eitaa logo
قصه های کودکانه
32.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
896 ویدیو
315 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چند دقیقه با بزرگترها 🍃تربیت با هوای نفس 🌼حجت الاسلام پناهیان 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐶 سگ ولگرد و استخوان🍖 روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بودپس استخوان را برداشت و پا ه فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بودریال لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد. پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید. اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه. برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه. 🍂نتیجه اخلاقی :باید به چیزی که داریم قانع باشیم و حسرت چیزای مردم رو نخوریم 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼مناسب بچه های عزیزی که وقتی جایی میرن دیگه نمیخوان برگردن خونشون پریناز کوچولو خوش رنگە مثل هلو مودب وتمیزە پیش همە عزیزە صبح کەاز خواب پا میشە مرتب همیشە دست و روشو میشورە با عقل و باشعورە جمع می کنە رختاشو لباسها و کفشاشو توی کمد می چینە تاکە مامان ببینە خیلی اون باسلیقەس کاراش سر دقیقەس صبحانەشو می خورە ازتنبلی دلخورە کرە، پنیر، مربا می خورە با اشتها انرژی وطراوت می گیرە از طبیعت اما پریناز ما مثل همەی بچەها یە عیب جزی دارە خودشم خبر ندارە با پدر ومادرش برادر و خواهرش هروقت میرن هرجایی پیش عمو یا دایی خونەی مادربزرگ عمە یا پدر بزرگ دوست ندارە برگردە ازخونەشون قهر کردە انگار پریناز ما مثل همەی بچەها مهمونی رو دوست دارە از خونەشون بیزارە یا وقتی مهمون میاد رفتنشو نمی خواد با زاریو گلایە خواهشو با گریە اصرار داره پریناز برنگردن خونە باز مادرازاین رفتارش از برخودو کردارش دلخور بود و ناراحت مدام می کرد شکایت خستە شدم از کارات ازبهونە و رفتارات دیگه نیایی همراهم غصە نکن فراهم باید خونە بمونی نیایی دیگە مهمونی کسی نیاد خونەمون دیگە نمی خواهیم مهمون هرچی گفتم پریناز باید باشی بی نیاز هرکس باید تو خونەش با مادرو هم خونەش راضی و خوشحال باشە دور از غیل وغال باشە هرکس خونەای دارە خانوادەای دارە حرفمو گوش نکردی پندمو فراموش کردی مدتهای مدیدی بی مهمون جدیدی روزگارشون گذشت پریناز پژمردە گشت دل تنگ مادر بزرگ دوری پدر بزرگ حوصلەشو سر آورد قلبشو بە درد آورد می رفت توی اتاقش تنهایی با کتابش دیگە اسباب بازیهاش یک نواخت شدن براش یک روز با اە وزاری بین خواب و بیداری از مادرش درخواست کرد با گریە کلی التماس کرد درددلشو بازکرد دلتنگی رو آغاز کرد گفت مادر مهربون ای همراە و هم زبون دلم می خواد مادربزرگ را خونەی پدر بزرگ را مادر گفت کە نمیشە گریە کنی همیشە حوصلەشو ندارم از گریەهات بیزارم تا کە یە روز مادرش دیدکە توی دفترش نقاشی کشیدە بزرگ عکس مادر بزرگ مادر نقاشی رو دید پریناز رو بوسید مادردلش سوختە بود چشم بە پری دوختە بود گفت دختر قشنگم گل خوش آب و رنگم خبرهای خوشحالی دارم بده مجالی شب یلدامامهمونیم منتظرش میمونیم مهمون مادربزرگ خونه ی پدربزرگ اماشرطی من دارم باتو