eitaa logo
قصه های کودکانه
32.7هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
894 ویدیو
312 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
1_4911446418968805446.m4a
4.08M
🎧 «دکمه بازیگوش» نویسنده: شکوه قاسم‌نیا گوینده: آزاده مقدم كانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️ داستانی از کتاب سرما نخوری کوتی‌کوتی/ فرهاد حسن‌زاده 🌀بستني خوشمزه 🚺🚹🚼 کوتی‌کوتی رفته بود پارک. چه پارک شلوغی! اول سُرسُره بازی کرد، بعد سوار چرخ‌فلک شد. اما وقتی از چرخ‌فلک پیاده شد آن قدر گیج شده بود که بابا و مامانش را ندید. که یادش رفت بابا و مامانش کجا نشستند. برای پیدا کردن آنها راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. شش دور، دور حوض وسط پارک چرخید. شش لیوان اشک ریخت و اشک ریخت و اشك ريخت. شش بار فکر کرد بابا و مامانش او را دوست ندارند. «سلام کوچولو، چرا گریه می‌کنی؟» این نگهبان پارک بود که دست روی سرش می‌کشید. کوتی‌کوتی گفت: «بابا و مامان من گم شدند. شما آنها را پیدا نکردید؟» شنید: «هاهاها! تو گم شده‌ای یا آنها؟» گفت: «آنها گم شده‌اند. من که اینجا هستم.» نگهبان گفت: «هاهاها! حرفت درسته. حالا با من بیا تا پیدايشان کنم. گريه هم نكن.» کوتی‌‌کوتی را به دفتر پاک برد. یک بستنی برایش خرید و گفت: «اسمت چیه عزیزم؟» کوتی‌کوتی بستنی را لیس زد و گفت: «چه خوشمزه‌است.» نگهبان با خنده گفت: «هاهاها. نوش‌جان. حالا بگو اسمت چیه؟» کوتی‌کوتی گفت: «خیلی خوشمزه‌است. از کجا خریدی؟» نگهبان گفت: «از دکه. حالا بگو اسمت چیه؟ می‌خواهم توی بلندگو اسمت را بگویم.» کوتی‌کوتی لیس دیگری به بستنی زد و گفت: «بی‌خیال، بگو این بستنی قیمتش چند است؟» نگهبان که می‌دانست پدر و مادر کوتی‌کوتی دربه‌در دنبال بچه‌شان می‌گردند، بلندگو را روشن کرد. «یک بچه هزارپا پیدا شده...» بعد فکر کرد باید نشانی بدهد، باید رنگ لباس و کفش او را بگوید. «یک بچه‌هزارپا پیدا شده. لباس او آبی است. کفش‌هایش قرمز، زرد، سبز، بنفش، صورتی خال‌خالی، مشکی راه‌راه، قهوه‌ای روشن، آبی چهارخانه...» و زد توی کلة خودش: «وای! چقدر کفش! تو را به خدا یکی بیاید این بچه را ببرد!» یک مرتبه در باز شد و پدرو مادر کوتی‌کوتی پریدند توی دفتر. «کوتی‌کوتی!» «کوتی کوتی! حالت خوبه، بابا؟» کوتی‌کوتی از دیدن آنها خوشحال شد، ولی انگار بستنی خوشمزه‌تر بود. گفت: «می‌شود دوباره گم شوید؟ من باز هم بستنی می‌خواهم.» @Ghesehayekoodakane
مهدکودک قدیمی 🚺🚹🚼 خاله فرش اتاق خاله پشم تن بزغاله جاروی اتاق خاله از موهای بزغاله 🐐🐏🐑🐐🐏🐑 مرواریدای خاله دندونای بزغاله مهمونیای خاله از شیرهای بزغاله 🐐🐏🐑🐐🐏🐑 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
💢پدر و مادر گرامی دروغگویی و پنهانکاری یک هشدار است آن را جدی بگیرید، و به آن دقت کنید چرا که ما در جاهایی از فرزند پروری دچار اشتباه و یا کم کاری شده ایم!! بچه ها بین سنین سه تا چهار سالگی وارد دنیای فانتزی میشوند به این معنی که تخیلاتشان را واقعی میپندارند،این تخیلات از آمال و آزوهایشان نشأت میگیرد... اما در پروسه دروغگویی و پنهانکاری کودکان، علتها در ترس از تنبیه و فرار از درد، ، ترس از طرد شدن و رهاشدن، کسب امتیاز،امتیازی که آنها دریافته اند که در راستگویی ممکن نیست، و رفع نیازی که جز به دروغ گفتن برآورده نمیشود،نهفته است. @ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🚕 🚗ماشین🚕 🚗 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 یه دسته ماشین قشنگ ریز و درشت و رنگارنگ تو خیابون میان و میرن بعضی مسافر میگیرن ترمز دارن ، دنده دارن آقای راننده دارن این سواری ، اون مینی بوس هر دو قشنگ ، مثل گلن آقای راننده میاد خوشحال و خوش خنده میاد به پشت فرمون می شینه اطرافشو خوب می بینه شعر برای کودکان وقتی ماشین روشن می شه دود تو هوا بلند می شه گاز میده باکف پاش ماشین می ره یواش یواش @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
تخم مرغ های خالی شده را با اعداد و نقطه ها علامت گذاری کنید. سپس اعداد را برای کودک بخوانید و بخواهید با چکش تخم مرغ ها را خرد کند. #چهار_سالگی #آموزش_اعداد @Ghesehayekoodakane
