💈🔮 سنجاق قفلی نگران🔮💈
جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه میرفت و فکر میکرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه میروی! صدای پایت نمیگذارد یک دقیقه خوابمان ببرد.»
دکمه که گوشهی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش میشود.»
سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه اش بگیرد. گفت: «من میترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟»
انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟»
همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!»
انگشتانه خندهاش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره میآید.»
دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست میگوید.»
سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!»
یک دفعه همه جا روشن شد. همهی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی میگشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش میخواست الان فرار میکرد و میرفت توی جعبه و منتظر برادرش میشد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین میرفت و به او نزدیک میشد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیکتر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.»
سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین میرفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.»
سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.»
سوزن خندید و گفت: «من هم همینطور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🍲🐻آشپزخانه خرسها 🐻🍲
یک روز زمستانی، برف همه ی جنگل سبز را سفید کرده بود طوری که دیگر هیچ گیاه و سبزه ای دیده نمی شد و تقریبا هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. هوا آنقدر سرد بود که برفها و آبهای رودخانه یخ زده بودند. خرسها در خواب زمستانی بودند. پرنده ها به سرزمینهای گرمسیر مهاجرت کرده بودند و…
اما حیوانات دیگری هم مثل خرگوش و سنجاب هنوز در جنگل سبز بودند که خیلی گرسنه بودند. آنها دلشان می خواست یک غذای گرم بخورند. اما مدتها بود که از غذای گرم خبری نبود تا اینکه یک روز، که از همه ی روزها سردتر بود، اتفاق عجیبی افتاد.
آن روز از دودکش خانه ی خرسها دود بلند شد، بعد از آن طولی نکشید که بوی آش همه ی جنگل سبز را پر کرد.
اما این ماجرای عجیبی بود چون خرسها در این وقت زمستان باید خواب خواب باشند. چطور ممکن بود در این سرمای زمستان از خواب بیدار شوند و غذا درست کنند؟!
خرگوش و سنجاب، آهسته آهسته به خانه ی خرسها نزدیک شدند. وقتی نزدیک در شدند متوجه شدند در خانه کمی باز است. خرگوش در را هل داد و به داخل خانه سرک کشید. آنها از خرسها می ترسیدند اما آنقدر از بوی آش خوششان آمده بود که نمی توانستند آن را فراموش کنند و برگردند.
خرگوش و سنجاب نگاهی داخل اتاق انداختند. داخل اتاق میز غذاخوری چیده شده بود ولی کسی نبود. خرگوش و سنجاب به سمت آشپز خانه رفتند کسی در آشپزخانه نبود ولی آش روی اجاق بود و چه بوی خوبی هم می داد. خرگوش و سنجاب می خواستند به سمت دیگ آش بروند که یک دفعه احساس کردند کسی پشت سرشان است. آنها به عقب برگشتند و دو خرس پشت سرشان دیدند. خرگوش و سنجاب از ترس جیغ کشیدند و نزدیک بود بیهوش بشوند آنها همدیگر را بغل کردند در حالیکه از ترس می لرزیدند. خرسها کمی با تعجب به آنها نگاه کردند و با زبان خرسی چیزهایی به هم گفتند. بعد خانم خرسه لبخند زد و گفت شما هم بفرمایید با ما آش بخورید.
خرگوش و سنجاب هنوز می ترسیدند تا اینکه آقا خرسه هم به آنها تعارف کرد که سر میز غذا بنشینند. خرگوش و سنجاب خیالشان راحت شد و نفس راحتی کشیدند. آنها می خواستند به خانه برگردند اما خانم و آقای خرس اصرار کردند که اول آش بخورید بعد برگردید. خرگوش و سنجاب با خوشحالی سر میز غذا نشستند. خانم خرسه یک بشقاب آش برای خرگوش و یک بشقاب آش برای سنجاب کشید. خرگوش و سنجاب دلشان تالاپ تولوپ می کرد و برای خوردن آشها لحظه شماری می کردند. اما خانم خرسه رفت توی اتاق و چند لحظه بعد با یک خرس کوچولوی تازه به دنیا آمده برگشت.
خرگوش و سنجاب متوجه شدند که خرسها به تازگی صاحب فرزند شدند. آنها تولد خرس کوچولو را به پدر و مادرش تبریک گفتند. خرسها گفتند ما به خاطر تولد این خرس نازنازی از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم برای او آش درست کنیم.
حالا از اینکه دو تا مهمان هم داریم خوشحالیم و دوست داریم با حضور شما جشن بگیریم. حالا بفرمایید آشتان را میل کنید.
خرگوش و سنجاب با اشتهای زیادی سه تا بشقاب آش گرم خوردند و سیر سیر شدند. بعد از خرسها خداحافظی کردندو رفتند. لحظه ی آخر، خرسها از خرگوش و سنجاب خواستند که باز هم به آنها سر بزنند و با خرس کوچولو بازی کنند.
#قصه
🐻
🍲🐻
🐻🍲🐻
╲\╭┓
╭🍲🐻 🆑 @childrin1
┗╯\╲
✨﷽✨
✅نماز نور چشـ﷽ـم پیامبــر(ص)
✍امام صادق علیه السلام میفرماید:
هر که سوره قدر رادر یکی از نمازهای واجب قراءت کند منادیی ندا میدهد:
ای بنده خدا خداوند گناهان گذشته تو را آمرزید پس اعمالت را از سر گیر. ۱
امام رضا علیه السلام می فرماید:
هر مومنی که هنگام وضو گرفتن سوره قدر را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است. ۲
امام صادق علیه السلام می فرماید:
هرکس سوره قدر را بر آبی بخواند واز آن بنوشد خداوند نوری در چشمان او قرار دهد. ۳
امام صادق علیه السلام می فرماید:
هرکس سوره قدر راهنگام خواب یازده مرتبه بخواند خداوند یازده فرشته را مامور می کند تا او را از شر هر شیطانی حفظ نمایند. ۴
امام صادق علیه السلام می فرماید:
هرکس سوره قدر را شفیع قرار دهد واز درگاه خداوند در خواستی نماید خداوند شفاعتش را پذیرفته و درخواستش را اجابت می نماید.
🌷مستحب است در تمام نمازها در رکعت اول ، سوره «انا انزلناه» و در رکعت دوم، سوره «قل هو الله احد» را بخواند. (مقام معظم رهبری و آیت الله سیستانی)
شایسته است در تمام نمازها در رکعت اول ، سوره «انا انزلناه» و در رکعت دوم، سوره «قل هو الله احد» را بخواند. (آیت الله مکارم)
پی نوشت:
۱ - ثواب الاعمال، ص ۱۲۴.
۲ - فقه الرضا، ص ۷۰.
۳ - مستدرک الوسایل، ج۴، ص۳۱۴.
۴ - مستدرک الوسایل، ج۴، ص ۲۹۲ .
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🕌 @Zamene_Ahou
گاو_تنبل.mp3
9.53M
#لالایی_فرشته_ها
🌹گاو تنبل🌹
🔅قرائت #سوره_تین
🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا
(عمو قصه گو)
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع:کتاب قصه ما مثل شد
🔅نوشته:محمد میر کیانی
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
9⃣6⃣
0099 baghareh 232.mp3
6.28M
#لالایی_خدا ۹۹
#سوره_بقره آیه ۲۳۲
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.
@lalaiekhoda
0100 baghareh 233.mp3
9.3M
#لالایی_خدا ۱۰۰
#سوره_بقره آیه ۲۳۳
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.
@lalaiekhoda
هدایت شده از قصه ♥ قصه
قصه ♥ قصه
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه كانالها اينه که مطالب اضافی نداره.
همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
لالایی در سیرهی حضرت زهرا(س)
لالایی از زبان حضرت زهرا(س) برای فرزندانش امام حسن(ع) و امام حسین(ع) به جای مانده که در ادامه به بررسی آنها میپردازیم:
دو بیت زیر هنگام کودکی امام حسن(ع) سروده شده:
أَشبه أَباک یا حَسَنُ
وَاخْلَعْ عَن الْحقِّ الرَّسَنَ
وَاعْبُد الهاً ذَا الْمِنَنِ
وَلاتُوالِ ذَالْاحَنِ
«حسن جان! مانند پدرت علی(ع) باش و ریسمان از گردن حق بردار
خدای احسان کننده را پرستش کن و با افراد دشمن و کینهتوز دوستی مکن».
و آنگاه که امام حسین(ع) را بر روی دست نوازش میداد میفرمود:
أنتَ شبیهٌ بِأبی لَستَ شَبِیهاً بِعَلیّ
«حسین جان تو به پدرم رسولالله(ص) شباهت داری و به پدرت علی(ع) شبیه نیستی» و امام علی علیه السلام هنگام خواندن این بیت توسط حضرت زهرا(س) بر لبان مبارکش خنده می نشست.
قصه خلاق
انتهای قصه را با کمک بچه ها و راهنمایی صحیح در جهت دوست یابی به انتها برسونید.🌹
🐭🐸موش و قورباغه🐸🐭
موشی در کناربرکه آبی با قورباغه ای دوست شده بود.
آن ها هر روز در کنار برکه هم دیگر را می دیدند و با هم حرف می زدند.
موش از دوستی با قورباغه خیلی خوش حال بود. وقتی او را می دید، ماجراهای زندگی اش را برای او تعریف می کرد.
یک روز موش به قورباغه گفت: بعضی وقت ها می خواهم با تو حرف بزنم اما تو داری در آب برای خودت جست و خیز می کنی و از من خبر نداری.من هر چه کنا رآب تو را صدا می زنم تو اصلا صدای من را نمی شنوی. برای من کافی نیست که فقط صبح هاتو را ببینم من بدون دیدار تو آرام و قرار ندارم.
می خواهم وقت و بی وقت تو را ببینم و با تو حرف بزنم اما من هم جنس تو نیستم من خاکی هستم و فقط در خشکی می توانم زندگی کنم. نمی توانم توی آب بیایم.
بیا کاری بکنیم که هر وقت خواستم بتوانم تو را ببینم.
موش بعد از صحبت هایش گفت: من یک پیشنهاد داد که یک بند بلند و محکم پیدا کنند. یک سرش رابه پای موش ببند و سر دیگرش را به پای قورباغه ببندند تا هر وقت خواست قورباغه را ببیند بند را بکشد.
قورباغه از این پیشنهاد خوشش نیامد برای این که پایش بسته می شد، اما چون موش زیاد اصرار کرد قورباغه قبول کرد.
چند روزی به این ترتیب گذشت و موش خوش حال بود.
اما یک روز ناگهان کلاغی آمد و موش را با چنگال هایش گرفت و بلند کردو با خودش برد.
قورباغه هم که سر دیگر بند به پایش بسته بود از توی برکه بیرون کشیده شد و در هوا آویزان شدو دنبال کلاغ روانه شد.
هر کس این صحنه ر ا می دید با تعجب می گفت: چه طور کلاغ قورباغه را از توی آب شکار کرده؟ مگر کلاغ می تواند وارد آب شود؟
بچه ها به نظر شما چرا این اتفاق افتاد؟
راه حل چی بود؟؟
#قصه
🐸
🐭🐸
@ghesehayemadarane