eitaa logo
قصه ♥ قصه
118 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
392 ویدیو
69 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
قناری آی قناری عجب صدایی داری بخون بخون برامون ترانۀ بهاری صلِّ علی محمد صلوات بر محمد قناری آی قناری کوچیک و بزرگ نداره صلوات بر پیغمبر شادی و شور می‌یاره صل علی محمد صلوات بر محمد قناری آی قناری وقتی می‌خوای بخوابی یواشکی چی می‌گی به من بده جوابی صل علی محمد صلوات بر محمد ای قناری حضرت محمد ص مبارک 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
طبیب_طمع_کار.mp3
2.19M
🔅طبیب طمع کار 🔅قرائت مبارکه ی 🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا (عمو قصه گو) 🔅تدوین:رحیم یادگاری http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی با لینک لطفا🌸
🐓🐔 دعوای مرغ و خروس🐔🐓 یکی بود، یکی نبود. توی یک مزرعه، یک مرغ و یک خروس با هم زندگی می‌کردند. از صبح خیلی زود، صدای دعوای مرغ و خروس، همه‌ی همسایه‌ها را بیدار می‌کرد. وقتی خروس روی دیوار می‌پرید تا قوقولی قوقو کند، می‌دید که همه بیدار شده‌اند و مشغول کار هستند. مرغ از لانه بیرون می‌آمد و قدقد و غرغرش را شروع می‌کرد. خروس هم بال و‌پرش را باز می‌کرد و قوقولی قوقولی بر سر مرغ فریاد می‌زد و این طرف و آن طرف می‌رفت. مرغ دانه می‌خورد و غر می‌زد. خروس دانه می‌خورد و بال بال می‌زد. همسایه‌ها از دست این مرغ و خروس جانشان به لب رسیده بود، برای همین هم یک روز اتفاق بدی افتاد. آقای مزرعه‌دار، آمد و خروس را گرفت و برد. مرغ تنها شد. ساکت شد. او نمی‌‌دانست چه بلایی بر سر خروس آمده است. چند روز گذشت. هیچ‌کس صدای مرغ را نشنید. او نه قدقد می‌کرد و نه غرغر. آرام از لانه بیرون می‌آمد و یک گوشه می‌نشست. به دیواری که خروس روی آن آواز می‌خواند نگاه می‌کرد و نمی‌توانست دانه بخورد. دلش برای خروس تنگ شده بود. از آن همه غرغر و دعوا و سر و صدا، خیلی پشیمان بود. مرغ هر روز لاغر و لاغرتر می‌شد. غذا نمی‌خورد. گردش نمی‌کرد. با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. تا اینکه یک روز اتفاق خوبی افتاد. آقای مزرعه‌دار، دوباره خروس را پیش مرغ برگرداند. آنها از دیدن هم خیلی خوشحال شدند. هر دو بال زدند و دور هم چرخیدند. مرغ قدقد کرد اما غرغر نکرد. خروس، قوقولی قوقو خواند، اما بر سر مرغ فریاد نزد. آنها در کنار هم خیلی خوشحال بودند و دلشان می‌خواست برای همیشه پیش هم بمانند. از آن به بعد مزرعه آرام شد و همسایه‌ها هر صبح با آواز خروس از خواب بیدار شدند، نه با صدای دعوا و غرغر و داد و قدقد! 🐔 🐓🐔 🐔🐓🐔 join🔜 @childrin1
بزك نمير بهار مي آد،خربزه و خيار مي آد حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد . هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به بزغاله مي داد . وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد . همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ” مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود . به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه بهار آمد قرضت را بدهي . حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازي شد . 🍂🌸🍃🍂🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
‌سلام سلام به كفشدوزك با نقطه‌هاي كوچك سلام چقدر قشنگه آي بچه‌هاي كوچك ????????????? سلام گلهاي خندون     با دندون و بي دندون سلام به هر پرنده    كه توي باغ مي‌خنده ????????????? سلام به دشت و دريا   سلام به كوه و صحرا سلام به روي ماه      بچه‌هاي با صفا ????????????? سلام سلام بچه‌ها      چطوره حال شما باشید همیشه خندان  چون گل‌های گلستان
1_38685638.pdf
659.8K
ها برای کلاس اولیها
🔹گاهی فرزندتون از شما چیزی می خواد که ندارید مثلا یه خوراکی که الان توی خونه ندارید!... 👈 اگه مستقیم بهش بگید الان نداریم احتمالا با گریه و اصرار او روبرو میشید که من میخوام، الان میخوام، زود باش بریم بخریم و.... که در نهایت ممکنه از گریه هاش خسته و عصبانی بشید!🙄 📌سوال: خب وقتی نداریم چیکار کنیم؟🤔 👈 شما باید کمی خلاقیت به خرج بدید و به جای اینکه روی اون چیزی که ندارید تمرکز کنید؛ به اون چیزهایی که دارید توجه کنید بدون اینکه درباره ی نداشته ها صحبت کنید مثلا: - مامان من شکلات میخوام - شکلات؟ هووووم بیا بریم سراغ کابینت خوراکی ها ببینیم هست؟ خب اینجا بیسکوئیت هست، لواشک هست، نخودچی کشمش هم داریم، پاستیل میگم نظرت چیه یه ظرف بیارم از هر کدوم اینا یه کم برداریم مهمونی بازی کنیم و بخوریم؟ - باشه مامان موافقم 😋 📌یادمون باشه همیشه داشتنِ کمی خلاقیت میتونه زندگی رو خیلی شیرین تر کنه 👌 @ghesehayemadarane
اگر گوگلتون باز نمیشه از جست و جوگرهای ایرانی استفاده کنید ؛ در حد گوگل نیستن ولی بهتر از هیچیه ... معرفی برترین موتور‌های جست‌و‌جوی ایرانی👇 ♦ موتور جست‌وجوگر پارسی‌جو آدرس: www.parsijoo.ir
هزار_دینار_برای_سوره_حمد!!!!.mp3
2.31M
🔅هزار دینار برای سوره حمد!!! 🔅قرائت مبارکه ی 🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا (عمو قصه گو) 🔅تدوین :رحیم یادگاری 🔅منبع:کتاب چهل داستان و چهل حدیث.صفحه ۲۱ 🔅 نوشته: عبدالله صالحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی بازی برای رشد و تقویت #مهارتهای_حرکتی_کودکان ╲\╭┓ ╭ 💜🎲🆑 @childrin1 ┗╯\╲
سنجاق قفلی نگران جعبه، تاريک تاريک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلي بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه مي‏رفت و فکر مي‏کرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاريکي به دنبال سنجاق گشت تا او را ببيند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن ديگر، چقدر راه مي‏روي! صداي پايت نمي‏گذارد يک دقيقه خواب‏مان ببرد.» دکمه که گوشه‏ي جعبه دراز کشيده بود، به زور خودش‏ را به ديوار جعبه تکيه داد و گفت: «سنجاق جان! اين قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پيدايش مي‏شود.» سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گريه‏اش بگيرد. گفت: «من مي‏ترسم... اگر براي برادرم اتفاقي افتاده باشد چي؟» انگشتانه که تا حالا صداي خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکاني به خودش داد و گفت: «چيه؟ چي شده؟» همه خنديدند؛ حتي سنجاق هم خنديد. سوزن ته‏گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پيدايش نيست. سنجاق نگرانش شده!» انگشتانه خنده‏اش گرفت و گفت: «اينکه اين همه ناراحتي ندارد. بالاخره مي‏آيد.» دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست مي‏گويد.» سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پيدايش بشود!» يک دفعه همه جا روشن شد. همه‏ي سرها به طرف در جعبه چرخيد. در باز شده بود و يک دست آمده بود توي جعبه و انگار دنبال چيزي مي‏گشت. همين که دست رسيد بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله‏ي کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظي کرد و رفت. دلش مي‏خواست الان فرار مي‏کرد و مي‏رفت توي جعبه و منتظر برادرش مي‏شد. در همين فکرها بود که ديد روي يک پارچه آويزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور يک چيزي، هي بالا و پايين مي‏رفت و به او نزديک مي‏شد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببيند. منتظر شد تا آن چيز به او نزديک‏تر شد. تا اينکه... برق خوشحالي در چشمان سنجاق ديده شد. گفت: «سلام برادر عزيزم! کجا بودي؟ دلم خيلي برايت تنگ شده بود.» سوزن که هنوز هم روي پارچه بالا و پايين مي‏رفت، گفت: «وقتي من آمدم تو خواب بودي، بيدارت نکردم.» سوزن جلوتر آمد. سنجاق ديگر تحمل نکرد پريد توي بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خيلي خوشحال هستم.» سوزن خنديد و گفت: «من هم‏ همين‏طور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توي جعبه و بقيه را خوشحال کنند. 🍂🌸🍃🍂🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
تیرانداز حرفه ای.m4a
18.01M
#امام_باقرع #عمو_قصه_گو #لالایی_فرشته_ها #سوره_قدر 🔅 تیرانداز حرفه ای (بدون آهنگ) 🔅قرائت #سوره مبارکه ی #قدر 🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا (عمو قصه گو) 🔅منبع:کتاب چهل داستان چهل حدیث از امام باقر(ع) صفحه ۲۹ 🔅 نوشته عبدالله صالحی http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی لطفا با لینک🌸
#کتاب اصول و مهارت های حسن گزینی خلق زیباترین رخدادهای نوجوانی در این کتاب به اتفاقاتی که در دوره سوم رشد به صورت تکوینی رخ می دهد اشاره دارد و نیز به کارهایی که انسان لازم است به آن مبادرت داشته باشد تا به بلوغ عقلی برسد اشاره شده است. #نوجوانان #مربیان #تربیتی #روانشناسی قیمت : 12000 تومان ای دی خرید @sarbazkochak 👇👇👇👇👇👇👇 فروشگاه کالای فرهنگی سالم(فرساکالا) @farsakala http://eitaa.com/joinchat/3977052169Ca4ed20253b
مهارت_های-حسن_گزینی-توضیحات-کامل.pdf
391.3K
توضیحات کامل کتاب اصول و مهارت های حسن گزینی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اتل متل  توتوله بچه ی خوب  چه جوره؟ بچه ی خوب صبح زود از خواب ناز پا میشه می خنده مثل غنچه لبای اون وامیشه سلام داره به مامان سلامی هم به  بابا میخوره صبحونه را با میل  و با اشتها اتل متل توتوله بچه ی خوب می دونه خوردن شیر مفیده شیر می ریزه تو لیوان میگه رنگش سفیده شیر  میخوره  سیر میشه قوی مثل شیر میشه 🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
💢 تاثیر بکار گیری جملات منفی در فرمان دادن ❌منفی: لطفا به ماشین قرمز زیر نگاه نکن. 🚗 🚕 🚙 ✅مثبت: لطفابه ماشین زرد نگاه کن. شما با کدام جمله به ماشین قرمزنگاه نکردید؟ به نظر شما اگر به کودکی گفته شود دست مرا ول نکن، به پریز برق دست نزن، امروز با بچه ها در مهد دعوا نکن، چه پیغامی در مغز او مخابره میشود؟ همه این جملات در ذهن او مثبت برداشت شده و گویی که به او دستور داده اید که این کار را انجام دهد، در واقع در فرمان دادن باید به کودک گفته شود چه کاری باید انجام دهد نه اینکه چه کاری نباید انجام دهد. ✅این گونه صحبت کنیم: ●به جای " مخالفت نکن " بگویید " کاری که گفتم را انجام بده" ●به جای" فحش نده" بگویید " حرف خوب بزن" ●به جای " دستم را ول نکن" بگویید " دستم را محکم بگیر" ●به جای " ندو" بگویید " آرام راه برو @ghesehayemadarane
آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته بازم کتاب قصه کنار من نشسته عجب کتاب نازی! عجب کتاب نابی! بابام برام خریده به به چه انتخابی وا می کنم با شادی صفحه اولش را مثل نویسنده ها اول میگم بسم الله @ghesehayemadarane
درمانی...اعتماد به نفس ..امیدواری .. ✏️🌈✏️🌈✏️🌈✏️🌈✏️🌈✏️ پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.   مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.   پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.   پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت.   همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد. رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟   مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.   رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد.   هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت.   مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی…   وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.   پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.   پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.   مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی!   آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 @ghesehayemadarane
قصه ♥ قصه با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند. در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره. فرق این کانال با بقیه كانالها اينه که مطالب اضافی نداره. همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود. آیدی ارتباط با مدیر @OmidvarBeFazleElahi https://eitaa.com/ghesehayemadarane
مادران و پدران بزرگوار: اعضاء فرهيخته گروه ☘ نظرات شما را دربارهء کانال خودتون، با جان و دل پذیراییم. @OmidvarBeFazleElahi
ساخت مهر با سیب زمینی. چاپ برگ پاییزی
✋🏻 کوتاه ترین انگشت یکی بود، یکی نبود. یه روزی یه دستی بود. که پنج تا انگشت داشت. یکی از این انگشت ها که قدش از همه کوتاه تر بود، بهش می گفتن شست. شست وقتی میخواست بازی کنه، قدش نمیرسید توپ رو برای بقیه بندازه. یا وقتی میخواست وسیله از کمد برداره قدش نمیرسید. یه روز بالاخره خسته شد و شروع به گریه کرد. انقدر گریه کرد که تصمیم گرفت وسایلش رو جمع کنه و بره. رفت و دست شد چهارتا انگشت. بقیه ی انگشت ها گفتن، حالا خیلی هم بد نشد. با ما که نمیتونست بازی کنه. یه روز یه اتفاقی افتاد. وقتی دست اومد لباس بپوشه دید نمیتونه دکمه هاش رو با چهارتا انگشت ببنده. گفتن حالا چیکار کنیم. رفتن از یه دست دیگه کمک گرفتن. اون یکی دست با شست و یه انگشت بازش کرد. بعد دست خواست غذا بخوره. هرچی خواست قاشق برداره، نتونست. رفتن به اون یکی دست گفتن بیا کمک. اون یکی دست، با شستش کمک کرد تا قاشق رو برداره. بعد خواستن کفش بپوشن و بند کفش رو ببندن. هرکاری کردن نشد. حتی با کمک دست دیگه هم نشد. فکر کردن و فکر کردن و به این نتیجه رسیدن که باید برن دنبال شست. گشتن و گشتن تا شست رو تو یه غاری پیدا کردن. چهارتا انگشت به شست گفتن: ما فهمیدیم شما خیلی به درد ما میخوری. ما این مدت نتونستیم دکمه هامون رو ببندیم. غذا نتونستیم بخوریم. حتی کفشم نپوشیدیم. شست با تعجب گفت: ینی همه ی این کارهارو من میکنم؟ انگشتا گفتن: چون تو قدت کوتاهه، کلی کار میتونی بکنی که ما نمی تونیم. شست خیلی خوشحال شد و دوباره پیش بقیه ی انگشت ها برگشت. @ba_gh_che
#سرگرمی برای تمرین اعداد، تا هر عددی که کودکتون بلد هست رو روی لگو بنویسید و بهش بگید اونا رو به ترتیب به هم وصل کنه. #بازی_ریاضی ╲\╭┓ ╭🌈💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🌸🍃 نیکی به والدین 🌸🍃 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید  او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید . فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد. با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند . آنها آنجا مشغول بازی شد. آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود. صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید. آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند. آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند. آنها میگفتنند: وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید. شیرین کوچولو به آنها گفت: این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند: این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد و با آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد (در اینجا مربی موضوع را باید به صورت شفاف توضیح دهد) بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند. آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند و به آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند. و به طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند. بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز  چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند. اواز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیرد. بعد از تعریف داستان، کودک باید گل کاردستی ای درست کند که ۱۰ گلبرگ دارد و این گل را در اتاقش نگهداری کند. هرموقع کودک کار خوبی انجام داد ستاره ای در یکی از گلبرگ ها بچسباند. وقتی گلبرگ ها پرشد آن را به مدرسه یا مهد تحویل دهد و جایزه بگیرد... ╲\╭┓ ╭ 🌸🍃🆑 @childrin1 ┗╯\╲