بپر برو تو رختخواب🛌 دیرشده زود بگیر بخواب 🛌 تو رختخواب بخوان دعا🙏 بگو به امید خدا 💫 تا خوابهای خوب ببینی😴 گل توی خوابت بچینی 💤🌹 تا خوابهای خوب ببینی😴 گل توی خوابت بچینی 🌷💤 گل که بچینی صبح میشه🌤 بیدا رشو مثل همیشه 🙂 بیدار شو مثل همیشه😊 لا لا لا لا لا لا لا لا💤😴💤 لا لا لا لا لا لا لا لا💤😴💤 ⭐️💫⭐️💫⭐️💫 هر شب لالایی های زیبا...بدو بیا اینجا👇 @Ghesehayekoodakane
4_306467129413075268.mp3
10.65M
یوز حنایی مناسب کودکان بالای 4 سال @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ببين چقدر تميزم، پيش همه عزيزم شانه زدم به مويم، تميزه دست و رويم مسواك زدم به دندان، تا باشم شاد و خندان اتو شده لباسم، مي رم سر كلاسم دوستم دارند بچه ها، مي گن بيا پيش ما 🎷🎺🎸🎤🎼🎧 🌐 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_540927985352441936.m4a
2.09M
داستان: باغجه ی مادربزرگ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @Ghesehayekoodakane
🚺🚹🚼 @Ghesehaye_koodakaneh دستا بالا با خنده ✋✋😃 انگشتا باز و بسته 👊 ✋ نگاه کنین ببینیم👀👧🏼 کی خوشحاله کی خسته 🤗 😩 دستا پایین پاها باز 👬 برو جلو با آواز 🎼🎵🎶 بپر عقب چپ و راست 👉👈 جفت پاهاتو ببند باز 👫 بشین و پاشو با یک پا 💃👯 زودی بیا پیش ما 😊😍 جست بزنیم بخندیم 😄 همیشه ورزش کنیم⛹🏋🚴🏌 دست بزنیم بخندیم 👏👏👏 😊 آی خنده خنده خنده 😃😄😀 هرکسی که میخنده 😂😂 همیشه میشه برنده 🎊🎉 💪💪💪💪💪💪💪💪💪💪 @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼
🐦🐦🐦🐦🐦🐦🐦 @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 هفت تا پرنده 🐦 با هم تو لونه ای نشستند 🎑 مثل روزهای هفته 🎋 هر یک به رنگی هستند 🎍 شنبه به رنگ پائیز 🍂 همیشه زرد رنگه 🍁 یکشنبه رنگ سبزه 🍀 مثل چمن قشنگه 🌾 دوشنبه نارنجیه ‌ 💥 رنگ قشنگ خورشید 🌞 سه شنبه ها بنفشه 💟 گل بنفشه خندید 🌸 چهارشنبه آبی رنگه 🔵 به رنگ آب دریا 🌊 پنج شنبه رنگ نیلی 🌀 چون آسمان شبها ‌ 🌚 جمعه به رنگ قرمز 🔴 رنگ گلای زیبا 🌹 شادی کنید بخندید 😃 بازی کنید بچه ها ⛹ 🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄 @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼
@Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 🍀در مزرعه اي كوچك اردک كوچولويي  از تخم بيرون آمد  او از خودش پرسيد : مامان من كجاست ؟    🍀اردک كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه سگی را ديد      از او پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و سگ گفت : نه ، ولي  به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كني اردک کوچولو گفت : متشكرم   اردک كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسيد 🌸از گربه پرسيد: تو مامان مرا نديدي ؟    گربه گفت : نه من مامان تو را نديدم 🌸دوباره اردک كوچولو رفت تا به يك اسب مهربان رسيد  از اسب پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را نديديم   🌻ولي اردک كوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسيد از ببعی پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و ببعی گفت : نه من مامان تو را نديدم ❣دوباره اردک كوچولو به راه افتاد تا به آقاي گاو رسيد  از آقاي گاو پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ آقاي گاو گفت : من مامان تو را نديدم ☘جوجه اردک كوچولو خيلي غمگين بود و دلش براي مادرش تنگ شده بود ⭐️يكدفعه اردک كوچولو صداي سگ را شنيد آقا سگه فرياد كشيد : من مامان تو را پيدا كردم جوجه اردک كوچولو گفت : آقاي سگ از شما متشكرم 🐤جوجه اردک به طرف مامانش دويد  با صداي بلند گفت : مامان دوستت دارم و  مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزيزم🐤 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌻😊خندیدم😊🌻 🚺🚹🚼 دویدم و دویدم زود به کلاس رسیدم یک گل خوب و زیبا تو دفترم کشیدم درس معلمم را گوش دادم و شنیدم گل های تو باغچه بو کردم و نچیدم موقع بازی کردن من به هوا پریدم روی زمین بازی لیز خوردم و سریدم نه اخم کردم نه گریه خندیدم و خندیدم @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼
@Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 شش دانه قاشق 🍴🍴 شش دانه بشقاب 🍽🍽 نان و نمکدان 🍞🧀 یک کاسه ی آب 🍶 دیگی پر از آش 🍵 یک شام ساده 🍳🍝 در دور سفره 🍱 یک خانواده 👨👩👧👦 با مهربانی 😊😊 با هم نشستند 🙇 در سینه شادی ❤️❤️ بر چهره لبخند 😄😄 گفتند اول ☝️ نام خدا را 🙏 خوردند با هم 😋 نان و غذا را 🍞🌯🍝 یک سفره ی خوب 🙂🙃 یک شام دلخواه 🍛🍲 بعد از غذا هم 😍 الحمدلله🙏🙏 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_210669979819836786.m4a
7.61M
قصه قیچی که دنبال کار می گردد ✂️✂️✂️✂️✂️✂️✂️✂️✂️ @Ghesehayekoodakane 🌹با صدای آنیتا روانبخش🌹
من دوست ندارم که به مدرسه بیایم لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد. اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند. اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند. چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد. در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید: « چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ » لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک. توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون. من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟ @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 کی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.»👼 دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.»🐰 چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.»🐹 آن وقت نی نی دایناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد. یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند. نی نی دایناسور هم بازی آن ها را تماشا می کرد. یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد.🌞 چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد. با خنده گفت: «به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده!» بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند. قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد. هر چه فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد.🐕 یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: «برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی دایناسور قایم شدند. نی نی دایناسور مهربان گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند. دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد. خودش را روی گرگ خم کرد و گفت: «آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از این جا برو.» دل گرگ لرزید. پیش خودش فکر کرد چه بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: «اگر نروم چه کار می کنی؟ نی نی دایناسور با عصبانیّت گفت: «اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی.» گرگ نمی خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد.🐕 این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند.🐰🐹 پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روی تپه ی سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند.😊😊 @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سیب معجزه گر @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 روزی روزگاری در یک روستایی درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق میکرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را میدید. پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن به جای تخت پادشاهی با هم بحث می کردند . روزی پدر آنها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم. من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید. هر کس گرانبهاترین را آورد آن را انتخاب خواهم کرد. هر سه کوله بارشان را جمع کرده و راه افتادند. هر کدام به سمتی رفتند پسر بزرگ به کشور چین رفته و کاسه ای بسیار گران قیمت را خرید و به سمت پدر برگشت . پسر وسطی به هندوستان رفت و طوطی سخنگویی را خریداری کرده و به پیش پدر برگشت . و لی پسر کوچک به جهانگردی روی آورد و هر که را که دانا می دید به پیش آن می رفت و چیزی یاد می گرفت. بطوری که هر چه پول داشت در این راه خرج کرد و مجبور شد به کار کردن روی آورد. وی در پی کار جویی سر از روستایی در آورد. در یش باغداری که پیر و فرسوده شده بود و صاحب زنی پیر بود رفت و در باغ او مشغول کار کردن شد. روزها و ماه ها گذشت و باغ سیب پربار شده بود. پیر مرد و پیر زن با او بسیار