#داستان_متن
جک و لوبیای سحرآمیز
روزی روزگاری پسری به نام جک با مادر فقیرش زندگی می کرد. یک روز مادر جک، گاوی را به جک داد و به او گفت: پسرم به شهر برو و گاو را بفروش تا غذایی بخریم. جک گاو را به شهر برد. در راه مردی جک و گاوش را دید و از او خواست تا گاو را به او بفروشد. جک از مرد پرسید: در ازای گاو چه چیزی به من می دهی؟ مرد گفت: تو گاو را به من بده و من 5 لوبیای سحر آمیز به تو می دهم. جک خوشحال شد و گاو را به 5 لوبیای سحر آمیز فروخت. وقتی جک به خانه برگشت لوبیا را به مادرش نشان داد و ماجرا را به او گفت. مادر جک عصبانی شد. جک از کاری که کرده بود خیلی ناراحت شد برای همین 5 لوبیای سحر آمیز را از پنجره اتاقش به بیرون پرت کرد و ناراحت خوابید.
صبح که جک از خواب بیدار شد از پنجره درخت بلندی را دید که جلوی اتاقش سبز شده، وقتی پنجره را باز کرد جای لوبیاها، درخت بسیار بزرگی سبز شده بود که تا آسمان رفته بود. جک از درخت بالا رفت و وقتی به بالای آن رسید خانه ای دید که غول بزرگی با همسرش در آن زندگی می کرد. جک به همسر غول گفت: لطفاً چیزی برای خوردن به من بدهید من خیلی گرسنه هستم. همسر غول به آشپزخانه رفت و مقداری نان و شیر برای جک آورد. صدایی که نشان می داد غول به خانه برگشته باعث شد جک در گوشه ای پنهان شود. همسر غول هم از جک خواست تا سروصدا نکند. وقتی غول به خانه آمد گفت: این جا بوی خون و آدم می آید کسی اینجاست؟ همسرش گفت: نه هیچ آدمی اینجا نیست. غول کیسه ای از سکه های طلایی را که با خودش داشت کنار اتاق گذاشت، غذایش را خورد و به اتاقش رفت تا استراحت کند.
شب که شد جک از گوشه اتاق بیرون آمد تا به خانه اش برگردد. سکه ای از میان طلاهایی که غول با خودش به خانه آورده بود را برداشت و به پایین درخت رفت. جک سکه طلا را به مادرش داد و به اتاقش رفت. مادر جک خیلی خوشحال شد. جک یک بار دیگر به خانه غول ها رفت و دوباره قبل از آمدن غول مخفی شد. غول به همسرش گفت: من اینجا بوی خون و بوی پسری را می شنوم. اما همسرش دوباره به او گفت: اینجا هیچ پسری نیست. شب وقتی که غول و همسرش خوابیدند، جک مرغی که برای غول ها تخم طلا می گذاشت را برداشت و به خانه اش برد. مادر جک خیلی خوشحال شد.
روز بعد وقتی جک دوباره به خانه غول ها رفته بود مقداری نان و شیر برای خوردن از همسر غول گرفت و برای دیده نشدن به گوشه اتاق رفت اما وقتی غول دوباره برگشت گفت: اینجا پسری هست. همسرش مثل همیشه گفت: نه اینجا کسی نیست. در گوشه اتاق غول ها، ساز زیبایی بود که غول آن را می زد. وقتی غول به اتاقش رفت، جک از گوشه اتاق بیرون آمد و ساز را برداشت اما ساز به صدا درآمد و گفت: پسری من را دزدیده. غول از اتاقش بیرون آمد و برای گرفتن جک به سمت او دوید اما جک سریع از شاخه پایین پایین آمد و با تبری ساقه درخت را قطع کرد و غول نتوانست پایین بیاید. در نتیجه جک و مادرش با ساز سحرآمیز و مرغی که تخم طلا می گذاشت ثروتمند شدند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
ماهی کوچک و ماهیگیر
همیشه به بچه ماهیها میگفتند، بالاخره روزی بزرگ خواهند شد؛ چون خداوند نعمت زندگی را به آنها عطا کرده است؛ ولی یک شکم گرسنه هم همیشه به کمینشان نشسته!
ماهی کوچولو هم یک بچه ماهی بود. فکر میکرد حتی اگر روزی شکار شود، میتواند با زرنگی فرار کند و به زندگیش ادامه دهد، تا ماهی بزرگی شود.
یک روز ماهی کوچولو در رودخانه مشغول بازی و گردش بود. ناگهان به قلاب ماهی گیر گیر کرد و صید شد. ماهی گیر همان طور که به ماهیهایی که صید کرده بود، نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت: «ماهی کوچولو، تو هم برو توی سبد. امشب چه شام خوش مزهای با تو درست میکنم!»
همین که خواست او را به سبد صیدهایش پرت کند، ماهی کوچولو فریاد کشید: «نه، صبر کن! به من خوب نگاه کن! من یک بچه ماهی ریز و لاغرم. هنوز به اندازهی کافی بزرگ نشدم. فکر میکنی میتوانی با پختن من سیر شوی! من نصف دهنت را هم نمیتوانم پر کنم! پس به دردت نمیخورم.»
ماهی گیر با تعجب به ماهی کوچولو نگاه کرد و گفت: «خُب، من چه کار باید کنم؟ حالا که تو به قلابم گیر کردی!»
ماهی کوچولو گفت: «ماهی گیر دانا، من را آزاد کن. اجازه بده من در این رودخانه به زندگی ادامه دهم و بزرگ شوم. آن وقت من را صید کن. اگر من رشد کنم صد برابر این چیزی میشوم که الآن هستم. و دو شکم گرسنه را سیر میکنم!»
ماهی گیر گفت: «ولی بچههایم گرسنه هستند.»
ماهی کوچولو با صدایی غمگین گفت: «خُب به جای من ماهیهای بزرگتر صید کن. ببین دارند زیر قایقت شنا میکنند! بگذار من بروم!»
ماهی گیر خندهای کرد و گفت: «همان طور که گفتی، من ماهی گیر دانایی هستم. به همین خاطر فکر میکنم سیلی نقد بهتر از حلوای نسیه است. حالا که تو را صید کردهام، جایت در ماهی تابه است. اگر تو را آزاد کنم از کجا معلوم که روزی دوباره بتوانم صیدت کنم! همین حالا که تو را دارم، با تو شام درست میکنم.»
و ماهی کوچک را درون سبدش انداخت.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
موضوع انشاء
نادر شاگرد كلاس پنجم است. در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن تكالیفش بود، كارهایش را یكییكی انجام میداد و جلو میرفت تا اینكه نوبت كتاب بنویسیم و انشای هفته شد كه موضوعاش این بود: «یكی از شخصیتهای بزرگ محل زندگی خود را معرفی كنید.» ابتدا كمی درباره موضوع فكر كرد تا ببیند چه میتواند بنویسد.
چند دقیقهای گذشت و مطلبی به یادش آمد و تصمیم گرفت از پدرش كمك بگیرد. برای همین او را صدا زد. بابا با شنیدن صدای نادر به اتاق او آمد و در كنارش نشست و پرسید چه اتفاقی افتاده است و نادر هم در جواب او كتابش را نشان داد و گفت: بابا جون كتابم رو نگاه كن.
بابا نگاهی به كتاب انداخت و گفت: خب، نگاه كردم.
نادر دوباره با اشاره به موضوع انشایش پرسید: بابا به نظر شما كسانی كه در جنگ شهید شدهاند را میتوانم برای موضوع انشایم انتخاب كنم؟
سوال نادر باعث شد بابا به فكر فرو برود و سكوت كند، اما كمی كه گذشت دوباره به كتاب نگاهی كرد و گفت: بله پسرم چرا نمیتونی، اتفاقا انتخاب خوبی هم هست؛ اونا همشون آدمای بزرگی بودن؛ حالا درباره كی میخوای بنویسی؟
نادر كمی فكر كرد و بعدش گفت: همین همسایمون كه یه بابای پیر و مهربون داره؛ شما دربارشون چیزی میدونی؟
بابا لبخندی زد و گفت: میشناسمشون، اما راستش درباره اون شهید خیلی اطلاعات ندارم؛ ولی یه شهیدی هست كه اگه بخوای دربارش بنویسی میتونم كمكت كنم.
نادر با خوشحالی گفت: بله مینویسم؛ اون كیه؟
ـ پسرعمهام؛ میخوای در موردش برات بگم؟
با موافقت نادر بابا درباره پسرعمه شهیدش كلی برای او صحبت كرد و حرفهایش كه تمام شد از اتاق بیرون رفت.نادر هم قلم به دست گرفت و در صفحه كتابش كه مخصوص انشا بود، نوشت: «به نام خدا؛ به نظر من شهدایی كه در راه دفاع از وطنمان جانشان را از دست دادهاند انسانهای بزرگی بودهاند و نام آنها روی تمام كوچهها و خیابانهای شهر دیده میشود و من میخواهم درباره یكی از آنها بنویسم؛ شهید داوود... پسرعمه پدرم است و او دربارهاش چیزهای زیادی برایم گفته است.
داوود سال 1345 به دنیا آمد و سه سال از پدرم بزرگتر بود و در بیست سالگی به جبهه رفت. یك روز پدرم وقتی به خانه میآید میشنود كه به بابابزرگم گفته بودند كه داوود زخمی شده و پدرم به خانه عمهاش میرود تا ببیند چه خبر است. این را هم بگویم كه آن دو با هم خیلی دوست بودهاند و همیشه جلوی خانه عمهاش با داوود در كنار یك درخت بزرگ بازی میكردهاند. خلاصه پدرم به خانه عمهاش كه میرسد از دور میبیند كه چند نفر از بزرگترهای فامیل دارند به خانه عمه میروند. جلوتر كه میرود از پشت در صدای گریه میشنود و میفهمد كه داوود شهید شده است. همان جا جلوی خانه به درخت بزرگ تكیه میدهد و به یاد دوران خوشی كه با پسرعمهاش داشته گریه میكند. داوود دی 1365 به شهادت رسید.
نادر وقتی نوشتنش تمام شد یكبار آن را خواند و از اینكه چنین انشایی نوشته بود، احساس بسیار خوبی داشت و كتابش را برداشت و رفت تا آن را برای بابا هم بخواند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
داستان موش تنها
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود، او بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :" کاش یک غذای حسابی باشد ".
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید ، می گفت : " توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است!"
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : " آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد".
گوسفند وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : " آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود ."
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : "من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرا شد."
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :" برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ".
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد.
بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ،گوسفند را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4