eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
یه جای خالی بامزه وقتی تامی 5 سالش بود، همه‌ی دندون‌هاش سر جاش بود، اما وقتی شش سالش شد، یکی از اونا افتاد! اون دندون شیطون، یکی از دندونای ردیف پایین بود. تامی میتونست با زبونش جایی که دندونش قبلا بود رو لمس کنه! لثه‌ی تامی نرم بود! تامی از اینکه میتونست زبونش رو به لثه‌اش فشار بده خوشش میومد اما دلش برای اینکه اونجا یه دندون داشته باشه تنگ شده بود. یه شب تامی داشت شام میخورد که ناگهان متوجه شد میتونه یه کار خیلی باحال انجام بده. میتونست یه لوبیا سبز توی جای خالی دندونش بذاره! مامان با خنده گفت: نگاه کن! تو یه دندون لوبیا سبز داری! برادر بزرگ تامی، بنی، خیلی از دندون‌هاش قبل از تامی افتاده بودن، اما اون دندون لوبیا سبز نداشت! چون دندونای اون دوباره در اومده بودن! بنی گفت: مامان! منم یه دندون لوبیا سبز میخوام! مامان با دقت به دهان بنی نگاه کرد. مامان گفت: تو برای یه لوبیا سبز جا نداری!اما یه جای کوچیک برای یه ماکارونی نازک داری! دندون ماکارونی دوست داری؟ بن با همین هم راضی بود: دندون ماکارونی هم خوبه! مامان گفت: ولی یه ماکارونی خیلی خیلی نازک! تامی فهمید که جای خالی دندونش برای ماکارونی هم جای خوبیه! و تازه! جای یه تیکه هویج هم هست! و حتی جای مارچوبه! حتی جای یه تیکه پنیر! و تازه میتونست زبونش رو از اون سوراخ بیاره بیرون! تامی یکمی ناراحت شد وقتی دید که دندون جدیدش در اومد و جای خالی بامزه‌اش رو از دست داد! ولی خوشبختانه 19تا دندون دیگه داشت که میوفتادن و جاهای خالی دیگه‌ای توی دهنش در میومد! 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼پی دی اف 🌼عنوان:قرض عبدالله 🍃 نویسنده: مژگان شیخی 🌸قصه در مطلب بعدی 👇
قرض عبدالله.pdf
510.3K
🌼پی دی اف 🌼عنوان:قرض عبدالله 🍃 نویسنده: مژگان شیخی 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال تربیت کودکانه را از اینجا دنبال کنید👇👇👇👇👇 کانال تربیت کودکانه،کانال تخصصی تربیت کودک 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من بخشیدمش_صدای اصلی_498358-mc.mp3
3.32M
🌼عنوان قصه: من بخشیدمش 🌸عزیز جون رفته دنبال هدی تا از مدرسه اون رو به خونه برگردونه اما متوجه میشه که پیشونی هدی کبود شده و ورم داره .... هدی برای عزیز جون تعریف میکنه که توی مدرسه و توی زنگ تفریح چه اتفاقی افتاده و چرا پیشونیش کبوده 🌸 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که اگر مال و امکانات و حتی دانشی داشته باشند باید از اون دارایی زکات بدن و افراد با ایمان که به بهشت میرن دوتا ویژگی دارند : نماز میخوانند و زکات میدن. 🍃در این قسمت از برنامه یک آیه یک «قصه» عزیز جون به آیه ۱۹۹ سوره مبارکه «اعراف» اشاره میکنه. «خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ» عفو و میانه روی را پیشه کن عذر، مردم را بپذیر و بر آنان آسان بگیر و به کارهای عقل پسند و نیکو فرمان بده و از جاهلان روی برگردان. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان بچه قورباغه آوازه‌خوان «بچه قورباغه آوازه خوان» روزی از روزها یک بچه قورباغه همراه مادرش در جنگل زندگی می کرد. این بچه قورباغه آواز می خواند و صدای آوازش که بلند می شد تمام حیوانات جنگل دورش جمع می شدند و به صدای آوازش گوش می دادند. حتی لک لک ها هم که غذایشان قورباغه است، وقتی بچه قورباغه شروع میکرد به آواز خواندن ساکت می شدند و به آواز بچه قورباغه گوش می‌دادند. چند روزی باران سختی آمد و بچه قورباغه نتوانست از خانه خارج شود، آن روز صبح هوا آفتابی بود و بچه قورباغه بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد. مادر بچه قورباغه داشت حیاط خانه را که بعد از طوفان حسابی کثیف شده بود را جارو می کرد. به بچه قورباغه گفت: پسرم حواست باشه، عمو لاک پشت گفت که آب برکه بالا آمده و یک ماهی گوشتخوار وارد برکه شده، امروز لطفاً سمت برکه نرو. آفتاب صبحگاهی بدن بچه قورباغه را گرم کرد و نگاهی به مادرش کرد و گفت: مادرجان من با آواز خواندنم حتی لک لک ها را وادار به گوش دادن می کنم این که یک ماهی بیشتر نیست. مادر گفت: عزیزم اینقدر مغرور نباش درسته تو خیلی قشنگ آواز می خوانی اما دلیل بر این نیست که همه جا این توانمندی تو کار بکنه. بچه قورباغه زیر لب قور قوری کرد و از حیاط خانه خارج شد. هوا بسیار عالی بود، خورشید در آسمان می درخشید، آواز چکاوکها از لابلای درختها به گوش می رسید. بوی عطر گلهای جنگی نشاط خاصی را به جنگل بخشیده بود. بچه قورباغه همینطور که توی راه می رفت، خرگوش کوچولو را دید، خرگوش کوچولو در حالی که گاز بزرگی به هویجش می زد گفت: کجا میری؟ - میرم لب برکه، هوا خیلی خوبه یک دوری بزنم. - مراقب باش می گویند یک ماهی گوشتخوار آمده در برکه - نگران نباش، با آواز خواندن باهاش دوست می شوم. بچه قورباغه رفت و رفت تا به لب برکه رسید. جستی زد و روی برگ نیلوفری نشست. برکه آرام بود، صدای دارکوبی که به درخت نوک می کوبید از دور می آمد. بوی گل نیلوفر به مشام می رسید. پرتو نور آفتاب روی شبنمهای گلهای کنار برکه منظره بسیار زیبایی را به وجود آورده بودند. بچه قورباغه از دیدن این همه زیبایی سر ذوق آمد و بادی بر گلو انداخت و آواز بسیار زیبایی را شروع کرد. هنوز از قور قور دوم به قور قور سوم نرسیده بود که یک دفعه ماهی گوشتخوار بزرگی به زیر برگ زد و بچه قورباغه به هوا پرتاب شد و با سر داخل آب افتاد. بچه قورباغه درد شدیدی در ساق پای راستش احساس کرد ولی یک دفعه دید که ماهی گوشتخوار با دهان باز به سمتش می آید. سعی کرد شنا کند اما درد پایش اجازه نمی داد. چند سانتی متر بیشتر نمانده بود که ماهی گوشتخوار بچه قورباغه را بگیره که عمو لاک پشت آمد و با دست به صورت ماهی گوشتخوار کوبید و ماهی فرار را بر قرار ترجیح داد. عمو لاک پشت بچه قورباغه را به ساحل آورد از سر و صداهای ایجاد شده تعدادی از پرنده ها و حیوانات به سمت برکه آمدند. بچه قورباغه درد شدیدی در پای راستش احساس کرد و نمی توانست راه برود. عمو لاک پشت به گنجشک گفت سریع برو و جغد حکیم را خبر کن و بگو پای راست بچه قورباغه آسیب دیده. بچه قورباغه گریه می کرد و می گفت: چرا صدای آواز من روی ماهی تأثیری نداشت؟ لاک پشت گفت: پسرم هر ابزاری در هر جایی کار نمی کند. وقتی مادرت گفته که داخل برکه نرو تو باید گوش می کردی. جغد حکیم با کیف مخصوصش سررسید و بعد از معاینه پای بچه قورباغه گفت: ساق پایش شکسته و باید گچ بگیرم چند هفته ای باید در منزل استراحت بکنه. بعد از گچ گرفتن حیوانات خداحافظی کردند و رفتند و عمو لاک پشت بچه قورباغه را روی لاکش سوار کرد و به سمت خانه آنها راه افتاد. درد پای بچه قورباغه کمتر شده بود و آواز غم انگیزی را سر داد. از آنجا که لاک پشت خیلی آرام راه می رفت کم کم هوا داشت تاریک می شد و هنوز به خانه بچه قورباغه نرسیده بودند. مادر بچه قورباغه دید که هوا تاریک شده و هنوز خبری از پسرش نشده، با نگرانی جلوی در خانه جست و خیز می کرد و نمی دانست کجا برود. هوا کاملاً تاریک شده بود که صدای آواز غم انگیز بچه قورباغه را شنید و به سمت صدا جست زد. با دیدن پای گچ گرفته بچه قورباغه و شنیدن آواز، مادر زیر گریه زد اما عمو لاک پشت گفت، گریه نکن حالش خوبه بعد از رساندن بچه قورباغه، عمو لاک پشت خداحافظی کرد و رفت. شب هنگام وقتی بچه قورباغه در تخت خوابیده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد، قرص ماه کامل بود و به زیبایی در آسمان می درخشید. بچه قورباغه به مادرش گفت: مادر معذرت می خواهم که به حرفت گوش ندادم. مادرش بالای سرش آمد و بوسه ای بر گونه بچه قورباغه زد و در همان حال بچه قورباغه به خواب رفت. سامان پاینده پور ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼عقیل،مهمان علی عقیل در زمان خلافت برادرش امیرالمؤمنین علی علیه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت در کوفه وارد شد. علی علیه السلام به فرزند بزرگتر خویش ، حسن بن علی اشاره کرد که جامه ای به عمویت هدیه کن، امام حسن یک پیراهن و یک ردا از مال شخصی خود به عموی خویش عقیل تعارف و اهداء کرد. شب فرا رسید و هوا گرم بود،علی علیه السلام و عقیل روی بام دارالاماره نشسته و مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسید عقیل که خود را مهمان دربار خلافت میدید طبعا انتظار سفره رنگینی داشت، ولی برخلاف انتظار وی، غذای بسیار ساده و فقیرانه ای آورده شد. عقیل با کمال تعجب پرسید: غذا هرچه هست همین است علی؟ امیر المومنین(ع):مگر این نعمت خدا نیست؟من که خدا را بر این نعمتها بسیار شکر میکنم و سپاس میگویم. عقیل: پس باید حاجت خویش را زودتر بگویم و مرخص شوم. من مقروضم و زیر بار قرض مانده ام دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا کنند و هر مقدار میخواهی به برادرت کمک کنی بکن، تا زحمت را کم کرده و به خانه خویش برگردم. امام علی (ع):چقدر مقروضی؟ عقیل:صدهزار درهم امام علی (ع): اوه،صدهزار درهم چقدر زیاد متأسفم برادرجان، این قدر ندارم که قرضهای تو را بدهم،ولی صبر کن موقع پرداخت حقوق برسد ، از سهم شخصی خودم برمیدارم و به تو میدهم و شرط مواسات و برادری را بجا خواهم آورد. اگر نه این بود که عائله خودم خرج دارند تمام سهم خودم را به تو میدادم و چیزی برای خود نمی گذاشتم. عقیل:چی؟صبر کنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟ بیت المال و خزانه کشور در دست تو است و به من میگویی صبر کن تا موقع پرداخت سهم ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم، تو هر اندازه بخواهی میتوانی از خزانه و بیت المال برداری چرا مرا به رسیدن موقع پرداخت حقوق حواله میکنی؟! بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بیت المال چقدر است؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهی چه دردی از من دوا میکند؟ امام علی (ع):من از پیشنهاد تو تعجب میکنم خزانه دولت پول دارد یا ندارد چه ربطی به من و تو دارد؟ من و تو هم هر کدام فردی هستیم مثل سایر افراد مسلمین، راست است که تو برادر منی و من باید تا حدود امکان از مال خودم به تو کمک و مساعدت کنم، اما از مال خودم نه از بیت المال مسلمين مباحثه ادامه داشت و عقیل با زبانهای مختلف اصرار و سماجت میکرد که اجازه بده از بیت المال پول کافی به من بدهند، تا من دنبال کار خود بروم. آنجا که نشسته بودند به بازار کوفه مشرف بود. صندوقهای پول تجار و بازاری‌ها از آنجا دیده می‌شد، در این بین که عقیل اصرار و سماجت میکرد علی علیه السلام به عقیل فرمود : اگر باز هم اصرار داری و سخن مرا نمی‌پذیری پیشنهادی به تو میکنم اگر عمل کنی میتوانی تمام قرض خویش را بپردازی و بیش از آن هم داشته باشی.» عقیل:چکار کنم؟ در این پایین صندوقهایی است،همینکه خلوت شد و کسی در بازار نماند از اینجا برو پایین و این صندوقها را بشکن و هرچه دلت میخواهد بردار عقیل:صندوقها مال کیست؟ امام علی (ع):مال این مردم کسبه است، اموال نقدینه خود را در آنجا می ریزند. عقیل:عجب به من پیشنهاد میکنی که صندوق مردم را بشکنم و مال مردم بیچاره ای که به هزار زحمت به دست آورده و در این صندوقها ریخته و به خدا توکل کرده و رفته اند بردارم و بروم؟ امام علی (ع):پس تو چطور به من پیشنهاد میکنی که صندوق بیت المال مسلمین را برای تو باز کنم؟ مگر این مال متعلق به کیست؟ این هم متعلق به مردمی است که خود راحت و بیخیال در خانه های خویش خفته اند،اکنون پیشنهاد دیگری میکنم اگر میل داری این پیشنهاد را بپذیر عقیل:دیگر چه پیشنهادی؟ امام علی:اگر حاضری شمشیر خویش را بردار من نیز شمشیر خود را برمی دارم،در این نزدیکی کوفه شهر قدیم «حیره» است، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگی هستند،شبانه دو نفری می رویم و بر یکی از آنها شبیخون میزنیم و ثروت کلانی بلند کرده و می آوریم. عقیل:برادر جان من برای دزدی نیامده ام که تو این حرفها را میزنی.من میگویم از بیت‌المال و خزانه کشور که در اختیار تو است اجازه بده پولی به من بدهند تا من قروض خود را بدهم. امام علی(ع):اتفاقا اگر مال یک نفر را بدزدیم بهتر است از اینکه مال صدها هزار نفر مسلمان یعنی مال همه مسلمین را بدزدیم،چطور شد که ربودن مال یک نفر با شمشیر دزدی است،ولی ربودن مال عموم مردم دزدی نیست؟ تو خیال کرده‌ای که دزدی فقط منحصر است به اینکه کسی به کسی حمله کند و با زور مال او را از چنگالش بیرون بیاورد؟! شنیع ترین اقسام دزدی همین است که تو الان به من پیشنهاد میکنی 🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درد من چه رنگیه؟.MP3
28.31M
🌃 قصه شب 🌃 🍃درد من چه رنگیه 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر ﴿کتاب نهج البلاغه﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸آیه‌ی انًَما میگه 🌱علی امام و ولیَه 🌸نهج‌البلاغه را ببین 🌱کتابِ مولا علیَه 🌸🍃 🌸برای هر سؤالِ‌مون 🌱جوابِ تازه میاره 🌸راهِ بهشتو خیلی خوب 🌱به پیشِ پامون میذاره 🌸🍃 🌸کتابِ مولا علی رو 🌱کنارِ قرآن میذارن 🌸مثلِ برادر اسمشو 🌱همراهِ قرآن میارن 🌸🍃 هرکی با این کتاب باشه دنیا و آخرت داره چه‌خوبه‌این‌کتاب‌رو دوست هِدیه واسه‌دوست‌بیاره 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐝زنبور کوچولو و کرم ابریشم یکی بودیکی نبود ، در یک روز آفتابی قشنگ در یک جنگل زیبا و سرسبز خورشید خانم مشغول تابیدن به گل های رنگارنگ و زیبا بود ، گل‌های تازه از خواب بیدارشده بودن و چشم به زنبور کوچولو دوخته بودن که بالای سرشون داشت پرواز می‌کرد. زنبور درمیان گل‌ها می‌چرخید و با شادی می‌گفت: ” سلام، سلام گل‌های زیبای مهربان. من دوست شما هستم، من زنبورم. زنبور کوچولو، دوست همه موجودات خوب. دوست همه موجودات مهربان!” گل‌ها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام می‌کردن. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود. اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کنه. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمی‌شناسه، بدترین کاریه که می‌تونه انجام بده و به همین خاطر جلوتر رفت. وقتی که به آن چیز عجیب رسید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: ” چقدر ترسیدم! فکر می‌کردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرم‌هایی در این اطراف زندگی می‌کنن، اما تا به حال هیچ کدوم از شما رو ندیده بودم.” هنوز حرف‌های زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد. زنبور کوچولو که علت گریه کرم رو نمی‌دونست، با تعجب به او نگاه کرد. کرم درحالی که گریه می‌کرد، گفت: “نه، خنده تو به خاطر چیز دیگه ایه، تو هم مثل دیگران می‌خواهی کرم‌ها را مسخره کنی.” زنبور کوچولو گفت: ” این چه حرفیه که می‌زنی؟ من اصلاً قصد مسخره کردن تو رو نداشتم. خنده من به خاطر ترسیدن خودمه. من و تو می‌تونیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. ما خیلی چیزها می‌تونیم برای هم تعریف کنیم. مثلاً من برات از پرواز حرف می‌زنم و تو برام از برگ درختان و این که کرم‌ها چطوری زندگی می‌کنن، تعریف میکنی.” در همین موقع، حشره‌های دیگری نیز از راه رسیدن. آن‌ها کرم رو مسخره کردن. هرکس چیزی می‌گفت و بعد بقیه با صدای بلند می‌خندیدن. سوسک گفت: ” نگاه کنید، این همون حشره‌ایه که دست و پا نداره و روی زمین می‌خزه !” کفشدوزک گفت: ” بله، او ن هیچ وقت نمی‌تونه پرواز کنه!” مورچه پرنده گفت: “او تا آخر عمرش پرواز نمیکنه و اگر ازش بپرسی که دنیا چه جور جائیه ، فکر می‌کنه که دنیا همان جای تاریک زیر زمینه !” زنبور کوچولو سعی کرد به حشره‌های دیگه بفهمونه که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست، اما سعی او بی فایده بود. پس از رفتن حشره‌ها، کرم باز هم شروع به گریه کرد و گفت: “دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. این قدر حشره‌ها، کرم‌ها را مسخره کردن که آنها مجبور شدن از اینجا برون. اما من نتونستم جنگلی رو که دوست دارم ترک کنم. من دلم نمی‌خواد از اینجا برم.” و همچنان گریه کرد. زنبور کوچولو سعی کرد دوست خود رو آروم کنه: “نه، تو اشتباه می‌کنی. همه حشره‌ها بدجنس نیستن. اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن ، رفتار زشت و نادرستی رو انجام میدن.” انگار که کرم نمی‌خواست و یا نمی‌تونست حرف‌های زنبور کوچولو رو قبول کنه. چون راه خود رو در پیش گرفت و کوشید تا از تنه درختی بالا بره. وقتی که به بالای درخت رسید، فریاد زد: ” زنبور کوچولو، تو بهتر است بروی. من اینقدر اینجا می‌مانم تا حشره‌ها فراموش کنن که در این جنگل کرم هائیی هم زندگی می‌کردن. خداحافظ دوست خوب من. برو و فراموش کن که روزی با کرم کوچکی آشنا شده بودی.” زنبور کوچولو راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. آرزو می‌کرد که کرم او نو صدا بزنه تا برگرده. اما کرم، تنها به دور شدن او خیره مانده بود. روزها گذشت، اما زنبور کوچولو هیچ وقت کرم رو از یاد نبرد. بهار سال بعد، زنبور کوچولو مثل همیشه از میان گل‌ها پرواز می‌کرد که ناگهان شنید کسی اونو صدا می زنه : ” زنبور کوچولو، آهای زنبور کوچولو! ” زنبور کوچولو سرشو بلند کرد و پروانه قشنگی رو دید. از پروانه پرسید: ” شما، منو از کجا می‌شناسی ؟” پروانه خنده‌ای کرد و گفت: ” فکر نمی‌کردم دوست قدیمی‌ات را به این زودی فراموش کرده باشی. زنبور کوچولو، من همان کرم کوچکی هستم که روزی حشره‌ها مسخره‌ام می‌کردن و حالا می‌تونم به هرجا که بخواهم پرواز کنم. ما کرم‌های ابریشم پس از مدتی تبدیل به پروانه میشیم.” بعد پروانه با خوشحالی گفت: “تو بهترین دوست من هستی. چون موقعی که همه منو مسخره می‌کردن، تو نخواستی مثل دیگران منو مسخره کنی و به من بخندی. حالا می‌تونم به همه بگم که چه دوست خوبی دارم.” زنبور کوچولو با شادی لبخندی زد و از پروانه تشکر کرد. او در این آرزو بود که‌ای کاش کسانی که آن روز کرم بیچاره را مسخره کرده بودن، پرواز پروانه را می‌دیدن. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی پرده حصیری_صدای اصلی_54072-mc.mp3
4.69M
🌸آرزوی پرده حصیری 🌼پرده ایی حصیری روی پنجره خانه قدیمی روی دیوار بود، پرده حصیری آرزو داشت که از آنجا برود روزی صاحبخانه پرده جدیدی گرفت و پرده حصیری را از روی دیوار برداشت. پسر بچه ایی بعد از مدتها سراغ حصیر رفت و چند تا از چوب های حصیر را جدا کرد، پرده با نگرانی به بچه نگاه کرد. پسر بچه با حصیرها بادبادک ساخت. پرده حصیری خیلی خوشحال شد از اینکه... 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ﴿ کتابِ قصه ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 یه روز که‌ بعدِ بازی یه قدری خسته بودم کنارِ خانواده توو جمع نشسته بودم 🔸🍃 اومد داداش بزرگی با یک کتابِ قصه گفت هرکه‌خونده اون رو خندونه مث پسته 🍃🔸 از اون به‌ بعد همیشه کتابِ قصه خوندم مرغ خیالِ خود رو به کهکشون رسوندم 🔸🍃 کتاب‌ِ‌ خوب همیشه تو دوستِ‌‌خوبِ مایی ندیدیم از تو بهتر رفیق و آشنایی 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸شاعر سلمان آتشی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به نام خدا حوض ساره به خورشید وسط آسمان نگاه کرد. کفش‌ها‌یش را بغل گرفت. روی شن های گرم راه رفت. برگشت جای پاهایش را نگاه کرد. مادر ایستاد. اطراف را نگاه کرد و گفت:« بچه‌ها همین جا بازی کنید.» ساره که جلوتر رفته بود، برگشت. مادر هم روی تخته سنگی خشک نشست. به دریای زیبا و آرام نگاه می کرد. ساره کفش هایش را کنار گذاشت. نشست و به سعید گفت: «بیا با شن‌ها بازی کنیم!» سعید بیلچه پلاستیکی را برداشت. فرغون را پر از شن‌های نرم کرد. برای ساره برد. ساره گفت: اگر چند بیل دیگر بیاوری! قلعه شنی بلند تری درست می‌کنم. سعید فرغون پر از ماسه نرم را کنار او خالی کرد و گفت:«ساره نگاه کن چه چیزهایی پیدا کردم!» ساره سر بلند کرد فرغون را نگاه کرد. دست زد و گفت: «با این صدف ها و سنگ های رنگی در و پنجره درست کنیم باشه؟» سعید نشست و با هم سنگ‌ها را چیدند. قلعه مثل کاخی با شیشه‌های رنگی شده بود. با صدفها یک ماهی بالای قلعه درست کردند. ساره گفت:«مادر را صدا کنیم عکس بگیرد وقتی بابا از خرید آمد نشانش بدهیم!» سعید بلند شد. فرغون را برداشت. گفت: «صبر کن بروم باز هم سنگ بیاورم. قشنگ تر بشود!» سعید یک فرغون دیگر آورد. ساره از میان شن‌ها یک صدف پیچ پیچی درشت پیدا کرد. آن را به سعید نشان داد. سعید گفت:«اگر این صدف را روی گوشت بگذاری صدای دریا می شنوی‌!» ساره خندید از سعید تشکر کرد. آن را به مادر داد. برگشت کنار قلعه نشست. یک موج تا آن طرف قلعه پیش رفت و موقع برگشتن به دریا آن را خراب کرد. ساره چشمانش پر از اشک شد. دستان خود را روی زانو و سرش را روی دست گذاشت. سعید کنار او آمد و گفت: بیا با این تکه چوب روی شن های نرم نقاشی بکش! ساره خوشحال شد. چوب را گرفت. بلند شد. به اطراف نگاه کرد. دوتا ماهی را روی ماسه ها کشید. موج دوباره آن را پاک کرد. ساره به موج ها می‌گفت من نقاشی میکشم هر کدام را دوست داشتی پاک نکن! سعید بالا و پایین پرید و فریاد زد: مامان ببینید حوض من تمام شد‌! مادر سرش را از روی کتاب‌ بلند کرد نگاهی به چاله انداخت. ناگهان موجی آمد. ماهی کوچکی روی ماسه‌ها افتاد، ماهی بالا و پایین می‌پرید. دهان خود را باز و بسته می‌کرد. ساره دوید سمت ماهی و گفت:« مامان بیایید ببینید ماهی تشنه است و می‌گوید آب...آب ...» مادر پیش بچه‌ها آمد. به ماهی نگاه کرد. موج دیگری نیامد آن را به دریا ببرد. ماهی کمتر بالا و پایین می پرید. مادر به بچه‌ها گفت: «بچه ها ماهی بدون آب می‌میرد. حالش خوب نیست!» سعید دستپاچه شده بود. برگشت نگاهی به اطراف کرد. ماهی دیگر خیلی آهسته دهانش را باز و بسته می‌کرد. بیحال روی خاک افتاده بود. سعید جلو رفت. خم شد. ماهی را با دو دست گرفت، آن را در حوض کوچکی که حالا پر از آب بود انداخت. خاک‌ها از روی بدن ماهی در آب ریخت. ماهی تکان خورد و شروع کرد به شنا کردن. بچه ها بالا و پایین پریدند. موج دیگری آمد. موقع برگشتن به دریا حوض را خراب کرد. ماهی را با خود به دیا برد. بچه ها ناراحت شدند. مادردستی روی سر آنها کشید و گفت: «آفرین! دوست داشتم ببینم چطور به ماهی کمک می کنيد!» بچه‌ها برگشتند به مادر نگاه کردند. مادر به دریا نگاه کرد و گفت:«ماهی به خانه‌اش برگشت!» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی برفی_صدای اصلی_54074-mc.mp3
4.36M
❄️آرزوی برفی 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ﴿ کتاب ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 من‌چیستم؟ کتابم 🌱 مانندِ دُرِّ نابم 🌸 من نورِعلم و ایمان 🌱 بر مؤمنین بتابم 🍃🔸 🌸 گاهی‌ بیان نمایم 🌱 من آیه هایِ قرآن 🌸 نهج البلاغه‌ام گاه 🌱 در دستِ‌ یک‌مسلمان 🔸🍃 🌸 مانندِ گُل ببویند 🌱 من‌را‌که‌‌هستم‌‌ازچوب 🌸 نزدِ تمامِ دنیا هستم‌همیشه‌محبوب 🍃🔸 🌸 هرکس به هر مقامی 🌱 در علم و دین رسیده 🌸 با احترام و عزّت 🌱 من را نهد به دیده 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر:سلمان‌ آتشی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼گنجشک کوچولو و باران یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همین‌طور که می‌رفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او می‌آید یا نه. برای چی؟ برای آنکه گنجشک کوچولو بی‌خبر، از آشیانه بیرون آمده بود. بله… گنجشک کوچولو از این‌ور به آن‌ور، از روی این درخت به روی آن درخت رفت تا اینکه خسته و مانده شد. آن‌وقت روی دیوار نشست. آنجا ماند تا این‌که خستگی از تنش بیرون رفت. آن‌وقت با خودش گفت: «دیگر باید برگردم خانه. دارد دیر می‌شود. مادرم نگران می‌شود.» گنجشک کوچولو این را با خودش گفت؛ ولی تا خواست پرواز کند، یک‌دفعه هوا بارانی شد. گنجشک کوچولو دوست داشت همان‌جا بماند؛ ولی ازآنجایی‌که می‌ترسید دیر به خانه برسد، توی همان هوای بارانی پرواز کرد. بله… او هنوز راه زیادی نرفته بود که باران تند تند شد، آن‌قدر که اگر همان‌طور می‌رفت، روی زمین می‌افتاد. این بود که دوروبر خودش را نگاه کرد تا جایی پیدا کند که کبوتری را توی لانه‌اش دید. کبوتر از همان‌جا گفت: «بیا اینجا گنجشک کوچولو.» لانه‌ی کبوتر بالای یک بام بود. گنجشک رفت توی لانه‌ی کبوتر. جوجه‌های کبوتر هم تا گنجشک کوچولو را دیدند. خوشحال شدند و بال‌هایشان را تکان دادند. گنجشک کوچولو که خیس شده بود، توی لانه‌ی کبوتر گرم شد. کبوتر پرسید: «تو این باران چه‌کار می‌کردی کوچولو؟ تو الآن باید توی آشیانه‌ی خودت باشی.» گنجشک کوچولو گفت: «رفته بودم بیرون پرواز و گردش کنم که زیر باران ماندم.» کبوتر گفت: «تنها از آشیانه بیرون آمدی؟» گنجشک گفت: «بله، تنهای تنها… مادرم نبود. اگر بود، نمی‌گذاشت تنها از آشیانه بیرون بیایم. امروز پرواز اول من بود.» کبوتر گفت: «چه‌کار بدی کردی کوچولو. اگر توی باران می‌ماندی و اینجا را نمی‌دیدی چه‌کار می‌کردی؟ دیگر هیچ‌وقت تنها از آشیانه بیرون نرو.» گنجشک کوچولو ناراحت شد و گفت: «می‌خواهی من را از لانه بیرون کنی؟» کبوتر گفت: «نه، من این کار را نمی‌کنم؛ ولی آخرش که چی؟ مگر تو نباید به آشیانه‌ات برگردی؟» گنجشک کوچولو جوجه‌های کبوتر را نگاه کرد و گفت: «چه جوجه‌های خوبی داری کبوتر خانم. من دوست دارم با آن‌ها بازی کنم.» کبوتر گفت: «باشد با جوجه‌های من بازی کن؛ ولی بدان که هر کس خانه‌ای دارد. خانه هر پرنده‌ای برایش از همه‌ی خانه‌ها بهتر است.» گنجشک گفت: «حالا تا خشک شوم و مادرم را پیدا کنم، با جوجه‌های شما بازی می‌کنم.» بعدازاین، گنجشک کوچولو کنار جوجه کبوترها رفت و با آن‌ها سرگرم بازی شد. آن‌ها باهم پرپر بازی کردند و گفتند و خندید؛ ولی یواش‌یواش یکی از جوجه‌ها خسته شد و گفت: «مادر جان، چه قدر جای ما کوچک شده؟ تا کی این گنجشک اینجا می‌ماند؟» بله… وقتی این‌طور شد، گنجشک کوچولو فهمید هیچ جا خانه‌ی خود او نمی‌شود. این بود که گفت: «خانم کبوتر من می‌خواهم پیش مادرم برگردم.» کبوتر بیرون را نگاه کرد و گفت: «باشد. برمی‌گردی. هوا هم صاف شده و دیگر باران نمی‌بارد؛ ولی صبر کن من هم با تو بیایم، نباید تنها برگردی.» کبوتر و گنجشک کوچولو پرواز کردند. آن‌ها رفتند و رفتند تا اینکه توی راه، خانم گنجشک را دیدند. خانم گنجشک تا آن‌ها را دید جیک‌جیک کرد و گفت: «بچه‌ی من را کجا بردی کبوتر خانم؟» کبوتر گفت: «من بچه‌ی تو را جایی نبردم. از یک جا آوردم.» خانم گنجشک پرسید: «از کجا؟» کبوتر گفت: «از زیر باران… او هم خیس شده بود و هم گم شده بود.» او این را گفت و برگشت. خانم گنجشک خواست حرفی بزند و بگوید که چه‌کار خوبی کردی، ولی خانم کبوتر رفته بود و رفته بود. بله گلهای من، از آن به بعد گنجشک کوچولو، نه بی‌خبر جایی رفت و نه بی‌خبر جای ماند. این‌طور که شد، قصه‌ی ما به سر رسید،گنجشک کوچولو به خونه اش رسید ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یادگرفتن همیشه خوبه_صدای اصلی_56907-mc.mp3
5.68M