حرفی من دارم پرینازگفت حرفتو فهمیدم من شرطتو تصمیمای سرخودی گریه های بیخودی ازپرینازنبینی اینومامان میبینی مادرخیلی خوشحال شد خوشحال وخوش خیال شد پرینازوبغل کرد مشکلاتشوحل کرد عجب شب یلدایی پرازشوروغوغایی اجیل وهندونه اناردونه دونه خونه ی مادربزرگ فامیل وپدربزرگ همه چقدشادبودن ازغصه ازادبودن اخرشب پریناز بامادرش هم اواز به خونشون برگشتن خوشحال وراضی گشتن 🍃 رنگین گلشن آرا 🌸برگرفتە از داستان کودکانەبانو: نیرە نصری 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بركه زیبا.MP3
24.25M
🌼برکه زیبا 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸مینای غمگین 🌼موضوع: پاس داشتن زبان مادری درجنگل های هندوستان حیوانات زیادی کنار یکدیگر زندگی می کردند. لابە لای شاخە های درختان آشیانە انواع پرندگان مانند، طوطی، سار، مرغ های عشق ومرغ های مینا وجود داشت ، کە روزها هر یک از این پرندگان برشاخەای می نشستند با شادمانی شروع بە خواندن آوازو تولید انواع صدا ها می کردند. وکل روز صدایشان در جنگل می پیچید. درمیان این پرندگان مرغ مینایی غمگین بود کە از شنیدن آن همە صداهای جورواجور خستە شدە بود. مینای غمگین و بالهایش را روی گوشش می گذاشت و چشم هایش را می بست کە هیچ صدای را نشنود. یک روز تصمیم گرفت از جنگلهای هندوستان برود بەجای کە صدا ی نباشد. خلاصە مینایی غمگین بالهایش را گشود و پرواز را آغاز کرد. به هر جنگلی کە می رفت صداهای مختلف وجود داشت اما مینای غمگین تسلیم نشد بازهم پرواز کرد. دورو دورترشد تا بلاخرەبە جزیرە ای دوردست بە نام جزیزە قناری رسید. در جزیر قناری فقط یک نوع صدا بە گوش می رسید آن هم صدای چهچە قناری ها بود. مینای غمگین خوشحال شد و گفت: این جزیرە همان جای است کە من دنبالش می گردم. دراینجا فقط یک صداوجود دارد. خلاصە مینایی غمگین دیگر غمگین نبود. او در لابە لای شاخەی درختی بلند و زیبا در همسایگی قنارها آشیانەای درست کرد و با خوشحالی در آنجا زندگی جدیدی را آغاز کرد. صبح ها با صدای گوشنواز قناری ها بیدار میشد. مینا تصمیم گرفت آواز قناری هارا یاد بگیرد و چون علاقەی زیادی بە آواز قناری ها داشت خیلی زود یاد گرفت، طوری کە از قناری ها نیز بهتر آواز می خواند. هر وقت مینا آواز قناری هارا می خواند قناری های سکوت می کردند کە از شنیدن صدای مینا لذت ببردند. روزها و سالها گذشت، حالا مینا استاد آواز قناری ها در جزیرە قناری شدەبود.او کم کم زبان مادریش را ازیاد بردە. فقط و فقط شبیە قناری ها آواز می خواند.مینا سالهادر جزیرە قناری ها زندگی کرد . مینا کم کم سنش بالا رفتەبود. یک روز احساس کرد کە دلش برای مرغ های مینا و جنگل هندوستان تنگ شدە ، بە یادسالهای گذشتە افتاد مینااز شنیدن و خواندن آواز یک نواخت بازهم غمگین و خستە کلافە شدە بود. تصمیم گرفت بە زادگاش برگردد. صبح خیلی زود وقتی قناری ها هنوز آواز صبح گاهی را آغاز نکردە بودند مینا بالهایش را گشود و بە طرف زادگاهش جنگل های هندوستان پرواز کرد. چندین شبانەروز پرواز کرد تا بلاخرە به مقصد رسید. در جنگل همچنان انواع صداهای پرندگان بە گوش می رسید. مینای غمگین بازهم خوشحال شد، باخود گفت: اینجا زادگاە من است دیگر می خواهم بقیە عمر خود را در همینجا بمانم. باز برای خود آشیانە ای ساخت، صبح زودکە از خواب بیدارشد بە نوک بلندترین شاخەی درختی رفت تا اونیز مانند مرغ های مینا آواز بخواند. اما هر چە سعی کرد نتوانست بە زبان مرغ های مینا آواز بخواند. مرغ های مینا از دیدنش خوشحال شدند هر کدام روی شاخەای نشستند و منتظر بودند برایشان آواز بخواند. اما زبان مادریش را کاملا فراموش کردە بود. هرچە سعی می کرد فقط آواز قنارهارا می خواند. مرغ های مینا با تعجب بە او نگاهی انداختند و با صدای بلند بە او خندیدند و مسخرەاش کردند. مینا خجالت کشید ،سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانش حلق زد. بە داخل آشیانە بر گشت باخود گفت: چەاشتباهی کردم کە زبان مادریم را فراموش کردم چیزی از عمرم نماندە ، سالها طول می کشد تا بتوانم زبان مادریم را بە خاطر بیاورم. مرغ مینای قصەی ما باز هم غمگین شد و تصمیم گرفت تا زبان مادریش را بە خاطر نیاوردە دیگر درجمع دوستانش آواز نخواند . 🍁والدین محترم پس از پایان قصه میتونید این سوالات را از فرزندتون بپرسید چە پرندگانی در جنگلهای هندوستان زندگی می کردند؟ بە خانەی پرندگان چە می گویند؟ چرا مینای غمگین از زادگاەش رفت؟ مینا چە چیزی را فراموش کردە بود؟ 🍃نویسندە: نیرە نصری 🍂 ویراستار : رنگین گلشن آرا 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼مینای غمگین میخوام بگم یە داستان از کشور هندوستان هندوستانی کە درآن جنگل دارە فراوان بچەها توی جنگل حیوون فرزوتنبل جورواجوروبەهررنگ باپشم ویاپر خوش رنگ درندە و جهندە شناگر وپرندە لونە دارن بە هرجا آهو وخرس ومینا میمون وطوطی وقاز پلنگ و گربە وباز با حیونای دیگر همە هستن دوروبر سرو صدا دارن بسیار قرقی ومیمون و سار یک روز مرغ مینا مینای قصەی ما کە حساس بودورنجور ازصداهای جورواجور خستە و بیزار شد کلافە بود زار شد پرواز کردو پرکشید جنگل دیگری دید جنگل پر قناری بدون جغدوساری همش آواز می خوندن غصە زدل می روندن مینای نازو زیبا با اونا شد یک صدا می کرد با هرقناری در آوازش همکاری اون شدش بەتقلید دیگر خودرا ندید برای خودشد استاد چهچە می زد چەشاد پس از گذشت چندسال مینا نبودش خوشحال درجنگل قناری بودش بەغم وزاری صدای قناری ها نبود برایش زیبا گفت میرم دوبارە پیش طوطی وسارە بال وپرش رو باز کرد باز دوبارە پروازکرد چندشب وروز پرکشید جنگل قبلی رو دید اومد کنار دوستاش دوستای خوب وهمتاش میناهای دوروبر خوشحال بودن سربەسر وقتی کە خواست بخونە دید دیگە نمی تونە صداش شدە مثل قناری چهچە زد با زاری یادش رفتە زبونش زبون مادر جونش دوستاش همە ناراحت می کردنش نصیحت تو مرغ مینا هستی خوش رنگ و زیبا هستی باید باشی با مینا هم خانە و هم آوا 🌸برگرفتە از داستان مینای غمگین اثر بانو :نیرە نصری 🌸ارسالی: رنگین گلشن آرا 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
pdf 🌸عنوان قصه: 🍃لک لک و روباه 🦊 👇👇
laklak_va_robah_istgahekoodak.pdf
1.32M
pdf 🌸عنوان قصه: 🍃لک لک و روباه 🦊 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روباه حیله‌گر{1}.mp3
11.52M
