6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
آرزوی آدم بزرگ شدن
ایلیا کوچولو آرزو داشت که خیلی زود یه آدم بزرگ بشه. دلش می خواست تو یه لحظه، اندازه ی باباش بشه. ایلیا فکر می کرد اگه آدم بزرگی باشه خیلی بهش خوش می گذره و می تونه کارهای خیلی مهمی انجام بده.
همین طور که داشت به آرزوش فکر می کرد یه دفعه سرش گیج رفت و همه ی دنیا دور سرش چرخید . ایلیا چشماشو بست و دستشو به دیوار گرفت وقتی چشماشو باز کرد متوجه شد قدش بلند شده. دستها و پاهاش بزرگ شدن. تازه سیبیل هم دراورده بود مثل سیبیل های باباش.
ایلیا خیلی تعجب کرده بود. اما زود فهمید که به آرزوش رسیده و یه مرد بزرگ شده. ایلیا از خوشحالی بالا پرید و هورا کشید. مردمی که اونجا بودند با تعجب بهش نگاه کردند. با خودشون فکر می کردند این آقاهه چرا مثل بچه ها بالا پایین می پره!
ایلیا رفت به یه مغازه بستنی فروشی و مثل آدم بزرگ ها گفت داداش لطفا یه بستنی میوه ای بدین.
آقای بستنی فروش گفت از کدوم مدل می خواهید؟
ایلیا از پشت شیشه ویترین با انگشت به بستنی های میوه ای اشاره کرد و می گفت: از اینا .... نه نه .... از این یکی .... نه نه ..... اونا رو نمی خوام بذارید سر جاش .... از این .... نه از اون .... نه نه اصلا بستنی لیوانی می خوام. نه نه ... صبر کنید بستنی قیفی می خوام....
آقای بستنی فروش خسته شد و با اخم گفت: ای آقا ... چرا مثل بچه ها حرف می زنید. مگه بچه شدید؟ یه دفعه تصمیم خودتونو بگیرید دیگه .
بالاخره یه بستنی قیفی خرید و سرگرم بستنی خوردن شد اما به هر جا نگاه می کرد همه جا ناآشنا بود.مثل اینکه راه خونه رو گم کرده بود. دلش پر از ترس شد. بعض کرد و می خواست گریه کنه. صدا زد مامان مامان.....
مردم بهش نگاه کردند. ایلیا شروع به گریه کرد. مردم دورش جمع شدند. یکی گفت: " آقا، خدا بد نده! اتفاق بدی افتاده؟
ایلیا با گریه گفت :من گم شدم .
همه بهش خندیدند. و فکر کردند دیوانه است.
اونا با خودشون فکر کردند ایلیا رو ببرن و به آسایشگاه بیماران روانی تحویل بدن.
ایلیا دیگه خیلی ترسیده بود. آخه اون یه آدم بزرگ شده بود ولی نمی تونست مثل آدم بزرگها رفتار کنه . چون هیچی یاد نگرفته بود. هیچ تجربه ای نداشت. هر لحظه که می گذشت مردم بیشتر و بیشتر دور ایلیا جمع می شدن و نگاهش می کردن. ایلیا از آرزوی خودش پشیمون شد و از ته دل خواست تا دوباره به همون حالت بچگی برگرده. این بار هم سرش گیج رفت و چشماشو بست. وقتی چشماشو باز کرد دید توی کوچه ی خودشونه و داره با دوستاش بازی می کنه. همون موقع یه پیرمرد از کنار ایلیا رد شد و یه دستی روی سرش کشید و گفت: خوش به حالت که یه بچه ی کوچک هستی . کاش من هم مثل تو کوچیک بودم و توی کوچه بازی می کردم.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
جک و لوبیای سحرآمیز
روزی روزگاری پسری به نام جک با مادر فقیرش زندگی می کرد. یک روز مادر جک، گاوی را به جک داد و به او گفت: پسرم به شهر برو و گاو را بفروش تا غذایی بخریم. جک گاو را به شهر برد. در راه مردی جک و گاوش را دید و از او خواست تا گاو را به او بفروشد. جک از مرد پرسید: در ازای گاو چه چیزی به من می دهی؟ مرد گفت: تو گاو را به من بده و من 5 لوبیای سحر آمیز به تو می دهم. جک خوشحال شد و گاو را به 5 لوبیای سحر آمیز فروخت. وقتی جک به خانه برگشت لوبیا را به مادرش نشان داد و ماجرا را به او گفت. مادر جک عصبانی شد. جک از کاری که کرده بود خیلی ناراحت شد برای همین 5 لوبیای سحر آمیز را از پنجره اتاقش به بیرون پرت کرد و ناراحت خوابید.
