eitaa logo
قصه های کودکانه
33.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
سنجاب و خرگوش.pdf
1.92M
🌼پی دی اف 🌼عنوان: 🐿️ سنجاب و خرگوش 🐰 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تفاوتهای دوست داشتنی_صدای اصلی_414571-mc.mp3
9.69M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 تفاوت های دوست داشتنی 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سوسکی خانم کجا میری؟ یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود ،گوشه ی یک مزرعه ی سبز و قشنگ خاله عنکبوت با شاگردش سوسکی خانم نشسته بود. چه کار می کرد؟ برای همسایه ها لباس می بافت. لباس های رنگ و وارنگ ،خیلی قشنگ. یکی زرد، یکی سبز، یکی به رنگ گلها و یکی به رنگ دریا. روز ها کار خاله عنکبوت و سوسکی خانم همین بود.با نخهای پشمی و رنگارنگ لباس می بافتند و آواز می خواندند: نشسته ایم با شادی       دوباره توی خانه لباس نو می بافیم       دوباره دانه،  دانه یکی به رنگ دریا      یکی به رنگ صحرا زرد و سفید و قرمز     رنگ لباس گل ها اما یک روز گلوله های پشمی خاله عنکبوت تمام شد. خاله عنکبوت به شاگردش سوسکی خانم گفت:سوسکی جانم ، مهربانم، زود تر راه بیفت و برو نخهای پشمی بگیر و بیاور. سوسکی خانم بدون این که از خاله عنکبوت بپرسد کجا بروم و از چه کسی بگیرم ، راه افتاد ورفت. سوسکی خانم وسط راه رسیده بود که یک دفعه یادش امد از خاله عنکبوت نپرسیده است کجا برود. از چه کسی پشم بگیرد. سوسکی خانم با خودش گفت:طوری نیست ، در می زنم. به هر کسی رسیدم می پرسم. سوسکی خانم رفت و رفت به یک خانه رسید. جلو رفت و در زد. تقو تق تق یک نفر جواب داد: کی هستی؟ سوسکی خانم گفت: ای تو که پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده اما کسی که در را باز کرد یک مرغ بود. خانم مرغه گفت: قد قد قدا! شما کجا؟ اینجا کجا؟سوسکی خانم جان نگاه کن من اصلا پشم ندارم. پر دارم نمی توانم به تو نخههای پشمی بدهم. باید بروی جای دیگر. سوسکی خانم از مرغه خدا حافظی کرد و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید. به در کوبید. تق تق تق یک نفر از پشت در جواب داد:بله بفرما کی هستید؟ سوسکی خانم جواب داد: ای که تو پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده ولی کسی که در را باز کرد، گاو بزرگ مزرعه بود. سوسکی خانم را دید. خندید و گفت:سوسکی خانم جان نگاه کن. من یک پوست کلفت دارم. پشم ندارم. من نمی توانم به شما نخ های پشمی بدهم. سوسکی خانم از گاو هم خدا حافظی کرد . رفت و رفت و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید. در را کوبید تق تق تق کسی پشت در بود. جواب داد: آمدم کی هستی؟ سوسکی خانم باز گفت: ای تو که پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده اما کسی که در را باز کرد یک گربه ی خواب الود بود. گربه خمیازه ای کشید و گفت: سوسکی خانم جان، نگاه کن. من روی بدنم مو دارم.پشم ندارم من نمی توانم به تو نخهای رنگی بدهم. سوسکی خانم با این که خسته بود، باز راه افتاد رفت و رفت ورفت.خسته که شد روی یک سنگ بزرگ نشست  آهسته گریه کرد. یک دفعه از زیر سنگ بزرگ یک نفر سرش را بیرون آورد. سوسکی خانم ترسید. از روی سنگ پایین پرید. کسی که سرش را از زیر سنگ بیرون آورده بود گفت: نترس،نترس من یک لاک پشت هستم تو کجا می روی؟ این جا چه کار می کنی؟ سوسکی گفت: آمدم پشم بخرم،برای خاله عنکبوت ببرم. شما نخ های پشمی دارید به من بدهید؟ لاک پشت گفت:من فقط روی بدنم این سنگ بزرگ را دارم. پشم ندارم. نمی توانم به تو پشم بدهم. برو شاید آن طرف مزرعه بتوانی پشم پیدا کنی. سوسکی خانم هم خسته هم غصه دار می خواست دست خالی پیش خاله عنکبوت برگردد ولی خجالت می کشید تازه اگر دست خالی برمی گشت هم خودش و هم خاله عنکبوت بی کار می شدند. چون نخ های پشمی نداشتند که لباس ببافند. سوسکی خانم داشت فکر می کرد و راه میرفت که میان علف ها چشمش به یک نفر افتاد که علف می خورد. جلو رفت خوب نگاه کرد کسی که علف می خورد پشم داشت آن هم چه پشم هایی، سفید و قشنگ و فرفری. سوسکی خانم با شادی جلو دوید و گفت: ای که علف می خوری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده تا ببرم به خانه لباس نو ببافم از آن ها دانه دانه کسی که میان علف ها بود کسی نبود جز گوسفند سفید مزرعه. گوسفند سفید نزدیک سوسکی خانم امد به او نگاه کرد ولی نگفت من نخ های پشمی ندارم. خندید و گفت: بفرما خوش آمدید به این جا خانه در این جا دارم پشم های زیبا دارم یکی به رنگ آب است یکی به رنگ آفتاب یکی به رنگ گل ها یکی به رنگ مهتاب حالا بگویید از کدام یکی می خواهید؟ سوسکی خانم گفت: از همه رنگ می خوام. از پشم های خیلی قشنگ می خواهم. گوسفند از پشم های رنگارنگی که توی خانه داشت به سوسکی خانم داد. سوسکی خانم خوشحال پیش خاله عنکبوت برگشت. خاله عنکبوت گفت: دست سوسکی خانم درد نکنه سوسکی خانم هم گفت: دست آقا گوسفند هم درد کنه. بعد دوتایی نشستند بافتند و آواز خواندند. می نشینیم با شادی دوباره توی خانه لباس نو میبافیم دوباره دانه دانه یکی به رنگ دریا یکی به رنگ صحرا زرد و سفید و قرمز رنگ لباس گل ها 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفرماجراجویانه قام- قام.pdf
6.87M
🌼پی دی اف 🌼عنوان: "سفر ماجرا جویانه قام قام 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دو خانه در یک حیاط_صدای اصلی_412716-mc.mp3
9.46M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 دو خانه در یک حیاط 🏡🏠 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شعر 🌺نانوای مهربون 🌼نونوا که مهربونه 🍃به فکرِ مردمونه ✨اولِ صبح همیشه 🌸نمازشو میخونه 🌼میاد مغازه ازصبح 🍃تا وقت ظهر می‌مونه ✨خمیر که شد آماده 🌸خودش میگیره چونه 🌼تموم چونه‌ها شم 🍃درست و یک میزونه ✨این دقت و درستی 🌸از دین و از ایمونه 🌼چونَه که شد آماده 🍃موقعِ پختِ نونه ✨با ضربِ دستِ شاطر 🌸می بینی پهنه چونه 🌼می ریزه روش یه مقدار 🍃کنجد و سیا دونه ✨می زنه توو تنورو 🌸 منتظرش می‌مونه 🌼وقتیکه شد برشته 🍃می‌کَنه دونه دونه ✨نونا رو حالا دستِ 🌸مشتری می‌رسونه 🌼بالاترینِ نعمت 🍃نعمتِ خوبِ نونه ✨دعا کنیم توو دنیا 🌸گرسنه‌ای نَمونه 🌼شکرِ خدا که شاطر 🍃قوی و پُر‌تَوونه ✨مردمِ خوبِ ما هم 🌸قدرِ اونو میدونه 🌼الهی که تاصدسال 🍃شاد و قوی بمونه ✨نونا رو تازه دستِ 🌸خلق خدا رسونه 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر سلمان آتشی 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼قصه خرس زورگو و حیوانات جنگل آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه و کم‌حوصله بود. با دست و صورت نشسته توی جنگل راه افتاد تا برای صبحانه چیزی پیدا کند. حسابی هوس عسل کرده بود. یک راست سراغ لانه زنبور‌ها رفت. دید زنبور‌ها دارن عسل می‌فروشند. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوانات جنگل، توی صف ایستاده بودند. آقا خرسه که اصلاً حوصله نداشت توی صف بایستد با بداخلاقی جلو آمد. ظرف بزرگ عسل را برداشت و راه افتاد. زنبور‌ها دنبالش رفتند و صدا زدند: «آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال همه حیوانات جنگل است. باید توی صف بایستی.» خرسه که می‌خواست زنبور‌ها را از خودش بترساند، یک غرش کرد و فریاد زد: «اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می‌کنم. از این به بعد همه عسل‌هاتون مال منه. فهمیدید؟!» زنبور‌ها که خیلی ترسیده بودند به کندو برگشتند. بچه زنبور‌ها گفتند: «باید بریم خرسه رو نیش بزنیم.»، اما زنبور‌های بزرگتر گفتند: «نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده‌ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.» بالاخره زنبور‌ها به این نتیجه رسیدند تا با کمک همه حیوانات جنگل با خرس زورگو مبارزه کنند. آن‌ها پیش حیوانات جنگل رفتند و کمک خواستند، اما هیچ‌کس قبول نکرد به زنبور‌ها کمک کند. زنبور‌های بیچاره هم با ناامیدی برگشتند و بساط عسل‌فروشی را جمع کردند. آن‌ها دیگر از ترس خرسه جرئت نمی‌کردند که عسل‌هایشان را بفروشند. روز بعد صبح زود که حیوانات برای خرید عسل صبحانه سراغ کندو‌های زنبور‌ها آمدند، از عسل خبری نبود. فردا و پس فردا هم همینطور. کم‌کم حیوانات جنگل از اینکه به زنبور‌ها کمک نکرده بودند پشیمان شدند، چون آن‌ها عسل دوست داشتند. اینطوری توی جنگل اثری از عسل نبود. بالاخره حیوانات دسته‌جمعی به سراغ زنبور‌ها رفتند و گفتند که برای همکاری آماده هستند. همه با هم یک نقشه کشیدند و دست به کار شدند. صبح دو روز بعد، زنبور‌ها با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردند. آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبور‌ها دارند عسل می‌فروشند. به سرعت به سمت کندوی زنبور‌ها به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبور‌ها می‌شد، یک دفعه افتاد توی یک گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن. حیوانات قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاید، رفتند کنار جنگل، جایی که یک جاده از آنجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست‌وخیز و سروصدا کردند؛ و توجه آدم‌ها را به خودشان جلب کردند. آدم‌ها راه افتادند دنبال حیوانات تا اینکه خرسه را توی گودال پیدا کردند. آن‌ها تصمیم گرفتند که خرس را به باغ وحش شهر تحویل بدهند. خرسه که از جنگل رفت، حیوانات یک جشن بزرگ گرفتند. زنبور‌ها هم برای تشکر از همه حیوانات جنگل بهترین ظرف عسلشان را به این جشن آوردند و با آن از همه پذیرایی کردند. از آن روز تا حالا زنبور‌ها همیشه به همه حیوانات جنگل عسل می‌فروشند و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارند. انسیه نوش‌آبادی (با اندکی تلخیص) 🍃نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: اگر حیوانات مسئولیت‌پذیر نبودند و به یکدیگر کمک نمی‌کردند، در آخر داستان چه اتفاقی می‌افتاد؟ در فعالیت‌های دسته جمعی ما باید چه کار کنیم؟ 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانه(1).pdf
1.26M
🌼پی دی اف 🌼عنوان: "سه بچه فیل🐘🐘🐘 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مسابقه قرآن_صدای اصلی_363640-mc.mp3
7.34M
🌼عنوان قصه: مسابقه قرآن 🌸قراره که امروز هدی خانم توی پارک محله باصفا، در مسابقه قرآن شرکت کنه. توی این مسابقه از همگی پذیرایی می کنن. هدی از بین اون همه خوراکی، شیر رو انتخاب کرده. عزیز جون ازش می پرسن که چرا فقط همین یه دونه خوراکی رو برداشته و از اونای دیگه... 🍃این داستان با زبانی ساده و روان مفهوم «اسراف کردن» رو برای کودکان توضیح می ده. در این قسمت از برنامه «یک آیه، یک قصه» عزیز جون به آیه ۳۱ سوره مبارکه «اعراف» اشاره می کنن. 🍃خداوند در این آیه می فرمایند: یَا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ وَکُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا ۚ إِنَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ ای فرزندان آدم، زیورهای خود را در مقام هر عبادت به خود برگیرید و بخورید و بیاشامید و اسراف مکنید، که خدا مُسرفان را دوست نمی‌ دارد. 🌸🌸🌸🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بمناسبت شهادت امام موسی کاظم علیه السلام امامِ صبورِ ما 🌼 امامِ هفتم ما 🌱 صبور و مهربان بود 🌸 از شرِ خشم و غیظ او 🌱همیشه در امان بود 🌼 آیه یِ کاظمَ الغیظ 🌱 همیشه پیش رو داشت 🌸 پیش خدای عالَم 🌱 چقدر آبرو داشت 🌼 خشمو فرو می‌بردش 🌱 تا شادی جاش بشینه 🌸 می‌گفت رضایتِ حق 🌱 همیشه در همینه 🌼 امامِ هفتم ماست 🌱 الگویِ هر مسلمان 🌸 زیارتش توو دنیا 🌱 همیشه آرزومان 🖤🖤🖤🖤🖤 شاعر سلمان آتشی کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼قصه پسر بی مسئولیت و تنبل مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در می‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. خبردار شده بود که در شهر کناری مدرسه شبانه‌روزی هست که معلمی دانا و فهمیده دارد. مرد که خسته شده بود، روزی پسرش را نزد معلم آورد و گفت: «از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بچه‌های این مدرسه مسئولیت‌پذیر باشد.» معلم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «پسرم اگر تو همین طوری باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟» پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:مهم نیست!» معلم با لبخند گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی را که می‌گویی، درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی مهمان ما باش.» صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، معلم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد. پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد معلم آمد و به اعتراض گفت: «این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت.» معلم بدون آنکه حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: «این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای.» روی تخته نوشته شده بود: «مهم نیست.» و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار دوباره غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد معلم آمد و گفت: «من اگر همین طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.» معلم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: «جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی؛ مهم نیست.» روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد معلم آمد و گفت: «لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟» معلم پسر را به آشپزخانه برد و گفت: «هرچه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده.» پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد معلم آمد و گفت: «چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم.» و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت. پدر پسر تنبل با تعجب به معلم نگاه کرد و از او پرسید: «راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟» معلم با خنده گفت: «او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و اینکه همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید، دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست.» 🍃فرامز کوثری (با تصرف و تلخیص) 🌸نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: به نظرت نویسنده داستان چه پایان دیگری می‌توانست برای داستان بنویسد؟ مثلاً اگر کودک مسئولیت قبول نمی‌کرد و به آشپز کمک نمی‌داد چه می‌شد؟ 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕می دونید اسمش چی بود؟💕 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری،پسری بود به اسم داوود که در دهکده ای با پدر و مادرپیرش زندگی می کرد.اونا خیلی فقیر بودند. داوود آرزو داشت مسافرت کنه و جاهای تازه رو ببینه و چیزای تازه یاد بگیره و بتونه پولی دربیاره و به پدر و مادرش کمک کنه. برای همین از اونا اجازه گرفت تا به سفر بره. پدرش فقط 7 تا سکه پس انداز داشت. سکه ها را به داوود داد و گفت:« برو پسرم، خدا به همرات.امیدوارم سفر بهت خوش بگذره و با دست پر برگردی.» داوود پدر و مادرش را بوسید و از اونا خداحافظی کرد و به راه افتاد. اون رفت و رفت تا به یه جنگل رسید. کنار جنگل یه کلبه بود. داوود که خسته و گرسنه بود، رفت و درِ اون کلبه را زد. یه پسر همسن و سال خودش درو به روش باز کرد. داوود سلام کرد و گفت:« من مسافرم، خسته و گرسنم،میشه یه کم آب و غذا به من بدید؟»پسر گفت:«بفرما، با ما ناهار بخور.» داوود وارد کلبه شد.یه مرد و یه زن و یه پسر کوچولو دور هم نشسته بودند و ناهار می خوردن. اونا به داوود هم آب و غذا دادن. اون مرد هیزم شکن بود و در کنار زن و دوتا پسرش توی اون کلبه زندگی می کرد. گوشه ی کلبه یه حیوون نشسته بود و داوود تا اون روز حیوونی مثل اون ندیده بود. چشمای درشت ِ براق و رنگ خاکستری داشت و میو میومی کرد. داوود از اون حیوون خیلی خوشش اومد و از زن و مرد پرسید:«این حیوونو به من می فروشید؟» مرد هیزم شکن جواب داد:« اگه 7 تا سکه بدی، می فروشم.» داوود 7 تا سکه ای رو که بابا ش بهش داده بود به اونا داد و خداحافظی کرد و همراه اون حیوون، راه افتاد.اون رفت تا به شهری رسید که یه حاکم مهربون داشت و هر مسافری رو که وارد شهر می شد، مهمون می کرد. داوود هم مهمون حاکم شد. وقتی میز غذا رو چیدند، از گوشه وکنار خونه ی حاکم چندتا موش کوچولو اومدن و روی میز پریدن و شروع کردن به خوردن غذاهای توی بشقاب مهمونا. برای همین کسی نمی تونست راحت غذا بخوره.در همون موقع حیوونی که همراه داوود بود، به موشا حمله کرد و همین که یکی دوتا از اونارو گرفت و قورت داد، بقیه موشا فرار کردن و به سوراخاشون پناه بردند. حاکم از اون حیوون خیلی خوشش اومد.از داوود خواست که هزار سکه بگیره و اون حیوونو به اون بفروشه.داوود قبول کرد.یک کیسه پر از سکه های طلا گرفت و به شهر خودشون برگشت. با اون پول چندتا گاو و گوسفند و مرغ و خروس و غاز خرید و وضعشون خیلی خوب شد. به این ترتیب داوود به آرزوش رسید و تونست به پدر و مادرش کمک کنه و برای اونا زندگی راحتی فراهم کنه. امیدوارم همون طور که داوود به آرزوش رسید،شما هم به آرزوهاتون برسید.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.راستی بچه ها یه سؤال دارم: میدونید اون حیوونی که داوود خرید و به شهر برد و به حاکم فروخت ، چی بود؟آفرین! درست گفتید.اون حیوون گربه بود. موش از گربه می ترسه و گربه دشمن موشه. تا قصه ی بعدی خدانگهدار. 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐜🌿اتل متل یه مورچه🌿🐜 اتل متل یه مورچه قدم می زد تو کوچه اومد یه کفش ولگرد پای اونو لگد کرد   مورچه پا شکسته راه نمی ره نشسته با برگی پاشو بسته نمی تونه کار کنه دونه هارو بار کنه تو لونه انبار کنه   مورچه جونم تو ماهی خوب بشه پات الهی ... ╭🐜 🌿 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شبی که موش کوچولو بیدار ماند_صدای اصلی_417490-mc.mp3
9.38M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 شبی که موش کوچولو بیدار ماند 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روزی روزگاری شیرجوان و بزرگی زیر یک درخت بلند خوابیده بود. ناگهان موشی از راه رسید و شروع به سرو صدا کرد و روی یال های شیر، بالا و پایین می پرید. شیر جوان به شدت عصبانی شد و با یک حرکت موش را گرفت و میان پنجه هایش اسیر کرد و خواست موش را ببلعد. موش کوچک با گریه گفت: ” منو ببخش سلطان جنگل، خواهش میکنم، بار آخرمه ، دیگه قول می دم تکرارش نکنم” شیر خشمگین وقتی دید موش به شدت پشیمان است و گریه می کند دلش به رحم آمد و موش را آزاد کرد. چند وقت گذشت تا اینکه شیر به دست شکارچی، اسیر شد و شکارچی با طناب او را به درخت بست. شکارچی و دوستانش رفتند تا قفسی پیدا کنند که شیر رو به باغ وحش ببرند. همون موقع اتفاقی موش از آن جا رد می شد و ناگهان دید که ای وای شیر اسیر شده.. فورا به سمت او دوید و بدون معطلی طناب ها رو با دندان هاش جوید و شیر را آزاد کرد. سلطان جنگل از اون خیلی تشکر کرد. موش به شیر گفت: حالا منو واقعا بخشیدی ؟ شیر از کمک موش خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد که چه زود مزد مهربانیشو گرفته . 🌼پس از این داستان درس گرفتیم که کوچکترین محبت به دیگران پاداش خیلی خیلی بزرگتری خواهد داشت. پس همیشه سعی کنیم با دیگران مهربان باشیم. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌺عید مبعث مبارک 🌼 جشنِ مبعثه توو عالَم ☘ برایِ نبیِ خاتَم 🌼 شکرِ خدا که دل شد ❤️ عاشقِ رسولِ اعظم 🌸 صَلُوا علی محمد ☘ صلوات برمحمد 🌸 صلوات برمحمد 💚 و علی آل احمد 🌼 با نامِ رسولِ اکرم ☘ شاد میشه دلا مُسَلَم 🌼 لقبِ رسولِ اکرم ❤️ شد حالا نبیِ خاتم 🌸 صَلُوا علی محمد ☘ صلَوات بر محمد 🌸 صلَوات بر محمد 💚 و علیٰ آلِ احمد 🌼 بر قلبِ رسولِ اعظم ☘ احمد آن نبیِ خاتم 🌼 اِقرأ بسمِ رب رسیده ❤️ مومنا بگین دمادم 🌸 صَلُوا علیٰ محمد ☘ صلَوات برمحمد 🌸 صلَوات برمحمد 💚 و علیٰ آلِ احمد 🌼 احمد ای نبیِ خاتَم ☘ بر تو از تمامِ عالَم 🌼 میرسد سلام و ماهم ❤️ ذکرمون شده دمادم 🌸 صَلُوا علیٰ محمد ☘ صلَوات بر محمد 🌸 صلَوات بر محمد 💚 و علیٰ آلِ احمد 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر سلمان آتشی 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عید گل و گلاب_صدای اصلی_91648-mc-mc.mp3
9.66M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 عید گل و گلاب 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرود بعثت_سرود بعثت_266181-mc.mp3
3.82M
🌼 سرود بعثت پیامبر مهربانی ها بعثت ختم رسل آمد و دل غرق سُرور شده نازل به شب جاهلیت ، سوره ی نور سیّد و سَروَر یا احمد یا احمد شافع محشر یا احمد یا احمد ز سوی داور یا احمد یا احمد شدی پیمبر یا احمد یا احمد یا حبیبی یا محمد مکه شد بادیه ی جلوه ی مستور خدا در دل غار حرا جلوه شده نور خدا تو مظهر رحمت هستی یا احمد تو اشرف خلقت هستی یا احمد تَبَلوُر عزّت هستی یا احمد پیمبر امّت هستی یا احمد یا حبیبی یا محمد جان فدایت که بُوَد فِراق تو مشکل ما ما مریض عشق تو ، تویی طبیب دل ما بده به درد ما دوا یا مولا حاجت ما را کن روا یا مولا به سائلانت کن عطا یا مولا یک نجف و یک کربلا یا مولا یا حبیبی یا محمد 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼طلا آیلین دختر مغرور و خودبینی بود. اما یک روز پدرش مرد و خیلی غمگین شد. او همواره به تنهایی در باغِ درون ویلایشان بازی می‌کرد. او تمایل نداشت با دختر همسایه، بدریه، بازی کند چون آن‌ها خیلی فقیر بودند. یک روز در حالی که بدریه داشت به دورن باغ آیلین می‌دوید گفت: "پدر من خیلی مریض است. او در حال مرگ است. او می‌خواهد تو را ببیند. او می‌خواهد چیز بسیار مهمی را به تو بگوید. " آیلین نپذیرفت و گفت: "انگار که مرد فقیر می‌تونه چیز مهمی به من بگه! خانه‌ی شما احتمالا بوی بدی می‌دهد و هیچ کس نمی خواهد که وارد خانه‌ی بدبو شود. " چند دقیقه بعد بدریه با چشمان اشکبار بازگشت. "پدر من می‌خواهد مسئله بسیار مهمی به تو بگوید. پدر تو مقداری طلا قبل از مرگ خود در جایی دفن کرده است. تنها پدر من است که مکان طلا را می‌داند. " "پدر تو به پدر من گفته است که مکان طلا را به تو تا زمانی که بزرگ نشدی نگوید اما چون او در حال مرگ است می‌خواهد که الان به تو مکان آن را بگوید. لطفا عجله کن!" زمانیکه آیلین سخنان بدریه را شنید به طرف خانه‌ی همسایه دوید اما دیر شده بود و مرد فقیر مرده بود. آیلین از دست خود خیلی عصبانی شده بود و از کاری که انجام داده بود پشیمان بود. آیا طلا تنها چیزی بود که او از دست داد؟ نه، او بخت به دست آوردن بهشت را از دست داده بود چون او به عادت‌های بد قدیمی خود چسبیده بود. پیامبرمان حدیث بعدی را برای چنین مردمی(آدم بزرگها) بیان کرده است: "کسی که در قلبش حتی به اندازه‌ی ذره ای خودبینی دارد وارد بهشت نخواهد شد. " لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من کبر 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قناری آی قناری_قناری آی قناری_269602-mc.mp3
2.36M
🌼 قناری آی قناری 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لولو خان_صدای اصلی_250042-mc.mp3
9.76M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 لولوخان 🍃روزی بود و روزگاری بود بابایی بود که خسته بود زیر درخت نشسته بود چی کار می کرد؟ سیب می خورد سیب که می خورد خوابش بُرد خوابیده بود که موشی از راه رسید بابا رو دید و خندید... 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که بی جهت از هر چیزی نترسند. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃 پیامبرِ رحمت یه روز یه دخترِ ناز با موهای طلایی گُفتِش مامان کجایی میشه پیشَم بیایی ؟ صد تا سوال دارم من پونصد و شصت تا مشکل حَل میکُنی مامان جون سوالاتم رو خوشگل ؟ گُفتِش بله قشنگم بِفرما مهربونم سوال داری بگو خوب ان شاءالله من می دونم گفتم مامان قدیما خدا همین جوری بود ؟ یه دونه بود تو دنیا ؟ یا هر جوری بگی بود ؟ گُفتِش گُلِ قشنگم تو عصرِ جاهلیت مردم خداشون بُت بود بُت های بی خاصیت می ساختن از چوب و گِل همون میشُد خداشون می رفتن از تَهِ دِل قُربونِ اون بُتاشون تا اینکه حضرتِ حق داد به ملائک خبر که واسه اون آدما حُجّتِ من رو بِبَر بعدِ هزاران رسول آخریشو فرستاد برای اون آدما یه رهبر و یه استاد اون آقای مهربون که احمدِ اِسمِشون بُتا رو جمع و جور کرد خدا رو داد یادِشون گفت که خدا یکی هست و غیر از اون کسی نیست هر کی خدا پَرسته بِدونه نُمرَشِه بیست خدا همیشه با ماست یه نورِ تو تاریکی نه اومده به دنیا نه داره هیچ شریکی خیلی قوی و داناست نیاز به هیچکسِش نیست خدا عزیز و تنهاست شبیه اون بگو کیست خلاصه دخترِ من گوش دادی حرفِ من رو ؟ به پاسخت رسیدی ؟ گرفتی تو جواب رو ؟ بله مامانِ خوبم ممنون از این صُحبتا از اینکه وقت گذاشتی برای این پرسشا الان دیگه فهمیدم مامان چه خوبِ حالم خدا فقط یه دونست اونم تو کُلِ عالم 🍃شاعر : علیرضا قاسمی 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4