روباه 🦊 حیله گر 🦊 🌼قسمت: اول 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼گواری" 🌸موضوع: شکر گزاری روزی روزگاری لابه لای کوه های بلند هورامان، زیر یک بوته گوون آشیانه ی بود کە درونش جوجه کبکی خاکی رنگ، کنار پدر ومادرش زندگی می کرد. نام این جوجه کبک، گواری بود. گواری روز به بزرگ و بزرگتر می شد و گواری همراە پدر و مادرش پرواز را تمرین کرد ویاگرفت. یک روز کە ‍ بە کنار رود خانە رفت تا کمی آب بخورد. درون آب رودخانه ماهی زیبای را دید کە با باله های بلند و پولکهای زیبایش در آب شنا می کرد. گواری خوب کە بە درون آب نگاە کرد خودش را با بال و پر خاکی رنگ دید. ‍ بادیدن تصویرخودش درون آب ناراحت شد. شروع بە گریه کرد،با خودش گفت: چرا بال وپر من کە بیرون از آب و در خشکی هستم باید خاکی رنگ باشند، درصورتی کە ماهی را کسی نمی بیند و زیر آب است باید آن زیبایی را داشته باشد؟ گواری بقدری ناراحت شد کە شروع بە گریە کردانقدر گریە کرد کە خستەشد و خوابش برد. ‍ گواری در خواب دید، بال و پرهایش مانند ماهی پراز پولک شدەاند وبا خوشحالی در آسمان آبی در حال پروازاست. گواری از داشتن پروبالی درخشان خوشحال بود، او از آن بالا حیوانات را تماشا می کرد وازاین کە تمام حیوانات کوهستان نیز او را تماشا می کردند لذت می برد. اما،چون روی بالهایش پراز پولک بودندو پولک ها یش سنگین بودند بالهایش خیلی زود خستە شدند و روی زمین نشست. ‍ گواری دلش می خواست بعداز اینکە خستگی بالهایش برطرف شد، بازهم در آسمان آبی پرواز کند و بازهم حیوانات زیبایی اورا ببیند. اما یکبارە روباهی کە پرواز اورا تماشاە کردە بود و متوجە شدە بود کە گواری کجا در حال استراحت است بە او حملە کرد، ودریک چشم برهم زدن اورا زخمی کرد. گواری یک بارە از خواب پرید، کمی اطرافش را تماشا کرد، متوجە شد تمام این اتفاقات در خواب رخ داد بود. خوشحال شد خدارا شکر کرد. باخودش گفت: اگر پرهای من مانند پولهای ماهی زیبا بودند دشمن مرا زود پیدا می کرد. اما حالا کە پرهایم هم رنگ خاک است، هنگام خواب و استراحت کسی مرا نمی بیند. گواری خدارا شکرکرد وب آشیانە برگشت با خوشحالی خود را زیر پرهای مادر جا داد. 🍁والدین محترم پس از پایان قصه میتونید این سوالات را از فرزندتون بپرسید گواری کجا زندگی می کرد؟ گواری چرا ناراحت بود؟ گواری درخواب چه دید؟ بە نظر شما روباە چگونە متوجە گواری شدە بود؟ چرا بال و پر کبک ها خاکی رنگ است؟ وقتی گواری متوجە شد تمام اتفاق ها در خواب بودە با خود چە گفت؟ 🌼نویسندە: نیرە نصری 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پدر و مادر در طول روز با مشكلات زيادي سر و كله ميزنند و مانند يك بالغ و عاقل رفتار ميكنند، با دیگران درعين عصبانيت لبخند ميزنند، در عين خستگي وظايف خود را انجام ميدهند، اما به فرزند خود كه ميرسند تازه به ياد حق و حقوق از دست رفته، خستگى ها يا عصبانيت خود مي افتند. گاهى كودكان تبديل به كيسه بوكس والدين خود ميشوند، گاهى ما بزرگسالان ديوارى كوتاه تر از ديوار بى پناهى كودكان پيدا نميكنيم. آنها كه زورى ندارند، نه ما را ترك ميكنند نه از ما شكايت ميكنند نه ما را تنبيه ميكنند، آنها محتاج ما هستند، اين ما هستيم كه طلبكار آنها هستيم. و از كودكان انتظار داريم "تو ديگه شروع نكن، حوصله ندارم، ساكت" 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گواری" میخوام بگم یە داستان داستانی از کوهستان رودخونە دارە باگل سوسن وسارو سنبل روی قلە گرگو شاهین باهم هستن در کمین توی درە بچە آهو می دوە با هیاهو مارمولک وسوسکومار لونە دارن زیر خار خزندگان با خرگوش زیر خاکن مثل موش روباە رندو مکار همیشە میرە شکار عقاب کوە قصە اون بالاها نشستە کبک بزرگ خاکی رنگ با جوجە های قشنگ زیر گوون آشیونەش بود گونە طاق خونەش بود یەجوجەش گواری مدادم بودش بە زاری رفتش کنار رودی بە ماهی کرد حسودی ماهی بە رنگ قرمز شنا می کرد خیلی فرز گفت چە زشتە پر من پولک نیست روی تن من بادی وزیر بە گواری چشماشو بست بازاری انگار رفتش بە خواب کنار رود پر آب توی خواب چشماشو باز کرد نگاە تو آب با ناز کرد دید شدە مثل ماهی آب میدادش گواهی پولک بود جای پر شد کبکی نوعی دیگر براق بود ش همەجاش پر نبود رو دست وپاش می خوندو پر می کشید می رفت نزدیک خورشید پولک هاش مثل خورشید بد جوری می درخشید اما چون می درخشید شکارچی اونو می دید گواری بودش خوشحال اما در کمینش شغال پرهاش شدە بود سنگین از او نمی کردن تمکین یە وقت دیدش شکارە شدە زخمی و پارە با وحشت از خواب پرید پر های خاکیشو دید برگشت بە آشیونە دید مادر رو تو لونە رفت زیر بالە مادر شکرخدا کرد یک سر ای خدای مهربون چە خوشحالم خداجون باپرای خاکی رنگ قایم میشم توی جنگ پرم به رنگ خاکه ازدشمنم چه باکه نمیبینه منواون همیشه میشه حیرون بچه ها جون طبیعت توکاراش داره حکمت به هررنگ وبه هرحال بایدباشی توخوشحال برگرفتە از داستان گواری اثر بانو: نیرە نصری 🍃 رنگین گلشن آرا 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
Chicken_istgahekoodak.ir.pdf
236.2K
🐣پی دی اف جوجه کوچولو 🐥 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روباه حیله‌گر{2}.mp3
9.85M
روباه 🦊 حیله گر 🦊 🌼قسمت: دوم 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦌 گوزن کوچکی بود که فکر میکرد با بقیه حیوانها فرق دارد. او همیشه اخم میکرد و غر میزد و به حرفهای دیگران گوش نمیداد. گوزن کوچک فکر میکرد باید حرف، حرف خودش باشد. یک روز، گوزن کوچک همراه بچه روباه و بچه خرگوش به جنگل رفت. خرگوش کوچولو این طرف و آن طرف پرید، بچه روباه پشتک زد. آنها خوشحال بودند که با هم هستند. اما گوزن کوچک مثل همیشه قیافه گرفته بود. مرتب سرش را تکان میداد و میگفت: - شما دو تا خیلی شیطانی میکنید، ممکن است پنجههایتان درد بگیرد. شاید هم گردنتان بشکند. بچه روباه و بچه خرگوش گوششان به این حرفها بدهکار نبود، آنها آنقدر بازی کردند تا خسته شدند. بعد، روی علفها دراز کشیدند. یک دفعه خرگوش کوچولو داد زد: - نگاه کنید! در آسمان یک خرگوش سفید و چاق است. بچه روباه با خوشحالی گفت: - یک بچه روباه هم هست. گوزن کوچک گفت: - آنها فقط ابرهای کوچکی هستند که با خودشان باران میآورند. ناگهان باران شروع به باریدن کرد. هوا سرد شد و عطر گلها و بوی خوش علفها، همه جا را پر کرد. بچه روباه و خرگوش کوچولو از باریدن باران خیلی خوشحال شدند. بلند بلند خندیدند و چرخیدند. پوزههایشان را بالا گرفتند تا قطرههای باران را بقاپند، اما گوزن کوچک همانطور یک گوشه ایستاده بود و اخم کرده بود و میگفت: - بهتر است برویم زیر یک سقف بنشینیم. خرگوش کوچولو داد زد؛ - میبینی؟ از ابر من یک عالم خرگوش رنگی پایین میآید! بچه روباه همانطور که به قطرههای باران خیره شده بود، گفت: - از ابر من هم هزار تا بچه روباه به زمین میآید. گوزن کوچک خیلی سعی کرد مثل همیشه قیافه بگیرد، اما فقط غمگینتر شد و آهسته گفت: - شما این حرفها را از خودتان درآوردهاید. این فقط یک باران معمولی است. پس چرا من یک بچه گوزن هم نمیبینم که از آسمان بیاید؟ خرگوش و روباه پرسیدند: - تو واقعاً چیز دیگری غیر از باران نمیبینی؟ خرگوش کوچولو با دقت به دور و برش نگاهی انداخت و گفت: - تو باید با شادی به همهجا نگاه کنی؛ تا همه چیز را خوب و قشنگ ببینی. گوزن کوچک، خیلی جدی گفت: - من نمیتوانم. آخر... بعد، سرش را تکان داد و با بغض گفت: - شما همه چیز را قشنگ میبینید؛ ولی من نه. وقتی باران بند آمد، هنوز گوزن کوچک بیچاره همینطور گریه میکرد. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. خرگوش کوچولو گفت: - نگاه کن! خورشید آمده که ما را خشک کند. نور سفید، چشم گوزن کوچک را زد. گوزن کوچک اشکهایش را پاک کرد. تا آمد حرفی بزند، خورشید پشتش را گرم کرد. گوزن کوچک سعی کرد باز هم قیافه جدّی بگیرد، اما خورشید گردنش را قلقلک داد. گوزن خندهاش گرفت و گفت: - خورشید خیلی مهربان است. من خیلی خوشحالم. خورشید یک خنده داغ به گوزن کوچک کرد؛ آنقدر گرم که تمام اشکهای گوزن کوچک خشک شد. گوزن کوچک با خوشحالی به دور و برش نگاه کرد و با خوشحالی داد زد: - چه جنگل قشنگی!... چه آسمان زیبایی! نگاه کنید! نگاه کنید! آن دور دورها، توی آسمان یک بچه گوزن نرم و چاق از آسمان پایین میآید. دوستهای گوزن کوچک، دستهای او را محکم گرفتند و با خوشحالی گفتند: - آره، میبینیم. گوزن کوچک گفت: - من حالا گوزن کوچولویی را میبینم که توی آسمان بالا و پایین میپرد. خرگوش کوچولو گفت: - همین طور یک خرگوش کوچولو. بچه روباه خندید و گفت: - و یک بچه روباه. 🍃🌸🌸🌸🍃 کانال قصه های کودکانه https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ضرب المثل 🌼 کار امروز را به فردا مینداز مولوی از شاعران بزرگ فارسی است. او حدود هشتصد سال پیش زندگی می کرده و کتابی به نام «مثنوی معنوی» دارد. مثنوی، پر از قصه های شیرین و آموزنده است. قصه های مثنوی، به صورت شعر است. مثنوی با این بیت شروع می شود: بشنو از نی چون حکایت می کند ازجدایی ها شکایت می کند این قصه ها می توانند شروع آشنایی شما با مولوی باشند. 🍃و اما قصه : 🌼زمان های قدیم مرد جوانی زندگی می کرد که خیلی تنبل بود. او همیشه کارهای امروز را به فردا می انداخت. از قضا، کنارخانه ی او، بوته ای روییده بود که خارهای تیزی داشت. این بوته، درست سر راه رهگذرانی که از آن کوچه می گذشتند سبز شده بود. روزی نبود که لباس رهگذران به خارهای آن بوته گیر نکند و پاره نشود. یک روز پیرمردی ، به جوان گفت:« پسرم! داشتم از این کوچه می گذشتم که پایین لباسم به خارهای بوته ی کنار خانه ی شما گیر گرد. با کمی تلاش