صبح که جک از خواب بیدار شد از پنجره درخت بلندی را دید که جلوی اتاقش سبز شده، وقتی پنجره را باز کرد جای لوبیاها، درخت بسیار بزرگی سبز شده بود که تا آسمان رفته بود. جک از درخت بالا رفت و وقتی به بالای آن رسید خانه ای دید که غول بزرگی با همسرش در آن زندگی می کرد. جک به همسر غول گفت: لطفاً چیزی برای خوردن به من بدهید من خیلی گرسنه هستم. همسر غول به آشپزخانه رفت و مقداری نان و شیر برای جک آورد. صدایی که نشان می داد غول به خانه برگشته باعث شد جک در گوشه ای پنهان شود. همسر غول هم از جک خواست تا سروصدا نکند. وقتی غول به خانه آمد گفت: این جا بوی خون و آدم می آید کسی اینجاست؟ همسرش گفت: نه هیچ آدمی اینجا نیست. غول کیسه ای از سکه های طلایی را که با خودش داشت کنار اتاق گذاشت، غذایش را خورد و به اتاقش رفت تا استراحت کند.
شب که شد جک از گوشه اتاق بیرون آمد تا به خانه اش برگردد. سکه ای از میان طلاهایی که غول با خودش به خانه آورده بود را برداشت و به پایین درخت رفت. جک سکه طلا را به مادرش داد و به اتاقش رفت. مادر جک خیلی خوشحال شد. جک یک بار دیگر به خانه غول ها رفت و دوباره قبل از آمدن غول مخفی شد. غول به همسرش گفت: من اینجا بوی خون و بوی پسری را می شنوم. اما همسرش دوباره به او گفت: اینجا هیچ پسری نیست. شب وقتی که غول و همسرش خوابیدند، جک مرغی که برای غول ها تخم طلا می گذاشت را برداشت و به خانه اش برد. مادر جک خیلی خوشحال شد.
روز بعد وقتی جک دوباره به خانه غول ها رفته بود مقداری نان و شیر برای خوردن از همسر غول گرفت و برای دیده نشدن به گوشه اتاق رفت اما وقتی غول دوباره برگشت گفت: اینجا پسری هست. همسرش مثل همیشه گفت: نه اینجا کسی نیست. در گوشه اتاق غول ها، ساز زیبایی بود که غول آن را می زد. وقتی غول به اتاقش رفت، جک از گوشه اتاق بیرون آمد و ساز را برداشت اما ساز به صدا درآمد و گفت: پسری من را دزدیده. غول از اتاقش بیرون آمد و برای گرفتن جک به سمت او دوید اما جک سریع از شاخه پایین پایین آمد و با تبری ساقه درخت را قطع کرد و غول نتوانست پایین بیاید. در نتیجه جک و مادرش با ساز سحرآمیز و مرغی که تخم طلا می گذاشت ثروتمند شدند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
ماهی کوچک و ماهیگیر
همیشه به بچه ماهیها میگفتند، بالاخره روزی بزرگ خواهند شد؛ چون خداوند نعمت زندگی را به آنها عطا کرده است؛ ولی یک شکم گرسنه هم همیشه به کمینشان نشسته!
ماهی کوچولو هم یک بچه ماهی بود. فکر میکرد حتی اگر روزی شکار شود، میتواند با زرنگی فرار کند و به زندگیش ادامه دهد، تا ماهی بزرگی شود.
یک روز ماهی کوچولو در رودخانه مشغول بازی و گردش بود. ناگهان به قلاب ماهی گیر گیر کرد و صید شد. ماهی گیر همان طور که به ماهیهایی که صید کرده بود، نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت: «ماهی کوچولو، تو هم برو توی سبد. امشب چه شام خوش مزهای با تو درست میکنم!»
همین که خواست او را به سبد صیدهایش پرت کند، ماهی کوچولو فریاد کشید: «نه، صبر کن! به من خوب نگاه کن! من یک بچه ماهی ریز و لاغرم. هنوز به اندازهی کافی بزرگ نشدم. فکر میکنی میتوانی با پختن من سیر شوی! من نصف دهنت را هم نمیتوانم پر کنم! پس به دردت نمیخورم.»
ماهی گیر با تعجب به ماهی کوچولو نگاه کرد و گفت: «خُب، من چه کار باید کنم؟ حالا که تو به قلابم گیر کردی!»
ماهی کوچولو گفت: «ماهی گیر دانا، من را آزاد کن. اجازه بده من در این رودخانه به زندگی ادامه دهم و بزرگ شوم. آن وقت من را صید کن. اگر من رشد کنم صد برابر این چیزی میشوم که الآن هستم. و دو شکم گرسنه را سیر میکنم!»
