eitaa logo
قصه های کودکانه
34هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
911 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
#قصه_شب دندان لق من کی می افتد👇
دندان لق من کی می افتد ادوارد نگران و ناراحت بود که چرا دندان لق شده‏اش نمی‏افتد. چند روزی بود که دندانش لق شده بود و خیلی تکان می‏خورد. هر وقت که می‏خندید، دندان شل و ولش پیدا می‏شد. هر وقت که در آینه خود را نگاه می‏کرد. شکل ناجور آن را می‏دید. و هر وقت که زبانش را در دهان می‏چرخاند، به دندانش می‏خورد. دندان لق من کی می‏افتد برادرش پیتر پرسید: «هنوز دندانت نیفتاده؟» ادوارد با ناراحتی جواب داد: «هنوز نه، خیلی لق لق می‏خورد!» پیتر گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک سیب بزرگ بردار و گاز بزن، آن وقت دندانت کنده می‏شود و راحت می‏شوی.» ادوارد جواب داد: «نه متشکرم، فکر می‏کنم کمی دیگر تحمل کنم بهتر باشد.» دختر همسایه‏شان «سندی» با دیدن ادوارد گفت: «هنوز دندانت نیفتاده؟» ادوارد جواب داد: «هنوز نه! آن‏قدر لق لق می‏خورد که فکر می‏کنم به یک مو بند است.» سندی گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک تکه نخ دور آن بپیچ و سر دیگرش را محکم بکش. آن وقت دندانت کنده می‏شود و راحت می‏شوی.» ادوارد جواب داد: «متشکرم؛ ولی فکر می‏کنم یک کمی دیگر صبر کنم بهتر است.» دنی پسر همسایه‏شان که در حیاط مشغول شیطنت و بازی بود، وقتی چشمش به ادوارد افتاد. پرسید: «بالاخره دندانت افتاد؟» ادوارد جواب داد: «نه، خیلی لق شده، ولی هنوز نیفتاده.» دنی گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد و راحت شوی. یک دعوا با «لاری» راه بینداز. او هفته پیش یک مشت به من زد و دندان جلویی‏ام که زیاد هم لق نبود، افتاد.» ادوارد گفت: «نه،نه، متشکرم. فکر می‏کنم یک کمی دیگر با این وضع تحمل کنم، بهتر باشد.» آن شب ادوارد از مادرش پرسید: «مادر! پس کی دندان من می‏افتد؟» مادر جواب داد: «هر وقت موقعش برسد. خودش می‏افتد. بدون آنکه تو اصلاً ناراحت شوی و دردت بیاید.» صبح روز بعد. دندان لق شده ادوارد افتاد؛ ولی نه به خاطر آنکه سیب بزرگ و سفتی را گاز زده باشد. و نه به خاطر آنکه یک نخ دور آن پیچیده و سرش را کشیده باشد. و نه به خاطر این که لاری به دهان او مشت زده باشد. دندان لق ادوارد افتاد. فقط به این علت که وقتش رسیده بود و آماده افتادن شده بود. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
جامدادی.mp3
3.71M
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🍃میوه‌های که به افزایش هوش کودک کمک میکند 🍏سیب این میوه حاوی فسفر است که تقویت کننده اعصاب و مغز است. 🍇انگور فسفات موجود در انگور باعث افزایش هوش و حافظه می‌شود و ذهن را فعال می‌کند. 🔴انار ☀️مقوی روح و ذهن و تقویت کننده حافظه است. 💠انجیر ☀️حاوی کلسیم و فسفر و تقویت‌کننده مغز و اعصاب است. 🔷انبه ☀️بهبود گردش خون و خونرسانی به مغز و افزایش حافظه. ☄توت ☀️حاوی ماده‌ای به نام آنتوسیانین است که به سلول‌های عصبی برای پاسخگویی و تسریع کنش‌های عصبی کمک می‌کند. 🍀سویا ☀️کلسترول بد را کاهش می‌دهد، رادیکالهای آزاد را خنثی میکند و به خاطر ترکیبات فیتواستروژنی که دارد باعث تقویت حافظه می‌شود. 🍃اسفناج ☀️به خاطر دارا بودن اسیدفولیک باعث افزایش حافظه می‌شود. اسفناج همچنین حاوی آنتی‌اکسیدان و ویتامین‌های ث و آ @Ghesehaye_koodakaneh
