هدایت شده از مدرسه من
شعر کودکانه مسجد.m4a
924.6K
شعر کودکانه برای مسجد 🟢✅️😍
مناسب برای #مهد_کودک ها و مدارس ابتدایی
دویدم و دویدم
به مسجدی رسیدم
مسجد چقد قشنگه
گلهاش چه رنگارنگه
صحن و سراش چه زیباس
حوضش چقد با صفاس
چه گنبد قشنگی
با کاشیای رنگی
هرکی به مسجد میره
اول وضو می گیره
میاد از اون مناره
بانگ اذون دوباره
اذون شده پس بیا
وقت نمازه حالا
هر کی نماز میخونه
همیشه مهربونه
با خدا چونکه یاره
خدام هواشو داره
شادم که مامان بابام
میان به مسجد باهام
بگو با من یکصدا
مسجدو دوس داریم ما
ایتای سیدصادق آتشی:
@madrese_yar
💢اختلاف نظر تربیتی خودتون رو مقابل فرزندتون بروز ندین ...
👈فک نکنین که فسقلیتون متوجه اختلافنظرهای شما نمیشه.
👌به خاطر داشته باشین که این کوچولوهای باهوش بیشتر اوقات منتظر فرصتی هستن
🔺که یک اختلافنظر تربیتی بین پدر و
مادرشون پیدا کنن
تا بلافاصله اون رو مصادره به مطلوب کنن!
هدایت شده از داستان مدرسه
زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر
قسمت اول
شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روستای دور افتاده ای بود که نامش دستگرد بود ، در این روستا تیره ای ایرانی به نام افشار زندگی می کردند که با گله داری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند
سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال ۱۱۰۰ هجری ، زن روستائی بنام هاجر ، درد زایمان امانش را بریده بود ، شوهرش امام قلی برای چرای گله گاو و گوسفند ، به صحرا رفته بود ، قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر ، کمر بسته بود ، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش برده بود ، سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ ، مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد ، نوزاد به دنیا آمد
آفتاب نیمروز (ظهر) تمامی دشت را پوشانده بود که امامقلی با شتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده ، زنان تیره افشار دور او حلقه زدند و او را بشارت دادند که پسری بسیار قوی و غیر عادی به دنیا آورده ، امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر در آمد و با دیدن همسر رنگ پریده اش ، با قدردانی تمام او را بوسید ، زنان تیره افشار ، نوزاد را آوردند ، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچه ای واقعاً نادره ، در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی که درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعا این بچه نادره (نایاب ، کمیاب) ، همانجا اسم این نوزاد ، نادر نامیده شد و بدینسان پهلوان پر آوازه دیگری در گوشه ای از خاک قهرمان پرور ایران زمین ، زاده شد
سال ها یکی پس از دیگری گذشت ، نادرقلی ۷ ساله و ۱۰ ساله و ۱۷ ساله شد امامقلی دیگر ، پیر و از کار افتاده شده بود ، نادرقلی و برادر بزرگترش ابراهیم ، سرپرستی و تیمار خانواده خود را عهده دار شده بودند
در یک شب تیره ، ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند ، دختران و پسران جوان را اسیر ، و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و نیزه و گرز از پای می انداختند ، اما مقلی و ابراهیم ، پدر و برادر بزرگتر نادر به سمت کوههای الله اکبر فرار کردند ، ولی نادرقلی هفده ساله و جوان با وجود پای گریز ، فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من ، مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم
ازبکان با تازیانه به جان نادر افتادند ، اما او از جان گذشته در همان جا ایستاد و گفت ، بدون مادرم ، با شما نخواهم آمد ، ازبکان که پایداری آن جوان رشید و سرسخت را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد ، بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد
لشگر چپاولگر ازبک ، بهمراه اسراء براه افتادند ، شدت تابش خورشید و حرارت آفتاب لحظه به لحظه بیشتر می شد ، گرما و تشنگی ، عده ای از اسیران را یک به یک از پای درمیآورد ، هاجر دیگر ، تاب رفتن نداشت ، نادر از فرمانده غارتگران ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسب هایشان سوار کنند ، فرمانده پوزخندی زد و گفت ، تو خود خواستی که مادرت را بیاوری ، پس باید جورش را هم خودت بکشی ، نادر با مردانگی و غرور تمام گفت ، میپذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم
فرمانده ازبکان که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا ، چند گامی بیشتر نمی تواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند ، نادر بیدرنگ مادر را به دوش گرفت و به راه افتاد
نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند ، فرمانده ازبک زیر چشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذره ای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و سرسختی و نیروی فوق العاده این جوان ، سخت در شگفت شده بود و در دل او را تحسین می کرد و بعبارتی ، از نادر خوشش آمده بود
سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند ، و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند
نادرقلی و مادرش چهار سال در اسارت ازبکان بودند ، نادر که در طول دوران اسارت ، سخت ترین کارها را به دستور ازبکان انجام میداد ناخواسته ، فولاد آبدیده شده بود
شب غم انگیزی بود ، درون خیمه ای مندرس و کهنه ، در اسارت ازبکان ، نادر روبروی مادرش بر روی گلیمی پاره نشسته بود ، هاجر علاوه بر پیری ، اینک کاملا فرتوت و درهم شکسته شده بود و بر بستری از پلاسی کهنه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و ساعتهای پایانی زندگی خود را می گذراند ، نادر در این ایام در آستانه ۲۱ سالگی بود و نگران و اندوهگین و ماتم زده چشم از چشم مادرش برنمی داشت ، ناگهان هاجر چشم گشود و گفت ، پسرم ، دیگر به من امیدی نیست ، می دانم که در این چهار سال فقط بخاطر من روح سرکش ات را تسلیم این نامردان کرده ای ، امشب
@storyylove
🍁قدیمی ها میگفتند:
🔹لباس مرد، تمیز بودن زن را نشان میدهد.
🔹لباس زن، غیرت مرد را نشان می دهد.
🔹لباس دختر، اخلاق مادر را نشان میدهد و لباس پسر، تربیت مادر را نشان میدهد.
✍رحمت خداوند بر پدر و مادرمان که در تربیت ما نقش داشتەاند. آنها خواندن و نوشتن بلد نبودند، اما در دانش گفتار، تسلّط داشتند.
آنها ادب را نمیخواندند، اما ادب را به ما یاد دادند.آنها قوانین طبیعت و علوم زیستی را مطالعه نکردەاند، اما هنر زندگی را به ما آموختند.آنها یک کتاب دربارۀ روابط مطالعه نکردەاند، اما رفتار و احترام را به ما آموختند.
آنها در دین تحصیل نکردند، اما معنای ایمان را به ما آموختند.آنها کتاب برنامەریزی را نخواندەاند، اما دور اندیشی را به ما آموختند.آنها به ما یاد دادند كه به دیگران، چگونه احترام بگذاریم
👳 @ghesehayekoodakaneeh
گنجشک کوچولو .mp3
5.82M
قصه گو : همکار گرامی ناحیه ۳ اصفهان
سرکار خانم ضیایی
@ghesehayekoodakaneeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚حکایت پادشاه و اعدام نجار
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
@ghesehayekoodakaneeh
دوموش.mp3
2.62M
قصه گو : فرهاد عسگری منش
به افتخار اعضا جدید،امشب دو تا قصه از خودم گذاشتم
@ghesehayekoodakaneeh