#آموزش رنگ ها با شعر
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
زرد🌕
اگــــــر دنـــبـــال زردی کــوچـولــو بــایـد بــگردی!🌕🌕🌕
از ایـــــــن ور و از اون ور از خـــورشـیـــد پـشـت ابـر🌥⛅️🌤☀️
تــابیـــده شــد برجـهـان نــــــور از زمــیــن و زمــان⚡️🌝
آفــــتــــاب زرد تــابـــان پـــیــدا شـــــد و نـمـایــان 🌞🌝☀️🌤
شـــایــد خـــبـر نـــداری از رنــــگ یـــک قـــنـــاری🐤🐥🐣
زنــبــوری زرد🐝🐝 و خوشحال لـیـمــــو🍋🍋 و ســیـب🍏🍏 و بـــلال🌽🌽
رنـــــگ مـــــوز 🍌🍌و طالـبــی🍈🍈 زردآلـــــــــو و گـــــلابــــی🍐🍐
رنـــگ گنـــدم ، رنگ کــاه جـــــوجـــــه زرد را نـگــــاه🌾🌾🌾
گلـــــهای آفـتـاب گـــردان🌻🌻🌻 بـــــا تـخــــمـــه فــــراوان🌼🌼🌼
حـــــالا دیـــدی رنــگ زرد از کجـــــا ســـــــر درآورد؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
#کفشهای_نو
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
👟👞👢👡👠👟👞👢👡👠
مدرسه فریبا کوچولو به خانهشان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفشفروشی بود که فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه کفشها را نگاه میکرد، چون کفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقتها دلش میخواست همه کفشهای مغازه مال او بودند!
دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را میدید از او سوال میکرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه میکنی و فریبا هم در جواب میگفت که کفشها را دوست دارم.
یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید 👟و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است.
خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانیها 👟را بخرد چقدر خوب میشد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفشها را به مادرش گفت و از او خواست که کفشها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری کرد که کفشهای خودش را یکی دو ماه قبل خریدهاند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا اینقدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمیشود و اصرار فریبا هم هیچ فایدهای نداشت و با این که ناراحت😔 شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی میکرد از مدرسه که تعطیل میشود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه میگذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفشها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمیتوانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.
چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کارهایشان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفشفروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید میشه اون امانتی من رو بدید.
🎁🎁🎁🎁🎁🎀
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما.
و بعد یک جعبه کفش 👠👠را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.
دختر کوچولو که از کارهای بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟
- بله.
- چیه باباجون ؟
- بازش کن خودت میفهمی.
فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفشهای داخل آن بسیار خوشحال 🙂شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.
چند لحظهای ساکت شد و به کفشها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفشها👠👠 نیستن؛ پس کار شما بوده.
و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.
و هردو خوشحال😀 و خندان😄 از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.
👠👡👢👞👟👠👡👢👞👟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5969990707350339926.zip
4.87M
فایل سوالات کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اماده سازی بهتر بچه ها برای ورود به مدرسه
#شعر_كودكانه
#مداد_رنگی
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
من با مداد رنگیام
میخوام یه جنگل بکشم
جنگل اگر خط خطی شد
میشینم از اول بکشم
میخوام یه جنگل بکشم
یه جنگل سبز و قشنگ
پُر از درختهای بلند
پُر از گلهای رنگارنگ
دلم میخواد یه آسمون
به رنگ آبی بکشم
با رنگ زرد و قرمزم
سیب و گلابی بکشم
دلم میخواد تو رودخونه
هفت - هشتا ماهی بکشم
رنگ سفیدو بردارم
روی سیاهی بکشم
@Ghesehaye_koodakaneh
4_1098840049509728426.mp3
430K
عروسک قشنگ من
گروه سنی2تا6سال
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
اخلاق گردشگری.mp3
4.67M
#قصه_شب
اخلاق گردشگری
یکی از روزای قشنگ بهار که همه جا قشنگ بود، بابا و مامان محمد هم که دیدن هوا خوبه تصمیم گرفتن برای یه گردش دسته جمعی برنامه ریزی کنن...