😡عصبانیت (قصه کودک)😡 ❤️يكي بود يكي نبود، بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب. ❤️روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. ❤️پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. ❤️ پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. ❤️دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.» لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد. « پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار، ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش.» منبع:کودکانه ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بازی #ماز ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
22.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو آموزش نقاشی لاکپشت ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گلفروش محل ما نشسته پهلوی گلا مانند او یه شاپرک میکشه سوی گل سرک توی هوا پر میزنه به هر گلی سر میزنه هی گلا رو ناز میکنه غنچه ها رو باز میکنه هر دو با هم خنده به لب کار میکنن از صبح تا شب گل میبرن، گل مییارن گل میچینن، گل میکارن گلدون دارن هزار دونه مغازشون گلستونه گلهای رنگارنگ دارن گلدونای قشنگ دارن دسته به دسته کودکان از همه جا دوان دوان پول میارن، گل میبرن از عطر و بوی اون گلا پر میشه خونه های ما 🌹🌸🌼 @Ghesehaye_koodakaneh
🌺🌺بخشنده‌ترین مرد دنیا🌺🌺 قصّه‌های من و امام رضا(ع) پدر می‌گوید: «مردی هر روز به خانه‌ی امام رضا(ع) می‌آمد و در کارهای خانه به امام کمک می‌کرد. عصر که می‌شد امام رضا(ع) مزدش را می‌داد و مرد باخوش‌حالی به خانه‌ی‌شان می‌رفت. مرد فقط یک ناراحتی داشت. خانه‌ی آن‌ها خیلی کوچک بود. او و بچّه‌هایش در آن خانه راحت نبودند. یک روز مرد مثل همیشه به خانه‌ی امام رضا(ع) آمد و در کارهای خانه به امام کمک کرد. آن روز امام رضا(ع) کلیدی را به مرد داد. مرد گفت: این کلید چیست؟ امام رضا(ع) گفت: کلید خانه‌ی نو شما. خانه‌ی شما کوچک بود. من آن را برای شما خریدم.» مرد حالا به یکی از آرزوهای عمرش رسیده بود. به پدر می‌گویم: «دوست دارم یک قصّه‌ی دیگر از امام رضا(ع) برایم تعریف کنی!» سنجاقک-ش 113 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
خرس بزرگ و زنبور پیر_Trim.mp3
6.97M
🐻🐝🍯🐻🐝🍯🐻🐝 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@Ghesehaye_koodakaneh 🖍تفاوت ترس و اضطراب ... ♻️ اضطراب، نوعی بی‏قراری درونی است که از ترسی مبهم یا وحشتی نامعین سرچشمه می‏گیرد. کودک از درون ناآرام است؛ زیرا از پدیده‏ای مبهم و نامشخص وحشت دارد؛ اما ترس، واکنشی در برابر محرک‏های معین است؛ برای مثال، کودک از تاریکی و حیوان می‏ترسد و خود تاریکی و حیوان برای او ترس‏آور است. از توالت می‏ترسد؛ زیرا فضا و منفذی که در آن قرار دارد، برایش ترس ایجاد می‏کند؛ اما از امتحان اضطراب دارد. خود امتحان ترس ندارد. ♻️رفتن به جلسه ‏ی امتحان و نشستن روی صندلی و پاسخگویی به چند پرسش، مثل قرار گرفتن در تاریکی یا کنار حیوان نیست که ترس دارند؛ بلکه عواقب مبهم این امتحان، او را دچار اضطراب می‏کند که اگر در امتحان موفق نشوم، چه خواهد شد! ♻️همان گونه که اضطراب مفید وجود دارد، ترس مفید نیز هست. لازم است کودک در سطح معینی ترس داشته باشد؛ برای مثال، خوب است تا حدی از غریبه‏ها بترسد تا به هر کسی اعتماد نکند. از خدای بزرگ بترسد تا گناه نکند و.... ♻️برخی والدین برای مصون ماندن کودکان از خطرها، آنان را بیش از حد می‏ترسانند که نتیجه‏ی خوبی ندارد. کودکی که به شدت از آب و استخر ترسانده شود، به احتمال زیاد در آینده نیز به سمت استخر و دریا نمی‏رود و از شنا، این ورزش خوب، محروم خواهد شد. کودکی که به شدت از غریبه‏ها ترسانده می‏شود، به هیچ کسی اعتماد نخواهد کرد که این مطلوب نیست. ♻️هیچ‏گاه فرزندتان را از خدای بزرگ و مهربان به شدت نترسانید؛ چرا که تصویری نامطلوب از او در ذهن آنان نقش خواهد بست و خدای مهربان و رؤوفی که در جای جای زندگی‏اش بدو نیاز دارد، جایگاهش را از دست خواهد داد. استاد دهنوی 🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
@ghesehaye_koodakaneh 💦آب حیاتی‌ترین، ارزان‌ترین و تأثیرگذارترین خوردنی که می‌تواند به افزایش شیر تولید در بدن کمک کند آب است. 💦اگرچه آب، غذا محسوب نمی‌شود، اما تحقیقات پزشکی ثابت کرده که بیشترین تأثیر را بر میزان شیر تولید شده در سینه‌ها خواهد داشت. 💦 توصیه نمی‌شود که روزانه ده‌ها لیوان آب نوشید، اما بدن یک فرد بالغ و به خصوص مادران شیرده روزانه به حدود 8 لیوان آب نیاز دارد که بخش قابل توجهی از آن را باید مستقیما با مصرف آب تأمین کرد و البته بخشی از آن در غذایی که می‌خوریم وجود دارد. 💦پس وقتی برنامه شیردادن به نوزاد را دارید حتما یک بطری آب همراه با خود داشته باشید. هیچگاه درحالی که حتی اندکی احساس تشنگی می‌کنید شیر دادن به نوزاد را آغاز نکنید. @Ghesehaye_koodakaneh
به فرزندتان براي تلاش هايش پاداش دهيد و نه برای نتيجه تلاش هايش اينگونه، شما از كودكي او را "تلاش گرا" تربيت می كنيد و نه "نتيجه گرا" @Ghesehaye_koodakaneh
#قصه #مزرعه_پنبه👇
مزرعه پنبه روزی روزگاری در دهی، ماه بیبی مزرعه کوچکی داشت. ماه بیبی هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد. چارقدش را سر میکرد. گالشهایش را میپوشید و میرفت مزرعه. او امسال پنبه کاشته بود تا برای نوه اش لحاف چهل تکه بدوزد. بوته های پنبه همه جای مزرعه سبز شده بودند. ماه بیبی علفهای هرز را چید. جوی آب را تمیز کرد تا آب تندتر به مزرعه اش بیاید. ماه بیبی نشست کنار مزرعه و به بوته های پنبه نگاه کرد. باد لابه لای گلهای پنبه میچرخید و با آنها بازی میکرد. ماه بیبی گفت: باید رویه لحاف را بدوزم. باد به مزرعه آمد. چارقد ماه بیبی را تکان داد و گفت: وقتی گلهای پنبه باز شدند به من گل پنبه میدهی؟ ماه بیبی گفت: میدهم. به شرط اینکه روز درو نیایی. باد قبول کرد. ماه بیبی تکه های پارچه را بهم میدوخت. چند روز گذشته رویه لحاف آماده شد و گلهای پنبه باز شدند. صبح ماه بیبی باز چارقدش را سر کرد. گالشهایش را پوشید. داس برداشت و رفت مزرعه. ماه بیبی پنبه ها را درو میکرد که صدایی شنید. خوب گوش داد. صدا از لانه موش بود. کنار سوراخ نشست و پرسید: چی شده؟ صدای گریه بچه هایت همه جا را پر کرده است. موش قهوه ای از خانه اش بیرون آمد و گفت: زمستان نزدیک است و بچه هایم لحاف ندارند. ماه بیبی گفت: پنبه ها را بچین و با آنها لحاف بدوز. موش خاکستری خوشحال شد. پرید توی مزرعه و با دندانهای تیزش ساقه بوته ای را جوید. ماه بیبی هم آرام آرام درو کرد. ظهر شده بود. موش قهوه ای و ماه بیبی کنار مزرعه نشستند تا استراحت کنند. ماه بیبی سفره را باز کرد هر دو نان و پنیر و گردو خوردند. چند لقمه که خوردند، ماه بیبی کفش دوزک را دید که ناراحت است. از او پرسید: چی شده؟ کفشدوزک روی برگی نشست و گفت: بچه ام کفش پنبه ای میخواهد. اما من پنبه ندارم. ماه بیبی گفت: کمک کن پنبه ها را بچینیم و به تو بدهم. کفشدوزک به مزرعه آمد. پنبه ها را گوشهای جمع کرد. بالاخره همه پنبه ها چیده شد. ماه بیبی مقداری پنبه به موش داد. موش پنبه را برد تا برای زمستان لحاف درست کند. بعد به کفشدوزک پنبه داد. کفش دوزک با خوشحالی پرواز کرد و رفت تا کفش پنبه ای بدوزد. ماه بیبی باد را صدا کرد. باد آرام آرام جلو آمد تا پنبه ها را پخش نکند. ماه بیبی به او گل پنبه داد. باد آن را به خانه اش که بالای کوه بلند بود برد. ماه بیبی بقیه پنبه ها را به خانه برد تا زودتر لحاف نوهاش را بدوزد. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بازی #ماز @Ghesehaye_Koodakaneh
🖌مقصود از لوس شدن کودک چیست... 🅰 کودک با بغل کردن، بوسیدن، توجه، پاسخ به گریه و حتی نازکشی، لوس نمیشود و این گونه اعمال، سبب رضای خاطر، شادابی و سلامت روحی و خودباوری او خواهد شد. 🅰 علت لوس شدن کودک، زیادهروی در محبت، بازی، و توجه دائم است. توصیه میشود در 2 ماه اول زندگی کودک به جهت ناراحتی جسمی، کولیک (دل پیچه)، نفخ و... به طور کامل و بیدرنگ به او توجه کنید؛ اما از 3 ماهگی به بعد تأمل کنید؛ چرا که مشکلات جسمی کودک تا حدودی از بین میرود و ممکن است گریههای او برای تجدید خاطرههای خوش 2 ماه اول زندگی باشد که مادر او را بغل میکرد و راه میبرد. 🅰 در صورت گریه ی کودک، پس از اطمینان از عدم مشکل جسمی او، تسلیم گریههایش برای بغل کردن و راه بردن نشوید. میتوانید کنارش دراز بکشید و با نوازش و لالایی او را بخوابانید. 🅰 آثار لوس شدن کودک، بد خلقی و ناله برای هر چیزی، درخواستهای غیر منطقی و افراطی، بی احترامی به حقوق دیگران و همسالان، انحصار طلبی ،عدم اتکا به نفس و استقلال، عدم سازش با محیط اجتماعی، ضعف مقابله با پیشامدها و... است. @Ghesehaye_koodakaneh
داستان آمورنده و زیبای آقا مورچه پرتلاش را که مناسب کودکان حدود ۴ ساله و بزرگتر است بخوانید. @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، یه باغی بود ، باغ سرسبز و زیبا ، با درختان میوه ، چشمه قشنگ ، توی این باغ حیوانات زیادی زندگی میکردند مثل موش زبل ، سنجاب کوچولو ، خاله سوسکه و آقا مورچه هر روز صبح که خورشید یواش یواش طلوع میکرد حیوانات باغ از لانه هاشون بیرون میومدند و دنبال کار خودشون میرفتند بعضی ها به دنبال غذا میرفتند ، بعضی خانه خودشون رو درست میکردند و خلاصه هر کدوم مشغول کاری میشدند حیوانات باغ علاوه از اینکه باید غذای هر روزشون رو پیدا میکردند برای فصل سرد زمستان هم غذا باید ذخیره میکردند بین حیوانات باغ ، اونی که از همه پرتلاش بود آقا مورچه بود آقا مورچه زودتر از همه از خونه اش بیرون می اومد و دیرتر از همه دست از کار میکشید. یکی از روزها ، آقا مورچه همینطور که میگشت یک غذای خوب و خوشمزه پیدا کرد منتهی این غذا بزرگ و سنگین بود آقا مورچه تصمیم گرفت که این غذا رو هر طوری شده به خونه اش برسونه پس با هر زحمتی که بود این غذا رو برداشت و به طرف خونه اش آورد تا اینکه تو وسط راه به یک دیواری رسید همیشه این دیوار رو به راحتی بالا میرفت ولی این بار چون بارش سنگین بود کارش سخت بود برای اینکار ابتدا آقا مورچه یه استراحت کوتاهی کرد بعد با عزمی راسخ تصمیم گرفت از دیوار بالا بره بار اول تا وسط راه رفت ولی نتونست ادامه بده و از همون جا افتاد دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد باز هم افتاد بار سوم ، بار چهارم ، پنجم و همینطور ادامه میداد و از تلاش و کوشش خسته نمی شد و با خودش میگفت من هر طوری شده باید از روی دیوار بالا برم، من باید این بار رو به خونه برسونم والا تو زمستان غذای کافی برای خوردن نخواهم داشت ، بالاخره بعد از چندین بار تلاش توانست بار رو از روی دیوار عبور بده و به خونه اش برسونه دوستاش که تلاش و زحمت کشیدن آقا مورچه رو میدیدند میگفتند آقا مورچه بابا چه خبره ، چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، برو یه خورده هم استراحت کن ، ولی آقا مورچه به اونا میگفت الان فصل تلاش و کوشش هست و شما هم باید تلاش کنید روزها گذشت و فصل زمستان با بارش برف از راه رسید هوا سرد شد حیوانات باغ به خونه هاشون رفتند @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 یه روز ، موش زبل توی خونه اش میخواست غذا بخوره که دید هیچ غذایی نداره با خودش فکر کرد چیکار کنم ، چیکار نکنم همینطور که نمی تونم بشینم شکمم قار قور میکنه ، دید هیچ چاره ای نداره الا اینکه تو هوای سرد، میان برفها دنبال غذا بگرده ، موش زبل همینطور که دنبال غذا میگشت خاله سوسکه و سنجاب کوچولو رو هم دید که اونا هم با زحمت فراوان دارن دنبال غذا میگردن هر روز تو هوای سرد این حیوانات مجبور بودند برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند تا از گرسنگی نمیرند ، یه روز موش زبل به دوستاش گفت هیچ توجه کردین که آقا مورچه اصلا بیرون نمی آید من فکر کنم آقا مورچه غذا داشته باشه بعد همگی به خونه آقا مورچه رفتند ، اقا مورچه گفت بله من غذای کافی دارم و فصل زمستان رو به راحتی سپری میکنم چون من تابستان ، فکر امروز رو میکردم و به همین خاطر بیشتر تلاش میکردم ، شما هم باید در فصل تابستان ، فکر روزهای سرد زمستان را بکنید و تلاشتون رو بیشتر کنید . موش زبل به بقیه حیوانات گفت اگه موافق باشین آقا مورچه رو بعنوان رئیس خودمون انتخاب کنیم و به حرفاش گوش دهیم و از تجربیاتش استفاده کنیم همه حیوانات موافقت کردند و آقا مورچه رو حسابی تشویق کردند قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید نویسنده: احمد به مقام ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
جیرجیرک و زمستان.mp3
11.96M
جیرجیرک و زمستان ❄️❄️❄️❄️ ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک کار خوب یک دفعه یکی از کیسه ها از دست بی بی خانم افتاد و سیب هایی که در آن بود، روی زمین قِل خوردند، هرکدام به سویی رفتند. مریم که این را دید، بازی را رها کرد، به طرف بی بی خانم دوید، کیسه را از روی زمین برداشت و سیب ها را جمع کرد و درآن ریخت. یک روز آفتابی، بچه ها برای بازی کردن به حیاط خانه آمده بودند. مریم خیلی خوشحال بود. چون همیشه منتظر می ماند تا عصر شود و بچه هایی که همسایه ی خانه ی آن ها بودند به حیاط بیایند و با همدیگر بازی کنند. مریم، توپ قرمزی که پدرش تازه برایش خریده بود، آورده بود و با بچه ها بازی می کرد. وسط بازی بود که یک دفعه چشمش افتاد به بی بی خانم. بی بی خانم، همسایه ی آن ها بود. یک خانم پیر و خیلی مهربان که همیشه به مریم و بچه های دیگر، کشمش های خوشمزه می داد. گاهی هم در حیاط می نشست و برای بچه ها قصه های قشنگی می گفت. مریم دید که بی بی خانم به زحمت کیسه های خریدی که در دست دارد، به طرف خانه می آورد. طفلک بی بی خانم! با یک دست عصایش را گرفته بود و با دست دیگر چند کیسه نایلونی! یک دفعه یکی از کیسه ها از دست بی بی خانم افتاد و سیب هایی که در آن بود، روی زمین قِل خوردند، هرکدام به سویی رفتند. مریم که این را دید، بازی را رها کرد، به طرف بی بی خانم دوید، کیسه را از روی زمین برداشت و سیب ها را جمع کرد و درآن ریخت. بعد کنار بی بی خانم آمد، یک کیسه ی دیگر هم که پر از پرتقال بود از او گرفت و گفت: «بی بی خانم، من براتون میارم!» بی بی خانم با مهربانی پرسید: «آخه زحمتت می شه مریم جون!» مریم جواب داد: «نه... چه زحمتی؟ میارمشون!» بی ‌بی خانم درحالی که عصایش را به دست گرفته بود، به سمت خانه ی خود رفت. مریم هم دنبالش رفت. کیسه ی سیب و پرتقال را به خانه ی بی بی خانم برد. همین که می خواست برود، بی بی خانم دستی به سر مریم کشید و صورتش را بوسید و گفت: «خدا عوضت بده دخترم!» مریم لبخندی زد و بعد از خداحافظی با بی ‌بی خانم به حیاط رفت تا با بچه ها بازی کند. شب شده بود. مریم که خیلی خسته بود، می خواست بخوابد، رفت تا به پدر و مادرش شب بخیر بگوید. یک دفعه یاد حرف بی بی خانم افتاد، رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان، خدا عوضت بده یعنی چه؟» مادر: «یعنی انشاله پاداش کار خوبی که کردی، خدا بهت بده» مریم: «من» مادر خندید و گفت: «پس کی؟» مریم:«آخر من کاری نکردم، بی بی خانم نمی تونست همه ی خریداشو ببره تو خونه اش، خب منم کمکش کردم، این که کار مهمی نیست!» پدر مریم خندید و گفت:«چرا مهم نیست دخترم! خیلی هم مهمه! برای خدای مهربون هرکار کوچیکی که خوب باشه و باعث خوشحالی و رضایت بنده هاش بشه مهمه.» مریم:«حتی اگه آوردن یه کیسه ی پرتقال و یه کیسه ی سیب واسه بی بی خانم باشه؟» مادر: «بله، تو به بی بی خانم کمک کردی، این یعنی یک کار خوب! مطمئن باش خدای بزرگ همه ی کارهای ما را می بینه و ازت راضیه که هم به بی بی خانم کمک کردی هم با مهربونی ات دلشو شاد کردی.» مریم که از شنیدن حرف های پدر و مادرش خیلی خوشحال شده بود، پدر و مادرش را بوسید و به اتاقش رفت تا بخوابد. آن شب مریم از هر شب راحت تر و آسوده تر خوابید.، چون می دانست خدای بزرگ و مهربان از او راضی است. 🌸🌸🌸 گروه سنی3تا9سال 🌼🌸🌼 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
ویدیو آموزش نقاشی لاکپشت ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅
اینم نقاشی ارسالی که با الگو برداری از آموزش کانال قصه های کودکانه برای ما فرستادید. @Ghesehaye_koodakaneh
ویدیو آموزش نقاشی گل رز🌹 🌹👇🌹👇🌹
33.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو آموزش نقاشی گل رز 🌹🌹🌹🌹 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_87779776.mp3
9.71M
🌼🌸🌼🌸🌼 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴شهادت امام جواد(ع) @Ghesehaye_koodakaneh 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع)   از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد @Ghesehaye_koodakaneh کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری  بر دلم نهاد  🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع)   از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد  @Ghesehaye_koodakaneh کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری  بر دلم نهاد   بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع)   از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد  @Ghesehaye_koodakaneh کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری  بر دلم نهاد   بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 @Ghesehaye_koodakaneh
🐎🐎🐎🐎🐎?🐎🐎 مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند. عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد. مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد(ع) هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد. یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید. چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد. مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 جواد(ع) با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم. با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب جواد(ع) گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی. مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟ جواد(ع) گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم. 🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
آش نخورده و دهن سوخته 🍜🍜🍜🍜🍜🍜 در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. . پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت. پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد. همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد. پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟ زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است. از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته‌ مي‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته 🍜🍜🍜🍜🍜 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐥🐣گنجشکی که می گفت چرا؟🐥🐣 @Ghesehaye_Koodakaneh بهار بود. گنجشکی توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود، او منتظر بود که جوجه هایش از تخم بیرون بیایند. چند روز گذشت. تخم اولی شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت:«جیک!جیک!» تخم دومی هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت: «جیک!جیک!» تخم سوم هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد، ولی این جوجه کوچولو نگفت جیک جیک، گفت:«چرا؟چرا؟» مادر گنجشک ها تعجب کرد و گفت:«نه!نه! تو نباید بگویی چرا؟چرا؟ باید بگویی «جیک جیک» ولی جوجه کوچولو باز هم می گفت: «چرا؟چرا؟» روزها گذشت، جوجه ها بزرگ و بزرگ تر شدند ولی جوجه سومی هیچ وقت یاد نگرفت که بگوید جیک جیک. هر وقت که می خواست بگوید جیک جیک میگفت: «چرا؟چرا؟» جوجه ها کم کم گنجشک های بزرگی شدند. هر کدام به طرفی رفتند. تابستان بود. زنبورهای عسل دور گلها می پریدند و می گفتند: «ما روی گلها می نشینیم و شیره گلها را می مکیم.» گنجشکی که همیشه می گفت:«چرا» پیش آنها رفت و گفت:چرا؟چرا؟ زنبورها گفتند: معلوم است برای اینکه عسل درست کنیم. گنجشک چیز تازه ای یاد گرفت. مورچه ها تند تند دانه جمع می کردند و به لانه ی خودشان می بردند و می گفتند: ما دانه جمع می کنیم و به لانه می بریم. گنجشکی همیشه می گفت«چرا» پیش آنها رفت و گفت: چرا؟چرا؟ مورچه ها گفتند: معلوم است برای اینکه اگر حالا دانه جمع نکنیم، در زمستان گرسنه می مانیم. گنجشک چیز تازه ای یاد گرفت. دهقانی که گندم درو می کرد و می گفت: من گندم هایم را درو می کنم و آنها را به انبار می برم. گنجشک گفت:چرا؟چرا؟ دهقان گفت: معلوم است برای اینکه آنها را خشک کنیم و کشمش درست کنیم. گنجشکی که همیشه می گفت «چرا» هر روز صبح تا شب پرواز می کرد. اینجا و آنجا می نشست. چیزهای تازه می دید و می پرسید:چرا؟ چرا؟ تابستان و پاییز و زمستان گذشت. گنجشک مرتب می پرسید: «چرا؟چرا؟» از هر جوابی چیز تازه ای یاد می گرفت. برای همین بود که وقتی که دوباره بهار آمد. گنجشک ما یک عالم چیز تازه یاد گرفتنه بود و از همه ی گنجشک ها داناتر بود. 🐥 🐣🐥 🐥🐣🐥 🐣🐥🐣🐥 🐥🐣🐥🐣🐥 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💫🌺دست چپ و دست راست🌺💫 یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود. وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟ مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد. سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن. اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند. یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه. یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن، یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه. خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد. مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته. سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه. اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟ اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد. مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟ مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده. سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید. حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم. 💫 🌺💫 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫 @Ghesehaye_koodakaneh
🐜🍀🐜🍀🐜🍀🐜 🍀🐜 🐜 دویدم و دویدم به مورچه ای رسیدم مورچه رو کله قند بود براش کوهی بلند بود کوه سفید و شیرین مورچه بپر به پایین بابام داره قندشکن و تیز میکنه کوهتو ریز ریز می کنه یه وقت تو رو جیـــــز میکنه! خدانکرده مُفتی از اون بالا میفتی نگی به من نگفتی 🐜 🍀🐜 🐜🍀🐜 🍀🐜🍀🐜 🐜🍀🐜🍀🐜 @Ghesehaye_Koodakaneh