eitaa logo
قصه ♥ قصه
116 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 درباره پرستار تمام شب بیداره مواظب بیماره مثل ماه آسمون هیچ موقع خواب نداره با یک لباس سفید اون شبیه دکتراس تو جیبای سفیدش همیشه قرص و دواس شبا تو بیمارستان سر می زنه به مریض پیش خدای دانا رو سفیده و عزیز هر موقع لازم باشه خودش رو می رسونه بی خوابی سخت شب ها برای اون آسونه پرستار مهربون ممنون که بیدار هستی ممنون که با بی خوابیت به فکر بیمار هستی پاداش بی خوابی هات زیاده تا آسمان 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
نجار_دانا.mp3
8.2M
#لالایی_فرشته_ها 🔷نجار دانا🔷 🔅قرائت #سوره_فیل 🔅با اجرای:سلمان محمدی و اسماعیل کریم نیا 🔅تدوین:رحیم یادگاری 🔅منبع:سایت راسخون ✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇 @Lalaiehfereshteha ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی،خواندن اسامی بعد از پنجم دی ماه انجام میشود👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی لطفا با لینک🌸 8⃣9⃣
هدایت شده از قصه ♥ قصه
قصه ♥ قصه با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند. در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره. فرق این کانال با بقیه كانالها اينه که مطالب اضافی نداره. همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود. آیدی ارتباط با مدیر @OmidvarBeFazleElahi https://eitaa.com/ghesehayemadarane
ده بازی برای کودکان خجالتی این بازی‌ها را می‌توانید با توجه به سن و توانمندی‌های کودکان در فرصت‌هایی که تمایل به بازی کردن دارند، انجام دهید. 👇👇 ۱ - مسابقه گویندگی ۲ - بازی «مصاحبه تلویزیونی» ۳ - بازی «نقل خاطره، داستان، شعر، معما و لطیفه» ۴ - بازی «چه کسی می‌تواند دیگران را بخنداند» ۵ - بازی «کامل کردن یک داستان» ۶ - بازی «کامل کردن یک شعر» ۷ - بازی «تکمیل جملات» ۸ - بازی «پاسخ به پرسش‌ها» ۹ - بازی «داستان سازی با تصاویر» ۱۰ - بازی «معلم بودن» 🌿🌹 🔶 مرجع محتوایی مربیان ╲\╭┓ ╭🍎🍋 http://eitaa.com/joinchat/2333474830Cb23e87b19b ┗╯\╲ 🔷 ما را به دوستانتان معرفی کنید👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کلیپ زیبا 👌 ✅ آموزش اصول دین به #کودک_نوجوان ✅ قسمت دوم 💯 محتوای ناب و بروز 😍 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🎈🌷🎈 #جوانه ها مرجع مربیان کودک و نوجوان @amooansari ✅ ما را به دوستانتان معرفی کنید 👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کلیپ بسیار زیبا 👌 ✅ آموزش اصول دین به ✅ قسمت اول 💯 محتوای ناب و بروز 😍 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🎈🌷🎈 ها مرجع مربیان کودک و نوجوان @amooansari ✅ ما را به دوستانتان معرفی کنید 👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کلیپ زیبا 👌 ✅ آموزش اصول دین به #کودک_نوجوان ✅ قسمت سوم 💯 محتوای ناب و بروز 😍 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🎈🌷🎈 #جوانه ها مرجع مربیان کودک و نوجوان @amooansari ✅ ما را به دوستانتان معرفی کنید 👆
سلام بزرگواران بریزید روی فلش و از تلویزیون براشون پخش کنید خیلی قشنگن.
پول_با_برکت.mp3
9.09M
#لالایی_فرشته_ها 🔷پول با برکت🔷 🔅قرائت #سوره_عصر 🔅با اجرای:سلمان محمدی و اسماعیل کریم نیا 🔅تدوین:رحیم یادگاری 🔅منبع:مجموعه آثار شهید مطهری ✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇 @Lalaiehfereshteha ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی،خواندن اسامی بعد از پنجم دی ماه انجام میشود👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی لطفا با لینک🌸 9⃣0⃣
⚜🌿 لانه جدید🌿⚜ هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.یک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید . صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید.  هزار پا دورو برش رانگاه کرد . یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت  تو چاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند. هزار پا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید:چی شد که تو چاله افتادید؟ یکی  از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع  شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده. ما هم آمدیم تا کسی را پیدا کنیم  که تو بردن خوراکی هایمان به ما کمک  کند! هزار پا پاهایش را نگاه کرد و رفت تو فکر.بعد به طرف لانه مورچه ها رفت و داد زد:زود باشید پشت من سوار شوید. خوراکی هایتان را هم با خودتان بیاورید! جا برای آن ها هم هست.  مورچه ها با خوش حالی گفتند: آمدیم. آمدیم.  بعد از روی پاهای کوچولوش بالا رفتند و روی پشتش سوار شدند. خوراکی هایشان را هم با خودشان آوردند. آن وقت همگی با هم رفتند تا یک لانه جدید برای خودشان پیدا کنند.  🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
0096 baghareh 228(1).mp3
6.81M
#لالایی_خدا ۹۶ #سوره_بقره آیه ۲۲۸ #محسن_عباسی_ولدی #نمایشنامه ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
گل_ها_هم_غذا_میخورند.mp3
9.36M
#لالایی_فرشته_ها 🌹گلها هم ‌غذا می خورند🌹 🔅قرائت #سوره_کوثر 🔅با اجرای:سلمان محمدی و اسماعیل کریم نیا 🔅تدوین:رحیم یادگاری 🔅منبع:کتاب شبهای شیرین 🔅نوشته:محمد میر کیانی ✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇 @Lalaiehfereshteha ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی،البته از پنجم دی ماه به بعد اسامی خونده میشه👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی لطفا با لینک🌸 9⃣1⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💦🌼🌸💦 بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود. یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز. جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد. فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت. توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. » نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. » آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت. بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد. دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . » خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. » داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟ چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. » بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. » حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد. جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. » خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت. 🌸💦🌼🌸💦 🔙57🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #یکی_بود_یکی_نبود 🎬پویانمایی های کوتاه از زندگی نامه چهره های سرشناس ایرانی با هدف معرفی آنها به خردسالان این قسمت: شهید سیدمحمدرضا دستواره 🌸💦🌼🌸💦 🔙4🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 جشن تولد پروانه کوچولو گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک… مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که یک ساعت پیش از پیله ی خودش بیرون آمده بود. پروانه تازه چشماشو باز کرده بود و داشت دنیای زیبا را تماشا می کرد و با دوستانش آشنا می شد. دنیای پروانه از همان اول پر از کادوهای قشنگ شده بود. گل سرخ برای پروانه یک گلبرگ زیبا هدیه آورده بود. تا پروانه هر وقت دوست داشت روی آن بخوابد. گل یاس هم یک شیشه عطر یاس آورده بود. شاپرک یک لاک طلایی برای رنگ کردن دایره های زیبای روی بالهای پروانه تهیه کرده بود. زنبور عسل هم با بهترین عسلش از پروانه و همه ی مهمانها پذیرایی می کرد. سنجاقک هم برای پروانه بهترین آوازش را می خواند. خلاصه جشن تولد پروانه خیلی قشنگ بود. تا اینکه … یک دفعه دود غلیظی همه چیز را خراب کرد. همه شروع به سرفه کردند. پروانه حالش بد شد. گل سرخ نفسش گرفته بود. سنجاقک رفت تا ببیند چه خبر شده. اما زود سرش گیج رفت و افتاد. زنبور عسل فقط توانست پروانه کوچولو را کمی از وسط دودها کنار ببرد… جشن تولد حسابی به هم ریخت و همه چیز خراب شد. دل نازنازی ها، پر از ترس و نگرانی شده بود. اما بعد از نیم ساعت دود کم شد. و مهمانها توانستند نفس راحتی بکشند. اما چه کسی مسئول این همه خراب کاری بود. واقعا چه کسی می توانست این همه بی انصاف باشد و شادی دیگران را اینطوری خراب کند؟ طفلکی ها بعدا متوجه شدند که این همه خراب کاری فقط به خاطر یک ته سیگار بوده که کاملا خاموش نشده و نزدیک آنها روی زمین افتاده بود. باور کنید این نازنازی ها، نه تنها هیچ حرف بدی نزدند و آرزوی بدی برای آن سیگاری بی انصاف نکردند، بلکه خیلی هم خدا را شکر کردند. آنها خدا را شکر کردند که این ته سیگار روی سر کسی نیافتاد و باعث سوختن کسی نشد. آخه گلها، پروانه ها و شاپرکها دلهای مهربانی دارند. اما بعضی ها که فکر می کنند از همه بزرگتر و مهمترند چقدر … کارهای بد می کنند. @ghesehayemadarane
🍃 درباره امام رضا عليه السلام مامان می گه که اینجا بهشت رو زمینه روزی هزار کبوتر رو گنبدش می شینه هزار هزار تا عاشق زائر اینجا می شه از راه دور و نزدیک مهمون آقا می شه یه گنبد طلایی که توی آسمونه نشونی خونه ی یه مرد مهربونه این آقای مهربون که نور دیده ی ماست برای ما شیعه ها امام هشتم ، رضاست 🆔 @ghesehayemadarane 〰〰〰〰〰〰〰
فرزندان باید وقت بطالت و تنهایی داشته باشند تا بتوانند خودشان تصمیم بگیرند وخلاقیتشان رشد کند. دائم نباید در کار آنها دخالت کرد و قدرت تصمیم را از آنها گرفت. 🆔 @ghesehayemadarane 〰〰〰〰〰〰〰
شعر سوره مبارکه زلزال 🌈💚 به نام خدا💚🌈 شروع کنم به اسم آن هميشه مهربان که رحمتش گرفته فرا تمام جهان وقتي بلرزد زمين همان لرزيدنش درکش نمي توان کرد مگر با ديدنش بيرون کند از دلش هرآنچه بار سنگين آنچه نهان نموده بيرون نمايد زمين انسان که باشد علي آن روز گويد زمين از چيست لرزش تو چرا کني اينچنين؟ اخبار خود بگويد از کرده ي مردمان آن روز باشد زمين از جمله ي شاهدان امر خدايش به اوست تا که دهد شهادت آرام باشد دلي که رفته راه سعادت گروه گروه مردم آن روز باز گردند براي اينکه آنها اعمالشان ببينند اگر که ذرّه اي خير کسي عمل نمايد آن عملِ خيرِ خود روزِ جزا ببيند اگر که ذرّه اي شرّ کسي عمل نمايد آن عملِ شرِّ خود روزِ جزا ببيند ╲\╭┓ ╭💚🌈 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️🐭ننه ‌برفی🐭❄️ صبح یک روز زمستان، موموشی شال‌گردن و کلاه پوشید. پتوی ننه‌ موشی را کشید و با خوش‌حالی گفت: «ننه موشه بیدار شو! برف آمده! می‌آیی برف‌بازی؟» ننه موشی چشم‌هایش را مالید و گفت: «توی این سرما؟ وای نه ننه جان! تو هم جایی نمی‌روی موموشی!» بعد زود اخمی کرد و گفت: «اصرار هم نکن بچه. ننه موشی حرفش را هر دقیقه عوض نمی‌کند. وقتی چیزی می‌گویم، بگو چشم.» آن وقت پتو را کشید روی سرش و دوباره خوابید. موموشی پشت پنجره نشست. به برف نگاه کرد و آه کشید. یک‌دفعه دوستش جوجه‌تیغی را دید که توی برف بالا و پایین می‌پرید. موموشی پنجره را باز کرد و صدا کرد: «آهای! می‌آیی موش‌برفی درست کنیم؟» جوجه‌تیغی زیر پنجره آمد و گفت: «موش‌برفی نه. بیا جوجه‌تیغی‌ برفی درست کنیم.» موموشی فکری کرد و گفت: «خب، پس تو برف بده. من نمی‌توانم بیایم بیرون.» جوجه‌تیغی گوله گوله برف به موموشی داد. موموشی برف‌ها را وسط اتاق جمع کرد تا کم‌کم یک کپه درست شد. آن‌وقت جوجه‌تیغی از پنجره توی اتاق پرید. موموشی و دوستش یک جوجه‌تیغی‌برفی بزرگ درست کردند. با ماکارونی‌های خشک، برایش تیغ گذاشتند. بعد دورش چرخیدند و فریاد شادی کشیدند. ننه موشه از خواب پرید. جوجه‌تیغی ‌برفی را وسط اتاق دید. عصبانی شد و گفت: «وای! چه کار کردید وروجک‌ها! زود با این برف‌ها بروید بیرون ببینم!» و یک لگن بزرگ به موموشی داد. موموشی با خوش‌حالی گفت: «چشم ننه جان، چشم!» بچه‌ها برف‌ را بیرون بردند. جوجه‌تیغی‌ برفی خراب شد. موموشی توی گوش دوستش گفت: «عیبی ندارد! الان یک موش‌برفی گنده درست می‌کنیم.» موموشی یواشکی از پنجره نگاه کرد. ننه موشه غر می‌زد و ماکارونی‌ها را جمع می‌کرد. موموشی دست دوستش را گرفت و آهسته گفت: «زود بدو برویم!» ننه موشه از پنجره فریاد کشید: «بیرون چه کار می‌کنی موموشی؟» موموشی گفت: «خودت الان گفتی!» بعد سرش را توی پنجره کرد و گفت: «ننه موشه حرفش را هر دقیقه عوض نمی‌کند!» ننه موشه خواست اخم کند ولی خنده‌اش گرفت. موموشی گفت: «الان یک ننه‌برفی قشنگِ قشنگ درست میکنیم!» 🐭 ❄️🐭 🐭❄️🐭 ╲\╭┓ ╭❄️🐭@ghesehayemadarane ┗╯\╲
⭕️ آیا به کودکتان آموخته اید که؛ "بدون اطلاع والدین هرگز رازی بین او و دیگران وجود ندارد و کلا رازداری بی معنی است". اغلب والدين، مربيان و آموزگاران، كودكان را به رازدار بودن تشویق می‌کنند و به کودکان می‌آموزند این رازداری باعث اعتماد دیگران به آنها می‌شود. ❌❌ اما شما باید به فرزندان خود تاکید کنید که هیچ رازی نباید بین آنها و افراد بزرگ‌تر، دور از چشم والدین وجود داشته باشد. ❌❌ چون اکثر افرادی که کودک آزاری می‌کنند، به کودک می‌گویند بوسیدن یا تماس بدنی بین ما، رازی است که غیر از ما دو نفر کسی نباید آن را بفهمد. @ghesehayemadarane