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
شعر بهداشت
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
🚿🛁🎊⛱🛋
لباس من صبح و شب، همیشه هست مرتب
تا که بمانم عزیز، یک بچه ی با ادب
حمام تمیزم می کند، با هوش و تیزم می کند
خوش بو شوم مانند گل، خوب و عزیزم می کند
شانه بزن به موی خود، صفا بده به روی خود
همراه خود بکن اونو، عادت بده به خوی خود
حوله ی صورت و دست، کنار آب باید بست
حوله ی او مال او، حوله ی من چه خوب است
مسواک به من گفته سخن، بعد از غذا بیا پیش من
بشوی تو با آب و خمیر، دندان هایت مسواک بزن
هستم سلامت و شاد، بازی کنم من آزاد
دستور بهداشت را، نمی برم من از یاد
🍂🍃🌸🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
#حساسیت_زنبوری
حساسیت زنبوری🐝🐝
زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی...زیچّی ...
فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه...
اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد ... زیچّی .... زیچّی ...
عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد.
با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه ... زوه زوه...
کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد... زیچّی... زوه زوه ... زیچّی..... زوه زوه ...
بالاخره زنبوری مجبور شد بره پیش دکتر.
دکتر « زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت:... ززززمریضی شما حساسیته ززز...
باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی زید.
زنبوری با عطسه و سرفه گفت هر چی بگید...زیچّی ....گوش می کنم... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه...
دکتر « زا زو زی » گفت: فقط غذاهای آب پززززز بخور. ضمنا روی هر میوه ای هم نباید بشینی اما سیب و هویج برات خوبه.
زنبوری از سرفه و عطسه خسته شده بود و می خواست دقیق به نسخه ی دکتر عمل کنه.
بنابراین از یه جا رد می شد دید چند تا زنبور دارن از شهد گل فلفل نمکی می خورن. طفلکی از چند متر اون طرف تر پرید و رفت.
تازه تو کندوشون هم بوی موز پیچیده بود. همه داشتن موز می خوردند. اما دکتر« زا زو زی » گفته بود موز هم برای حساسیت بده.
البته زنبوری باید فقط تا وقت خوب شدنش از خوردن این میوه ها پرهیزززززززززززز کنه .
ای بابا من دیگه چرا می گم ززززز
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
💦🌧اول من آب بودم 💦🌧
بودم میان دریا
بعدا بخار گشتم
رفتم به آسمانها
در آسمان زیبا
یک تکه ابر دیدم
با شور و شوق بسیار
رفتم به آن رسیدم
باران شدم چکیدم
بر ذره ذره خاک
گل گل هزاران گل
روید در این خاک پاک
#شعر_آموزشی
🌧
💧🌧
🌧💧🌧
💧🌧💧🌧
🌧💧🌧💧🌧
@Ghesehaye_koodakaneh
#شعر
#سوره_فیل
کی بود کی بود ابرهه
چیکار می کرد تو مکه
اون آدم خیلی بد
سوی مکه حمله کرد
یک لشگر فیل داشت
یک سپاه عظیم داشت
می رفت به سوی مکه
تا که بکوبه کعبه
چی شد چی شد یکباره
بارون سنگ می باره
یه عالمه ابابیل
اومد رو لشگر فیل
تو پاهاشون سنگ داره
با دشمنا می جنگه
چی شد چی شد نتیجه
دشمنا نابود شدن
خاکستر و دود شدن
سوره ی فیل نازل شد
قصه ی ما کامل شد
#شعر_آموزشی
🔆
🔅🔆
🔆🔅🔆
🔅🔆🔅🔆
🔆🔅🔆🔅🔆
@Ghesehaye_koodakaneh
بارون و گلدون.mp3
4.8M
#قصه_شب
بارون و گلدون
توی قصه ما یه دختر قشنگ و مامانی هست به اسم مریم، مریم کوچولو کنار پنجره ایستاده بود و به درختا و گلای توی باغچه نگاه میکرد که مامان یه ظرف بزرگ آورد و اونو توی حیاط گذاشت...
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
4_179945677864829029.mp3
603.5K
#کلیپ_آموزشی قرآن برای کودکان سوره ⭐️⭐️الهمزة⭐️⭐️👆👆👆
🔮
⭐️🔮
🔮⭐️🔮
⭐️🔮⭐️🔮
🔮⭐️🔮⭐️🔮
@Ghesehaye_koodakaneh
@Ghesehaye_Koodakaneh
🚺🚹🚼
🌟#دعای #صلوات چهارده معصوم🌟
اول خوانیم خدا را
رسول انبیاء را
علی مرتضی را
صل علی محمد صلوات بر محمد
صلوات را خدا گفت
جبرئیل بارها گفت
در شأن مصطفی گفت
صل علی محمد صلوات بر محمد
شاه نجف علی است
سرور دین علی است
شیر خدا علی است
صل علی محمد صلوات بر محمد
یارب بحق زهرا
شفیعه روز جزاء
یعنی خیرالنساء
صل علی محمد صلوات بر محمد
بعد از علی حسن بود
چه غنچه در چمن بود
نور دو چشم من بود
صل علی محمد صلوات بر محمد
بوی حسین شنیدیم
چه گل شکفته دیدیم
بمدّعا رسیدیم
صل علی محمد صلوات بر محمد
امام زین العباد
دعا دارد سجاد
یعنی که شاه کبّار
صل علی محمد صلوات بر محمد
باقر امام دین است
نور خدا یقین است
فرزند عابدین است
صل علی محمد صلوات بر محمد
جعفر بصبح صادق
هم نور و هم موافق
تاج سر خلایق
صل علی محمد صلوات بر محمد
موسی با سعادت
با ذکر وبا عبادت
سردار با جلالت
صل علی محمد صلوات بر محمد
هشتم رضا امام است
از ضامنی تمام است
شاه غریب بنام است
صل علی محمد صلوات بر محمد
ما شیعه ی تقییم
خاک ره نقییم
محتاج عسکرییم
صل علی محمد صلوات بر محمد
مهدی بتاج و نورش
با احمد رسولش
نزدیک شد ظهورش
صل علی محمد صلوات بر محمد
@Ghesehaye_koodakaneh
#شعر_کودکانه حس چشایی
زبون ما می تونه👅
بفهمه مزه ها رو
همیشه با زبونم🍝🍕🍲
من می چشم غذا رو🍳🍟
بلال شور با کره🌽🌽
چه اشتها آوره😋
لیموشیرین تلخ میشه🍋
آبش رو زود بنوشین🍸
بعد بخورین هندونه🍉
با سیب سرخ و شیرین🍎
به به چه میوه هایی😍
نوش جونت بفرما☺️
بستنی رو تو خوردی🍦
میوه ها موند مال ما🍌🍇🍓🍒🍑🍍
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
📚 سنجاب کوچولو🐿 و خرس مهربون🐻
سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش ، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را می دید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل می رفت.
وبا سبد پر از خوراکی های خوشمزه بر می گشت. سنجا ب کوچولو هم آرزو می کرد کاش زود تر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختا ن بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام وگردو و بلوط های خوشمزه و درشت بچیند.
یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شد ن خودش فکر می کرد ، سنجاب های دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟چون دلش می خواست مثل آنها به هر طرف که می خواهد برود.
وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت:من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوه های این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری ! سنجاب کوچولو که فکرمی کرد حالا بزرگ شده ، گفت: این که کاری ندارد،من همین الان هم می توانم یک سبد پر ازمیوه های جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجا ب کوچولو که خیلی بچه اش را دوست داشت گفت: اگر تو می توانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد.
صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوه های خوشمزه و رنگارنگ ، پرندگان پر سر و صدا و .... سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را می دید که تا به حال ندیده بود: گله گوزن ها ، میمون هایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتندو پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ می پریدند.... سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمی دانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف می دوید و نمی دانست باید چه نوع میوه ای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوه ای افتاد.
اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس... چی شده... دنبال چی می گردی سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوه های خوشمزه می گردم. بخصوص بلوط های درشت... اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا می روم بلوط پیدا نمی کنم؟خرس مهربان خنده ای کرد و گفت:هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی.
مثلا اگر بلوط می خواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوه ای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد.
از این شاخه به آن شاخه... هرچه بلوط می دید می چید. سبدش کاملا پرشده بود. خرس قهوه ای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده... ممکن است ازآن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوط های درشت بالا و بالا تر می رفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد.
سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید. خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوط ها همه، به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند... آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من نز بزرگ نشده ام و بازهم باید صبر کنم...
___________________
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
@Ghesehaye_koodakaneh
#سلامت
🍏 سیب
برای بهبود گلو درد و سینه درد و سرفه نوزادان بالای 6 ماه و کودکان بسیار موثر است.
دوره سرماخوردگی را کوتاهتر کند و در درمان آن مفيد است.
تب را نیز پایین میآورد.
👉 @tebe_eslami_sonati 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
مورچه های کوچولو
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
@Ghesehaye_koodakaneh
بازی ابرها.mp3
4.64M
بازی ابرها
شب بود ماه درست وسط آسمون داشت میدرخشید و همه جارو روشن میکرد، ستاره ها کمی دورتر از ماه نشسته بودن و چشمک میزدن. ماه و ستاره ها از اون بالا بالاها داشتن به زمین نگاه میکردن...
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
فیل دندون شکسته
یکی بود و غیر اون یکی نبود
توی دنیا زیر گنبد کبود
راهی بود که راه آشنایی بود
شهری بود که شهر قصه هایی بود
زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟
جای دیدنی و با صفایی بود
هرکسی کاری می کرد باری می کرد
کار پر برکت و پر باری می کرد
اسبه کنجدا رو عصاری می کرد
موشه تخته ها رو نجاری می کرد
خره رنده داشت وخراطی می کرد
سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد
بزه می برید و بزازی می کرد
شیطونک بچه بود و بازی می کرد
فیل اومد کنار حوض آب بخوره
دو قلب آب سیر و سیراب بخوره
اما وقتی لب حوض آب نشست
ناگهان افتاد و دندونش شکست
فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم
عاجکم شکسته و خرطومکم
برسید به دادکم آخ دلکم
کسی آخر نمی آید کمکم
عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست
کی باید دندون فیله رو می بست
بله پیداست کسی که رشته ی اوست
کار هر روزه و سر رشته ی اوست
حکیمک توی محل خرگوشه بود
مطبش گوشه و کنج کوچه بود
فیله رو از لب حوض نقاشی
هل دادند بردند پیش حکیم باشی
توی دالون پر پر بود از مریض
همه کس گرفته از درشت و ریز
تو اتاق انتظار سر و صدا
پیش خرگوش حکیم برو بیا
موشه می گفت کمرم آخ کمرم
جوجه داد می زد امان از این سرم
سگه از درد دمش ناله می کرد
خره از سوز سمش ناله می کرد
تا رسید نوبت فیل عاج سفید
که هنوز ناله می کرد داد می کشید
حکیمک یا که جناب خرگوشک
با یه کم جوشونده و آب نمک
عاجه رو ضد عفونی کرد و شست
خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت
مزد دستم می شود چهار تومن
بدهید تحویل پیشخدمت من
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔰 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5873101888739607800.m4a
713K
گل آفتابگردان
قثه صوتی کودک
گوینده : لیلا طوفانی
@Ghesehaye_koodakaneh
🍊🍎راستگویی🍎🍊
من راست میگم همیشه
دروغ سرم نمیشه
با ادب و احترام
میشنوم حرف بابام
هرچی میگه مامانم
من طالب همانم
نمیزنم حرف بد
تا کس بدش نیاید
با همه مهربانم
شیرین و خوش زبانم
#شعر
🍊
🍎🍊
🍊🍎🍊
🍎🍊🍎🍊
🍊🍎🍊🍎🍊
@Ghesehaye_koodakaneh
4_5875036513808416791.mp3
6.33M
📚 #قصه_صوتی
#عاقبت_دروغگو
🍏 @ghesehaye_koodakaneh🍎
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‼️کپی برداری از مطالبِ کانال بدون ذکر نام کانال#جایز نبوده و حق الناس محسوب میشود.
