eitaa logo
قصه ♥ قصه
118 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
392 ویدیو
69 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی بازی برای رشد و تقویت #مهارتهای_حرکتی_کودکان ╲\╭┓ ╭ 💜🎲🆑 @childrin1 ┗╯\╲
سنجاق قفلی نگران جعبه، تاريک تاريک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلي بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه مي‏رفت و فکر مي‏کرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاريکي به دنبال سنجاق گشت تا او را ببيند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن ديگر، چقدر راه مي‏روي! صداي پايت نمي‏گذارد يک دقيقه خواب‏مان ببرد.» دکمه که گوشه‏ي جعبه دراز کشيده بود، به زور خودش‏ را به ديوار جعبه تکيه داد و گفت: «سنجاق جان! اين قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پيدايش مي‏شود.» سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گريه‏اش بگيرد. گفت: «من مي‏ترسم... اگر براي برادرم اتفاقي افتاده باشد چي؟» انگشتانه که تا حالا صداي خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکاني به خودش داد و گفت: «چيه؟ چي شده؟» همه خنديدند؛ حتي سنجاق هم خنديد. سوزن ته‏گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پيدايش نيست. سنجاق نگرانش شده!» انگشتانه خنده‏اش گرفت و گفت: «اينکه اين همه ناراحتي ندارد. بالاخره مي‏آيد.» دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست مي‏گويد.» سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پيدايش بشود!» يک دفعه همه جا روشن شد. همه‏ي سرها به طرف در جعبه چرخيد. در باز شده بود و يک دست آمده بود توي جعبه و انگار دنبال چيزي مي‏گشت. همين که دست رسيد بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله‏ي کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظي کرد و رفت. دلش مي‏خواست الان فرار مي‏کرد و مي‏رفت توي جعبه و منتظر برادرش مي‏شد. در همين فکرها بود که ديد روي يک پارچه آويزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور يک چيزي، هي بالا و پايين مي‏رفت و به او نزديک مي‏شد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببيند. منتظر شد تا آن چيز به او نزديک‏تر شد. تا اينکه... برق خوشحالي در چشمان سنجاق ديده شد. گفت: «سلام برادر عزيزم! کجا بودي؟ دلم خيلي برايت تنگ شده بود.» سوزن که هنوز هم روي پارچه بالا و پايين مي‏رفت، گفت: «وقتي من آمدم تو خواب بودي، بيدارت نکردم.» سوزن جلوتر آمد. سنجاق ديگر تحمل نکرد پريد توي بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خيلي خوشحال هستم.» سوزن خنديد و گفت: «من هم‏ همين‏طور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توي جعبه و بقيه را خوشحال کنند. 🍂🌸🍃🍂🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
تیرانداز حرفه ای.m4a
18.01M
#امام_باقرع #عمو_قصه_گو #لالایی_فرشته_ها #سوره_قدر 🔅 تیرانداز حرفه ای (بدون آهنگ) 🔅قرائت #سوره مبارکه ی #قدر 🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا (عمو قصه گو) 🔅منبع:کتاب چهل داستان چهل حدیث از امام باقر(ع) صفحه ۲۹ 🔅 نوشته عبدالله صالحی http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی لطفا با لینک🌸
#کتاب اصول و مهارت های حسن گزینی خلق زیباترین رخدادهای نوجوانی در این کتاب به اتفاقاتی که در دوره سوم رشد به صورت تکوینی رخ می دهد اشاره دارد و نیز به کارهایی که انسان لازم است به آن مبادرت داشته باشد تا به بلوغ عقلی برسد اشاره شده است. #نوجوانان #مربیان #تربیتی #روانشناسی قیمت : 12000 تومان ای دی خرید @sarbazkochak 👇👇👇👇👇👇👇 فروشگاه کالای فرهنگی سالم(فرساکالا) @farsakala http://eitaa.com/joinchat/3977052169Ca4ed20253b
مهارت_های-حسن_گزینی-توضیحات-کامل.pdf
391.3K
توضیحات کامل کتاب اصول و مهارت های حسن گزینی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اتل متل  توتوله بچه ی خوب  چه جوره؟ بچه ی خوب صبح زود از خواب ناز پا میشه می خنده مثل غنچه لبای اون وامیشه سلام داره به مامان سلامی هم به  بابا میخوره صبحونه را با میل  و با اشتها اتل متل توتوله بچه ی خوب می دونه خوردن شیر مفیده شیر می ریزه تو لیوان میگه رنگش سفیده شیر  میخوره  سیر میشه قوی مثل شیر میشه 🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
💢 تاثیر بکار گیری جملات منفی در فرمان دادن ❌منفی: لطفا به ماشین قرمز زیر نگاه نکن. 🚗 🚕 🚙 ✅مثبت: لطفابه ماشین زرد نگاه کن. شما با کدام جمله به ماشین قرمزنگاه نکردید؟ به نظر شما اگر به کودکی گفته شود دست مرا ول نکن، به پریز برق دست نزن، امروز با بچه ها در مهد دعوا نکن، چه پیغامی در مغز او مخابره میشود؟ همه این جملات در ذهن او مثبت برداشت شده و گویی که به او دستور داده اید که این کار را انجام دهد، در واقع در فرمان دادن باید به کودک گفته شود چه کاری باید انجام دهد نه اینکه چه کاری نباید انجام دهد. ✅این گونه صحبت کنیم: ●به جای " مخالفت نکن " بگویید " کاری که گفتم را انجام بده" ●به جای" فحش نده" بگویید " حرف خوب بزن" ●به جای " دستم را ول نکن" بگویید " دستم را محکم بگیر" ●به جای " ندو" بگویید " آرام راه برو @ghesehayemadarane
آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته بازم کتاب قصه کنار من نشسته عجب کتاب نازی! عجب کتاب نابی! بابام برام خریده به به چه انتخابی وا می کنم با شادی صفحه اولش را مثل نویسنده ها اول میگم بسم الله @ghesehayemadarane
درمانی...اعتماد به نفس ..امیدواری .. ✏️🌈✏️🌈✏️🌈✏️🌈✏️🌈✏️ پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.   مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.   پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.   پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت.   همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد. رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟   مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.   رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد.   هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت.   مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی…   وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.   پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.   پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.   مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی!   آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 @ghesehayemadarane
قصه ♥ قصه با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند. در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره. فرق این کانال با بقیه كانالها اينه که مطالب اضافی نداره. همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود. آیدی ارتباط با مدیر @OmidvarBeFazleElahi https://eitaa.com/ghesehayemadarane
مادران و پدران بزرگوار: اعضاء فرهيخته گروه ☘ نظرات شما را دربارهء کانال خودتون، با جان و دل پذیراییم. @OmidvarBeFazleElahi
ساخت مهر با سیب زمینی. چاپ برگ پاییزی
✋🏻 کوتاه ترین انگشت یکی بود، یکی نبود. یه روزی یه دستی بود. که پنج تا انگشت داشت. یکی از این انگشت ها که قدش از همه کوتاه تر بود، بهش می گفتن شست. شست وقتی میخواست بازی کنه، قدش نمیرسید توپ رو برای بقیه بندازه. یا وقتی میخواست وسیله از کمد برداره قدش نمیرسید. یه روز بالاخره خسته شد و شروع به گریه کرد. انقدر گریه کرد که تصمیم گرفت وسایلش رو جمع کنه و بره. رفت و دست شد چهارتا انگشت. بقیه ی انگشت ها گفتن، حالا خیلی هم بد نشد. با ما که نمیتونست بازی کنه. یه روز یه اتفاقی افتاد. وقتی دست اومد لباس بپوشه دید نمیتونه دکمه هاش رو با چهارتا انگشت ببنده. گفتن حالا چیکار کنیم. رفتن از یه دست دیگه کمک گرفتن. اون یکی دست با شست و یه انگشت بازش کرد. بعد دست خواست غذا بخوره. هرچی خواست قاشق برداره، نتونست. رفتن به اون یکی دست گفتن بیا کمک. اون یکی دست، با شستش کمک کرد تا قاشق رو برداره. بعد خواستن کفش بپوشن و بند کفش رو ببندن. هرکاری کردن نشد. حتی با کمک دست دیگه هم نشد. فکر کردن و فکر کردن و به این نتیجه رسیدن که باید برن دنبال شست. گشتن و گشتن تا شست رو تو یه غاری پیدا کردن. چهارتا انگشت به شست گفتن: ما فهمیدیم شما خیلی به درد ما میخوری. ما این مدت نتونستیم دکمه هامون رو ببندیم. غذا نتونستیم بخوریم. حتی کفشم نپوشیدیم. شست با تعجب گفت: ینی همه ی این کارهارو من میکنم؟ انگشتا گفتن: چون تو قدت کوتاهه، کلی کار میتونی بکنی که ما نمی تونیم. شست خیلی خوشحال شد و دوباره پیش بقیه ی انگشت ها برگشت. @ba_gh_che
#سرگرمی برای تمرین اعداد، تا هر عددی که کودکتون بلد هست رو روی لگو بنویسید و بهش بگید اونا رو به ترتیب به هم وصل کنه. #بازی_ریاضی ╲\╭┓ ╭🌈💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🌸🍃 نیکی به والدین 🌸🍃 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید  او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید . فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد. با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند . آنها آنجا مشغول بازی شد. آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود. صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید. آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند. آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند. آنها میگفتنند: وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید. شیرین کوچولو به آنها گفت: این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند: این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد و با آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد (در اینجا مربی موضوع را باید به صورت شفاف توضیح دهد) بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند. آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند و به آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند. و به طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند. بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز  چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند. اواز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیرد. بعد از تعریف داستان، کودک باید گل کاردستی ای درست کند که ۱۰ گلبرگ دارد و این گل را در اتاقش نگهداری کند. هرموقع کودک کار خوبی انجام داد ستاره ای در یکی از گلبرگ ها بچسباند. وقتی گلبرگ ها پرشد آن را به مدرسه یا مهد تحویل دهد و جایزه بگیرد... ╲\╭┓ ╭ 🌸🍃🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🦊🐔🦊🐔🦊🐔🦊 قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو ؟ يكي بود ، يكي نبود ،‌ خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند . خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته . روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون . خروسه گفت :‌ جون خروس زري سگ گفت : پيرهن پري جون خروس : جون پيرهن پري سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم . آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود . همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن : اي خروس سحري چشم نخود سينه زري شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “ روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت . خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم . و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت . خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس . آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد . دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ”‌ آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “ روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ،‌ شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد . يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :‌” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“ آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند . و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند . آره بچه ها جون وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي شود. 🍂🌸🍃🍂🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
خودپنداره ي کاذب منفی مثلاً کودك نقاشی می کشد و به مادر نشان می دهد، در اکثر مواقع مادر می گوید : عالیه عزیزم آفرین!! حتی اذعان می کنند که بچه ي ما هر کاري انجام دهد من در تشویق او می گویم که عالی است! خوب این بچه دیگه انگیزه براي پیشرفت نخواهد داشت. در کارهاي بچه ها بگردید و ببینید چه نوآوري انجام داده آن را ببینید و ذوق کنید و تشویق کنید. در حالت عالی گفتن کودك این برداشت را می کند که من باید عالی شوم حالا مامان گفت که عالی شدم! خوب تموم شد دیگه! و دیگر رشد و پیشرفت نخواهد بود. گاهی نیز کودك هیچ کاري انجام نداده اما به او لقب «نابغه» می دهیم. خود پنداره ي کاذب مثبت شکل می گیرد در حالی که کودك هیچ کاري انجام نداده و به او این شخصیت تلقین شده. کودك دچار شخصیت تلقینی می شود، من نابغه هستم من با استعدادم، من قهرمانم و ....... در این حالت بچه دچار تکبر می شود، قدرت همبازي شدن با هم سن و سال هاي خودش را از دست می دهد چون این درك رو داره که «می دونید من کی هستم؟!». و مرتب این لقب ها را می گیرد و می رود بالا به سمت خودپنداره ي کاذب مثبت. نکته ي مهم این جا است که به هر میزان که والدین خودپنداره ي کاذب مثبت در ذهن کودك ایجاد می کنند، خود کودك خودپنداره ي کاذب منفی ایجاد می کند. خود پنداره ي واقعی در این حالت گم می شود و کودك یک نماي بیرونی می سازد که شامل خودپنداره ي کاذب مثبت است و یک نماي درونی می سازد که شامل خودپنداره ي کاذب منفی است. متأسفانه چه مثبت و چه منفی خود پنداره ي کودك را اغلب برپایه ي کاذب ایجاد می کنیم. کودك فکر می کند و در اثر القائات خودش را در بالا می بیند در حالی که خودش را در پایین ترین مرحله ي منفی قبول دارد و این فاصله ها باعث می شود انگیزه ي کودك از بین برود. در حالت تعادل کودك پله به پله از نردبان بالا می رود حال اگر بخواهیم از پله ي اول نردبان یکدفعه پایمان را روي پله ي آخر بگذاریم جز فشار و آسیب نخواهد بود و می برد. چه قدر بچه هایی را می شناسیم که با این که نمراتشون خیلی خوب بوده اما در دبیرستان بریدند! چه قدر آدم هایی را می شناسید دختر و پسر که در دبیرستان کمتر از رتبه ي یک کنکور قبول نداشتند اما موقع قبولی از دورترین شهرها و معمولی ترین رشته ها سردرآوردند! یک دفعه سقوط می کند! چرا بچه هاي ما در راهنمایی یا دبیرستان و دانشگاه می برند؟ چرا بی انگیزه و سرخورده می شوند؟ چون روش تربیتی اشتباهی حاکم شد که به کودك یا حتی بزرگسال ها القا کنید تا بشوند. چه قدر معضل دوقطبی بودن را شنیده ایم. من با بسیاري از پسران و دختران مبتلا به دوقطبی کار کردم، تقریباً اکثراً کسانی بودند که تحصیلات عالیه در خانواده هایشان خیلی مهم بوده و این بچه ها از اول تحت فشار تحصیلات عالیه بوده اند، بعد نتوانستند به تحصیلات عالیه برسند مبتلا به شخصیت دوقطبی شدند که شیدایی افسردگی هم می گویند. امروزه خیلی از جوان هاي درسخوان ما مبتلا به شیدایی افسردگی هستند که شدت و ضعف دارد. چون بین چیزي که می خواهند باشند و دلشان می خواهد و با آن چیزي که واقعاً قبول دارند، خیلی فاصله هست. و دچار توهم ذهنی می شوند که ریشه ي این مسئله از همین زیر سه سال گذاشته می شود چون شخصیت بچه ها در این سنین شکل می گیرد پس مراقب باشید که به بچه ها شخصیت کاذب ندهید. بگذارید بچه ها خودشان باشند. در مقابل کار بچه ها فقط واکنش نشان دهید و کارهایشان را توصیف کنید نه تفسیر. در بحث مشارکت هم گفتم بچه ها عاشق بیگاري هستند کار به آن ها بدهید و در مقابل انجام کار ذوق کنید نه بارك ا.. بگویید و نه جایزه بخرید و نه آفرین بگویید. کار بهشان بدهید حتی شده کار بیخودي و بیهوده ولی وقتی داره انجام میده ذوق کنید. "اینو ببر اون جا بذار اهان قربون قدت برم، نازتو برم من، این کاغذ رو بینداز تو سطل " بچه ها در این حالت دچار غرور سازنده می شوند «اگر من نبودم این ها چی کار می کردن؟!». این حالت به بچه ها اعتماد به نفس می دهد. (پایان) استادسلطانی 🍂🌸🍃🍂🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
تشنه ای که مشک آب بدوش داشت.m4a
19.1M
#ابوذر #سوره #عصر #لالایی_فرشته_ها #عمو_قصه_گو تشنه ای که مشک آب بدوش داشت ( بدون آهنگ) 🔅موضوع : گذشت 🔅رده سنی:۶+ 🔅قرائت #سوره مبارکه ی #عصر 🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا (عمو قصه گو) 🔅منبع:داستان راستان جلد اول 🔅نوشته:#شهید #مطهری ✅اگر خدا بخواد کتاب لالایی فرشته ها رو تصمیم داریم تا پایان آذر ماه با کمک شما چاپ کنیم اگر عزیزی تمایل داره باهامون همکاری کنه اطلاع بده✅ http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی لطفا بالینک🌸
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 ورزش 1 ?🇮🇷 حالا بشین ، پا شو بخند   یک که می گم دستا جلو   دو که می گم دستا عقب   سه که می گم بشین پاشو   چهار که می گم کمر بچرخ   پنج که می گم تمرین گریه   شش که می گم تمرین خنده   هفت که می گم خنده و گریه   حالا بشین پاشو بخند دستاتو وا کن و ببند   هشت که می گم یه قدم این ور   نه که می گم یه قدم اون ور   ده که می گم این ور و اون ور   حالا بشین پاشو بخند دستاتو وا کن و ببند 🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 😊
شعر بر شیعیان خود          آقا تو برتری هستی امام ما          هستی تو عسکری(ع) بعد از تو آمده             مولای دیگری هستی امام ما          هستی تو عسکری(ع) ما خاک پای آن           خورشید سَروری هستی امام ما          هستی تو عسکری(ع) مانند مصطفی(ص)     مانند حیدری(ع)
🐦💦 گودال آب 💦🐦 گودال آب، تازه از خواب بیدار شده بود. با چشمان پُف‌کرده‌اش دور و برش را نگاه کرد. یک قورباغه آمد.خودش را توی آب گودال دید و با خو شحالی گفت: «سلام! می‌خواهم برایت یک آواز شاد بخوانم.» بعد خواند: «قور قور قور، قور قور قور.» گودال آب گفت: «اَه! این چه صدایی است؟ برو، دوباره می‌خواهم بخوابم.» قورباغه ناراحت شد و از آ نجا رفت. یک گنجشک آمد. خودش را توی آبِ گودال دید. با خو شحالی گفت: «سلام! می‌خواهم برایت یک آواز شاد بخوانم.» بعد خواند: «جیک جیک جیک، جیک جیک جیک.» گودال آب گفت: «اَه! این چه صدایی است؟ برو، دوباره می‌خواهم بخوابم.» گنجشک ناراحت شد و از آ نجا رفت. بعد یک خروس خودش را توی آب گودال دید و با خو شحالی گفت: «سلام! می‌خواهم برایت یک آواز شاد بخوانم.» بعد خواند: «قوقولی قوقو، قوقولی قوقو.» گودال آب گفت: «اَه! این چه صدایی است؟ برو، دوباره می‌خواهم بخوابم.» خروس هم با ناراحتی از آنجا رفت. گودال آب خمیازه کشید و دوباره خوابید. حالا مدت‌هاست که گودال آب خوابیده است. رنگ آن تیره شده است و بوی بدی می‌دهد. هرکس هم از آ نجا رد می‌شود می‌گوید: «اَه! چه بوی بدی! » و تندتند از آ نجا دور می‌شود. علت را از بچه ها بپرسید و توضیح دهید.
بزك نمير بهار مي آد ، خربزه و خيار مي آد🐐 حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد . هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به بزغاله مي داد . وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد . همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ” مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود . به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه بهار آمد قرضت را بدهي . حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازي شد . 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#نقاشی_اشکال_هندسی🐠🐟
Ali Fani-Salam 2-[www.MahdiMouood.ir].mp3
2.64M
سلام بر صاحب الزمان.🌺 خیلی زیبا و دلنشین.❤️ صاحب زنده و حیّ، صاحبی که ما را میبیند و ما....
🌞🍎 کاش هدیه می‌دادم 🍎🌞 خورشید در آسمان تنها بود. نه ابری بود و نه باران. دل خورشید گرفت. دو هدیه همراه داشت؛ نور و گرما. با خودش گفت: «کاش هدیه‌هایم را به کسی می‌دادم!» صدایی شنید: «بتاب!» پرسید: «کجا بتابم؟» صدا گفت: «بر دریا.» خورشید نفسی کشید و بر دریا تابید. دریا گفت: «آه، چه گرمای خوبی!» و بخارهایش را به آسمان بخشید. باد هوهوکنان از آسمان می‌گذشت. به ابر رسید. سلام کرد و گفت: «خدا مرا فرستاده تا تو را با خود ببرم.» ابر گفت: «کجا؟» باد گفت: «به سوی سرزمین‌های تشنه.» ابر بر شانه‌ی باد نشست و آ نها در آسمان رفتند و رفتند. بین راه ابر ایستاد و نگاه کرد. باد را ندید. گفت: «خدایا، باز تنها شدم.» صدایی به او گفت: «قطره‌هایت را بریز تا خو شحال شوی.» قطر ه‌های باران شر و شر و شر بر زمین باریدند. در زمین همه‌جا تاریک بود. قطره‌ها تنها شدند. همان صدا به آنها گفت: «ناراحت نباشید. من شما را دوباره به نور می‌رسانم. حالا با دانه دوست شوید تا از تنهایی درآیید.» قطره‌ها با دانه دوست شدند و زندگی کردند. چند روز گذشت. دانه یواشکی سرش را از زمین بیرون آورد و به آسمان نگاه کرد. خورشید را دید. به خورشید سلام کرد. خورشید جواب دانه را با دو هدیه داد؛ نور و گرما. مدتی گذشت. درختی در باغ سبز شد. مدتی بعد دختری به باغ آمد. لای درختان صدایی شنید: «سلام!» نگاه کرد. سیبی سرخ بر شاخه به او لبخند می زد. دخترک زیر درخت سیب به نماز ایستاد. #قصه_متنی ╲\╭┓ ╭ 🌞🍎🆑 @childrin1 ┗╯\╲