ماهی گیر گفت: «ولی بچههایم گرسنه هستند.»
ماهی کوچولو با صدایی غمگین گفت: «خُب به جای من ماهیهای بزرگتر صید کن. ببین دارند زیر قایقت شنا میکنند! بگذار من بروم!»
ماهی گیر خندهای کرد و گفت: «همان طور که گفتی، من ماهی گیر دانایی هستم. به همین خاطر فکر میکنم سیلی نقد بهتر از حلوای نسیه است. حالا که تو را صید کردهام، جایت در ماهی تابه است. اگر تو را آزاد کنم از کجا معلوم که روزی دوباره بتوانم صیدت کنم! همین حالا که تو را دارم، با تو شام درست میکنم.»
و ماهی کوچک را درون سبدش انداخت.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
موضوع انشاء
نادر شاگرد كلاس پنجم است. در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن تكالیفش بود، كارهایش را یكییكی انجام میداد و جلو میرفت تا اینكه نوبت كتاب بنویسیم و انشای هفته شد كه موضوعاش این بود: «یكی از شخصیتهای بزرگ محل زندگی خود را معرفی كنید.» ابتدا كمی درباره موضوع فكر كرد تا ببیند چه میتواند بنویسد.
چند دقیقهای گذشت و مطلبی به یادش آمد و تصمیم گرفت از پدرش كمك بگیرد. برای همین او را صدا زد. بابا با شنیدن صدای نادر به اتاق او آمد و در كنارش نشست و پرسید چه اتفاقی افتاده است و نادر هم در جواب او كتابش را نشان داد و گفت: بابا جون كتابم رو نگاه كن.
بابا نگاهی به كتاب انداخت و گفت: خب، نگاه كردم.
نادر دوباره با اشاره به موضوع انشایش پرسید: بابا به نظر شما كسانی كه در جنگ شهید شدهاند را میتوانم برای موضوع انشایم انتخاب كنم؟
سوال نادر باعث شد بابا به فكر فرو برود و سكوت كند، اما كمی كه گذشت دوباره به كتاب نگاهی كرد و گفت: بله پسرم چرا نمیتونی، اتفاقا انتخاب خوبی هم هست؛ اونا همشون آدمای بزرگی بودن؛ حالا درباره كی میخوای بنویسی؟
نادر كمی فكر كرد و بعدش گفت: همین همسایمون كه یه بابای پیر و مهربون داره؛ شما دربارشون چیزی میدونی؟
بابا لبخندی زد و گفت: میشناسمشون، اما راستش درباره اون شهید خیلی اطلاعات ندارم؛ ولی یه شهیدی هست كه اگه بخوای دربارش بنویسی میتونم كمكت كنم.
نادر با خوشحالی گفت: بله مینویسم؛ اون كیه؟
ـ پسرعمهام؛ میخوای در موردش برات بگم؟
با موافقت نادر بابا درباره پسرعمه شهیدش كلی برای او صحبت كرد و حرفهایش كه تمام شد از اتاق بیرون رفت.نادر هم قلم به دست گرفت و در صفحه كتابش كه مخصوص انشا بود، نوشت: «به نام خدا؛ به نظر من شهدایی كه در راه دفاع از وطنمان جانشان را از دست دادهاند انسانهای بزرگی بودهاند و نام آنها روی تمام كوچهها و خیابانهای شهر دیده میشود و من میخواهم درباره یكی از آنها بنویسم؛ شهید داوود... پسرعمه پدرم است و او دربارهاش چیزهای زیادی برایم گفته است.
داوود سال 1345 به دنیا آمد و سه سال از پدرم بزرگتر بود و در بیست سالگی به جبهه رفت. یك روز پدرم وقتی به خانه میآید میشنود كه به بابابزرگم گفته بودند كه داوود زخمی شده و پدرم به خانه عمهاش میرود تا ببیند چه خبر است. این را هم بگویم كه آن دو با هم خیلی دوست بودهاند و همیشه جلوی خانه عمهاش با داوود در كنار یك درخت بزرگ بازی میكردهاند. خلاصه پدرم به خانه عمهاش كه میرسد از دور میبیند كه چند نفر از بزرگترهای فامیل دارند به خانه عمه میروند. جلوتر كه میرود از پشت در صدای گریه میشنود و میفهمد كه داوود شهید شده است. همان جا جلوی خانه به درخت بزرگ تكیه میدهد و به یاد دوران خوشی كه با پسرعمهاش داشته گریه میكند. داوود دی 1365 به شهادت رسید.
نادر وقتی نوشتنش تمام شد یكبار آن را خواند و از اینكه چنین انشایی نوشته بود، احساس بسیار خوبی داشت و كتابش را برداشت و رفت تا آن را برای بابا هم بخواند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4