خوشرفتاری می کردند. روزگار بسیار خوش می گذشت روزی از روزها پسر پادشاه که دیگر کوله باری از تجربه شده بود تصمیم گرفت با اندک سرمایه ای که از باغداری به دست آورده بود به نزد پدر برگردد. ماجرا را با پیرمرد در میان گذاشت و پیرمرد بسیار از رفتن او ناراحت شد اما چاره ای نبود، باید پسر به نزد پدرش برمی گشت . پیرزن با اندوه و غم کوله باری برای پسر آماده کرد و با هم با گریه و زاری خداحافظی کردند. پسر وقتی از در خانه بیرون می رفت دزدان و راهزنان به خانه همه کردند و دارو ندار مردباغدار را بردند. @ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 پسر مجبور شد پولی را که پس انداز کرده بود و در جای امنی از لباسش مخفی کرده بود را به باغدار بدهد. باغدار در نهایت شرمندگی سیبی را به رسم یادگاری به پسر داد و پسر قول داد که به زودی دوباره به آنها سر بزند و از آنها خداحافظی کرد و از خانه دور شد. چون پولی نداشت مجبورد بود بیشتر راه را با پای پیاده برود در طول مسیر خسته و کوفته بدون غذا خوابید و بعد از بیدارشدن چاره ای جز خوردن آن سیب ندید. پسر مشغول خوردن سیب بود متوجه شد در بدن او تغییراتی رخ می دهد. پس از پایان متوجه شد که چیزهایی را می داند که قبلا نمی دانست این همان اینده را دیدن بود. پسر اتفاقی صاحب سیبی شده بود که قبلا صحبتش را کرده بودیم با هزار زحمت به پیش پدر رسید . قبلا برادرانش به خدمت پدر رسیده و اشیائ خریداری شده را به او تقدیم کرده بودند . پدر از پسر کوچک سوال کرد تو چه آورده ای ؟ پسر جواب داد کوله باری از تجربه و آینده نگری و دیدن آینده !!!!! باشنیدن جریان سفر پسر شاه بادیدن اینهمه تجربه و دانایی، او را به عنوان پادشاه به مردم معرفی کرد. پسر با لباس پادشاهی به آن روستا رفت و پیرمرد باغدار و پیرزن را به قصر خود آورد و دستور داد دزدان و راهزنان را پیدا کرده و به مجازات برسانند . @Ghesehayekoodakane http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر @Ghesehayekoodakane
شعر وضو 🎀 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 من بچه ای خندانم وضو راخوب میدانم۲ میشویم صورتم را۲ دست راست وچپم را۲ مسح میکشم سرم را۲ پای راست وچپم را۲ وضوی من تموم شد وقت نمازشروع شد۲ @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
#کتاب_صوتی🎤🎼🎶 #دستان_و_سیمرغ برگرفته شده از شاهنامه حکیم فردوسی #بهنام_بزرگمهر #داستانی #کودکان توضیحات : 📒📒📒 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 آنچه ایران و ایرانی را از پس سده های پر فراز و نشیب نگاه داشته است، تنها و تنها اسطوره های بسیار زیبا و پر از راز و رمز آن بوده است. تمدنهای بسیاری در درازای تاریخ بوجود آمدند که امروزه تنها نام آنها در صفحات تاریخ است. در این میان، ملتهایی مانده اند که اسطوره هایشان را چون جان شیرین نگه داشته اند و نسل در نسل و سینه به سینه بازگو کرده اند. داستان دستان و سمیرغ یا همان زال و سیمرغ از داستان های شاهنامه، یکی از همین داستانهای اسطوره ای ایرانیان است. این آوانامه، بازنویسی از شاهنامه است به نثر روان برای رده سنی کودک و نوجوان. سام جهان پهلوان دارای فرزندی سپیدموی می شود در کوه رهایش می کند و سیمرغ آن را می یابد و …این داستان شنیداری ست. اگر دوستان هنرمند نقاش و طراحی هستند که علاقه به داستانهای شاهنامه دارند، تنها با کشیدن چند صحنه می توان این آوانامه شنیداری را به داستانی شنیداری و دیداری تبدیل کرد و در اختیار فرزندان این سرزمین گذاشت که تاثیرش بسیار بیشتر از داستان شنیداری است.👇
4_337464127431641244.mp3
6.71M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سرودکودکانه دهه فجر💥 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 آی دسته،دسته،دسته قفل قفس شکسته مرگ به شاه ظالم گفتیم دسته دسته آی خنده،خنده،خنده روی هوا پرنده شاه فراری شده آمده وقت خنده آی غنچه،غنچه،غنچه سینی و نقل خنچه از سفر آمد امام وا شد دهان غنچه آی باغچه،باغچه،باغچه خورشید روی طاقچه پیروز شده انقلاب گل داد باغ و باغچه @Ghesehayekoodakane 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 بچه ها نیاز به جمع خوانی و احساس شادی و شادمانی دارند. http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4