eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
(س) داستان کودکانه نامگذاری حضرت زینب (سلام الله علیها)   صداهای دلنشینی در این روزها از خانه امام علی علیه السلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها به گوش می رسد که حکایت از خبرهای خوشی دارد؛ خانه امیرالمومنین علیه السلام رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود رحمت الهی بیش از همیشه بر این خانه سرازیر شده صدای نوزادی فضا را پر کرده است، آری خداوند به علی و فاطمه دختر داده . نامی باید برای این دختر بچه انتخاب شود که برازنده او باشد حضرت فاطمه سلام الله علیها به امام علی علیه السلام گفتند: برای این کودک نامی انتخاب کنید. اما امام علی علیه السلام به احترام رسول خدا صلی الله علیه و آله اقدامی نکردند و کار را به پیامبر خدا واگذار کردند رسول خدا صلی الله علیه و آله مسافرت هستندخبر تولد دختر را هنگام بازگشت از سفر دریافتند و نامگذاری را به خداوند متعال واگذار کردند و فرمودند: درست است که فرزندان دخترم(فاطمه)، فرزندان من هستند اما نام این کودک را باید خدا انتخاب کند.   حضرت جبرئيل نازل شدند و سلام خداوند را به پیامبر رساندند و گفتند خداوند متعال می فرماید: «نام اين دختر را زينب بگذاريد كه اين نام را در لوح محفوظ نوشته‌ام. » آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله زينب را گرفت و بوسيد و فرمود: توصيه مي‌كنم كه همه اين دختر را احترام كنند، كه او مانند خديجه كبري است. زینب یعنی زینت پدر (س) 🌸🌸🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/993067027Cb0acb6f00d
شبیه یاس ونسترن شبیه ماه ومریمی تو پاک وخوب با خدا تو دختر پیمبری (ص) خدا به بچه ههای تو همیشه داده سروری محبت تو می دهد به من امید وآبرو بمان بمان برای من تویی تمام آرزو نشسته مهر فاطمه (س)به قلب من به جان من نشسته نام فاطمه (س)به دفتر و زبان من خدا به احترام او نشانده زیر پای ما برای این محبتش بهشت جاودانه را (س) 🌸🌸🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/993067027Cb0acb6f00d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💦🌼🌸💦 #بازی #نقاشی_با_دایره http://eitaa.com/joinchat/993067027Cb0acb6f00d 🌸💦🌼🌸💦 🔙122🔜
🌸 ولادت با سعادت #حضرت_زینب سلام الله علیها مبارک 🌷 برای خشنودی حضرت زینب و بهره مندی از شفاعت ایشان، ۱۴ صلوات بفرستیم و به ایشان هدیه کنیم 💫 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
بچه شغال و فیل.m4a
4.42M
🌹بچه شغال و فیل🌹 🔅قرائت 🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا (عمو قصه گو) 🔅منبع:کتاب قصه ما مثل شد جلد ۱۰ 🔅نوشته:محمد میر کیانی ✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇 @Lalaiehfereshteha ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی لطفا با لینک🌸 9⃣5⃣
#شعر_کودکانه 🌸 نماز اتل متل پروانه  نشسته روی شانه صدا میاد چه نازه می­گه وقت نمازه به این صدا چی می­گن اذان و اقامه می­گن شیطونه ناراحته دنبال یه فرصته می­گه آهای مسلمون نماز رو بعدا بخون هر کسی که زرنگه با شیطونه می جنگه وقت نماز که می­شه هر کاری تعطیل می­شه نماز چه قدر شیرینه اول وقت همینه 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
یکی از نکاتی که بچه ها را پرخاشگر می کند؛ این است که بچه ها هم بازی ندارند. یکی از نیازهای بچه ها بخصوص بعد دو سالگی؛ نیاز به هم بازی است که 👈یا با حضور فرزند دوم تأمین می شود. 👈یا بچه هم سن و سال دیگری. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
✔️ از غروب به بعد به جای های پر تحرک مانند کشتی گرفتن يا توپ بازی ، فعالیتهایی مانند شنیدن راجایگزین نمائيد. با اين كار كم كم به كودک برگشته و راحت می خوابد. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#بازی ایده #کاردستی جعبه نمایش که خیلی برای بچه ها جذاب و دوست داشتنیه😍☺️ 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
‍ 💈🔮 سنجاق قفلی نگران🔮💈 جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه می‏رفت و فکر می‏کرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه  می‏روی! صدای پایت نمی‏گذارد یک دقیقه خواب‏مان ببرد.» دکمه که گوشه‏‌ی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش‏ را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش می‏شود.» سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه‏ اش بگیرد. گفت: «من می‏ترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟» انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟» همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته‏ گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!» انگشتانه خنده‏اش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره می‏آید.» دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست می‏گوید.» سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!» یک دفعه همه جا روشن شد. همه‏ی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی می‏گشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله‏ ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش می‏خواست الان فرار می‏کرد و می‏رفت توی جعبه و منتظر برادرش می‏شد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین می‏رفت و به او نزدیک می‏شد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیک‏تر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.» سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین می‏رفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.» سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.» سوزن خندید و گفت: «من هم‏ همین‏طور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند.   ╲\╭┓ ╭🔮💈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ 🍲🐻آشپزخانه خرسها 🐻🍲 یک روز زمستانی، برف همه ی جنگل سبز را سفید کرده بود طوری که دیگر هیچ گیاه و سبزه ای دیده نمی شد و  تقریبا هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. هوا آنقدر سرد بود که برفها و آبهای رودخانه یخ زده بودند. خرسها در خواب زمستانی بودند. پرنده ها به سرزمینهای گرمسیر مهاجرت کرده بودند و… اما حیوانات دیگری هم مثل خرگوش و سنجاب هنوز در جنگل سبز بودند که خیلی گرسنه بودند. آنها دلشان می خواست یک غذای گرم بخورند. اما مدتها بود که از غذای گرم خبری نبود تا اینکه یک روز، که از همه ی روزها سردتر بود، اتفاق عجیبی افتاد. آن روز از دودکش خانه ی خرسها دود بلند شد، بعد از آن طولی نکشید که بوی آش همه ی جنگل سبز را پر کرد. اما این ماجرای عجیبی بود چون خرسها در این وقت زمستان باید خواب خواب باشند. چطور ممکن بود در این سرمای زمستان از خواب بیدار شوند و غذا درست کنند؟! خرگوش و سنجاب، آهسته آهسته به خانه ی خرسها نزدیک شدند. وقتی نزدیک در شدند متوجه شدند در خانه کمی باز است. خرگوش در را هل داد و به داخل خانه سرک کشید. آنها از خرسها می ترسیدند اما آنقدر از بوی آش خوششان آمده بود که نمی توانستند آن را فراموش کنند و برگردند. خرگوش و سنجاب نگاهی داخل اتاق انداختند. داخل اتاق میز غذاخوری چیده شده بود ولی کسی نبود. خرگوش و سنجاب به سمت آشپز خانه رفتند کسی در آشپزخانه نبود ولی آش روی اجاق بود و چه بوی خوبی هم می داد. خرگوش و سنجاب می خواستند به سمت دیگ آش بروند که یک دفعه احساس کردند کسی پشت سرشان است. آنها به عقب برگشتند و دو خرس پشت سرشان دیدند. خرگوش و سنجاب از ترس جیغ کشیدند و نزدیک بود بیهوش بشوند آنها همدیگر را بغل کردند در حالیکه از ترس می لرزیدند. خرسها کمی با تعجب به آنها نگاه کردند و با زبان خرسی چیزهایی به هم گفتند. بعد خانم خرسه لبخند زد و گفت شما هم بفرمایید با ما آش بخورید. خرگوش و سنجاب هنوز می ترسیدند تا اینکه آقا خرسه هم به آنها تعارف کرد که سر میز غذا بنشینند. خرگوش و سنجاب خیالشان راحت شد و نفس راحتی کشیدند. آنها می خواستند به خانه برگردند اما خانم و آقای خرس اصرار کردند که اول آش بخورید بعد برگردید. خرگوش و سنجاب با خوشحالی سر میز غذا نشستند. خانم خرسه یک بشقاب آش برای خرگوش و یک بشقاب آش برای سنجاب کشید. خرگوش و سنجاب دلشان تالاپ تولوپ می کرد و برای خوردن آشها لحظه شماری می کردند. اما خانم خرسه رفت توی اتاق و چند لحظه بعد با یک خرس کوچولوی تازه به دنیا آمده برگشت. خرگوش و سنجاب متوجه شدند که خرسها به تازگی صاحب فرزند شدند. آنها تولد خرس کوچولو را به پدر و مادرش تبریک گفتند. خرسها گفتند ما به خاطر تولد این خرس نازنازی از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم برای او آش درست کنیم. حالا از اینکه دو تا مهمان هم داریم خوشحالیم و دوست داریم با حضور شما جشن بگیریم. حالا بفرمایید آشتان را میل کنید. خرگوش و سنجاب با اشتهای زیادی سه تا بشقاب آش گرم خوردند و سیر سیر شدند. بعد از خرسها خداحافظی کردندو رفتند. لحظه ی آخر، خرسها از خرگوش و سنجاب خواستند که باز هم به آنها سر بزنند و با خرس کوچولو بازی کنند. 🐻 🍲🐻 🐻🍲🐻 ╲\╭┓ ╭🍲🐻 🆑 @childrin1 ┗╯\╲