توانستم لباسم را از چنگ خارهای تیز بوته خلاص کنم . چند روز بگذرد، این بوته ی کوچک ، به درختچه ای تبدیل می شود و خارهایش هم محکم تر و تیزتر…» جوان گفت ببخشید پدر جان ، فردا صبح، آن ریشه را در می آورم و می اندازمش دور!» پیرمرد گفت:«من این جور بوته ها را خوب می شناسم. اگر دیر بجنبی، کار دستت می دهد.» پیرمرد این را گفت و رفت. چند روز گذشت. یک روز، جوان متوجه شد زنی دارد با بوته ی خار ور می رود، فهمید که دامن لباس او هم به بوته ی خار گیر کرده است. زن بی چاره پس از تلاش زیاد ، خودش را از دست خارها نجات داد. جوان با شرمندگی از کنار زن گدشت و در دل با خودش گفت : باید در اولین فرصت این بوته را از ریشه در آورم و بسوزانمش … شبی که جوان تنبل داشت از سر کار به خانه بر می گشت، در تاریکی خودش هم گرفتار خارهای تیز آن بوته شد و تا آمد لباسش را رها کند، خارها دست هایش را زخم کردند. جوان با خودش گفت :«باید در اولین فرصت، این بوته را از ریشه در آورم، دیگر دارد مزاحم خودم هم می شود.» چند رور دیگر هم گذشت وجوان، باز هم تنبلی کرد، تا این که بوته ی کوچک ، به درختچه ی بزرگ و پر خاری تبدیل شد. افراد بیش تری درِ خانه ی جوان را می زدند و از دست آن درختچه ی خاردار مزاحم، شکایت می کردند . جوان فقط می گفت :«قول می دهم در اوّلین فرصت، آن را ازریشه درآورم.» او همچنان تنبلی کرد. تا این که مردم از دست او شکایت کرند. حاکم دستور داد مامورها جوان را به حضورش بیاورند . حاکم گفت :«می دانی مردم به خاطر تنبلی ات، از تو شکایت کرده اند؟» جوان با شرمندگی سر به زیر انداخت و حرفی نزد. حاکم ادامه داد:« چر به اعتراض های مردم توجه نکردی؟ چرا آن بوته ی خار را از ریشه در نیاوردی تا هم خودت آسوده شوی و هم مردم محل؟ نمی بینی هر روز ، خارهای این بوته ، دست و پای رهگذرها را زخمی می کند و لباس هایشان را پاره؟!» جوان گفت :« جناب حاکم، من به همه گفته بودم در اولین فرصت، آن درختچه ی خاردار را از ریشه در می آورم و می سوزانم!» حاکم گفت :«معلوم نیست این اوّلین فرصت کِی می رسد؟ اگر با اوّلین اعتراض، دست به کار می شدی؛ حالاآن بوته ی کوچک، یک درختچه ی بزرگ نبود و کسی هم صدمه نمی دید!» جوان گفت: چشم، قول می دهم فردا صبح، درختچه را از ریشه درآورم!» حاکم گفت باز هم می خواهی کار امروز را به فردا بیندازی؟ چرا همین امروز نه؟ جوان شرمنده گفت: باشد همین امروز. حاکم گفت : همه کارها مثل همین بوته ی خار است. اگر کار امروز را به فردا بیندازی، دو برابر خواهد شد، پس فردا سه برابر، سعی کن همیشه کار امروز را امروز انجام دهی! جوان به حاکم قول داد که دست از تنبلی بردارد. وقته به خانه برگشت، تبری برداشت و به جان درختچه افتاد. درختچه در آن مدت کوتاه قوی و محکم شده بودو بریدنش آسان نبود. جوان حسابی خسته شد.سخت تر از بریدن تنه ی درختچه، بیرون آوردن ریشه ی آن بود.همسایه ها وقتی تلاش او را دیدند به یاری اش رفتند و ریشه را ازخاک درآوردند. آن را سوزاندند تا همه آسوده خاطر شوند. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست جدید.MP3
23.72M
🌼 دوست جدید 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا