eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
اشتباه بی دست و پا_صدای اصلی_488942-mc.mp3
4.53M
🌼عنوان: اشتباه بی دست و پا 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام علی علیه السلام: همانا فرزند را به پدر، و پدر را به فرزند حقّى است. حق پدر بر فرزند اين است كه فرزند در همه چيز جز نافرمانى خدا، از پدر اطاعت كند. و حق فرزند بر پدر آن كه نام نيكو بر فرزند نهد، خوب تربيتش كند، و او را قرآن بياموزد. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. قصه های کودکانه: قصه آموزنده کودکانه🐿🐇 ماجرای سنجاب و خرگوش و کانگورو👇 سنجاب و خرگوش و کانگورو کوچولو‌ها با هم قرار گذاشتند که فردا به پارک بروند. صبح که شد سنجاب کوچولو فندق‌هایش را ریخت توی کوله‌پشتی‌اش و گفت: «من آماده‌ام.» خرگوش کوچولو صدای سنجاب کوچولو را شنید، هویج‌هایش را ریخت توی جیبش و گفت: «من هم آماده‌ام.» کانگورو کوچولو هم صدای خرگوش کوچولو را شنید. سیب‌هایش را ریخت توی کیسه‌اش و گفت: «من هم آماده‌ام.» و هر سه راه افتادند. کلاغ از بالای درخت قارقاری کرد و گفت: «هی یادتان رفت کیسه زباله با خودتان ببرید. پارک را کثیف نکنید.» اما آنها صدای کلاغ را نشنیدند چون گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند و می‌خندیدند. وقتی به پارک رسیدندزیر سایه یک درخت نشستند. سنجاب نشست و فندق‌هایش را خورد و پوستش را پرت کرد پشت سرش. درخت عصبانی شد اما چیزی نگفت.خرگوش هویج‌هایش را خورد و ته هویج‌ها را پرت کرد آن طرف‌‌تر. درخت باز هم نگاهی کرد ناراحت شد اما چیزی نگفت. کانگورو کوچولو هم سیب‌هایش را خورد و آشغال‌هایش را پرت کرد طرف دیگر. درخت باز هم ناراحت شد. پشت حیوانان‌ها تپه‌ای از آشغال‌ها جمع شد. درست زیرخانه موش‌کور. موش‌کور خواست ازخانه‌اش بیرون بیاید، نمی‌توانست. سقف خانه‌اش پر از آشغال شده بود. موش‌کور سقف خانه‌اش را با زحمت کند. زمین لرزید. حیوانات فکر کردند زلزله شده‌ است. موش‌کور پرید بیرون و گفت: «آهای کجا می‌روید؟ زلزله نشده، این‌ها آشغال‌هایی است که من از روی سقف خانه‌ خودم بیرون کشیده‌ام. زود بیایید این‌ها را جمع کنید.» سنجاب و خرگوش و کانگورو خجالت کشیدند. زود آشغال‌ها را جمع کردند. درخت خوش‌حال شد. کلاغ قارقاری کرد و پر کشید. از آن به بعد آن‌ها هر جایی که می‌رفتند کیسه زباله را با خودشان می‌بردند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. مولاعلےبہ امام حسن ؏ فرمود: مےخواهے ۴خصلت بہ توبیاموزم کہ از زحمت درمان درامان مانے ؟ 🌱برسرسفره منشیݩ مگࢪ انکہ گرسنہ اے 🌱واز کناࢪ سفره برنخیز مگࢪ انکه هنوز گرسنہ اے 🌱و جویدن غذا را بہ نیکے انجام بده 🌱و پیش از خوابیدن بہ دسشویی برو ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان همراه علی می‌رفت در سایۀ نخلستان دیدند که زنبوری از خانۀ خود پَر زد بر دامن پیغمبر آهسته فرود آمد بوسید عبایش را، دور قدمش گردید بر خاک کف پایش صد بوسۀ دیگر زد پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم طعم عسلت از چیست؟ هر چند که می‌دانم! زنبور جوابش داد: چون نام تو می‌گویم گُل می‌کند از نامت صد غنچه به کندویم تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است آن طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است آن ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روزی پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و امیرمؤمنان علی علیه السلام در میان نخلستان نشسته بودند که زنبور عسلی دور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شروع به چرخیدن کرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «یا علی! می دانی این زنبور چه می گوید؟» حضرت علی علیه السلام فرمود: «خیر.» رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: این زنبور ما را مهمان کرده و می گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشتم. امیرمؤمنان علیه السلام را بفرستید تا آن را از آن محل بیاورد. امیرمؤمنان علیه السلام بلند شد و عسل را از آن محل آورد. حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای زنبور! غذای شما که از شکوفه گل تلخ است، به چه علّتی آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل می شود؟» زنبور گفت: «یا رسول اللّه ! شیرینی این عسل از برکت وجودمقدّس شما و (آل) شماست. چون هر وقت از شکوفه استفاده می کنیم ، همان لحظه به ما الهام می شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم. وقتی که می گوییم: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد»به برکت صلوات بر شما عسل ما شیرین می شود.» منبع: کتاب صلوات کلید حل مشکلات. نویسنده: علی خمسه ای قزوینی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
20.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 طعم صلوات 🐝آیا می دانید شیرینی عسل از کجاست؟ 💞بچه های عزیز ، امام زمان (عجل الله فرجه) خیلی صلوات را دوست دارند. 💝ما می توانیم هر روز برای ایشان صلوات بفرستیم. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_یازدهم وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنج
👆 🌼حضرت یوسف آن‌ها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند می‌ترسیدند چون نمی دانستند عزیز مصر چه کارشان دارد. حضرت یوسف همه را شناخت و بدون این که خودشان را معرفی کنند اسمشان را هم می‌دانست اما آن‌ها حضرت یوسف را نشناختند. حضرت یوسف با دیدن آن‌ها یاد بچگی‌هایش افتاد و ناراحت شد اما او صبور و مهربان بود و هیچ وقت با آن‌ها بد رفتاری نکرد. حضرت یوسف که خیلی دوست داشت بداند که پدر در چه حالی است گفت: -شما فرزندهای چه کسی هستین؟ یکی  از آن‌ها گفت: -ما فرزندهای یعقوب نبی هستیم. حضرت یوسف با شنیدن نام یعقوب پیامبر بغض کرد و گفت: -یعقوب پیامبر! شنیدم که او دوازده پسر داشت. پس برادرهای دیگه تون کجان؟ برادرش گفت: بله اما یکی از آن‌ها را گرگ خورده و بنیامین رو هم پدرمون اجازه نداده که با ما بیاد. حضرت یوسف از دست آن‌ها ناراحت شده بود با لحنی خاص که یعنی می‌دانم دروغ می‌گوید گفت: -خب، پس برادرتون رو گرگ خورد! پس شما چه می‌کردین؟ ایستادین و نگاه کردین؟ یکی دیگر از آن‌ها گفت: -بله برادرمون رو گرگ خورده و کاری هم از دست ما بر نمی آمد. پدرمون از وقتی این طور شده از بس گریه کرده کم بینا وضعیف  شده و حالا به جای آن برادر، برادر کوچکتر مون رو خیلی دوست داره. حضرت یوسف وقتی این جمله را شنید به خاطر پدرش اشک‌های زیادی ریخت و خیلی ناراحت شده بود و همه با دیدن گریه ی حضرت یوسف تعجب کرده بودند. یکی از برادرها: شما به خاطر پدر ما گریه می‌کنی؟ حضرت یوسف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: وای بر شما ! که چه بر سر پدرتون اوردین. آیا نباید به خاطر همچین پدر دل سوخته ای گریه کرد؟ من تعجب می‌کنم از شما که غم و اندوه پدرتون رو می‌بینید اما این قدر بی تفاوت هستین. برادرها که می‌ترسیدند،خجالت کشیدند. حضرت یوسف از روی صندلی اش بلند شد و رفت و دستور داد از آن‌ها به خوبی پذیرایی شود و جا و مکان خوبی به آن‌ها داده شود و هر چه می‌خواهند در اختیارشان بگذارند. حضرت یوسف به خاطر غم و اندوه خیلی ناراحت بود و قلبش از شدت ناراحتی درد می‌کرد و همیشه برای پدرش دعا می‌کرد تا غم و اندوهش به پایان برسد. حضرت یوسف  به برادرهایش گندم داد و موقع رفتن یکی از برادرها گفت: -ما پدری داریم که به خاطر ناراحتی و غم و افسردگی نمی توانست سفر کنه و برادرمون بنیامین برای خدمت و همدردی و اطمینان پیش پدرمون مونده اگه می‌شه سهم او رو هم به ما بده. حضرت یوسف هر وقت که آن‌ها در مورد غم و افسردگی پدر حرف می‌زدند ناراحت می‌شد و قلبش آزرده می‌شد اما سعی می‌کرد خودش را کنترل کند به آن‌ها گفت: -من سهم آن‌ها را به شما می‌دم شما افراد مودبی هستین اگه پدرتون این قدر به برادر کوچکتر شما علاقه داره دلم می‌خواد او را ببینم در سفر بعدی که به این جا اومدین حتماً برادر کوچکترتون رو با خودتون بیارین. حضرت یوسف ساکت شد و به آن‌ها نگاه کرد و گفت: -مگه ندیدین که در مصر چه قدر خوب از شما پذیرایی شد و بهترین میزبان هستم و مهمان را دوست دارم. برادرتون رو بیارین و اگه اومدین و او همراهتون نبود از گندم خبری نیست. حضرت یوسف می‌خواست، آن‌ها  به هر طریقی که شده بنیامین را با خود بیاورند. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام حسن (ع) را دوست دارم _صدای کل کتاب_377654-mc.mp3
13.84M
🌃 قصه شب 🌃 🖤 من امام حسن( ع)را دوست دارم 🍃با ولادت امام حسن (علیه‌السلام) ولایت و امامت شکل تازه‌ای به خود گرفت و سلسله‌‌‌ی امامت با ولایت ایشان ادامه پیدا کرد. 🔹امام حسن (ع) از نظر چهره به‌‌‌قدری باشکوه بود که نوشته‌‌‌اند بعد از رسول خدا (ص) هیچ‌کس همچون ایشان چهره‌‌‌ی شکوهمندی نداشت. 🔹امام حسن (ع) دو بار همه‌‌‌ی اموالشان را بین نیازمندان تقسیم کردند و سه بار نیز اموالشان را دو قسمت کردند؛ نصف آن را برای خودشان نگه داشتند و نصف دیگر را هدیه دادند. 🌸🌸🖤🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‏در ســــوگ نبی، جـــهان سیه می‌پوشد در سینه، دل از داغ حــــسن می‌جوشد ▫️ســــالروز پــــیامبر گرامی اســــلام حــــضرت مــــحمد(ص) و امــــام حــــسن مجتبی (ع) تــــسلیت باد 🏴 🌸🌸🖤🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دعوت كودكان روزي گروهي از كودكان مشغول بازي بودند. تا چشم آنان به امامحسن مجتبي (علیه السلام) افتاد، آن حضرت را به مهماني خود دعوت نمودند. امام حسن(علیه السلام) نيز به جمع كودكان پيوست و با آنان غذا خورد. بعد هم آن بچه ها را به خانه خود دعوت كرد و به آنان غذا و لباس نو هديه داد.با اين همه محبت، امام (علیه السلام) فرمود:بخشش اين بچه­ ها بيشتر از من بود.آنان هرچه داشتند به من دادند، درحالي كه من بخشي از آنچه را داشتم، به آنان دادم. منبع:مجموعه داستان دوستان(مهدي وحيدي صدر) 🌸🌸🖤🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مکانی نشسته بود و غذا می­ خورد. در این موقع، سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد. در این هنگام امام حسن (علیه السلام) یک لقمه غذا می­ خورد و یک لقمه هم به سگ می­ داد. یکی از دوستان حضرت گفت: اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم. امام (علیه السلام) به او فرمود: نه! هرگز این کار را نکن! چون دوست ندارم در حالی که غذا می­ خورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم. بگذار باشد، وقتی که سیر شد خودش می­ رود. 🌸🌸🖤🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوازدهم آن‌ها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند
🌼حضرت یوسف برادرها که می‌دانستند حضرت یعقوب به هیچ عنوان راضی به دوری از بنیامین نمی شود نگاهی به همدیگر انداختند و یکی از آن‌ها گفت: -گرچه آوردن بنیامین سخت است اما ما با پدرمون صحبت می‌کنیم و سعی می‌کنیم او را راضی کنیم. حضرت یوسف بدون آن که برادرهایش بفهمند از مامورها خواست تا پولی را که برادرهایش به خاطر گندم‌ها داده اند در گونی‌هایشان بگذارد. حضرت یوسف برای این کارش دلیل‌های زیادی داشت. برادرهای حضرت یوسف به شهر خودشان برگشتند و همه چیز را برای حضرت یعقوب تعریف کردند. یکی از آن‌ها گفت: -عزیز مصر گفته، اگه برادرتون بنیامین هم اومده بود سهم بیشتری داشت. یکی دیگر از آن‌ها گفت: -دفعه ی بعدی هم اگه رفتیم و بنیامین نبود عزیز مصر به ما هیچ سهم گندم نمی دهد. حضرت یعقوب یک دفعه ناراحت شد و گفت: -نه، شاید شما فراموش کرده باشین اما من هیچ وقت مسئله ی یوسف را فراموش نمی کنم. من سال‌ها پیش به شما اطمینان کرده بودم  چه طور انتظار دارین که  بنیامین رو هم به شما بسپارم. حضرت یعقوب آهی کشید و گفت: -به هر حال این خداست که بهترین نگهبان و حافظ است. او مهربان تر از هر کسی است. برادرها وقتی دیدند که حضرت یعقوب به شدت ناراحت شده است. ترجیح دادند فعلا در این مورد صحبتی نکنند. آن‌ها  وقتی بارها را باز کردند و وقتی پول‌های خودشان را دیدند تعجب کردند و کیسه ی سکه‌ها را به دست گرفتند و  با عجله به اتاق پدرشان رفتند. حضرت یعقوب گفت: -باز چه شده؟ برادر بزرگتر گفت: -پدر، عزیز مصر آن قدر بزرگوار است که در این قحطی و خشک سالی هم مواد غذایی به ما داده و هم پولمان را به ما برگردانده. آن هم طوری که نفهمیم و شرمنده نشیم. اجازه بده که دفعه ی بعدی بنیامین هم با ما بیاد. ما مجبوریم ، خانواده‌هامون گرسنه اند. حضرت یعقوب اصلا راضی به این کار نبود. آن‌ها اصرار کردند و حضرت یعقوب گفت: -من هرگز اجازه نمی دم بنیامین با شما بیاد. فقط به یه شرط می‌ذارم بیاد شما باید یک وثیقه ی الهی برای من بذارید چیزی که اعتماد و اطمینان من رو به خودتون جلب کنه. منظور حضرت یعقوب از وثیقه ی الهی عهد و سوگند به نام الله بود. برادرهای حضرت یوسف این شرط را پذیرفتند و دفعه ی بعدی وقتی می‌خواستند با بنیامین بروند وقتی داشتند وثیقه ی الهی را می‌گذاشتند حضرت یعقوب گفت: -خدا نسبت به آن چه می‌گیم آگاه است. ای فرزندانم، از یک در وارد دروازه‌های مصر نشین و از درهای مختلف وارد بشین. حضرت یعقوب می‌خواست توجه مامورهای حکومتی نسبت به برادرها جلب نشود. وقتی برادرهای حضرت یوسف به مصر سفر کردند، بنیامین هم با آن‌ها بود و دربان‌ها هر کدام ورود آن‌ها را جداگانه اطلاع داده بودند. حضرت یوسف دوباره آن‌ها را مهمان خود کرد. وقتی قرار بود هر کدام دور میز بنشینند. حضرت یوسف گفت: -هر کدام از برادرها که از یک مادر هستین کنار هم بشینین. همه کنار هم نشستند اما بنیامین که با حضرت یوسف از یک مادر بود تنها نشست و با ناراحتی گفت: -اگه یوسف برادرم این جا بود. الان کنار من می‌نشست. قلب حضرت یوسف فشرده شد و گفت: -اشکالی نداره برای این که ناراحت  و تنها نباشی بلند شو بیا کنار من بشین. وقتی آن‌ها کنار هم نشستند مدتی نگذشت که حضرت یوسف گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بوی خوب کلوچه خرگوش دست طلا از بازار برگشت، دست و صورتش را شست. یکی یکی خریدها را از سبد بیرون گذاشت و گفت:«آرد، تخم مرغ، بکینگ پودر، شیر، شکر، به به همه چیز آماده است» برای پخت کلوچه دست به کار شد او ده تا کلوچه ی خوشمزه توی فر گذاشت. یک ساعت دیگر بوی کلوچه های دست طلا توی جنگل پیچید. پرپری به مامان کلاغه گفت:«مامانی بوی کلوچه ی خوشمزه می آید من دلم کلوچه می خواهد» مامان کلاغه بالش را روی سر پرپری کشید و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست » بعد هم پرواز کرد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان کلاغه را پشت در دید. مامان کلاغه گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان کلاغه رویش نشد بگوید:«یک کلوچه هم به پرپری من بده» گفت:«چه قدر خوب نوش جان» و پر زد و به خانه اش برگشت. دم سفید و برفولک توی کوچه بازی می کردند، دم سفید گفت:«وای چه بوی خوبی می آید» برفولک گفت:«بوی کلوچه است» دم سفید جستی زد و گفت:«بیا برویم خانه و به مامان سنجابی بگوییم برایمان کلوچه بپزد» به خانه که رسیدند مامان سنجابی در حال شستن لباس ها بود، دم دراز گفت:«مامانی بوی کلوچه می آید» برفولک گفت:«من دلم کلوچه می خواهد» مامان سنجابی لباس را روی سبد گذاشت و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست » بعد هم از روی شاخه ها پایین آمد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان سنجابی را پشت در دید. مامان سنجابی گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید.» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان سنجابی رویش نشد بگوید:«دوتا کلوچه بده برای دم سفید و برفولک ببرم» گفت :«چقدر خوب نوش جان» و جست زد و به خانه اش برگشت. دم دراز و مخملی و کپل داشتند تلویزیون نگاه می کردند، کپل یک هو بو کشید و گفت:«چه بوی خوشمزه ای می آید» مخملی هم بو کشید و گفت:«بوی کیک می آید» دم دراز دمش را تکان داد و گفت:«بوی کلوچه است» مامان موشک از توی آشپزخانه گفت:«بو از خانه ی دست طلاست» راه افتاد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان موشک را پشت در دید. مامان موشک گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان موشک رویش نشد بگوید:«سه تا هم بده برای دم دراز و مخملی و کپل ببرم» گفت:«چقدر خوب نوش جان» و به خانه اش برگشت. دست طلا کلوچه های پخته را از توی فر بیرون آورد. ان ها را توی سبد گذاشت و راه افتاد. اول به خانه ی مامان کلاغی رفت وبلند صدا زد:«مامان کلاغی می شود بیایی پایین » مامان کلاغی پر زد و زیر درخت روی زمین نشست. دست طلا دوتا کلوچه از توی سبد بیرون آورد و گفت:«این دو تا کلوچه مال شما و پرپری جان بخورید نوش جان» مامان کلاغی تشکر کرد و به لانه برگشت. دست طلا به خانه ی مامان سنجابی رفت بلند صدا زد:«مامان سنجابی می آیی پایین؟» مامان سنجابی از شاخه ها پرید پایین، دست طلا سه تا کلوچه از توی سبد بیرون اورد و گفت:«این سه تا کلوچه مال شما و دم سفید و برفولک جان، بخورید نوش جان» مامان سنجابی تشکر کرد و در را بست. دست طلا راه افتاد و به خانه ی مامان موشک رفت، در زد، مامان موشک در باز کرد. دست طلا چهارتا کلوچه از توی سبد بیرون آورد و گفت:«این چهارتا کلوچه مال شما و دم دراز و مخملی و کپل جان بخورید نوش جان » مامان موشک از دست طلا تشکر کرد و گفت:«بفرمایید تو همسایه چای تازه دم آماده است کلوچه با چای دور هم می چسبد.» چشمان دست طلا از خوشحالی برقی زد و با خوردن چای و کلوچه دور هم خستگی اش در رفت. 🍃🌼🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_سیزدهم برادرها که می‌دانستند حضرت یعقوب به هیچ
🌼حضرت یوسف -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی. بنیامین به حضرت یوسف نگاه کرد و گفت: -چه شده؟ حضرت یوسف دست بنیامین را گرفت و گفت: -من برادر تو یوسف هستم. دوران غم و اندوه پایان رسیده و تو نگران هیچ چیز نباش. بنیامین با تعجب به حضرت یوسف نگریست. نتوانست خودش را کنترل کند اشک‌هایش پایین ریخت و گفت: -خدای من، شکر، الحمدالله... آن‌ها کمی با هم صحبت کردند و حضرت یوسف گفت: -می خوایی پیش من بمونی؟ بنیامین با نگرانی گفت: -نه، پدر به زور راضی شده که من با برادرها بیام. آن‌ها قسم خوردند که من را سالم برگردانند. حضرت یوسف گفت: -نگران هیچ چیز نباش. من راه حلی برای نگه داشتن تو دارم. حضرت یوسف به طوری که هیچ کس نفهمد از یکی از مامورهایش که خیلی به او اطمینان داشت خواست تا به طور پنهانی کاسه ای گران قیمت را در کیسه ی بنیامین بگذارند. مامور این کار را کرد و هر کدام از برادرها موقع رفتن کیسه‌هایشان را برداشتند و برای رفتن آماده شده بودند که یک نفر داد زد: -صبر کنین، شما دزد هستین! برادرها وقتی این جمله را شنیدند تمام تنشان به لرزه افتاد چون حتی به ذهنشان هم نمی رسید به دزدی متهم بشوند. مامور گفت: -اما کاسه ی مورد علاقه ی عزیز مصر گم شده. این کاسه بسیار هم گران قیمت بوده. آن‌ها را بگردین هر کس کاسه را پیدا کرد یک بار شتر جایزه داره. برادرها که خیلی ناراحت و عصبانی شده بودند نگاهی به همدیگر انداختند. یکی از آن‌ها خیلی محکم و قاطع گفت: ما دزد نیستیم و این جا برای فساد نیامدیم. مامور گفت: -اگه دروغ بگین و یکی از شما دزد بود مجازات دارین بگو ببینم مجازاتش چیست؟ یکی از برادرها گفت: -کاسه در بار هر کس پیدا شد او را برای خودتون بردارین تا به صورت مجانی برده باشد. برادر دیگر گفت: -بله، ما این طور دزدها و ستم کارها را جریمه می‌کنیم. اول بارهای همه را گشتند و در آخر بار بنیامین را گشتند. کاسه ی مخصوص در بار بنیامین پیدا شد. وقتی برادرها این صحنه را دیدند با تمام وجود احساس بدبختی کردند، هم این که آبرویشان رفته بود هم این که موقعیتشان به خطر می‌افتاد و حالا باید جواب پدرشان را چه می‌دادند! در این لحظه بود که عزیز مصر برای بردن بنیامین آمد. یکی از برادرها گفت: -بدبختی ما را ببین، هر چند که اگه این دزدی کرده تعجبی هم نداره او و برادرش هر دو دزد بودن او و برادرش از یه مادر هستن و از ما‌ها نیستن. قلب حضرت یوسف شکست و فقط گفت: -شما بدترین هستین... بعد آهی کشید و ادامه داد: -خدا به هر چه می‌گوییم آگاه است. حضرت یوسف در کودکی به خاطر این که مادر نداشت در کنار عمه اش زندگی می‌کرد. عمه  خیلی حضرت یوسف را دوست داشت و برای  این که حضرت یوسف بیشتر کنارش بماند، کمربندی مخصوص پیامبر‌ها را  که پیش خودش بود، بدون این که کسی بفهمد به دور کمر حضرت یوسف بسته بود تا طبق قانون حضرت یعقوب مجبور شود حضرت یوسف را به او بدهد. برادرها که به گرفتاری بدی افتاده بودند هر کدام از حضرت یوسف می‌خواستند که از این قانون صرف نظر کند. یکی از آن‌ها گفت: ای عزیز مصر، پدرمان تحمل دوری را نداره. او بسیار پیر شده و غمگین و محزون شده. یکی دیگر گفت: -قیمت این کاسه ی گران بها چیه تا ما هر چه داریم و نداریم تقدیم کنیم. یکی دیگر گفت: -خب حداقل یکی از ما را به عنوان برده نگه دار و بذار او بره. ای عزیز مصر تو مرد درست کاری هستی. حضرت یوسف هیچ کدام از پیشنهاد‌ها را نپذیرفت و گفت: -پناه بر خدا، چه طور کسی دیگه رو به جای کسی که کاسه پیشش پیدا شده نگه دارم! برادرها هر کاری کردند نتوانستند بنیامین را نجات بدهند تا پیش پدر برگردد. بقیه ی کسانی که از شهر کنعان آمده بودند رفتند و برادرها  غمگین گوشه ای نشسته بودند. یکی از آن گفت: -حالا چه طور به پدر بگیم! او باور نمی کنه! ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من امام رضا (ع) را دوست دارم _صدای کل کتاب_388162-mc.mp3
14.72M
🖤من امام رضا علیه السلام را دوست دارم 🌼به امام رضا (علیه‌‌السلام) «ضامن آهو» می‌گویند. مرقد این امام بزرگوار در ایران، در شهر مشهد است. 🍃هرگاه دانشمندان در مسئله‌‌ای درمیماندند، برای حل آن مسئله به امام رضا (ع) مراجعه میکردند. ایشان بسیار آگاه و دانشمند بودند و «مأمون» که خلیفه ی آن زمان بود، از تأثیر امام رضا (ع) بر مردم میترسید. 🌼🌼برای آشنایی با زندگی امام رضا علیه السلام، از تولد تا وفات ایشان، این کتاب یکی از منابع خوب برای رده‌ی سنی کودک و نوجوان است. 🌸🍃🖤🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 💝 قصه هایی از امام علیه السلام 👇👇👇👇👇👇👇
29_2267_7iPrDuYq.pdf
4.86M
🌸 💝 قصه هایی از امام علیه السلام 🌸🍃🖤🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو قوی سیاه زیبا_صدای اصلی_488941-mc.mp3
4.64M
🌼عنوان:دو قوی سیاه زیبا توی یه دریاچه ی زیبا ، پر بود از قوهای سفید. در بین این قوها، دو قو بودن که رنگشون سیاه بود و از این موضوع خیلی ناراحت بودن اونا فکر میکردن که کسی اونا رو دوست نداره... 🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که همه ی آفریده های خدا دوست داشتنی هستن و خداوند هم خیلی اونها رو دوست داره. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸
🌼اندوه من و دشمن من هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت اما بشنوید از بازرگانی که هزار دینار ضرر کرد. داستانش را شنیده اید؟ اگر هم شنیده اید ارزش دارد که یک بار دیگر بشنوید و به رازی از رازهای زندگی پی ببرید. روزی و روزگاری در شهر سبزوار مردبازرگانی زندگی میکرد نام او فیروز بود،فیروز مرد شریف و درست کاری بود و همه او را میشناختند. او از راه خرید و فروش زعفران و پارچه کاسبی میکرد؛ یعنی زعفران ایران را به کشور هند میبرد و از آنجا پارچه های زیبا و گرانقیمت می‌آورد. در بازار شهر. همه او را میشناختند و بعضی‌ها حسرت زندگی و کاسبی اش را میخوردند.او پسری داشت به نام محمد که در تجارت به او کمک میکرد محمد خیال داشت جای پدر را بگیرد و در بازار برای خودش کسی بشود. روزی پدر به او گفت هر کاری برای خودش رمز و رموزی دارد و اگر میخواهی موفق شوی، باید این رمزها را یاد بگیری. محمد گفت پدرجان آخر کار شما که ساده است. از این دست چیزی میخری و از آن دست میفروشی.» فیروز گفت: نخیر... این طورها هم که فکر میکنی نیست خودت کم کم متوجه خواهی شد.» گذشت و گذشت تا اینکه چند ماه بعد، بازرگان ضرر زیادی کرد او خبر نداشت که موشها به انبارش راه پیدا کرده اند خبر نداشت که موشهای موذی شب و روز در حال جویدن کالاهایش هستند. بازرگان وقتی دید که طاقه های پارچه جویده شده‌اند خیلی ناراحت شد. دودستی بر سرش کوبید و پسرش را صدا زد. محمّد هم از دیدن آن همه خسارت غصه خورد در حالی که به طاقه‌های جویده شده نگاه میکرد گفت پناه بر خدا چند موش سفید، ما را به خاک سیاه نشاندند.» فیروز گفت «بله... این است بازی روزگار گاهی از جایی که فکرش را هم نمیکنی ضربه میخوری حالا بگو ببینم از این اتفاق چه درسی گرفتی؟» محمّد گفت: درسم این بود که مواظب موشها باشم که جنس هایمان را نخورند. فیروز گفت: «خوب، این درست است؛ ولی در این اتفاق درس مهم تری هم هست. محمد گفت: «چه درسی؟ فیروز در انبار را بست و آهسته گفت: درس مهمتر این است که هیچ کسی از این موضوع بویی نبرد.» محمّد گفت: چرا؟ چرا کسی نباید در این باره چیزی بفهمد؟ فیروز گفت: برای این که ناراحتیمان دو تا نشود اولی ضرر مالی و دومی، حرفهای سرزنش آمیز مردم محمّد سرش را تکان داد و گفت: «عجب!» بازرگان گفت: آری پسرم .هرگز از ناراحتی و اندوه خود با دشمنان حرف نزن؛ چون باعث خوش حالیشان میشوی؛ هرچند در ظاهر خود را ناراحت نشان بدهند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پروانه و گل شقایق _صدای اصلی_488940-mc.mp3
5.21M
🦋🌹عنوان:پروانه و گل شقایق 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
21.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘️لی‌لی حوضک امام رضایی☘️ انگشت‌های مشت بسته‌ی کودک رو یکی یکی باز کنید و این لی‌لی حوضک رو با حوصله برای کودک بخوانید؛ بعد از بازی در مورد زیارت امام رضا ع ، آرزوی سفر مشهد، بلیت گرفتن، سوغاتی و خاطرات زیارت با او گفتگو کنید. ⚘️چند نفر بودن می‌خواستن برن زیارت امام رضا ع ⚘️اولی گفت: دیلینگ دیلینگ ساعت ما زنگ زد و ما بیدار شدیم ⚘️دومی گفت: تلق تولوق، همه سوار قطار شدیم ⚘️سومی گفت: شکر خدا؛ داریم می‌ریم زیارت امام رضا ع ⚘️چهارمی گفت: نبات و زرشک و زعفران، دعا برای بچه‌ها ⚘️انگشت شست گفت: چه کنم ناراحتم؟! نمی‌شه به این سفر برم، کاشکی کبوتر بودم و پرپرپر می‌پریدم؛ زودتر از این‌ها من خودم به اونجا زود می‌رسیدم انگشتای دیگه بش گفتن: ناراحت چرا؟ باهم می‌ریم زیارت امام رضا ع این‌جور شد که همه باهم رفتن مشهد زیارت امام رضا ع 🌸🍃🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهاردهم -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
👆 🌼حضرت یوسف برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانواده‌ها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا می‌مونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم... یکی از آن‌ها گفت: -حالا به پدر چی بگیم؟ برادر بزرگتر گفت: -برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است. آن‌ها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند. حضرت یعقوب که برای برگشت آن‌ها نشسته بود از دور آن‌ها را دید که بر می‌گردند اما چهره‌هایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد. آن‌ها آمدند و با شرمندگی سلام کردند. حضرت یعقوب گفت: -سلام بر شما، چه شده؟ برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آن‌ها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد. حضرت یعقوب گفت: -ای وای بر شما می‌فهمین  دارین چی می‌گین! یکی از برادرها گفت: -اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از  ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم. حضرت یعقوب گفت: -آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. می‌دونم تو از همه چیز آگاه هستی. از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت. در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا می‌زد. برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند. حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او  نگاه می‌کرد و آرامش می‌گرفت دیگر نبود! حضرت یعقوب آن قدر گریه می‌کرد تا این که چشم‌هایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سال‌ها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود. یکی از آن‌ها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده می‌شد زد و گفت: پدر خواهش می‌کنم، به خدا قسمت می‌دهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری. حضرت یعقوب با ناراحتی گفت: -من گله ای از شما نکردم که این طور می‌گین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت می‌کنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید. حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه می‌کرد. قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و می‌گفت: -من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده. زمانی که بار دیگر گندم‌ها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند. حضرت یعقوب رو به آن‌ها گفت: -وقتی به مصر می‌رسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناه‌هاست بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد. وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت: به نام الله نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا می‌شوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لاکپشت کوچولوی قهرمان_صدای اصلی_417495-mc.mp3
8.73M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 لاکپشت کوچولوی قهرمان🐢 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پانزدهم برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذا
🌼حضرت یوسف من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور چشم من بود. روزی برادرهایش از من خواستند تا او را به صحرا ببرند و من هم قبول کردم تا او برای بازی به صحرا برود آن‌ها صبح رفتند و موقع غروب با پیراهن خونی دروغی آمدند و گفتند او را گرگ خورده و نبودن او غم زیادی را به من وارد کرده و فراقش همیشه مرا اذیت می‌کند. او برادر دیگری داشت که از یک مادر بودند که اسمش بنیامین بود، من هر وقت بنیامین را می‌دیدم به یاد یوسف می‌افتادم و کمی از اندوه و غمم برطرف می‌شد. تا این که برادرهایش گفتند، تو دستور دادی همراهشان به مصر برود و اگر نیاید گندمی در کار نیست. من هم او را فرستادم و آن‌ها وقتی برگشتند گفتند،  کاسه ی مخصوص و گران بها را دزدیده و او را بازداشت کردی و مرا به غم فراقش مبتلا کردی. او را آزاد کن و در این کار عجله کن. برادرها  همراه نامه،  به طرف مصر حرکت کردند. آن‌ها عذاب وجدان داشتند و احساس شرمندگی بدی می‌کردند. وقتی به مصر رسیدند وارد قصر شدند با شرمندگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی از آن‌ها گفت: -ای عزیز مصر، ما گرفتار قحطی هستیم و فرزندهایمان چیزی برای خوردن ندارن، از تو می‌خواییم بر ما منت بذاری و دوباره به ما بخشش کنی. برادر دیگر نامه ی حضرت یعقوب را از جیب پیراهنش بیرون آورد و با احترام به حضرت یوسف داد و گفت: -پدر ما برای شما نامه ای فرستاده. قلب حضرت یوسف شروع به تپیدن کرد و نامه را با احترام از دست او گرفت و با اشتیاق و هیجان خواند. وقتی نامه تمام شد حضرت یوسف به گریه افتاده بود و نامه را روی چشم‌هایش گذاشت، بویید و بوسید، او آن قدر گریه کرد که قطره‌های اشکش بر روی پیراهنش ریخت و پیراهنش از اشک خیس شد. برادرها با بهت و ناباوری به او خیره شده بودند. حضرت یوسف سر بلند کرد و با ناراحتی گفت: -ای وای بر شما، با نادانی، چه بر سر یوسف و برادرش آورده اید. برادرها با شنیدن این جمله کنجکاوتر شده بودند و به دقت حضرت یوسف را نگاه کردند. آن‌ها به این فکر افتاده بودند که عزیز مصر همان برادرشان یوسف است. اما نمی توانستند باور کنند چه طور برادرشان یوسف عزیز مصر شده و الان بر تخت سلطنت نشسته است. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الله اکبر ولله الحمد جلوه کوچکی ازعظمت وقدرت لا یزال الهی 🔸️شعر 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸گنجشگِ پَرطلایی 🌱وه که چقدر زیبایی 🌸با بلبلان همیشه 🌱رفیق و هم نوایی 🌸چه خوشکل و قشنگی 🌱تو کارخود زرنگی 🌸با گردش و با تفریح 🌱با تنبلی میجنگی 🌸به عشقِ جوجه‌هایت 🌱پا میشی هرروزازخواب 🌸با عشق و با علاقه 🌱میاری دانه و آب 🌸وقتی‌ توو آسمونی 🌱با اون صدای نازت 🌸بال میزنی میخونی 🌱قشنگه این نمازت 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر :سلمان آتشی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4