🌸یادگرفتن همیشه خوبه 🌳توی جنگل داستان ما حیوانات به خوبی و خوشی زندگی می کردند از میان این جنگل رودخانه ایی می گذشت. 🐇توی جنگل خرگوشی بود که همه حیوانات دوستش داشتند. 🐰خرگوشه صاحب دوتا بچه به اسم خال خالی و تپلی شده بود. خانم تپلی هرچی که مادرش میگفت باید... 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر 🔶جمعه روزِ انتظار 🌸🔸 امامِ آخرین کیه مولا امامِ مهدیه 🌸🔸 باید که ما دعا کنیم آقامونو صدا کنیم 🌸🔸 دستا به سویِ آسمون بگیم خدایِ مهربون 🌸🔸 تموم بشه غیبتِ شون بیاد آقای بی نشون 🌸🔸 دعا کنیم پیر و جَوون برایِ صاحبَ الزمون 🌸🔸 وقتی میاد امامِ ما خوشحال میشیم تمامِ ما 🌸🔸 دنیا دیگه گلستونه همه جا باغ و بُستونه 🌸🔸 گرگا با میشا دوس میشن با هم توو دَشتا میچَرن 🌸🔸 نیازِ مالی نداریم یه‌ جیبِ خالی نداریم 🌸🔸 مؤمنیم و برادریم با همدیگه برابریم 🌸🔸 دیگه همه یارِ همیم یار و مددکارِ همیم 🌸🔸 کینه‌ای در دل نداریم میلِ به باطل نداریم 🌸🔸 طرفدارِ عدالتیم خوشبخت و باسعادتیم 🌸🔸 هستیم نجیب‌ و مهربون شیعه‌ی صاحبَ الزمون 🌸🔸 بیا امامِ‌ شیعیان مهدیِ خوب و مهربان 🌸🔸 منتظریم ما جمعه‌ها مولا بیا آقا بیا 🌸🔸 هرجمعه‌ ما آماده‌ایم چون شیعه‌ی دلداده‌ایم 🌸🔸 با نُدبه‌هایِ انتظار آماده ایم و جان نثار 🌸🔸 شاعر سلمان آتشی 🌸🌼🍃🌼🌸 درانتشارِ این شعر مهدوی لطفا سهیم باشیم🔶 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزو دارم مامان باشم_صدای اصلی_54060-mc.mp3
4.61M
🌸 آرزو دارم مامان باشم 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ( بسم الله ) 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸فردا یه عده مهمون 🌱میان به خونه ی ما 🌸مامان میگه کمک‌کن 🌱کارم زیاده فردا 🌼🍃 🌸میگم به روی چشمام 🌱در خدمتم با لبخند 🌸مامان هم از خوشحالی 🌱آب میشه تو دلش قند 🌸🍃 🌸فردا میرم میگیرم 🌱هرچی بخواد مامان جون 🌸گوجه خیار و سبزی 🌱سیبِ زمینی و هم نون 🌼🍃 🌸باز کمکِ مامان‌جون 🌱به احترامِ مهمون 🌸قند میریزم تو قندون 🌱چایْ میریزم تو فنجون 🌸🍃 🌸پیش از شروعِ هرکار 🌱اول میگم بسم الله 🌸چون بچه‌ی زرنگم 🌱همه میگن ماشالله 🌼🍃 🌸به حُرمتِ بسم الله 🌱چشم‌نخوری ان‌شاالله 🌸🌼🍃🌼🌸 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌵🐍مار زنگی🐍🌵 یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدارشد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند. همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند. مامان مارمولک همین که چشمش به مار زنگی افتاد، صدا زد: «سلام مار زنگی، داری کجا میری؟» مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد: «علیک سلام، میرم کمی گردش کنم.» مارمولک گفت: «پسرکوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه، از خواب که بیدار شده، اخم کرده و حرف نمی زنه. یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.» خانم مار زنگی روبروی آن ها کنار تخته سنگ ایستاد. دم زنگوله دارش را تکان داد. زنگوله های دمش مثل جغجغه صدا کردند. بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد. از سنگ پایین پرید و کنار دم مارزنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن. مارزنگی از او پرسید: «مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟» مارمولک جواب داد: «بله، دم شما خیلی قشنگه، صدای خوبی هم داره.» مامان مارمولک گفت: «دستت دردنکنه خانم مارزنگی! بچه ام را خوشحال کردی.» مارزنگی خنده اش گرفت. بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت: « شما دو تا به چی می خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مارزنگی افتاد، خودش هم خنده اش گرفت. مارزنگی دست نداشت پا هم نداشت. مامان مارمولک گفت: «ببخشید به جای دستت درد نکنه، بهتره بگم خیلی ممنون.» خانم مارزنگی با خنده از آن ها دور شد و به سمت صخره ها رفت تا زیر یکی از تخته سنگ ها استراحت کند. روی یکی از صخره ها یک آفتاب پرست نشسته بود. آفتاب پرست به مارزنگی سلام کرد و گفت: «خانم مارزنگی می دونستی که خیلی قشنگی؟ دمت صدای قشنگی داره. بدنت هم پر از خال ها و نقش و نگاره.» مارزنگی گفت: «سلام تو هم خیلی قشنگی.» و زنگوله های دمش را به صدا درآورد. آفتاب پرست گفت: «من گاهی رنگم را عوض می کنم.» مارزنگی پرسید: «چه وقت رنگ عوض می کنی؟» آفتاب پرست جواب داد: « وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عوض می کنم و به رنگ محیط اطرافم در میام.» مارزنگی گفت: «آه! چه جالب!» و از آفتاب پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته سنگ بزرگ خزید. او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. او خواب آفتاب پرستی را می دید که رنگش مرتب عوض می شد و به رنگ های مختلف در می آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می رقصید و می خندید و شادی می کرد. 🐍 🌵🐍 🐍🌵🐍 🌵🐍🌵🐍 🐍🌵🐍🌵🐍 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی مینا کوچولو_صدای اصلی_54053-mc.mp3
5.06M
🌸 آرزوی مینا کوچولو 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💝 ریزه میزه 🌊دریا بزرگ بود، خیلی بزرگ. توی دریا موجوادت مختلفی بودند: لاک پشت‌های بزرگ، خرچنگ‌های بزرگ، گیاهای بزرگ، سنگ‌های بزرگ، ماهی‌های بزرگ و البته یک ماهی کوچولو: خیلی‌خیلی کوچولو! 🐠🐠 🌊ماهی کوچولو دلش می‌خواست دوست‌های جدید پیدا کند و با آن‌ها بازی کند؛ اما خیلی وقت‌ها ماهی‌های دیگر با سرعت از کنارش رد می‌شدند و اصلاً او را نمی‌دیدند . ماهی کوچولو دلش می‌خواست کمی بزرگ تر باشد تا بقیه او را بهتر ببیند. برای همین هرروز یک عالمه غذا می‌خورد. تند و تند به جلبک‌ها گاز می‌زد و آن‌ها را می‌خورد؛ اما فقط کمی شکم اش بزرگ‌تر می‌شد . 🐠🐠 🌊یک بار دوستش به ماهی کوچولو گفت: « هر قدر هم غذا بخوری فایده ندارد .تو همیشه همین اندازه باقی می‌مانی». 🐠🐠 🌊ماهی کوچولو بعضی وقت‌ها یک گوشه می‌نشست و فقط به بقیه‌ی موجودات دریا نگاه می‌کرد. با خودش می‌گفت: « شاید خدا من را دوست ندارد؛ برای همین من را این قدر ریز و کوچک آفریده.» 🐠🐠 🌊تا اینکه یک روز وقتی ماهی کوچولو داشت یک جلبک خوشمزه را به آرامی می‌خورد؛ یک دفعه دید اطرافش تاریک شد. ماهی کوچولو ترسید؛ فهمید یک نهنگ بزرگ او را خورده است و او توی دهان نهنگ است. با ترس گفت: «حالا چکار کنم؟» 🐠🐠 🌊وی دهان نهنگ خیلی تاریک بود. ماهی کوچولو از این طرف به آن طرف شنا کرد و بالا و پایین رفت؛ یک دفعه نوری را دید. نور از بین دندان‌های نهنگ به داخل دهانش می‌تابید. 🐠🐠 🌊ماهی کوچولو فکری به ذهنش رسید. نزدیک دندان‌های نهنگ رفت. وقتی نهنگ خوابیده بود ماهی کوچولو آرام شنا کرد و از وسط دندان‌های نهنگ بیرون پرید. 🐠🐠 🌊او حالا آزاد شده بود. با خوش حالی توی دریای بزرگ شنا می‌کرد؛ می‌چرخید و با شادی آواز می‌خواند . 🐠🐠 🌊بعد از آن، هروقت دوستش از او می‌پرسید: «چراهمیشه این قدر شاد هستی؟» ماهی کوچولو زود جواب می‌داد: «چون حالا فهمیده‌ام خدا من را هم خیلی دوست دارد. اوآن قدر، من را کوچک آفریده که با خیال راحت می‌توانم از لابه لای دندان‌های نهنگ فرار کنم.» تبیان-نویسنده: زهرا عبدی 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یه بازی خیلی شاد_صدای اصلی_57033-mc.mp3
4.68M
🌸 یه بازی خیلی شاد 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر ( دعای کودکانه ) 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 وقتی دو دستِ کوچکم 🌱 میاد به سمتِ آسمون 🌸 یعنی که حاجتی دارم 🌱 من از خدای مهربون 🌸 میخوام که مامان و بابام 🌱 باشن سلامت ای خدا 🌸 من از محبتِ اونا 🌱 یه لحظه هم نشم جدا 🌸 میخوام‌خوشی‌و‌شادی‌رو 🌱 واسه تمامِ بچه‌ها 🌸 سلامتی و راحتی 🌱 برایِ کلّ‌ِ آدما 🌸 مامان میگه زمانیکه 🌱 دو‌ دستِ تو میره بالا 🌸 به روی کلّ‌ِ این جهان 🌱 میباره رحمتِ خدا 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر:سلمان آتشی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼سلام یهود عایشه همسر رسول اکرم در حضور رسول اکرم نشسته بود که مردی یهودی وارد شد هنگام ورود به جای سلام علیکم گفت: «السام عليكم» یعنی «مرگ بر شما» . طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد او هم به جای سلام گفت: «السام عليكم ». معلوم بود که تصادف نیست، نقشه ای است که با زبان، رسول اکرم را آزار دهند عایشه سخت خشمناک و فریاد برآورد که مرگ بر خود شما رسول اکرم فرمود: ای) عایشه ناسزا مگو. ناسزا اگر مجسم گردد بدترین و زشت ترین صورتها را دارد. نرمی و ملایمت و بردباری روی هرچه گذاشته شود آن را زیبا میکند و زینت میدهد و از روی هر چیزی برداشته شود از قشنگی شد و زیبایی آن میکاهد ، چرا عصبی و خشمگین شدی؟» عایشه: «مگر نمیبینی یا رسول الله که اینها با کمال وقاحت و بی شرمی به جای سلام چه میگویند؟ چرا من هم در جواب گفتم: علیکم،«بر خود شما)) همین قدر کافی بود. 🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مسابقه‌ ی نقاشی_صدای اصلی_499008-mc.mp3
5.12M
🌸مسابقه نقاشی 🐒بچه میمون قصه ی ما اونقدر نامرتب و بازیگوش بود که همیشه مامانش از دستش دلخور بود. اون بعد از تموم شدن کارهاش و استفاده از وسایلش هیچ کدوم رو سر جاش نمی گذاشت تا اینکه یه روز... 🍃کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که با مرتب بودن و گذاشتن وسایل شخصی در جای مخصوص خودشون،نه تنها کارهاشون روی نظم بهتری انجام میگیره بلکه دچار مشکل هم نمیشن. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا