ۶۰ از سوره ی مبارکه ی «الرحمن» اشاره میکنن. 🍃خداوند در این آیه می فرماید: «هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ؛ آیا پاداش نکویی و احسان جز نکویی و احسان است؟» 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر ﴿یک‌سوال‌وهفت‌پاسخ ازمعلم﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 یه روزی پرسیدم از 🌱 معلمم این سوال 🌸 چه‌کار کنم توو دنیا 🌱 باشم‌همیشه خوشحال 🌸 معلمِ مهربون 🌱 گفت بشنو ای نونهال 🌸 میدم بهت یه نسخه 🌱 عمل بکن تو صد سال 🌸 خوشبخت‌‌میشی‌تو یک‌عمر 🌱 اگر باشی به این حال 🌸 اول غذا مهمه 🌱 غذایِ پاک و حلال 🌸 لقمه‌ حرام میاره 🌱 باخود هزار تا اشکال 🌸 دوم بدان نمازه 🌱 شبیهِ آبِ زلال 🌸 پاک میکنه گناهت 🌱 میری تا اوجِ کمال 🌸سوم مهمه وقتِ 🌱 خوابیدنت به هرحال 🌸 هرگز نذار که خوابت 🌱 دیرشه به هیچ منوال 🌸 چارم تو درس و ورزش 🌱 بشو تو صاحبْ مدال 🌸 پنجم به قوم و‌ خویشت 🌱 سر بزن ای خوش اقبال 🌸 ششم عبادتی نیست 🌱 بهتر ز کسبِ حلال 🌸 هفتم دروغ نگو تا 🌱 همیشه باشی خوشحال 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر :سلمان آتشی ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌼معنی ضرب المثل گاو نه من شیرده این ضرب المثل برای کسی به کار می رود که کار خوبی می کند ولی منت هم می گذارد. این کارش بقیه را ناراحت می کند و اصطلاحا به او می گویند گاو نه من شیرده. یکی از بزرگترین ویژگی انسان های سخاوتمند این است که اگر برای کسی کاری انجام دهند یا به کسی کمک کند هیچ منتی بر آن شخص وارد نمی کنند و فقط برای رضای خدا آن کار را انجام می دهند. 🌸داستان حکایت گاو نه من شیرده داستانی آورده اند که زن و شوهر روستایی از دار دنیا گاو بزرگ و شیرده ای داشتند که روزی نه مَن به آنها شیر می داد. (معادل ۴۰ سیر و برابر با ۳ کیلوگرم است. البته ممکن است اختلاف داشته باشد.) یعنی تقریبا روزی ۲۷ کیلو می شد از آن شیر دوشید. قطعا این مقدار شیر، کم نبود و برای این زن و شوهر رضایت بخش بود چرا که می توانستند بخشی از آن را بفروشند یا ماست درست کنند و به هرحال کسب درآمد کنند. اما گاهی وقت ها این گاو شیرده که اسباب رضایت آنها را فراهم می کرد، موقع تمام شدن دوشیدنش عصبانی می شد و با پایش کل نه من شیر را می زد و زمین می ریخت! قطعا در آن لحظه صاحب گاو از دستش ناراحت می حتی اگر روزهای قبل نه من شیر می داده است! از این ضرب المثل استفاده می کنند که هرگاه خواستی به کسی خوبی کنی حواست به انتهای کار باشد که همه خوبی‌هایت را اینگونه بر باد ندهی. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸الاغ باهوش الاغی بود که خیلی باهوش بود. روزی الاغ در بیشه می چرید و علف می خورد که ناگهان صدای غرش شیری را شنید. الاغ خیلی ترسید. با خودش گفت : حالا چکار کنم. به کجا بروم نکند شیر سر برسد و مرا بخورد. فکری کرد و با خودش گفت : نباید بترسم. بهتر است فریادی بزنم و با صدای کلفتم شیر را بترسانم. الاغ هر چه زور داشت گذاشت روی صدایش و فریاد بلندی کشید. صدای الاغ در دشت و بیشه پیچید و به گوش شیر رسید. شیر جا خورد و راستش را بخواهید یه کمی هم ترسید. با خودش گفت : ای داد و بیداد! چه صدای کلفت و ترسناکی. حتما صاحب این صدا خیلی قوی و پرزور است. باید زودتر از اینجا فرار کنم. از اینطرف شیر راهش را کج کرد و از آن طرف هم الاغ رفت و رفت تا به هم رسیدند. الاغ تا چشمش به شیر افتاد ترسید. اما به روی خودش نیاورد. شیر هم که تا آنروز الاغ ندیده بود از دیدن قد و بالای الاغ جا خورد. رفت توی فکر که این دیگر چه جور جانوری است. الاغ که فهمید شیر ترسیده است ، صدایش را کلفت کرد و پرسید: آهای تو کی هستی؟ اینجا چکار می کنی؟شیر گفت : من شیرم تو کی هستی الاغ گفت : من هم شیر شکارم شیر تا این را شنید بیشتر ترسید و گفت: اگر تو شیر شکاری پشت سر من بیا تا چیزی را نشانت دهم. الاغ به ناچار دنبال شیر راه افتاد. رفتند و رفتند تا به لاک پشتی رسیدند. لاک پشت خیلی بزرگ بود. شیر گفت : این جانور را می بینی؟ وقتی من نیستم از آن خانه سنگی بیرون می آید و غذای من را می خورد تا من می روم سراغش ، خودش را در خانه اش قایم می کند. اگر راست می گویی حساب این را برس و با این بجنگ. الاغ گفت این که چیزی نیست و اصلا ارزشی ندارد که من بخواهم از روبرو با او بجنگم و نگاه کن. من پشتم را به او می کنم و این طوری می زنمش. الاغ پشتش را به لاک پشت کرد و چنان جفتکی به آن پیچاره زد که لاک پشت به هوا بلند شد و بیست متر آنطرف تر به زمین افتاد. شیر با خودش گفت : ای داد و بیداد ! عجب گیری افتاده ام. ببین چه زور و بازویی داره . با این زوری که دارد اگر هم از پشت مرا نکشد از جلو می کشد. الاغ که دید شیر خیلی ترسیده است با خودش گفت بهتر است خودم را به خواب بزنم تا شیر راهش را بگیرد و برود. آن وقت زیر درختی دراز کشید و گفت : من خسته شده ام. می خواهم کمی بخوابم . مواظب باش کسی سر و صدا نکند. شیر گفت : باشد. الاغ چشمهایش را بست و خودش را به خواب زد. شیر آمد فرار کند ترسید الاغ بیدار شود. یکدفعه مگسی آمد و روی پیشانی الاغ نشست. شیر دستپاچه شد. اما رفت جلو و خیلی آرام مگس را پراند. الاغ که دید شیر ول کن نیست . چشمهایش را باز کرد و با عصبانیت فریاد کشید : کی به تو گفت مگس را بپرانی. چرا این کار را کردی. مگس داشت در گوش من لالایی می خواند. حالا می دانم چه کارت کنم. شیر تا این حرف را شنید پا به فرار گذاشت . حالا ندو کی بدو. مثل باد می دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. همان طور که می دوید به روباه رسید. روباه پرسید. چه شده است. با این عجله کجا می روی. شیر گفت : نمی دانی دچار چه بلایی شده ام. زودباش زودباش تو هم فرار کن. روباه پرسید آخر برای چه. شیر گفت : توی این بیشه جانوری پیدا شده است که خیلی از من بزرگتر و قویتر است. روباه گفت : من که فکر نمی کنم چنین جانوری پیدا شود. چه شکلی است؟ اسمش چیست؟ شیر گفت: قدش از من بلندتر است. چشمهایش هم درشت تر است. گوشهای درازی هم دارد. اسمش هم شیر شکار است. روباه خندید و گفت : این نشانی هایی که می دهی نشانی الاغ است. تو بیخودی از او ترسیده ای. بیا برگردیم و بخوریمش. شیر گفت : فکر نمی کنم آن جانور الاغ باشد . من که خیلی از او می ترسم. روباه گفت : نترس . من جلو می روم و تو هم از پشت سرم بیا با هم راه افتادند و رفتند و رفتند تا به نزدیک الاغ رسیدند.الاغ که آنها را دید فکری کرد و با صدای بلند گفت : آفرین روباه ! کارت را خوب انجام دادی محکم او را نگهدار تا من بیایم. شیر تا این حرف را شنید گفت : ای روباه بدجنس. مرا گول می زنی. آن وقت روباه را بلند کرد و محکم به زمین زد و کشت. بعد هم پا به فرار گذاشت . از آن به بعد دیگر کسی شیر را آنطرف ها ندید . الاغ هم نفس راحتی کشید و مشغول چرا شد. قصه ما هم تمام شد. 🌼🌸🌼🌸🌼 ✅ نکات طلایی تربیت کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🌼کانال قصه های کودکانه 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
كرم كوچولو.MP3
24.79M
🐛کرم کوچولو 🐛 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مرغ و هزارپا-ویرایش.pdf
2.96M
🌼پی دی اف 🌼عنوان: مرغ و هزارپا 🍃باتشکر از مترجم خوب کشورمان سرکارخانم زهرا سلیمانی کاریزمه که این قصه های زیبا رو ترجمه و برای کانال قصه های کودکانه ارسال می کنند 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌳🐯 ببر خوشحال 🐯🌳 صبح كه ببر از خواب بیدار شد، به دور و برش نگاه كرد. نفس عمیقی كشید و گفت: «چه قدر خو شحالم كه یک ببرم. باید بروم و خوشحالی ام را به یکی بگویم. رفت و رفت تا به یک لاك پشت رسید؛ گفت: «سلام لاك پشت!» لاك پشت جوابش را نداد و به راهش ادامه داد. ببر گفت: «یک حرفی دارم، گوش می دهی؟» لاك پشت جواب داد: «دیرم شده، تا غروب باید خودم را به نوك كوه برسانم. اول مرا برسان نوك آن كوه، بعد حرفت را بزن.» ببر لاك پشت را گذاشت روی كولش و دوید. چند دقیقه بعد روی نوك كوه گذاشتش زمین. لاك پشت گفت: «حالا كه زود رسیدم، خوبه یک چرتی بزنم.» و تا ببر آمد حرف بزند. خروپف لاك پشت بلند شد. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. از كوه آمد پایین. به یک شغال رسید و گفت: «سلام شغال، یک حرفی دارم، گوش می دهی؟» شغال جواب داد: «آن قدر گرسنه ام كه نمی توانم هیچ حرفی را بشنوم. اول یک چیزی برایم شكار كن. بعد حرفت را بزن.» ببر جست زد. یک موش كور شكار كرد و به شغال داد. شغال غذایش را كه خورد، یادش افتاد كه كار دارد و باید برود. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. رفت و رفت تا به یک الاغ رسید. همین كه چشم الاغ به ببر افتاد، شروع كرد به آه و ناله. از خودش گفت كه چه بدبخت است و نمی خواسته خر به دنیا بیاید و خر از دنیا برود. از صاحبش گفت كه چه قدر از او كار می کشد و ببر غمگین شد و فهمید كه دیگر خوشحال نیست. از الاغ پرسید: «چی تو را خو شحال می کند؟» الاغ گفت: «اگر دیگر خر نبودم. یا دست كم پوستم مثل پوست تو بود، حتما خو شحال بودم وحالا...» ببر پوستش را در آورد و با پوست الاغ عوض كرد. الاغ خو شحال شد و یک لحظه صبر نكرد. تند تند یورتمه رفت توی جنگل. ببر از یورتمه رفتن الاغ خوشحال شد و رفت تا خوشحالی اش را به یکی بگوید. 🐯 🌳🐯 🐯🌳🐯 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بوی خوب شیرینی_صدای اصلی_110870-mc.mp3
3.32M
🍩بوی خوب شیرینی همه جا پر از بوی شیرینی بود. مادر مونا کوچولو یک عالمه شیرینی درست کرده بود. آن روز روز عید بود. عید فطر... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های بوستان سعدی 🌸ایاز محمود غزنوی غلامی به نام «ایاز» داشت. ایاز از همه ی غلامها زشت تر بود؛ ولی سلطان محمود او را بیشتر از بقیه دوست داشت. روزی یکی از نزدیکان سلطان محمود مهمانش بود. او دید که سلطان از ایاز خواست که در بالای مجلس بنشیند. مهمان با تعجب پرسید: این غلام چه قدر زشت و قدکوتاه است؟ برای چه این قدر به او احترام میگذاری و دوستش داری؟» سلطان خندید و جواب داد: تو نمیدانی موضوع چیست. زشتی و قدکوتاهی او برایم مهم نیست. این غلام ،ماجرای جالبی دارد. الآن برایت میگویم. مدتها قبل، من همراه عده ای از سپاهیان، غلامان و کنیزانم از جنگ برمیگشتم. شب بود و باد تندی می‌وزید. همه ی مشعلهایی که به همراه داشتیم خاموش شد. دانه های شن در هوا میچرخیدند و نمیتوانستیم راه درست را پیدا کنیم،در همان موقع هم پای شتری که از پشت سر من می آمد در چاله ای فرو رفت. شتر بیچاره تلو تلو خورد و به زمین افتاد. صندوقی پر از مروارید، پشت آن شتر بسته شده بود که آن هم افتاد و شکست. همه مجبور شدند بایستند. در آن تاریکی میدیدم که چه طور همه ی همراهانم دنبال آن مرواریدهای براق هستند. آن قدر خسته و بیحوصله بودم که نمیتوانستم به خاطر آن مرواریدها در آنجا بمانم. پس به همراهانم اجازه دادم که آنها را برای خودشان بردارند و من به راهم ادامه دادم و رفتم. آهسته آهسته میرفتم و امیدوار بودم که آنها هم پشت سرم بیایند و در آن بیابان تنهایم نگذارند. در تاریکی شب مدتها راه رفتم. هوا کم کم روشن میشد. احساس کردم که سایه ای دنبالم می آید.وقتی برگشتم ایاز را دیدم که بر اسبی سوار است و به آرامی پشت سرم می‌آید. از او پرسیدم: «تو چند تا از آن مرواریدها را برداشته ای؟» او جواب داد: من برای خدمت به شما آمده ام؛ نه این که برای خودم پول و ثروت جمع کنم.» او وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: «من از خدا جز سلامت شما چیزی نمیخواهم. آنجا بود که فهمیدم این غلام با غلامهای دیگر فرق دارد. حالا بگو ببینم به نظر تو اینطور نیست؟» مهمان جواب داد: در چنین وقتهایی است که میشود دوست واقعی را شناخت. در آن بیابان به جز ایاز، همه به فکر خودشان بودند. من هم اگر غلامی مثل ایاز ،داشتم او را در بالای مجلس می نشاندم و به او احترام میگذاشتم.» 🍃 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز می باشد. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سلام تو کو موش کوچولو؟_صدای اصلی_103599-mc.mp3
4.27M
🐭سلام تو کو موش کوچولو موش کوچولو موش خوبی بود. اما موش کوچولو توی دلش به همه سلام می کرد برای همین هیچ کس صدای او را نمی شنید. او از همه خجالت میکشید... 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍‍‍ این داستان: وقتی_عصبانی_میشم_چیکار_کنم؟ (کنترل خشم) 👆👆👆 🍊 🍋🍊 🍊🍋🍊 🍋🍊🍋🍊 🍊🍋🍊🍋🍊 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸لباس خارکنی ایاز روزی به سلطان محمود خبر دادند که ایاز از خزانه می‌دزدد. اتاقی تهیه کرده و درب آن را همیشه قفل می‌زند و هیچ کس را راه نمی‌دهد. خودش بعضی وقت‌ها تنها وارد اتاق می‌شود و آنچه دزدیده ذخیره می‌کند سپس خارج می‌شود و دوباره در آن را قفل می‌کند و می‌خواهد با این کار خزینه را خالی کند. سلطان باور نمی‌کرد ولی برای این که به آن‌ها بفهماند که اشتباه می‌کنند، دستور داد مأمورین در را بشکنند و هرچه را یافتند، بیاورند. مأموران طبق دستور سلطان عمل کردند. وقتی وارد اتاق ایاز شدند هیچ چیز جز لباس و کفش خارکنی ویک پوستین کهنه ندیدند. چاه کن آوردند و کف اتاق را کندند ولی هرچه کندند چیزی نیافتند. به سلطان خبر دادند که چیزی پیدا نکردند. شاه، ایاز را احضار کرد و از او پرسید: «چرا یک اتاق را برای چاروق و پوستین خود اختصاص داده‌ای و در آن را قفل کرده‌ای و با این کار خود را مورد سوء ظن قرار داده‌ای؟» ایاز پاسخ داد: «قبل از این که من به خدمت سلطان در آیم کارم خارکنی بود. حالا که به مقامی رسیده‌ام که نزدیکترین فرد به او هستم هرروز برای این که حال روز اولم یادم نرود نگاهی به آنها می‌کنم تا گذشته خود را از یاد نبرم که چه بودم و حالا کجا هستم و به خود می‌گویم: ای ایاز تو همان خارکن هستی و این لباست است. حالا که لباس سلطنتی می‌پوشی مواظب باش تا وضع اولت را فراموش نکنی. غرور تو را نگیرد تا خیانت و تجاوز کنی.» سلطان محمود از حرف ایاز خشنود شد و ایاز روز به روز در نزد سلطان محمود نزدیکتر و عزیزتر شد. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
صف بلند مورچه ها_صدای اصلی_433936-mc.mp3
3.07M
🐜صف بلند مورچه ها 🌸«هدی» و «عزیزجون میخوان با همدیگه برن خرید که نظر هدی به یه صف بلند از مورچه ها جلب میشه. 🌼هدی از این که این موجودات این همه کار میکنن و خسته نمیشن تعجب میکنه... 🍃این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که هرچه بیشتر به پدیده های اطرافمون دقت کنیم بیشتر کنجکاو میشیم و بیشتر سؤال میکنیم و بیشتر به وجود پروردگار بزرگ و مهربونمون پی میبریم. 🍂در این قسمت از برنامه ی «یک آیه، یک «قصه عزیزجون به بخشی از آیه ی یازدهم سوره ی مبارکه ی «النحل» اشاره میکنن. 🍃خداوند در این آیه میفرماید: «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ؛ قطعاً در اینها برای مردمی که اندیشه میکنند نشانه ای هست. 💭 🐜💭 💭🐜💭 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌿🐮 سرگذشت فردیناند 🐮🌿 قصه شب”سرگذشت فردیناند”: آن قدیم قدیم ها در اسپانیا گوساله ای بود به اسم فردیناند. همه گوساله های هم سن و سال او می دویدند، می جهیدند و به هم شاخ می زدند، اما فردیناند از این کارها خوشش نمی آمد. فردیناند دلش می خواست تمام روز بنشیند و گل بو کند. دور از چراگاه درختی بود که برای او زیر سایه آن درخت از همه جا بهتر بود فردیناند تمام روز از صبح تا شب زیر سایه آن درخت لم میداد و گل بو می کرد. گاهی مادرش نگران می شد و می ترسید که این تنها نشستن، بچه اش را دلتنگ کند. مادرش به او می گفت: «تو چرا با بقیه گوساله ها بازی نمی کنی؟ نمی دوی؟ شاخ نمی زنی؟» فردیناند سرش را تکان می داد و می گفت: «من اینجا را بیشتر دوست دارم. دلم می خواهد همین جا بنشینم و گل بو کنم.» مادر او، گاو فهمیده ای بود. وقتی که می دید بچه اش این طور خوش تر است، دیگر حرفی نداشت. سال ها گذشت. فردیناند هم بزرگ و بزرگ تر شد. یک گاو نر و نیرومند شد. گوساله هایی که با او در آن چراگاه بزرگ شده بودند، تمام روز، از صبح تا شب با همدیگر می جنگیدند. به همدیگر شاخ می زدند. همدیگر را زخمی می کردند و فقط یک آرزو داشتند. دلشان می خواست گاو میدان گاوبازی باشند. اما فردیناند مانند آنها نبود. فردیناند هنوز دلش می خواست آرام زیر همان درخت بنشیند و گل بو کند. روزی از روزها، پنج مرد که کلاه های عجیب و غریبی به سر داشتند، در رسیدن با آمده بودند تا بزرگ ترین و قوی ترین و بداخلاق ترین گاو را برای میدان گاوبازی انتخاب کنند. با دیدن آنها، گاوها دنبال هم دویدند. از جا جهیدند. نعره کشیدند و با هم جنگیدند تا آن مردها که آمده بودند، خیال کنند آنها خیلی قوی هستند. اما فردیناند کاری به این کارها نداشت. راهش را گرفت و رفت. او به طرف همان درخت همیشگی رفت. وقتی می خواست بنشیند، درست زیر پایش را ندید. به جای اینکه روی سبزه خنک بنشیند، روی یک زنبور وزوزو نشست. فرض کنیم شما یک زنبور وزوزو هستید، اگر گاوی روی شما می نشست، چه کار می کردید. حتما نیشش می زدید. همین بلا هم سر فردیناند آمد. وای، فردیناند از درد دیوانه شد. بالا جهید، نعره کشید. این طرف و آن طرف دوید و سم به زمین کوبید. آن پنج تا مرد او را دیدند و از میان آن همه گاو، فقط او را پسندیدند. بعد فردیناند را توی گاری گذاشتند و بردند. بردند برای جنگ. آن روز شهر خیلی شلوغ بود. چه پرچم هایی! چه رنگ هایی! چه ساز و آوازی! چه سروصدایی! همه خانم ها به موهایشان گل زده بودند. وسط میدان هم تماشا داشت! پیش از همه نیزه داران پیاده شدند. آمده بودند تا نیزه ها را به تن گاو جنگی بزنند. بعد نیزه داران سوار با اسب ها و نیزه های بلند آمدند. آنها می خواستند تن گاو جنگی را سوراخ کنند تا خشمگین شود و بهتر و بیشتر بجنگد. بعد نوبت گاوباز اصلی رسید. آن مرد مغرور که خیال می کرد از همه قوی تر است، به خانمها تعظیمی کرد و کلاه قرمزش را برداشت. او خیال داشت با شمشیری که همراهش بود، آخر از همه به گاو حمله کند. سرانجام گاو به میدان آمد. شما گاو را می شناسید؟ نه؟ گاو فردیناند بود. اسمش را گذاشته بودند: «فردیناند وحشی» تمام نیزه داران سوار و پیاده، حتی گاوباز اصلی از فردیناند می ترسیدند. فردیناند میان میدان دوید. همه مردم دست می زدند و هورا می کشیدند. آنها منتظر جنگ بودند. جنگ یک حیوان درنده که سم می کوبید، نعره میزد، هرچه دستش می رسید با شاخ هایش پاره می کرد و حمله می کرد، اما فردیناند که جنگی نبود، وقتی میان میدان رسید، چشمش به موهای خانم ها افتاد که پوشیده از گل بود. آرام نشست و بو کرد. نیزه داران هرچه کردند نه وحشی شد و نه جنگید. فقط نشست و بو کشید. گاوبازان، نیزه سواران سواره و پیاده، همه خشمگین شدند. به خصوص گاوباز اصلی که پاک اخم هایش توی هم رفته بود. چون بساط خودنمایی اش به هم ریخته بود. پس از آن مجبور شدند فردیناند را به خانه اش برگردانند. تا آنجایی که من می دانم، فردیناند هنوز هم آرام زیر همان درخت نشسته است و گل بو می کند. خوش به حالش! 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیتی کودکان @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🎲💭جوجه خروس نادان💭🎲 روزی جوجه خروسی در مزرعه ای گردش می کرد که یک کالسکه اسباب بازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه از خوش حالی بالا و پایین پریدو چند بار دور خودش چرخید.  مرغ و جوجه هایی که کمی دورتر دانه بر می چیدند، با شنیدن صدای جوجه خروس دور او جمع شدند و پرسیدند: برای چه این طور شادی می کنی؟ جوجه خروس گفت: برای این که من با این کالسکه به سرزمین های دور سفر می کنم و و قتی از سفر بر می گردم همه شما در برابر کالسکه ام تعظیم می کنید و به من احترام می گذارید. اما جوجه خروس ناگهان یادش آمد که کسی باید کالسکه اش را بکشد، اما در آن مزرعه. کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، چون او هیچ وقت به مرغ ها و جوجه های دیگر خوبی نکرده بودو حتی آن ها را آزار داده بود. جوجه خروس با خود فکر کرد: من خروس مهمی هستم، آن ها خیلی خوش حال  خواهند شد که به من خدمت کنند بهتر است به آن ها پیشنهاد کنم. اما در همان موقع، دو گربه گرسنه از راه رسیدند آن ها وقتی فهمیدند که جوجه خروس چه فکری کرده به او گفتند: ما خیلی قوی هستیم و می توانیم مثل دو اسب کالسکه تو را به هر جا که می خواهی ببریم. جوجه خروس که می دانست خوراک گربه ها مرغ و خروس است،  اما رویای سفر با کالسکه  به او اجازه نمی داد که درست فکر کند. بنابراین به گربه ها گفت: باشه. و آن ها برنامه رفتن به سفر را تدارک دیدند. صبح روز بعد، جوجه خروس آماده رفتن به سفر شد. مرغیکه از آن جا می گذشت، با دیدن آن ها به جوجه خروس گفت: هیچ وقت پرنده ها نمی تواندد با گربه ها دوست شوند، چون پرنده ها غذای گربه ها هستند پس بهتر است به این سفر نروی. اما جوجه خروس به حرف های مرغ هم گوش نکرد و به گربه ها گفت: برویم. گربه ها با سرعت حرکت کردند. آن ها به قدری سریع رفتند  که خیلی زود به جنگل بزرگی رسیدند و در گوشه ی تاریکی ایستادند. جوجه خروس سرش را از پنجره کالسکه بیرون آورد و گفت: حالا برگردید! زودتر حرکت کنید! گربه ها در حالی که چشم هایشان از شادی برق می زد، به او خیره شدند. جوجه خروس تازه فهمید که آن ها می خواهند چه کنند. از ترس فریاد کشید و کمک خواست. ولی آن ها از خانه و دوست های جدید خروس خیلی دور شده بودند و هیچ کس نمی توانست به جوجه خروس کمک کند. از آن روز به بعد، هیچ کس جوجه خروس را در مزرعه ندید و همه فهمیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است. 🌼نتیجه اخلاقی: گوش نکردن به حرف های بزرگ ترها باعث بدبختی و نابودی می شود. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زیر خاک بهتره_صدای اصلی_48813-mc.mp3
5.19M
🌸 زیر خاک بهتره 🐛توی دل خاک یک کرم کوچک با مادربزرگش زندگی می کرد و همیشه دوست داشت روی زمین و زیر آفتاب زندگی کند و هر چقدر که مادر بزرگ برایش توضیح میداد که دنیای بالا برای ما خطر دارد کرم کوچولو متوجه نمی شد که نمی شد. مادربزرگ به کرم کوچولو گفت ... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭐️❤️ صاحب الزمان ❤️⭐️ من یار مهربانم من صاحب الزمانم  اگر می خوای بدونی امام شیعیانم  سیده نرجس خاتون مادر خوش نشانم  آورده است به دنیا در نیمه ی شعبانم  حضرت عسکری بود بابای مهربانم  من مهدی و قائمم حجت این زمانم  من می بینم شما را با هر دو چشمانم  مواظب شماهام با هر دو دستانم ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
: وقتی تپلی گم شد ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم! بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک ! بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم. ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت. زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه! ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟ زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم . ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت. یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد. همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی ! ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد ان احسنتم، احسنتم لانفسکم 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4