👈لطفا با انتشار مطالب با ذکر نام کانال ما را به دیگران معرفی نمایید.👇
@Ghesehaye_koodakaneh
4_6012844499460424613.m4a
3.23M
⛅️⛅️⛅️
#قصه « طاووس و لاک پشت» 🐢
#گوینده : مینا علیزاده( گوینده کشف استعداد برتر از اصفهان)
#تهیه کننده : فردین احمدی 🎧
#طراح : فردین احمدی
🍃🍃🍃🍃
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_شب 👇
کلاغ خبرچین
@Ghesehaye_koodakaneh
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در جنگلی بزرگ وزیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند . یکی از این حیوانات کلاغ پُر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت داشت و آن این بود که هر وقت ، کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد ، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قار قار می کرد و همه ی حیوانات را خبرمی کرد . هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند .🐦😕
آن ها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد ، صدایی شنید . . . فیش ، فیش . . . بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی را دید که سرش را از آب بیرون آورده است . فیش ، فیشِ . . . کلاغ از دیدن مار خیلی ترسید ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت.🐦😮🐍
کلاغ خبرچین ، همین طور پر زنان حرکت کرد تا بالاخره به لانه اش رسید . وقتی که به آینه نگاهی انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شرع به گریه کرد.🐦😢
طوطی دانا با دیدن کلاغ که روی سرش را با پارچه پوشانده بود شروع کرد به خندیدن . کلاغ با دیدن خنده های طوطی سریع پارچه را از روی سرش برداشت . طوطی با دیدن سر بدون پر کلاغ باز هم شروع به خندیدن کرد وگفت : پرهای سرت کجا رفته ؟ پس این همه گریه به خاطر کله ی کچلت بود ؟🤕😄
کلاغ ماجرای ترسش را برای طوطی بازگو کرد و طوطی هم با شنیدن حرف های کلاغ شروع به خندیدن کرد . کلاغ گفت : یعنی تو از ناراحتی من این قدر خوشحالی ؟😳😕😄
طوطی جواب داد : آخر همه ی حیوانات جنگل می دانند که مار آبی هیچ خطری ندارد و هیچ کس هم از مار آبی نمی ترسد اما تو آن قدر ترسیده ای که پرهای سرت هم ریخته است . اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی افتاده است کلی می خندند .😰😄
کلاغ با شنیدن این جمله ها به التماس افتاد ، گریه می کرد و می گفت : طوطی جان خواهش می کنم این کار را نکن اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی برایم افتاده آبرویم می رود.😰🐦
طوطی گفت : کلاغ جان یادت هست وقتی اتفاقی برای حیوانات جنگل می افتاد سریع پر می کشیدی و به همه جار می زدی و آبروی آن ها را می بردی ؟ حالا ببین اگر چنین بلایی بر سر خودت بیاید چه حالی پیدا می کنی !🗣
کلاغ کمی فکر کرد و گفت : حالا دیگر فهمیده ام که چه قدر اشتباه می کردم و چه قدر حیوانات را آزار می دادم خواهش می کنم آبروی مرا پیش حیوانات جنگل نبر؛ من هم قول می دهم که هرگز کار های گذشته را تکرار نکنم ، اصلاً تصمیم می گیرم که هر وقت پرهایم درآمد ، بروم و از تمام حیوانات جنگل عذر خواهی کنم .😔
طوطی دانا با دیدن حال و روز کلاغ و پشیمانی از رفتار گذشته اش به او قول داد که دارویی برایش درست کند تا هرچه زودتر پرهای سرش در بیایند.🐦
@Ghesehaye_koodakaneh
بهار کیه و بهار چیه.mp3
4.98M
#قصه_شب
بهار کیه و بهار چیه
بی بی گلاب پیرزن مهربون قصه هر روز میومد توی حیاط و به گل های پژمرده و خشک شده باغچه نگاه میکرد و میگفت...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh